عبدالملک بن مروان در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
خط ۹۷: خط ۹۷:
==عبدالملک مروان==
==عبدالملک مروان==
او عبدالملک بن مروان بن حکم بن ابی‌العاص بن امیه بود و [[کنیه]] او را [[ابوالولید]] گفته‌اند. او در [[مدینه]] به [[سال ۲۶ هجری]]، در دوران [[خلافت]] [[عثمان بن عفان]] متولد شد. مادر او [[عایشه]]، دختر [[معاویه بن مغیره بن ابی‌العاص بن امیه]] بود. او [[قرآن]] را [[حفظ]] کرد و [[علوم دینی]] از جمله [[فقه]] و [[تفسیر]] و [[حدیث]] را زیرنظر [[استادان]] [[حجازی]] در مدینه فراگرفت. [[عبدالملک]] بسیار در مجالس [[علما]] شرکت می‌جست و زیاد به [[مسجد]] می‌رفت و قرآن می‌خواند و به همین سبب به کبوتر مسجد معروف شد. او در مدینه همیشه از [[علم]] و [[دانش]] [[فقها]] بهره می‌برد و فقط برای [[حج]] و [[جهاد]] [[شهر]] را ترک می‌کرد. پس از آن‌که پدرش، [[مروان بن حکم]]، [[دمشق]] را به سبب [[جنگ مرج راهط]] ترک کرد و به [[مصر]] رفت، او را [[نایب]] [[حکومت]] قرار داد و در [[رمضان]] [[سال ۶۵ هجری]]، بعد از [[مرگ]] پدرش با او به عنوان [[خلیفه]] [[بیعت]] کردند<ref>دولت امویان، ص۸۹.</ref>.<ref>[[سید امیر حسینی|حسینی، سید امیر]]، [[بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری (کتاب)|بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری]]، ص ۲۳۶.</ref>
او عبدالملک بن مروان بن حکم بن ابی‌العاص بن امیه بود و [[کنیه]] او را [[ابوالولید]] گفته‌اند. او در [[مدینه]] به [[سال ۲۶ هجری]]، در دوران [[خلافت]] [[عثمان بن عفان]] متولد شد. مادر او [[عایشه]]، دختر [[معاویه بن مغیره بن ابی‌العاص بن امیه]] بود. او [[قرآن]] را [[حفظ]] کرد و [[علوم دینی]] از جمله [[فقه]] و [[تفسیر]] و [[حدیث]] را زیرنظر [[استادان]] [[حجازی]] در مدینه فراگرفت. [[عبدالملک]] بسیار در مجالس [[علما]] شرکت می‌جست و زیاد به [[مسجد]] می‌رفت و قرآن می‌خواند و به همین سبب به کبوتر مسجد معروف شد. او در مدینه همیشه از [[علم]] و [[دانش]] [[فقها]] بهره می‌برد و فقط برای [[حج]] و [[جهاد]] [[شهر]] را ترک می‌کرد. پس از آن‌که پدرش، [[مروان بن حکم]]، [[دمشق]] را به سبب [[جنگ مرج راهط]] ترک کرد و به [[مصر]] رفت، او را [[نایب]] [[حکومت]] قرار داد و در [[رمضان]] [[سال ۶۵ هجری]]، بعد از [[مرگ]] پدرش با او به عنوان [[خلیفه]] [[بیعت]] کردند<ref>دولت امویان، ص۸۹.</ref>.<ref>[[سید امیر حسینی|حسینی، سید امیر]]، [[بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری (کتاب)|بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری]]، ص ۲۳۶.</ref>
==بیعت بصریان با عبدالملک مروان==
پس از [[واقعه جفره]]، [[عبدالملک بن مروان]] در [[سال ۷۱ هجری]]، برای [[جنگ]] پس با [[مصعب بن زبیر]] به سوی [[عراق]] حرکت کرد. برخی از منابع، مانند [[تاریخ]] [[طبری]] و کامل سال ۷۱ هجری را سال [[لشکرکشی]] [[عبدالملک]] به عراق می‌دانند؛ اما [[مسعودی]] در مروج‌الذهب<ref>مروج الذهب، ج۲، ص۱۰۸.</ref> و [[ابوحنیفه دینوری]] در [[الاخبارالطوال]]<ref>الاخبار الطوال، ص۳۵۷.</ref> [[سال ۷۲ هجری]] را بیان کرده‌اند. هنگامی‌که [[مصعب]] از لشکرکشی عبدالملک به سوی عراق [[آگاه]] شد، مهلب را که در آن [[زمان]] با [[خوارج]] [[نبرد]] می‌کرد، برای [[مشورت]] فراخواند و خود به سوی [[کوفه]] روان شد. مهلب به او گفت: [[مردم عراق]] و عبدالملک با یکدیگر مکاتبه داشته‌اند و آنها به تو [[خیانت]] خواهند کرد؛ پس بهتر است که مرا نزد خود نگه داری. اما مصعب، او را به میدان [[نبرد با خوارج]] بازگرداند؛ چراکه آنها به نزدیکی بازار [[اهواز]] ([[سوق الاهواز]]) رسیده بودند<ref>کامل، ج۱۲، ص۲۲۲.</ref>.
