کوفه در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
جز (جایگزینی متن - 'طاووس یمانی' به 'طاووس یمانی')
خط ۸۰: خط ۸۰:
دختر عبدالله [[شمشیر]] [[پدر]] را به دستش داد و او با اینکه [[نابینا]] بود از خود [[دفاع]] می‌کرد و در آن حال [[رجز]] می‌خواند. مهاجمان از هر سو که [[حمله]] می‌کردند، دختر عبدالله می‌گفت: پدر از فلان طرف آمدند؛ تا اینکه دسته جمعی بر او حمله آوردند و دستگیرش کردند و نزد [[عبیدالله بن زیاد]] بردند. پس از یک [[مشاجره]] شدید لفظی که طی آن عبدالله با [[شجاعت]]، پاسخ درشت‌گویی‌های [[ابن زیاد]] را داد، عبیدالله بن زیاد [[فرمان]] [[قتل]] او را صادر کرد. عبدالله بن عفیف گفت: الحمدالله [[رب العالمین]]. من قبل از اینکه مادرت تو را بزاید از [[خدا]] [[شهادت]] می‌طلبیدم و از او خواستم به دست ملعون‌ترین [[خلق]] که خدا او را بیش از همه [[دشمن]] بدارد، به شهادت رسم. وقتی نابینا شدم از [[فیض]] شهادت [[نومید]] گشتم. اکنون خدا را [[شکر]] می‌کنم که شهادت را پس از [[نومیدی]] به من ارزانی داشت و دانستم که دعایم را [[مستجاب]] کرده است.
دختر عبدالله [[شمشیر]] [[پدر]] را به دستش داد و او با اینکه [[نابینا]] بود از خود [[دفاع]] می‌کرد و در آن حال [[رجز]] می‌خواند. مهاجمان از هر سو که [[حمله]] می‌کردند، دختر عبدالله می‌گفت: پدر از فلان طرف آمدند؛ تا اینکه دسته جمعی بر او حمله آوردند و دستگیرش کردند و نزد [[عبیدالله بن زیاد]] بردند. پس از یک [[مشاجره]] شدید لفظی که طی آن عبدالله با [[شجاعت]]، پاسخ درشت‌گویی‌های [[ابن زیاد]] را داد، عبیدالله بن زیاد [[فرمان]] [[قتل]] او را صادر کرد. عبدالله بن عفیف گفت: الحمدالله [[رب العالمین]]. من قبل از اینکه مادرت تو را بزاید از [[خدا]] [[شهادت]] می‌طلبیدم و از او خواستم به دست ملعون‌ترین [[خلق]] که خدا او را بیش از همه [[دشمن]] بدارد، به شهادت رسم. وقتی نابینا شدم از [[فیض]] شهادت [[نومید]] گشتم. اکنون خدا را [[شکر]] می‌کنم که شهادت را پس از [[نومیدی]] به من ارزانی داشت و دانستم که دعایم را [[مستجاب]] کرده است.
ابن زیاد دستور داد گردنش را بزنند. آن‌گاه او را گردن زدند و پیکر پاکش را در سَبْخه (جای خاکروبه‌ها) به دار آویختند<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۳۵۱؛ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۲۲۹.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی دوانی|رجبی دوانی، محمد حسین]]، [[کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی (کتاب)|کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی]] ص ۳۴۹.</ref>
ابن زیاد دستور داد گردنش را بزنند. آن‌گاه او را گردن زدند و پیکر پاکش را در سَبْخه (جای خاکروبه‌ها) به دار آویختند<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۳۵۱؛ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۲۲۹.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی دوانی|رجبی دوانی، محمد حسین]]، [[کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی (کتاب)|کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی]] ص ۳۴۹.</ref>
==[[تابعان]] مشهور ساکن [[کوفه]]==
با استفاده از کتاب‌های «[[سیر اعلام النبلاء (کتاب)|سیر اعلام النبلاء]]» و «[[طبقات النحاة (کتاب)|طبقات النحاة]]» گزیده‌ای از تابعان مشهور ساکن کوفه، که معمولاً از روی رابطه استاد و شاگردی طبقه‌بندی شده‌اند، نام برده می‌شوند:
===طبقه اول تابعان===
* [[ابوعبدالرحمن عبدالله بن حبیب سلمی کوفی]]: [[قاری قرآن]] بود و چهل سال به [[آموزش قرآن]] [[اشتغال]] داشت. وی در سال ۹۲ یا ۹۵ در صد سالگی درگذشت.
* [[ربیع بن خُثَیم]]: از [[قاریان قرآن]] بود که قرائت را از [[عبدالله بن مسعود]] آموخت<ref>وی (همان خواجه ربیع مدفون در مشهد) با اینکه معترف به برتری امیرمؤمنان علی{{ع}} نسبت به معاویه بود، ولی از حضور در جنگ صفیین خودداری کرد و از حضرت علی{{ع}} خواست تا او را به یکی از مرزها اعزام کند. آن حضرت نیز وی را در رأس چهار یا پنج هزار تن که آنها نیز از جنگ با معاویه کراهت داشتند به دیلمستان اعزام کرد (فتوح البلدان، ص۴۵۰).</ref>.
* [[شریح بن هانی]]: از بزرگان [[اصحاب امیرمؤمنان]] علی{{ع}} بود که در سال ۷۸ در سیستان [[شهید]] شد. او [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} را [[درک]] کرد ولی آن [[حضرت]] را ندید.
* [[ابوعایشه مسروق بن اجدع کوفی]]: دانشمند معروف که در سال ۶۲ یا ۶۳ درگذشت.
* [[ابوعمرو یا ابو عبدالرحمن اسود بن یزید بن قیس نخعی کوفی]]: متوفای سال ۷۴ یا ۷۵.
* [[یزید بن غفلة بن عوسجه]]، [[ابوامیه کوفی]]: در سال ۸۱ یا ۸۲ یا ۸۳ در سن ۱۲۰ یا ۱۳۰ سالگی درگذشت.
* [[زید بن حبیش بن حباشه اسدی]]: [[ابومطرف کوفی]] که در سال ۸۱ یا ۸۲ یا ۸۳ به سن ۱۲۰ یا ۱۲۷ سالگی [[وفات]] کرد.
* [[ابووائل شفیق بن سلمه اسدی کوفی]]: [[پیغمبر]]{{صل}} را درک کرد، ولی ندید. او از همه [[مردم کوفه]] به [[حدیث]] [[عبدالله بن عباس]] داناتر بود و در سال ۸۲ درگذشت.
* [[عبدالرحمن بن ابی لیلی کوفی]]: دانشمند مشهور که در سال ۸۳ در [[جنگ]] [[دیرالجماجم]] کشته شد.
* [[قیس بن حازم احمسی]]، [[ابوعبدالله کوفی]]: وی پیغمبر اکرم{{صل}} را [[درک]] کرد و برای [[ملاقات]] آن [[حضرت]] [[هجرت]] نمود، ولی در راه بود که [[پیغمبر]]{{صل}} [[رحلت]] کرد. او از (به اصطلاح) «[[عشره مبشره]]» [[روایت]] کرده است. [[تاریخ]] [[وفات]] او را در سال ۸۴ یا ۹۷ و ۹۸ نوشته‌اند.
* [[عمرو بن میمون اودی]]<ref>همان‌گونه که گذشت، یعقوبی او را از صحابه به شمار آورده است.</ref> ابوعدالله یا [[ابویحیی کوفی]]: [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} را درک کرد، اما ندید. وی مصاحب [[معاذ بن جبل]] و [[عبدالله بن مسعود]] بود و نزد هر دو [[فقه]] آموخت و بین سال‌های ۷۴ تا ۷۷ درگذشت.
* [[ابو عثمان نهدی]]، [[عبدالرحمن بن مسل بن عمرو بن عدی کوفی]]: وی در [[زمان]] پیغمبر{{صل}}، [[اسلام]] آورد، ولی آن حضرت را ندید و بعد از [[شهادت امام حسین]]{{ع}} ساکن [[بصره]] شد.
* [[زید بن وهب جهنی]]، [[ابوسلیمان کوفی]]: وی در حالی که به [[مدینه]] می‌آمد، پیغمبر{{صل}} رحلت کرد؛ او در سال ۹۶ درگذشت.
* [[معروربن سوید اسدی]]، [[ابوامیه کوفی]]: ۱۲۰ سال یا بیشتر زیست.
* [[مرة بن شراحیل همدانی]]، [[ابو اسماعیل کوفی]]: در سال ۷۶ درگذشت.
* [[ابوعمرو سعد بن ایاس شیبانی کوفی]]: پیغمبر{{صل}} را درک کرد، ولی ندید و ۱۲۰ سال [[زندگی]] کرد.
* [[ربعی بن حراش بن عمرو بن عبدالله غطفانی]]، [[ابومریم کوفی]]: از بهترین افراد بود. وی قسم خورده بود که نخندد، مگر اینکه بداند آیا [[بهشتی]] است یا دوزخی. به همین جهت هرگز نخندید مگر بعد از مرگش. تاریخ وفات او را بین سال‌های ۱۰۰ تا ۱۰۴ نوشته‌اند<ref>همان‌گونه که در آغاز این بحث آمد، این مطلب منقول از دو منبع مهم اهل تسنن است و این دعا در کتاب‌های آنان آمده است.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی دوانی|رجبی دوانی، محمد حسین]]، [[کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی (کتاب)|کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی]] ص ۴۶۷.</ref>
===طبقه دوم [[تابعان]]===
* [[ابراهیم بن یزید بن شریک]]، [[ابواسماء تیمی کوفی]]: از [[عابدان]] [[کوفه]] بود و در سال ۹۲ در حالی که چهل سالش نشده بود، درگذشت.
* [[ابراهیم بن یزید نخعی]]: [[فقیه]] [[اهل کوفه]] و مفتی آنجا بود. [[شعبی]] و [[ابراهیم]] و [[ابوالضحی]] در [[مسجد کوفه]] [[اجتماع]] و [[مذاکره]] [[حدیث]] می‌کردند. وی در سال ۹۶ درگذشت.
