سریه غالب بن عبدالله کلبی: تفاوت میان نسخهها
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-==منابع== * +==منابع== {{منابع}} * )) |
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-''']] == پانویس == {{پانویس}} +''']] {{پایان منابع}} == پانویس == {{پانویس}})) |
||
خط ۱۷: | خط ۱۷: | ||
{{منابع}} | {{منابع}} | ||
* [[پرونده:1100356.jpg|22px]] [[شیرزاد ارازش|ارازش، شیرزاد]]، [[غالب بن عبدالله کلبی (مقاله)|مقاله «غالب بن عبدالله کلبی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶''']] | * [[پرونده:1100356.jpg|22px]] [[شیرزاد ارازش|ارازش، شیرزاد]]، [[غالب بن عبدالله کلبی (مقاله)|مقاله «غالب بن عبدالله کلبی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶''']] | ||
{{پایان منابع}} | |||
== پانویس == | == پانویس == |
نسخهٔ ۱۶ دسامبر ۲۰۲۱، ساعت ۲۱:۰۵
مقدمه
عبدالله بن حارث بن فضیل از پدرش نقل کرده که گفت: رسول خدا(ص) بشیر بن سعد را به همراه سی مرد جنگی به سوی قبائل طائف و بنی مره در فدک فرستادند. بشیر از مدینه بیرون آمد و در راه چوپانهایی را دید و از آنها پرسید: مردم کجایند؟ چوپانها پاسخ دادند که مردم در محافل خود هستند. چون فصل زمستان بود و مردم کنار آبها حاضر نبودند، بشیر و همراهان نیز هر چه شتر و گوسفند در آنجا بود، غنیمت گرفته و به سوی مدینه حرکت کردند. چون این خبر به مردم طایفه بنی مره رسید، به دنبال بشیر و یارانش آمدند و در سیاهی شب به آنها رسیدند. اطرافیان بشیر به سوی آنها تیراندازی کردند به طوری که تیرهایشان تمام شد و چون صبح شد بنی مره بر آنها حمله کردند و گروهی از یاران بشیر را کشتند و گروهی از آنها فرار کردند و پاشنه پای بشیر نیز قطع شد و آنها فکر کردند که او مرده است؛ لذا گوسفندان و شتران خود را برداشته، برگشتند. نخستین کسی که این خبر را به مدینه آورد، عتبة بن زید حارثی بود. بشیر میان کشتهها افتاده بود و چون شب شد به سختی خود را به فدک رساند و چند روزی پیش فردی یهودی ماند تا زخمهایش بهبود نسبی یافت و سپس به مدینه بازگشت.
پیامبر(ص) زبیر بن عوام را همراه دویست نفر آماده حرکت کرد و به آنها دستور داد تا به محل کشته شدن یاران بشیر بروند و اگر بر ایشان پیروز شدند میان آنها باقی نمانند. در این زمان که زبیر آماده حرکت بود؛ غالب بن عبدالله از سریهای که رفته بود، پیروزمندانه بازگشت. در این هنگام پیامبر(ص) به زبیر فرمودند که حرکت نکند و غالب را همراه دویست نفر به آن محل فرستادند. اسامة بن زید نیز همراه او حرکت کرد. عقبة بن عمرو ابومسعود، کعب بن عجره و علبة بن زید هم همراه ایشان بودند. چون غالب نزدیک آن محل رسید؛ پیشاهنگان را که علبة بن زید و ده نفر دیگر بودند برای آگاهی از تعداد و محل دشمن فرستاد. علبه پس از اینکه تعدادی از ایشان را دید؛ پیش غالب برگشت و او را خبر دار کرد. غالب حرکت کرد و شبانه به جایی رسید که دشمن دیده میشد.
آنها به شتران خود آب داده و آنها را کنار آب بسته بودند و خود در حال استراحت بودند. غالب برخاست و پس از حمد ایران است خداوند به اطرافیانش گفت: من شما را به پرهیزگاری سفارش میکنم و از شما میخواهم که از من اطاعت کنید و نافرمانی نکنید و در هیچ کاری با من مخالفت نورزید، زیرا آن کس که اطاعت نکند رأی و اندیشهای ندارد و پیامبر فرمودند: " هر کس از غالب اطاعت کند از من اطاعت کرده و هر کس از او نافرمانی کند از من نافرمانی کرده است". آن گاه میان ایشان برادری قرار داد و هر دو نفر را با یکدیگر مأمور کرد و به آنها گفت هیچ کس نباید از رفیق خود جدا شود و مواظب باشید چنین نشود که کسی پیش من بیاید و وقتی از او بپرسم دوست و هم رزم تو کجاست، بگوید نمیدانم". پس به آنها گفت: "چون من تکبیر گفتم شما هم تکبیر بگوئید. پس غالب و یارانش تکبیر گفتند و شمشیرها را از غلاف بیرون کشیدند و چهارپایان و شتران موجود در کنار آب را محاصره کردند و ساعتی با آن افراد جنگیدند و شعارشان را که "امت! امت!"، "بمیران، بمیران" بود تکرار میکردند. أسامة بن زید مردی از دشمن را که نامش نهیک بن مرداس بود، تعقیب کرد و از صحنه دور شد و غالب و یارانش افراد حاضر را محاصره کرده، گروهی را کشتند و زنان و چهار پایان آنها را هم اسیر کردند. ساعتی از شب گذشته بود که اسامة بازگشت. غالب او را به سختی سرزنش کرد و به او گفت: "مگر آنچه را به تو گفتم متوجه نشدی؟" اسامة گفت: من در تعقیب مردی از دشمن بودم که مرا مسخره میکرد. همین که نزدیک او رسیدم و با شمشیر زخمی بر او زدم لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ[۱]؛ گفت". غالب از او پرسید: "آیا او را کشتی؟" اسامه جواب داد: "بلی او را کشتم". اطرافیانش گفتند: بسیار کار بدی کردی. این چه کاری بود که کردی؟ پس غالب و یارانش شتران و چهارپایان را به غنیمت و زنان را به اسارت گرفتند و به هر یک از شرکت کنندگان در این جنگ ده شتر یا ده بز و گوسفند رسید.
وقتی آنها به مدینه رسیدند؛ اسامه ماجرای مرداس را برای پیامبر(ص) تعریف کرد. پیامبر(ص) فرمودند: "ای اسامه، او را در حالی که لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ[۲] گفته بود، کشتی؟" اسامه بهانه آورد و گفت: " او این کلمه را برای نجات از مرگ گفت". پیامبر(ص) فرمود: "مگر قلب او را شکافتی و فهمیدی که او راستگو نیست؟" اسامه گفت: "از این پس هر کس را که لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ[۳] بگوید نخواهم کشت" پس گفت: "آرزو کردم که ای کاش تا آن روز مسلمان نشده بودم"[۴].[۵]
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ «هیچ خدایی جز خداوند نیست، سرکشی میورزیدند» سوره صافات، آیه ۳۵.
- ↑ «هیچ خدایی جز خداوند نیست، سرکشی میورزیدند» سوره صافات، آیه ۳۵.
- ↑ «هیچ خدایی جز خداوند نیست، سرکشی میورزیدند» سوره صافات، آیه ۳۵.
- ↑ المغازی، واقدی، ج۲، ص۷۲۳-۷۲۵؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۰۸؛ اعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۲۱۱.
- ↑ ارازش، شیرزاد، مقاله «غالب بن عبدالله کلبی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۴۵۷-۴۵۹.