←بازگشت از شام
خط ۲۰۰: | خط ۲۰۰: | ||
==== بازگشت از [[شام]] ==== | ==== بازگشت از [[شام]] ==== | ||
هنگامی که ابوذر را پیش [[خلیفه]] آوردند، [[عثمان]] گفت: «خدا چشم [[عمرو]] را روشن نگرداند». ابوذر گفت: «به خدا قسم، | هنگامی که ابوذر را پیش [[خلیفه]] آوردند، [[عثمان]] گفت: «خدا چشم [[عمرو]] را روشن نگرداند». ابوذر گفت: «به خدا قسم، پدر و مادرم نام مرا عمرو ننهادند، لکن خداچشم کسی را که با او [[مخالفت]] میکند و [[نافرمانی]] او را پیشه کرده و از [[هوای نفس]] [[پیروی]] میکند، روشن نگرداند». | ||
در این حال، [[کعب الاحبار]] برخاست و رو به ابوذر کرد و گفت: «پیرمرد! از خدا نمیترسی که درباره [[امیرالمؤمنین]] چنین میگویی و جواب او را | در این حال، [[کعب الاحبار]] برخاست و رو به ابوذر کرد و گفت: «پیرمرد! از خدا نمیترسی که درباره [[امیرالمؤمنین]] چنین میگویی و جواب او را میدهی؟» ابوذر عصای خود را بر سر کعب زد و گفت: «ای فرزند [[یهودی]]! تو چه کسی هستی که درباره کار [[مسلمانان]] اظهار نظر میکنی؟ به خدا قسم هنوز [[یهودیت]] از [[قلب]] تو خارج نشده است». در این موقع عثمان گفت: «به خدا قسم، در یک محل با تو نخواهم بود» و سپس [[فرمان]] داد او را ببرند و اطرافیان عثمان او را بیرون کردند. | ||
مدتی گذشت و کسی با ابوذر[[سخن]] نمیگفت. روزی عثمان او راطلبید و به او گفت: «میدانی چه کردی؟» ابوذر گفت: «درباره تو [[خیرخواهی]] کردم، اما تو به من [[خیانت]] کردی». عثمان گفت: «دروغ میگویی، تو [[فتنهجویی]] را [[دوست]] داری؛ شام را بر ما شوراندی». ابوذر گفت: «مانند دو نفر قبلی باش تا کسی بر تو اعتراضی نکند». عثمان گفت: «این حرفها به تو مربوط نیست». [[ابوذر]] گفت: «به [[خدا]] قسم، درباره تو حیلهای نکردم؛ [[امر به معروف و نهی از منکر]] نمودم». [[عثمان]] ناراحت شد و رو به [[جمعیت]] کرد و گفت: «بگویید که با این پیرمرد [[دروغگو]] چه کنم، او را بزنم، [[زندانی]] کنم، یا او را بکشم؟ چون [[اجتماع]] [[مسلمانان]] را بر هم زده است و یا آنکه او را [[تبعید]] | مدتی گذشت و کسی با ابوذر[[سخن]] نمیگفت. روزی عثمان او راطلبید و به او گفت: «میدانی چه کردی؟» ابوذر گفت: «درباره تو [[خیرخواهی]] کردم، اما تو به من [[خیانت]] کردی». عثمان گفت: «دروغ میگویی، تو [[فتنهجویی]] را [[دوست]] داری؛ شام را بر ما شوراندی». ابوذر گفت: «مانند دو نفر قبلی باش تا کسی بر تو اعتراضی نکند». عثمان گفت: «این حرفها به تو مربوط نیست». [[ابوذر]] گفت: «به [[خدا]] قسم، درباره تو حیلهای نکردم؛ [[امر به معروف و نهی از منکر]] نمودم». [[عثمان]] ناراحت شد و رو به [[جمعیت]] کرد و گفت: «بگویید که با این پیرمرد [[دروغگو]] چه کنم، او را بزنم، [[زندانی]] کنم، یا او را بکشم؟ چون [[اجتماع]] [[مسلمانان]] را بر هم زده است و یا آنکه او را [[تبعید]] کنم؟» ابوذر گفت: «عثمان! هم [[پیامبر]] را دیدهای و هم [[ابوبکر]] و [[عمر]] را، آیا روش تو مانند آنهاست؟ به خدا چنین نیست؛ زیرا تو مانند فردی [[ستمکار]] با من [[رفتار]] میکنی». عثمان گفت: «از [[سرزمین]] ما بیرون برو، نباید در اینجا بمانی». ابوذر گفت: «خدا میداند که چقدر [[همسایگی]] با تو را [[دشمن]] میدارم، به کجا روم؟ » عثمان گفت: «هر جا که خواهی برو». ابوذر گفت: «آیا به [[شام]]، سرزمین [[جهاد با کفار]] بروم؟» عثمان گفت: «عجب! در شام [[فتنه]] به پا کردی و [[شورش]] نمودی تا آنکه تو را به اینجا آوردم، آیا دوباره تو را برگردانم!» ابوذر گفت: «به [[عراق]] بروم؟» عثمان گفت: «نه؛ زیرا [[مردم عراق]] فتنهجو هستند و همواره بر [[زمامداران]] ایراد میگیرند و میشورند». ابوذر گفت: «به [[مصر]] بروم؟» عثمان گفت: «نه». ابوذر گفت: «پس به کجا روم؟» عثمان گفت: «به دورترین نقطه از طرف شرق»<ref>بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۳۱، ص۱۸۰، به نقل از واقدی.</ref>.<ref>[[سید موسی موسوی|موسوی، سید موسی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۳۴.</ref> | ||
==== تبعید به ربذه<ref>ربذه در نزدیکی مدینه و در سر راه حجاج به طرف مکه معظمه قرار دارد و فاصلهاش با مدینه منوره در حدود سه روز است. معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۳، ص۲۴.</ref> ==== | ==== تبعید به ربذه<ref>ربذه در نزدیکی مدینه و در سر راه حجاج به طرف مکه معظمه قرار دارد و فاصلهاش با مدینه منوره در حدود سه روز است. معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۳، ص۲۴.</ref> ==== |