* [[سعید بن جبیر بن هشام اسدی]]، [[ابومحمد یا ابو عبدالله کوفی]]: وقتی کسی از [[مردم کوفه]] نزد [[ابن عباس]] به منظور [[استفتاء]] می‌رفت، وی می‌پرسید: آیا [[سعید بن جبیر]] در میان شما نیست؟ [[عمرو بن میمون]] از پدرش [[روایت]] می‌کند که گفت: سعید بن جبیر مرد در حالی که هیچ کس در روی [[زمین]] نبود مگر اینکه به [[علم]] او نیازمند بود.
* [[شعبی]]: که نامش [[عامر بن شراحیل ابوعمرو کوفی]] است، پانصد نفر از [[صحابه]] را [[درک]] کرد. وی می‌گفت: هرگز سیاهی بر سفیدی ننوشتم و مردی برایم [[حدیثی]] نگفت که [[دوست]] داشته باشم آن را تکرار کند و مردی [[حدیث]] نگفت که از [[حفظ]] نکرده باشم. [[سال]] [[وفات]] او را ۱۰۳ یا ۱۰۴ یا ۱۰۷ یا ۱۱۰ نوشته‌اند.<ref>[[محمد حسین رجبی دوانی|رجبی دوانی، محمد حسین]]، [[کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی (کتاب)|کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی]] ص ۴۶۸.</ref>
===طبقه سوم [[تابعان]]===
* [[ابواسحاق، سبیعی عمرو بن عبدالله بن عبید همدانی کوفی]]: از بزرگان [[علما]] است از امیرالمؤمنین علی{{ع}} و جابر بن سَمُره، [[زید بن ارقم]]، [[براء بن عازب]]، [[انس بن مالک]]، [[عبدالله بن عباس]] و غیره روایت کرده است. همچنین پسرانش [[یونس]] و شعبه، و نیز سفیان ثوری و [[سفیان بن عیینه]] و [[شریک بن عبدالله]] و [[اعمش]] از وی روایت کرده‌اند. [[ابواسحاق]] در سال ۱۲۶ درگذشت.
* [[حبیب بن ابی ثابت اسدی]]، [[ابو یحیی کوفی]]: از انس بن مالک و [[حکیم بن حزام]] و زید بن ارقم و [[عبدالله بن عمر]] روایت کرده و [[حمزة بن حبیب زیات]] و اعمش و ثوری از وی روایت کرده‌اند. [[ابوبکر بن عیاش]] گفته است سه نفر در [[کوفه]] بودند که چهارمی نداشتند و آنها [[حبیب]] و [[حکم]] و [[حمزه]] هستند که [[فتوا]] می‌دادند. حبیب در سال ۱۱۹ درگذشت.
* [[حکم بن عتیبه کندی کوفی]]: از زید بن ارقم و [[عبدالله بن ابی اوفی]] و [[ابراهیم نخعی]] و [[ابراهیم تیمی]] و [[طاووس یمانی]] روایت کرده است و شعبه و اعمش و ابوعوانه و [[حمزة بن حبیب]] از وی روایت کرده‌اند. حکم در سال ۱۱۳ یا ۱۱۴ یا ۱۱۵ [[وفات]] یافت.
* [[عمرو بن مرة بن مراد]]، [[ابو عبد الله کوفی]]: از [[عبدالله بن ابی اوفی]] و [[سعید بن جبیر]] و شمار بسیاری [[روایت]] کرده است، و [[ابوحنیفه]] و [[اعمش]] و سفیان ثوری و اوزاعی و شعبه و دیگران از او روایت کرده‌اند. وی در سال ۱۱۶ درگذشت.
* [[قاسم بن مخیمرة همدانی ابوعروه کوفی]]: یکی از [[پیشوایان]] [[عامه]] است. او از [[ابوسعید خدری]] و [[ابوعمرو]]، وراد کاتب و [[طایفه]] دیگر روایت کرده است و [[مسلمة بن کهیل]] و [[حکم بن عتیبه]] و [[ابواسحاق سبیعی]] و گروهی دیگر از وی روایت کرده‌اند. او در [[خلافت]] [[عمر بن عبدالعزیز]] درگذشت.
* [[حماد بن ابی سلیمان]]، [[ابو اسماعیل کوفی فقیه]]: از [[انس بن مالک]] و [[نخعی]] و [[سعید بن جبیر]] و [[سعید بن مسیب]] و [[شعبی]] روایت کرده است. [[حماد بن سلمه]] و [[حمزه زیات]] و ثوری از وی روایت کرده‌اند. [[حماد]] در سال ۱۱۹ یا ۱۲۰ وفات کرد.
* [[منصور بن معتمر]]، [[ابوعتاب کوفی]]: یکی از افرادی است که از [[ربعی بن حراش]] و [[حسن بصری]] و شعبی و [[زهری]] و سعید بن جبیر و [[مجاهد]] روایت کرده است. ابوحنیفه و اعمش به [[حماد بن زید]] و شعبه و گروهی دیگر نیز از او روایت کرده‌اند. [[ابن مهدی]] گفته است کسی در [[کوفه]] از لحاظ [[حفظ]] از او [[برتر]] نبود. منصور در سال ۱۳۳ درگذشت.
* [[عبدالملک بن عمیر]]، [[ابو عمرو کوفی]]: از [[جریر بن عبدالله بجلی]] و [[جابر بن سمره]] و [[مغیرة بن شعبه]] و گروهی دیگر روایت کرده است و پسرش [[موسی]]، و نیز ابوحنیفه و اعمش و سفیان ثوری و [[سفیان بن عیینه]] و [[شریک بن عبدالله]] از وی روایت کرده‌اند. [[عبدالملک]] در سال ۱۳۶ در گذشت.
* [[عطاة بن بن سائب ثقفی]]، [[ابوسائب کوفی]]: از پدرش و حسن بصری و سعید بن جبیر و شماری دیگر روایت کرده است. ابوحنیفه و سفیان ثوری و سفیان بن عیینه و حماد و شعبه و گروهی دیگر از او [[روایت]] کرده‌اند. وی در سال ۱۳۶ [[وفات]] یافت.
* [[یزید بن ابی زیاد هاشمی کوفی]]: وی از [[موالی]] است و از مولایش [[عبدالله بن حارث بن نوفل]]، و نیز [[ثابت بنانی]] و عطا و [[مجاهد]] روایت کرده است و شعبه و سفیان ثوری و [[سفیان بن عیینه]] و عده‌ای از او روایت کرده‌اند.
* [[حصین بن عبدالرحمن سلمی]]، [[ابوالهذیل کوفی]]: پسر عموی [[منصور بن معتمر]]، و از [[عمارة بن رویبه ثقفی صحابی]]، و [[عیاض اشعری]] و [[جابر بن سمره]] و [[سالم بن ابی الجعد]] و [[ابووائل]] و [[شعبی]] و دیگران روایت کرده است و [[جریر بن عبدالحمید]] و ثوری و شعبه و [[اعمش]] از او روایت کرده‌اند. [[احمد حنبل]] گفته است [[حصین]]، [[ثقه]] [[مأمون]] و از بزرگان [[اصحاب]] [[حدیث]] است. وی در سال ۱۳۶ درگذشت.
* [[ابواسحاق شیبانی]]، [[سلیمان بن فیروز کوفی]]: از [[عبدالله بن ابی اوفی]] و [[عبدالله بن شداد بن هاد]] و شعبی و طایفه‌ای روایت کرده است و [[ابوحنیفه]] و [[عاصم احول]] و شعبه و سفیان ثوری و [[سفیان بن عیینه]] و [[اسماعیل فزاری]] از او روایت کرده‌اند.
* [[اسماعیل بن ابی خالد بجلی احمسی]]، [[ابوعبدالله کوفی]]: که از [[عبدالله بن ابی اوفی]]، و [[ابوجحیفه سوائی]]، و [[ابوکامل قیس بن عائذ صحابی]] روایت کرده است و [[زهیر بن معاویه]] و [[عباد بن عوام]] و [[یحیی قطان]] و وکیع و [[یحیی بن هاشم سمسار]] از او روایت کرده‌اند.
* [[سلیمان بن مهران اعمش اسدی کاهلی]]، [[ابومحمد کوفی]]: از موالی، و یکی از سرشناسان است. [[انس بن مالک]] و [[ابوبکره]] را دیده است. از [[عبدالله بن ابی اوفی]] و [[زید بن وهب]] و [[ابووائل]] و [[زر بن جیش]] و مجاهد و گروهی دیگر روایت کرده است و ابوحنیفه و [[ابواسحاق سبیعی]] و سفیان ثوری و سفیان بن عیینه و گروهی دیگر از او روایت کرده‌اند. ابن مدائنی گفته است ابواسحاق سبیعی و شعبه و اعمش [[علم]] را در [[کوفه]] به [[امت]] محمد{{صل}} آموختند. [[عجلی]] می‌گوید او در [[حدیث]]، [[ثقه]] ثبت و در [[زمان]] خود، [[محدث]] [[اهل کوفه]] بود. [[اعمش]] در سال ۱۴۸ درگذشت.
* [[ابوحنیفه نعمان بن ثابت کوفی]]: او [[فقیه]] [[اهل عراق]] و پیشوای [[اهل رأی]] بود. گفته‌اند از [[فرزندان]] [[ایران]] است. [[انس بن مالک]] را دیده و از [[حماد بن ابی سلیمان]] و عطا و [[عاصم بن ابی النجود]] و [[زهری]] و [[قتاده]] و گروهی دیگر [[روایت]] کرده است و پسرش [[حماد]] و نیز وکیع و عبدالرزاق و [[ابویوسف قاضی]] و [[محمد بن حسن شیبانی]] و [[زفر]]، و گروهی بسیار از او روایت کرده‌اند. عجلی گفته است او پارچه خز می‌فروخت و خزاز بود. [[عبدالله بن مبارک]] می‌گوید: من در [[فقه]] مانند او را ندیدم. [[سکّی بن ابراهیم]] نیز گفته است: او [[داناترین]] [[مردم]] زمان خود بود و من در میان علمای [[کوفه]] (از [[عامه]]) پرهیزکارتر از او ندیده‌ام. منصور، [[خلیفه عباسی]] وی را به [[قضاوت]] مجبور کرد، ولی [[ابوحنیفه]] [[امتناع]] ورزید. [[تاریخ]] درگذشت وی را در سال ۱۵۰، ۱۵۱ یا ۱۵۳ نوشته‌اند<ref>نک: محمد بن احمد ذهبی، سیره اعلام النبلاء، جلد اول؛ سیوطی، طبقات الحفاظ.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی دوانی|رجبی دوانی، محمد حسین]]، [[کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی (کتاب)|کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی]] ص ۴۶۹.</ref>


