جز
جایگزینی متن - 'خآدمی' به 'خادمی'
HeydariBot (بحث | مشارکتها) |
جز (جایگزینی متن - 'خآدمی' به 'خادمی') |
||
خط ۴۶: | خط ۴۶: | ||
حاضران گفتند: خیر، نمیدانیم، شما آگاهترید، ما را نیز [[آگاه]] فرما. | حاضران گفتند: خیر، نمیدانیم، شما آگاهترید، ما را نیز [[آگاه]] فرما. | ||
امام رضا {{ع}} فرمود: [[ماریه]] از کنیزانی بود که به [[پیامبر اکرم]] {{صل}} [[هدیه]] شد. | امام رضا {{ع}} فرمود: [[ماریه]] از کنیزانی بود که به [[پیامبر اکرم]] {{صل}} [[هدیه]] شد. | ||
[[پیامبر]] {{صل}} همه [[کنیزان]] را میان [[اصحاب]] و [[یاران]] تقسیم کرد؛ ولی ماریه را برای خود نگه داشت. | [[پیامبر]] {{صل}} همه [[کنیزان]] را میان [[اصحاب]] و [[یاران]] تقسیم کرد؛ ولی ماریه را برای خود نگه داشت. خادمی به نام «[[جریح]]» همراه ماریه بود که [[آداب]] [[معاشرت]] با بزرگان را به وی میآموخت. آن دو به دست پیامبر اکرم {{صل}} [[مسلمان]] شدند. | ||
آرام آرام [[محبت]] ماریه در [[قلب]] پیامبر {{صل}} جای گرفت و به او توجهی ویژه میکرد. | آرام آرام [[محبت]] ماریه در [[قلب]] پیامبر {{صل}} جای گرفت و به او توجهی ویژه میکرد. | ||
خط ۲۶۴: | خط ۲۶۴: | ||
پس از گذشت زمانی اندک به شهر مدینه وارد شدیم و به منزلی که فرزند خردسال امام رضا {{ع}} در آن [[زندگی]] میکرد، رفتیم. | پس از گذشت زمانی اندک به شهر مدینه وارد شدیم و به منزلی که فرزند خردسال امام رضا {{ع}} در آن [[زندگی]] میکرد، رفتیم. | ||
خدمتکار [[خانه]]، پس از آگاهی از نامه و دستور حضرت رضا {{ع}}، وارد اتاقی شد و لحظاتی بعد، در حالی که [[کودکی]] خردسال را در آغوش گرفته بود، به سوی ما آمد. | خدمتکار [[خانه]]، پس از آگاهی از نامه و دستور حضرت رضا {{ع}}، وارد اتاقی شد و لحظاتی بعد، در حالی که [[کودکی]] خردسال را در آغوش گرفته بود، به سوی ما آمد. | ||
با دیدن او [[یقین]] کردم که مخاطب نامه من کسی جز او نیست، نامه را تقدیم کردم. آن را به | با دیدن او [[یقین]] کردم که مخاطب نامه من کسی جز او نیست، نامه را تقدیم کردم. آن را به خادمی که در کنارش نشسته بود، سپرد و دستور داد تا [[نامه]] را بگشاید. | ||
[[خادم]] نامه را گشود و روبهروی او نگاه داشت. او چشمهای مبارکش را به نامه دوخت و از اول تا آخر آن را خواند. گاهی، در میان خواندن نامه، سرش را به سوی [[آسمان]] بلند میکرد و کلماتی بر زبان جاری مینمود. پس از پایان یافتن نامه، با زبانی ملیح و [[زیبا]] به من فرمود: ای [[محمد بن سنان]]، حال عمومی چشمانت چطور است؟ | [[خادم]] نامه را گشود و روبهروی او نگاه داشت. او چشمهای مبارکش را به نامه دوخت و از اول تا آخر آن را خواند. گاهی، در میان خواندن نامه، سرش را به سوی [[آسمان]] بلند میکرد و کلماتی بر زبان جاری مینمود. پس از پایان یافتن نامه، با زبانی ملیح و [[زیبا]] به من فرمود: ای [[محمد بن سنان]]، حال عمومی چشمانت چطور است؟ | ||
گفتم: ای فرزند [[رسول خدا]]، چشمانم [[ضعیف]] گشته، [[بینایی]] آن بسیار کم شده است. | گفتم: ای فرزند [[رسول خدا]]، چشمانم [[ضعیف]] گشته، [[بینایی]] آن بسیار کم شده است. |