== منابع ==
== منابع ==

نسخهٔ ‏۶ نوامبر ۲۰۲۲، ساعت ۰۸:۳۴

تاریخ بنای کوفه

در خصوص تاریخ بنای شهر کوفه روایات مختلفی هست؛ از جمله بلاذری مورخ متقدم تاریخ بنای این شهر را سال ۱۷ می‌داند[۱]. یعقوبی نیز در کتاب البلدان بنای آن را هم‌زمان با بنای بصره در سال ۱۷ نوشته است[۲]، ولی در تاریخ خود می‌نویسد در سال ۲۰ سعد بن ابی وقاص به کوفه بازگشت و آنجا اقامت گزید و نقشه‌ها طرح کرد و خانه‌ها و محله‌ها ساخت[۳]. طبری محرم سال ۱۷ (یعنی سال چهارم خلافت عمر) را سال طراحی کوفه و اردو زدن مسلمانان در این منطقه می‌داند، و در عین حال از واقدی نقل می‌کند که مردم در آخر سال ۱۷ در کوفه فرود آمدند. به روایتی نیز در آغاز سال ۱۸ کوفه محل اقامت شد[۴]. مسعودی در مروج الذهب، سال ۱۵ را تاریخ بنای کوفه نوشته[۵]، ولی در التنبیه و الاشراف در تاریخ بنای آن تشکیک کرده است و می‌نویسد: کوفه دومین شهر بزرگ بود که توسط مسلمانان بنا شد. درباره بنیاد آن اختلاف است. بعضی گفته‌اند بنای آن نیز (مانند بصره) در سال هفدهم بوده که واقدی و دیگران بر این رفته‌اند، و جمعی دیگر گفته‌اند بنیاد آن به سال پانزدهم هجرت و به راهنمایی عبدالمسیح بن بقیله غسانی بوده است[۶].

یاقوت نیز بنای کوفه را سال ۱۷ یعنی همان سالی که بصره شهر شد، دانسته، و می‌نویسد: عده‌ای گفته‌اند کوفه دو سال بعد از بصره (در سال ۱۹)، شهر شد و سال ۱۸ هم گفته شده است[۷]. قول یعقوبی در تاریخ خود که سال ۲۰ را زمان اقامت سعد در کوفه و طراحی شهر قلمداد کرده و نیز قول‌های دیگر که سال ۱۹ را قید کرده‌اند به احتمال زیاد مربوط به زمانی است که پس از آتش‌سوزی خانه‌های نئین، شهر، بازسازی شد و منزل‌ها و عمارت‌های آن از آجر ساخته شد. همچنین با دقت در گفتار مسعودی در التنبیه و الاشراف که کوفه را دومین شهر بزرگ بنا شده توسط مسلمانان دانسته و تاریخ بنای بصره را سال ۱۷ گرفته است، اگر اولین شهر را، بصره در نظر بگیریم - که چنین است - دیگر سال ۱۵ معنایی نخواهد داشت. نظر به روایات مربوط به فتوحات مسلمانان در عراق (گرچه بسیار مغشوش است) می‌توان نتیجه گرفت به احتمال زیاد تاریخ بنای کوفه سال ۱۷ بوده است.[۸]

علت نام‌گذاری کوفه

طبری می‌نویسد: هر جا که ریگ و شن در هم آمیخته باشد، آنجا را کوفه نامند. ابوعبید بکری اندلسی[۹] درباره علت نام‌گذاری کوفه می‌نویسد: از آن رو این ناحیه کوفه نامیده شده است که سعدبن ابی وقاص، زمانی که پس از فتح قادسیه و استقرار مسلمانان در شهر انبار، و سپس خروجشان از این شهر به دلیل آزردگی از ساس و پشه، سپاه مسلمانان را به ناحیه کوفه آورد، گفت: تكوفوا في هذا الموضع. یعنی در این مکان جمع شوید (تکوف به معنی تجمع است). بکری می‌گوید به این شهر، کوفان نیز گفته‌اند و استناد می‌کند به گفته سارقی به نام جحدر که در زندان حجاج در کوفه سرود: يا رب ابغض بيت انت خالقه *** بيت بكوفان منه استعجلت سقر[۱۰] یاقوت در این خصوص نظر خود و وجوه مختلف دیگری را که ممکن است منشأ نام‌گذاری باشد، ذکر کرده است که عیناً نقل می‌شود. وی در لفظ کوفان[۱۱] می‌نویسد: گفته‌اند «کوفان» نام زمینی است که به اسم آن، شهر کوفه را «کوفه» نامیده‌اند. من می‌گویم: «کوفان» و «کوفه» یکی است. علی بن محمد کوفی علوی معروف به «حمانی» در اشعار خود، کوفان را محل قصرخورنق دانسته است که می‌رساند همان کوفه است. همچنین در لفظ کوفه می‌گوید: کوفه به ضم، شهر معروف سرزمین بابل از سواد عراق است و گروهی آن را «خدّ العذار» خوانده‌اند. ابوبکر محمد بن قاسم گفته است به این جهت آن را کوفه گفته‌اند که دایره مانند بوده است و این را از قول عرب گرفته‌اند که گفته است: رأيت كوفاناً (به ضم کاف و فتح آن) که به معنی تپه شنی دایره مانند است. نیز گفته شده آنجا به این جهت «کوفه» نامیده شده است که مردمی در آن گرد آمدند، چون عرب می‌گوید: قد تكون الرمل. یعنی: شن‌ها جمع شده است.

همچنین گفته شده «کوفه» از «کوفان» به معنی شر و بلا گرفته شده است؛ زیرا عرب می‌گوید: هم في كوفان؛ و هم گفته‌اند به این جهت کوفه نامیده شده که قطعه‌ای از شهرهاست. این را از قول عرب گرفته‌اند که می‌گوید: اعطيت فلانا كيفه؛ كيفه به معنی قطعه و پاره است و پای آن به واسطه سکون، و مضموم بودن ما قبلش، به واو قلب شده است. نیز گفته شده است وقتی می‌گویند: القوم في كوفان، یعنی مردم در کاری هستند که آنها را گرد می‌آورد. گروهی نیز عقیده دارند که کوفه یعنی نقطه‌ای از زمین؛ زیرا مقدار شن و رملی را که با ریگ مخلوط باشد، کوفه گویند. دیگران گفته‌اند به این جهت کوفه نامیده شده که کوه «ساتیدما» مانند حاشیه و لبه، آن را احاطه کرده است. ابن کلبی نیز گفته است به علت کوه کوچکی به نام «کوفان» که در وسط آن است، کوفه گفته‌اند، چون کوه کوفان بر آن مسلط است؛ و نیز آن را کوفة الجند نامیده‌اند[۱۲]. کوفه قبل از استقرار مسلمانان در آن، «سورستان» نامیده می‌شد[۱۳]. نام‌گذاری آن به سورستان که واژه مرکب عربی - فارسی است، درخور توجه است. سور به ضم سین در عربی به معنی قلعه یا دیوار شهر است؛ بنابراین در آن زمان که عراق جزو متصرفات ایران ساسانی بوده، مرز عراق را که در حوالی کوفه امروز و قلمروی پادشاهان دست نشانده حیره بوده است «سورستان» می‌نامیدند. مؤلف البدء و التاریخ هم معتقد است که به دلیل شن و رملی که در آن ناحیه است، «کوفه» نامیده شده است[۱۴].[۱۵]

قبایل کوفه

سواد کوفه

سواد در لغت به معنی سیاهی است و در اصطلاح جغرافیایی چندین معنا دارد. از معانی آن، روستاهای شهر، حوالی و نواحی یا گرداگرد شهر را می‌توان نام برد[۱۶]. طبری درباره «سواد» و مردم سواد مطالبی نقل کرده که چون همگی به نقل از سیف بن عمر تمیمی است به هیچ وجه قابل اعتماد نیست و به همین جهت از ذکر آنها خودداری می‌شود. طبیعت، جلگه پهناور بین النهرین را که فرات و دجله در آن جاری است، دو قسمت کرده است. قسمت شمالی که سرزمین قدیم آشور است، بیشتر از مراتعی تشکیل یافته که جلگه‌ای سنگلاخی را پوشانیده است. قسمت جنوبی که بابل قدیم باشد، سرزمینی حاصل‌خیز است و خاکی رسوبی و نخیلاتی پربرکت دارد، و نهرهایی که در آنجا جاری است، آن سرزمین را سیراب می‌کند. به همین لحاظ، مردم خاور زمین، آن خطه را یکی از جنات اربعه دنیا می‌دانستند. عرب‌ها قسمت شمالی بین النهرین را جزیره و قسمت جنوبی را عراق می‌نامیدند[۱۷].

نام‌گذاری این سرزمین به عراق از این رو است که اعراب هر زمین مسطحی را که نزدیک نهر یا دریایی باشد «عراق» می‌نامند. علت نام‌گذاری «سواد» این است که وقتی اعراب به قصد تصرف منطقه کوفه به آن ناحیه آمدند، نگاهشان که به سیاهی نخلستان‌ها افتاد، پرسیدند این سیاهی چیست؟[۱۸]. خطیب بغدادی روایت می‌کند: از پدرم شنیدم که می‌گفت سواد را به این دلیل «سواد» می‌گویند که وقتی عرب به آنجا آمدند نگاه کردند به «سیاهی مانند شب که همه، نخل و درخت و سبزه‌زار بود و به همین جهت آن را سواد نامیدند. آن‌گاه خطیب می‌گوید: اصمعی گفته است که اراضی آنجا را به دلیل فراوانی درختانش سواد گفته‌اند، ولی من می‌گویم به خاطر سرسبزی‌ای که در نخل‌ها و درختان و کشت و زرع آنجا بوده است، سواد نامیده شده است؛ زیرا عرب گاهی رنگ سبز را به جای سیاه می‌گیرد و یکی را به جای دیگری به کار می‌برد[۱۹]. یاقوت حموی هم در این باره نوشته است: سواد نام دو موضع است، یکی در بلقاء است که تصور می‌کنم به خاطر سیاهی سنگ آنجا باشد و دوم روستاها و باغ‌های عراق است که مسلمانان در زمان عمربن خطاب آن را فتح کردند. سپس علت نام‌گذاری این منطقه را به «سواد» مانند آنچه خطیب بغدادی نقل کرده، آورده است. مؤلف کتاب «جغرافیای تاریخی سرزمین‌های خلافت شرقی» می‌نویسد: اساساً سرزمینی رسوبی را اعراب، سواد (خاک سیاه) می‌نامیدند و کلمه «سواد» رفته رفته به گونه‌ای به کار رفت که مفهوم آن با کلمه «عراق» یکی شد؛ یعنی سواد و عراق یک معنی داشت و عبارت بود از تمام سرزمین بابل[۲۰].[۲۱]

حدود سواد

یعقوبی مورخ و جغرافیدان متقدم، به اختصار، حد سواد را منطقه‌ای میان کوه حلوان تا زمین عرب در پایین فرات ذکر می‌کند[۲۲]. خطیب بغدادی در این باره می‌نویسد: گویند حد سواد در طول، از قلب موصل شروع می‌شود و تا ساحل دریا در بلاد عبادان[۲۳] در شرق دجله خاتمه می‌یابد و عرض آن از انتهای جبل[۲۴] «از سرزمین حلوان) تا انتهای قادسیه متصل به عذیب (از سرزمین عرب) است. این محدوده سواد بود که بر آن خراج تعلق می‌گرفت[۲۵]. یاقوت نیز حدود سواد را مشابه خطیب ذکر می‌کند با افزون بر اینکه طول آن را یکصد و شصت فرسخ دانسته، و می‌نویسد: پادشاهان ایران سواد را دوازده استان و شصت ناحیه به شمار می‌آوردند و به واسطه وفور نعمت و اراضی حاصل‌خیز و هوایی لطیف، همیشه در منطقه سواد منزل می‌کردند[۲۶]. سواد عراق دو بخش است: سواد بصره که شامل دشت میشان و اهواز و فارس است و سواد کوفه از کسکر تا زاب (حد شمالی، جنوبی) و از حلوان تا قادسیه (حد شرقی، غربی) است. ایرانیان سواد را به قلب و سایر دنیا را به بدن تشبیه می‌کردند. همچنین آن را «دل ایرانشهر» می‌نامیدند»[۲۷]. با توجه به گزارش‌های منابع تاریخی، لفظ «سواد»، ابتدا در مورد کوفه به کار برده می‌شد و بعدها به نخلستان‌های اطراف بصره نیز اطلاق گردید. مسلم است که «سواد» به تنهایی و بدون اضافه به نام شهری خاص، به سواد کوفه اطلاق می‌شد و اگر «سواد بصره» مورد نظر بود حتماً با نام شهر، ذکر می‌گردید. عمر بن خطاب پس از فتح عراق تصمیم گرفت «سواد» را میان مسلمانان تقسیم کند. از این رو دستور داد سهم هر کس را تعیین کنند و به او بدهند؛ پس از آن متوجه شدند هر یک نفر، زمینی را که سه کشاورز (طبق تقسیم‌بندی پیش از اسلام) در آن کار می‌کردند، می‌برد.

آن‌گاه با اصحاب پیغمبر(ص) مشورت کرد[۲۸]. حضرت علی(ع) فرمود: «اگر امروز آن را قسمت کنی، برای آیندگان چیزی نخواهد ماند. بهتر است آن را در دست صاحبانش باقی‌گذاری و آنها روی آن کار کنند تا علاوه بر ما، برای آیندگان نیز باقی بماند». (خراج آن به مسلمانان برسد). خلیفه نظر آن حضرت را ستایش نمود و به همین گونه عمل کرد و در این راستا دستور داد تا سواد را مساحی و مرزبندی کنند[۲۹]. عثمان بن حنیف انصاری[۳۰] و حذیفة بن یمان[۳۱] مأمور مساحت کردن سواد شدند. عمر به آنها گفته بود که نیزارها و باتلاق‌ها و جایی را که آب بدان نمی‌رسد، مساحی نکنند.

پس از مساحی، مساحت سواد کوفه سی و شش میلیون جریب[۳۲] تشخیص داده شد[۳۳]. عثمان بن حنیف با حقوق روزی پنج دردم و یک انبان گندم این مأموریت را انجام داد. او میزان خراج زمین‌های سواد را چنین تعیین کرد: زمین‌های آباد و بایری را که آب به آنها می‌رسد، خواه کشت شده یا نشده باشد، هر جریب یک درهم و یک قفیز[۳۴] گندم یا جو، تاکستان‌ها ده درهم و یونجه‌زار پنج درهم[۳۵].

به روایتی وی بر هر جریب زمین گندمزار، چهار درهم و زمین‌هایی که جو در آن کاشته‌اند هر جریب دو درهم تعیین کرد[۳۶]. در نخستین سال، هشتاد میلیون و سال بعد، بیست میلیون درهم از خراج سواد به دست آمد[۳۷]. به روایت خطیب بغدادی، سواد قبلاً در دست نبطی‌ها[۳۸] بود تا ایرانیان بر آنها چیره شدند و آن را تصاحب کردند. نبطی‌ها خراج سواد را به ایرانیان می‌دادند؛ اما وقتی مسلمانان بر ساسانیان پیروز شدند، سواد را رها کردند و آن را به نبطی‌ها و دهقانانی که با آنها جنگیدند، واگذار کردند؛ ولی پس از مساحت کردن بر آن خراج معین کردند و هر زمین را که در دست کسی نبود، تصرف کردند. اینها «صوافی» بود که به پیشوای مسلمانان می‌رسید[۳۹]. خطیب بغدادی، نکات جالب توجهی مربوط به سواد کوفه در زمان‌های بعد نقل می‌کند که بخشی از آن در این جا آورده می‌شود؛ از جمله اینکه جماعتی از علما فروش زمین بغداد را ممنوع کرده‌اند؛ به این دلیل که از سرزمین سواد است و زمین سواد نزد آنان موقوفه بوده و فروش آن درست نیست، ولی دسته‌ای دیگر از علما این کار را جایز دانسته و دلیل آورده‌اند که عمر، سواد را به صاحبان آن واگذار کرد و در عوض از آنها خراج گرفت[۴۰]. نیز روایت می‌کند که بغداد تا سال ۱۴۵ هم چنان مانند سایر اراضی سواد بود؛ یعنی اهالی در آن کشت و زرع می‌کردند و خراج آن را می‌پرداختند تا اینکه منصور عباسی آن را به صورت شهر درآورد و خود با عده‌ای از مردم در آنجا سکونت ورزیدند[۴۱]. آن‌گاه خطیب بغدادی بحثی درباره زمین‌هایی که مسلمانان به غنیمت برده و دشمن را در آنجا مقهور کرده‌اند، دارد و ضمن بیان این مطلب، که فقها (البته اهل تسنن) در زمینه حکم فقهی آن اختلاف نظر دارند، فتوای رؤسای مذاهب چهارگانه اهل تسنن را نیز ذکر کرده است.[۴۲]

کوفه پس از واقعه کربلا

وقتی سرهای بریده شهیدان و اسیران کربلا را وارد کوفه کردند، مردم شهر اجتماع کرده و آنها را تماشا می‌کردند و در عین حال می‌گریستند. حضرت زینب(س) پس از مشاهده گریه و ناله کوفیان، خطاب به آنها سخنانی تاریخی بدین‌گونه بیان فرمود: ای مردم کوفه! ای مردم دغل باز و بی‌وفا! اشک دیدگان شما خشک نشود و ناله‌هایتان آرام نگیرد. شما مانند زنی هستید که رشته خود را پس از محکم بافتن و ریشتن، تارتار می‌کند. پیمان‌هایتان را دستاویز فساد کرده‌اید. چه دارید غیر از لاف زدن و غرور و کینه و دروغ گفتن؛ و مانند کنیزان، چاپلوسی کردن و همچون دشمنان، سخن‌چینی نمودن و مثل سبزه بر زمین آلوده روییدن و مانند زیوری بر روی قبرها بودن؟ (که ظاهری خوب و آراسته و باطنی گندیده دارد). بد توشه‌ای برای خود پیش فرستاده‌اید که موجب خشم خدا گردید و باعث شد تا در عذاب، جاویدان بمانید. گریه می‌کنید؟ آری بگریید که سزاوار گریستن هستید. بسیار بگریید و کمتر بخندید که ننگ آن دامن‌گیرتان شد. ننگی که هرگز نتوانید از دامن خود بشویید. چطور می‌توانید این ننگ را از دامن خود بشویید که فرزندان خاتم انبیا و معدن رسالت و سرور جوانان اهل بهشت را کشتید؟ کسی که سنگر جنگ شما و پناه شما، قرارگاه صلح و مرهم زخم شما بود. در سختی‌ها به او پناه می‌آوردید و در جنگ‌ها به او رو می‌نهادید! آری چه بد توشه‌ای برای خود، پیش فرستادید و چه بد بار گناهی برای روز رستاخیز به دوش گرفتید!.

ای مردم کوفه! نابود شوید که اثری از شما نماند، و سرنگون گردید که گویی هیچ اثری از شما نبوده است... خشم خداوند را برای خود خریدید و ذلت و خواری و درماندگی را به جان خریدار شدید. می‌دانید چه جگری را از رسول خدا(ص) شکافتید و چه پیمانی را شکستید و چه پردگیانی را از او بیرون کشیدید و چه حرمتی را از وی بدریدید و چه خونی را ریختید؟! چه کار شگفتی مرتکب شدید که گویی از هول و دهشت آن، آسمان‌ها بترکد و زمین بشکافد و کوه‌ها از هم بپاشند و فرو ریزند! این کار شما جنایتی سوزناک، دردآور، توان فرسا و بیچاره کننده بود و ننگ و عار آن زمین و آسمان را فرا گرفت. آیا تعجب خواهید کرد اگر از آسمان خون ببارد؟ بدانید که عذاب آخرت، خوار کننده‌تر است و یاوری هم نخواهد بود؛ پس تأخیر و مهلت (در عذاب) شما را سبک‌سر نکند که خداوند از شتاب کردن پاک و منزه است و از انتقام گرفتن خون به ناحق ریخته، بیم ندارد و در کمینگاه گنهکاران است.

سپس این ابیات را خواند: چه خواهید گفت هنگامی که رسول خدا(ص) به شما بگوید، شما که آخرین امت هستید، نسبت به خانواده و فرزندان و عزیزان من چه کردید، که بعضی اسیر و بعضی آغشته به خون هستند؟ پاداش من که خیرخواه شما بودم این نبود که با خویشان من پس از من این‌گونه بدی کنید. می‌ترسم عذابی بر شما فرود آید، مانند عذابی که قوم اَرم را نابود و هلاک گردانید. آن‌گاه حضرت زینب(س) از مردم کوفه روی بر گردانید. در اینجا امام زین العابدین(ع) فرمود: «ای عمه! بس است و بیش از این سخن مگو که ماندگان باید از گذشتگان عبرت گیرند»[۴۳]. سپس خود برخاست و به مردم اشاره کرد ساکت شوند. آن‌گاه پس از ستایش خدا و درود بر پیامبر(ص) فرمود: ای مردم! هر کس مرا می‌شناسد که شناخته است و هر کس نمی‌شناسد، بداند من علی، فرزند حسین هستم که او را در کنار شط فرات کشتند. بدون اینکه قاتلان، خونی را از او طلبکار باشند و قصاصی بخواهند. من فرزند آن کسی هستم که حرمتش را شکستند و آنچه داشت، غارت کردند و زنان و کودکانش را به اسیری بردند. من فرزند کسی هستم که او را به زجر و شکنجه کشتند و همین افتخار ما را بس است. ای مردم! شما را به خدا سوگند می‌دهم آیا به خاطر دارید که برای پدرم نامه نوشتید و او را فریب دادید و با وی عهد و پیمان بستید، سپس با او نبرد کردید و او را بدون یار و یاور گذاشتید؟ مرگ بر شما! چه بد توشه‌ای برای قیامت خود فرستادید! تباه باد کار شما! با کدام چشم به روی رسول خدا(ص) نگاه خواهید کرد، وقتی به شما بگوید عترت مرا کشتید و حرمت مرا شکستید! پس، از امت من نیستید؟! با این سخنان امام سجاد(ع)، صدای گریه و ناله مردم بلند شد و به یکدیگر می‌گفتند هلاک شدیم و نفهمیدیم. سپس امام(ع) فرمود: خدا رحمت کند کسی که نصیحت مرا بپذیرد و به خاطر خدا و پیغمبر(ص) و خاندان وی، آن را حفظ کند و نگاه دارد؛ زیرا روش نیکویی در پیروی از پیغمبر(ص) برای ما هست.

مردم گفتند: ای فرزند پیغمبر خدا! ما فرمان برداریم و پیمان تو را نگاه می‌داریم، دل به سوی تو داریم و هوای تو در خاطر ماست. خدا تو را رحمت کند. نظر خود را به ما بگو که با هر کس که به جنگ تو بیاید، نبرد می‌کنیم و با هر کس که صلح کنی، صلح خواهیم کرد و قصاص خون شما را از آنها که بر تو و ما ستم کردند، خواهیم گرفت. امام زین العابدین(ع) فرمود: نه! نه! ای مردم بی‌وفای حیله‌گر! امید است که هیچ وقت کامروا نباشید! آیا می‌خواهید همان‌گونه که پدرانم را یاری کردید، مرا یاری کنید؟! نه، هرگز چنین نخواهد شد. به خدا قسم، آن زخم که دیروز از کشتن پدرم و اهل بیت او بر دل من رسید، هنوز بهتر نشده و التیام نیافته است. داغ پیغمبر(ص) هنوز فراموش نگشته و داغ پدر و فرزندان پدر و جدم، محاسنم را سفید کرده و تلخی آن، گلویم را گرفته و اندوه آن در سینه‌ام مانده است. از شما می‌خواهم که نه با ما باشید و نه با دشمنان ما[۴۴]. عبیدالله بن زیاد والی کوفه به شکرانه پیروزی خود بار عام داد و مردم کوفه را به حضور در مجلس خویش فرا خواند. سرهای شهیدان و اسیران کربلا را به مجلس وی آوردند و سر مقدس امام حسین(ع) را پیش روی او نهادند. ابن زیاد در حضور کوفیانی که امام حسین(ع) را به شهر خود دعوت کرده بودند، با چوب‌دستی به لب و دندان‌های آن حضرت می‌زد و این کار را ادامه می‌داد و هیچ کس نیز حرفی نمی‌زد. زید بن ارقم از صحابه معروف و کاتب وحی که در مجلس حاضر بود، وقتی مشاهده کرد عبیدالله از این عمل دست برنمی‌دارد، گفت: «چوب خود را بردار، به خدایی که معبودی جز او نیست، رسول خدا(ص) را دیدم که دو لب خود را بر این لب‌ها می‌نهاد و می‌بوسید»؛ سپس گریه سر داد. ابن زیاد خشمگین شد و گفت: «خدا چشم‌هایت را بگریاند، اگر نه این بود که پیرمردی خرف شده‌ای و خرد از تو رخت بربسته، گردنت را می‌زدم». زید بن ارقم برخاست و بیرون رفت. مردم شنیدند که وی موقع خروج سخنی گفت که اگر ابن زیاد شنیده بود، او را می‌کشت. زید گفت: «بنی امیه کار را از اندازه به در بردند. ای مردم عرب! شما امروز «بنده» شدید؛ پسر فاطمه را کشتید و پسر مرجانه را بر خود امیر کردید تا نیکان شما را بکشد و بندگان خدا را بنده خود گرداند و به این خواری و زبونی راضی شدید. مرگ بر آنهایی که تن به این خواری و ذلت دهند»[۴۵]. مردم کوفه چنان مرعوب ابن زیاد و کارهای او شده بودند که جرأت و فرصت هر اقدامی حتی به زبان نیز از آنها سلب گردیده بود. مردمی که به رغم دعوت از امام حسین(ع) وی را یاری نکردند - غیر از آنان که به مقابله با آن حضرت برخاستند و مظلومانه او را به شهادت رساندند - حتی با مشاهده سر بریده آن حضرت و اسارت اهل بیت پیغمبر(ص) با اینکه در دل به حقانیت آنها گواهی می‌دادند، هیچ عکس‌العملی جز گریستن، از خود نشان ندادند. تنها زید بن ارقم، که از معدود صحابیان باقی مانده در کوفه و کاتب وحی الهی و پیری فرتوت بود، سخن گفت؛ آن هم سخنی که رقت قلب ایجاد کند، نه اینکه بر حقانیت امام شهید و باطل بودن بنی امیه گواهی دهد. البته او سخن حق و تحریک کننده‌ای نیز گفت، ولی در موقع خروج از آن مجلس، و به گونه‌ای که ابن زیاد نشنود!

ابن زیاد در حضور کوفیان مجادله‌ای با حضرت زینب(س) و امام سجاد(ع) کرد و کوشید درد و داغ آنها را بیشتر کند و حتی قصد جان امام را نیز کرد. سپس دستور داد به مردم اعلام کنند همه در مسجد اعظم اجتماع نمایند. آن‌گاه به منبر رفت و گفت: «خدا را شکر که حق و اهل آن را پیروز گردانید و امیرالمؤمنین (یزید بن معاویه) و پیروان او را یاری داد و دروغگو پسر دروغگو را کشت.»... هنوز کلمه‌ای بر این سخن نیفزوده بود که مردی به نام عبدالله بن عفیف ازدی، از برگزیدگان و سرشناسان شیعه کوفه برخاست و به سخن پرداخت. عبدالله بن عفیف در جنگ جمل و در رکاب امیرالمؤمنین علی(ع)چشم چپ، و در جنگ صفین چشم راست خود را از دست داده و نابینا شده بود. عبدالله گفت: ای پسر مرجانه! دروغ‌گو پسر دروغ‌گو تو هستی و پدرت و آنکه تو را در اینجا نشانده و پدرش (یزید و معاویه) هستند. ای دشمن خدا! فرزندان پیغمبر(ص) را می‌کشی و بر بالای منبر مسلمانان این سخنان را می‌گویی؟ ابن زیاد برآشفت و گفت: چه کسی بود سخن گفت؟ عبدالله بن عفیف گفت: من بودم ای دشمن خدا! ذریه پاک پیغمبر(ص) را که خداوند در کتاب خود از هرگونه پلیدی مبرا دانسته است، می‌کشی و تصور می‌کنی باز هم بر دین اسلام هستی؟ کیست که به داد برسد؟ اولاد مهاجرین و انصار کجا هستند که از این گردن‌کش لعنت شده پسر لعنت شده به زبان پیغمبر خدا، انتقام بگیرد؟ ابن زیاد بسیار خشمگین شد و دستور داد وی را بگیرند و نزد او بیاورند. سرشناسان قبیله «ازد» که عموزادگان وی بودند برخاستند و او را از دست مأموران ربودند و به خانه‌اش رساندند.

عبیدالله زیاد گفت: بروید این کور را، کور ازدی که خدا دلش را مانند چشمانش کور کرده، بگیرید و به نزد من بیاورید. سپس از منبر پایین آمد و به قصر رفت. در پی آن اشراف کوفه به نزد وی آمدند. ابن زیاد از آنها پرسید اینها چه کردند؟ گفتند که قبیله ازد او را ربودند، تو هم سران آنها را دستگیر کن. عبیدالله دستور داد عبدالرحمن بن مخنف ازدی و گروهی از افراد قبیله او را گرفتند و قسم خورد آنها را آزاد نخواهد کرد تا عبدالله بن عفیف را تحویل دهند. آن‌گاه عمرو بن حجاج زبیدی، محمد بن اشعث، شبث بن ربعی و گروهی از یارانش را خواست و آنها را مأمور دستگیری عبدالله کرد. وقتی خبر به قبیله ازد رسید با افراد دیگری از قبایل یمنی اجتماع کردند تا مانع بازداشت عبدالله شوند. عبیدالله بن زیاد قبایل مضر را برای رویارویی با آنها گرد آورد و محمد بن اشعث را در رأس آنها به جنگ ازدی‌ها فرستاد. جنگ سختی درگرفت و گروهی کشته شدند. نیروهای ابن زیاد موفق شدند به در خانه عبدالله بن عفیف برسند و در را بشکنند و داخل منزل او بریزند.

دختر عبدالله شمشیر پدر را به دستش داد و او با اینکه نابینا بود از خود دفاع می‌کرد و در آن حال رجز می‌خواند. مهاجمان از هر سو که حمله می‌کردند، دختر عبدالله می‌گفت: پدر از فلان طرف آمدند؛ تا اینکه دسته جمعی بر او حمله آوردند و دستگیرش کردند و نزد عبیدالله بن زیاد بردند. پس از یک مشاجره شدید لفظی که طی آن عبدالله با شجاعت، پاسخ درشت‌گویی‌های ابن زیاد را داد، عبیدالله بن زیاد فرمان قتل او را صادر کرد. عبدالله بن عفیف گفت: الحمدالله رب العالمین. من قبل از اینکه مادرت تو را بزاید از خدا شهادت می‌طلبیدم و از او خواستم به دست ملعون‌ترین خلق که خدا او را بیش از همه دشمن بدارد، به شهادت رسم. وقتی نابینا شدم از فیض شهادت نومید گشتم. اکنون خدا را شکر می‌کنم که شهادت را پس از نومیدی به من ارزانی داشت و دانستم که دعایم را مستجاب کرده است. ابن زیاد دستور داد گردنش را بزنند. آن‌گاه او را گردن زدند و پیکر پاکش را در سَبْخه (جای خاکروبه‌ها) به دار آویختند[۴۶].[۴۷]

منابع

پانویس

  1. فتوح البلدان، ص۳۸۷.
  2. البلدان، ص۶، ترجمه فارسی.
  3. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۰۸.
  4. تاریخ طبری، ج۳، ص۱۴۷.
  5. مروج الذهب، ج۲، ص۳۲۹.
  6. التنبیه و الاشراف، ص۳۲۶.
  7. معجم البلدان، ص۳۲۶.
  8. رجبی دوانی، محمد حسین، کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی ص ۱۱۰.
  9. ابوعبید، عبدالله بن عبدالعزیز بکری اندلسی از دانشمندان اندلس، متوفی به سال ۴۸۷.
  10. معجم ما استعجم من اسماء البلاد و المواضع، البکری الاندلسی، ۱۱۴۱).
  11. یاقوت می‌نویسد: «کوفان» همچنین نام قریه‌ای از هرات است و دانشمندانی معروف به «کوفانی» منسوب به آنجا هستند؛ مانند شیخ احمد بن ابی نصر بن ابی الوقت و ابوبکر احمدبن ابی نصر کوفانی از مشایخ صوفیه. (معجم البلدان، ج۴، ص۴۸۹). بنابراین هر چند کوفان به معنی «کوفه» هم آمده است، ولی اهل کوفه در نسبت، «کوفانی» خوانده نمی‌شوند و فقط باید گفت: «کوفی».
  12. معجم البلدان، ج۴، ص۴۸۹-۴۹۱.
  13. معجم البلدان، ج۴، ص۴۹۰؛ فتوح البلدان، ص۳۸۸. در متن عربی فتوح البلدان «سورستان» آمده، ولی آقای آذرنوش در ترجمه، «شورستان» آورده و دلیلی برای آن ذکر نکرده است. شاید هم اشتباه چاپی باشد.
  14. البدء و التاریخ، منسوب به مطهر بن طاهر مقدسی متوفی ۵۰۷، ج۴، ص۱۰۱.
  15. رجبی دوانی، محمد حسین، کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی ص ۱۱۱.
  16. لغت‌نامه دهخدا.
  17. جغرافیای تاریخی سرزمین‌های خلافت شرقی، ص۲۶.
  18. تاریخ بغداد، ج۱، ص۲۴.
  19. تاریخ بغداد، ج۱، ص۱۲.
  20. جغرافیای تاریخی سرزمین‌های خلافت شرقی، ص۲۶.
  21. رجبی دوانی، محمد حسین، کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی ص ۱۶۱.
  22. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۰۵.
  23. محل آبادان کنونی.
  24. جبل، نام جامعی است برای ناحیه‌ها و توابع آن نواحی که «جبال» نیز خوانده می‌شود، عوام در عصر ما آن را «عراق» می‌خوانند (معجم البلدان، ج۲، ص۱۰۳)، این منطقه تا همین اواخر نیز عراق (عجم) نام داشته است و مشتمل بر استان‌های کرمانشاه، ایلام، کردستان، لرستان، چهارمحال، کهگیلویه، اصفهان، یزد، همدان، قزوین، مرکزی، قم، تهران و البرز کنونی بوده است.
  25. تاریخ بغداد، ج۱، ص۱۱.
  26. معجم البلدان، ج۳، ص۲۷۲.
  27. معجم البلدان، ج۳، ص۲۷۲.
  28. معجم البلدان، ج۳، ص۲۷۵.
  29. همان جا، مقایسه کنید با: بلاذری، ص۳۷۱.
  30. عثمان بن حنیف انصاری از صحابه پیغمبر(ص) بود، و در آغاز خلافت امیرالمؤمنین علی(ع) به حکومت بصره گمارده شد، ولی با هجوم پیمان شکنان به بصره و تصرف آن شهر، دستگیر و اخراج گردید. وی در دوران معاویه درگذشت. (تقریب التهذیب، ج۲، ص۷)
  31. حذیفة بن یمان؛ از اصحاب برگزیده رسول اکرم(ص) و مشهور به صاحب سر رسول خدا(ص) است. وی همچون عثمان بن حنیف و برادر وی سهل بن حنیف در شمار معدود اصحابی است که پس از رحلت رسول اکرم(ص) و غصب خلافت، بر اعتقاد و حمایت از ولایت امیرمؤمنان(ع) پایدار ماندند. این گروه از نظر درستی اعتقاد و همراهی با امیرمؤمنان(ع) پس از ارکان اربعه شیعه «یعنی سلمان، ابوذر، مقداد و عمار» قرار دارند.
  32. جریب: از مقیاس‌های مساحت و پیمانه است. جریب زمینی، مقدار مشخصی از مساحت و برابر با ده قفیز (مساحت) است. هر قفیز هم ده «عشیر»، و هر عشیر یک صدم جریب می‌باشد (لسان العرب، ج۲، ص۲۲۸). در مقیاس‌های امروزی، جریب مساحتی از زمین، برابر با ده هزار متر مربع است (فرهنگ معین).
  33. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۰۵؛ خطیب بغدادی تنها عثمان بن حنیف را مأمور مساحی از جانب عمر می‌داند. (تاریخ بغداد، ج۱، ص۱۱)
  34. واحد طول و مساحت، و نیز واحد کیل و پیمانه است. در اینجا واحد کیل مقصود است که نزد اقوام مختلف و در زبان‌های گوناگون متفاوت بوده است. قفیز در قدیم نزد اهل عراق هشت مکوک بود و هر مکوک برابر با ۵/۱ صاع (لسان العرب، ج۱۱، ص۲۵۵). اندازه صاع نیز محل اختلاف است. صاع پیغمبر(ص) که همان صاع اهل مدینه باشد، چهار مد بود. اهل کوفه هر صاع را معادل چهار «مد» می‌دانستند. ابن اثیر هر مد را یک و یک سوم رطل می‌داند که این عقیده شافعی و فقهای حجاز است. بنابراین صاع نزد آنها پنج و یک سوم رطل می‌باشد. ابوحنیفه و فقهای عراق «مد» را دو رطل، و صاع را هشت رطل می‌دانند (لسان العرب، ج۷، ص۴۴۲). رطل نیز برابر با دوازده اوقیه عرب است و هر اوقیه (وزن) چهل درهم است؛ لذا هر رطل برابر با وزن چهارصد و هشتاد درهم بوده است (لسان العرب، ج۵، ص۲۳۸).
  35. تاریخ بغداد، ج۲، ص۱۱.
  36. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۰۵.
  37. تاریخ بغداد، ج۱، ص۱۱.
  38. نبطی‌ها قوم عربی بودند که از دوران قدیم در سرزمین وسیعی میان سوریه و اردن و بخشی از عراق امروز زندگی می‌کردند که به دوران استقلال، شهری به نام پترا مرکز حکومت آنان بود.
  39. تاریخ بغداد، ج۱، ص۱۲.
  40. تاریخ بغداد، ج۱، ص۴.
  41. تاریخ بغداد، ج۱، ص۷.
  42. رجبی دوانی، محمد حسین، کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی ص ۱۶۳.
  43. فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۱۲۱؛ احتجاج طبرسی، ج۲، ص۱۰۹؛ مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۱۱۵.
  44. احتجاج طبرسی، ج۲، ص۱۰۹؛ مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۱۱۵؛ طواف عشق، ترجمه لهوف سید بن طاووس، ص۱۰۶ به بعد.
  45. تاریخ طبری، ج۴، ص۳۴۹.
  46. تاریخ طبری، ج۴، ص۳۵۱؛ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۲۲۹.
  47. رجبی دوانی، محمد حسین، کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی ص ۳۴۹.