دینوری می‌نویسد: مصعب با مردم عراق به قصد جنگ با عبدالملک حرکت کرد و عبدالملک نیز با سپاهی از [[مصر]] و جزیره و [[شام]]، با [[همراهی]] [[حجاج بن یوسف ثقفی]] سوی او رفت. تا اینکه بر [[ساحل]] دجله، در دهکده [[مسکن]] از قلمرو عراق، دو [[سپاه]] به یکدیگر رسیدند. عبدالملک نزدیک [[لشکرگاه]] مصعب [[اردو]] زد و فاصله میان دو [[لشکر]]، سه فرسنگ بود<ref>الاخبار الطوال، ص۳۵۴.</ref>.
[[عبدالملک مروان]] به سران و [[فرماندهان سپاه]] مصعب [[نامه]] نوشت و به [[تهدید]] و [[ترغیب]] آنها پرداخت و پیشنهاد کرد تا به [[اطاعت]] او درآیند. از جمله کسانی که نامه به او نوشت [[ابراهیم بن اشتر نخعی]] بود. وقتی نامه به ابراهیم رسید، پیش از آن‌که نامه را باز کند و از مضمون آن آگاه شود، پیش مصعب آمد و نامه سربه‌مهر را به او نشان داد. و گفت: این نامه عبدالملک [[فاسق]] است. مصعب آن را گشود و در آن چنین نوشته بود:
{{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}}. از [[بنده خدا]] عبدالملک [[امیرمؤمنان]] به ابراهیم بن اشتر. همانا می‌دانم که در نیآمدن تو به [[اطاعت]] من موجبی جز [[گله]] و [[دلتنگی]] ندارد. اکنون بدان که [[فرات]] و هر سرزمینی را که [[سیراب]] می‌کند از تو خواهد بود و همراه کسانی از [[قوم]] خود که [[مطیع]] تو هستند پیش من بیا. والسلام<ref>الاخبار الطوال، ص۳۵۵.</ref>.
[[ابراهیم]] گفت: [[عبدالملک]] برای سران [[سپاه]] [[نامه]] نوشته است و آنها را به [[دعوت]] خود خوانده است. اینکه [[نامه‌ها]] را پیش تو نیاورده‌اند برای این است که به موافقت او و [[خیانت]] تو [[رضایت]] داده‌اند. به [[عقیده]] من کار آنها را یکسره کن؛ یا آنها را با [[شمشیر]] به [[قتل]] برسان یا همه آنها را به بند بکش و [[اسیر]] کن سپس با عبدالملک [[نبرد]] کن. ولی [[مصعب]] برای اینکه در آستانه [[رویارویی]] با عبدالملک، [[روحیه]] سپاهیانش [[تضعیف]] نشود، پیشنهاد ابراهیم را نپذیرفت. و بزرگترین [[اشتباه]] او نیز همین بود<ref>مروج الذهب، ج۲، ص۱۰۹.</ref>.
[[ابن‌اثیر]] آورده است: هنگامی که [[مصعب بن زبیر]] به [[کوفه]] رفت، ابراهیم بن اشتر را که در آن هنگام [[والی موصل]] و جزیره بود، نزد خود خواند و [[فرماندهی]] مقدمه [[لشکر]] را به او سپرد. ابراهیم رفت تا به باجمیرا رسید که نزدیک اوانا و [[مسکن]] بود و در آنجا [[اردو]] زد. عبدالملک [[برادر]] خود، [[محمد بن مروان]] را [[فرمانده]] مقدمه لشکر کرد و [[خالد بن عبدالله بن خالد بن اسید]] را هم با او همراه کرد تا به [[قرقیسیا]] رسیدند. در آنجا [[زفر بن حارث کلائی]] را که از هواخواهان [[زبیر]] بود محاصره کردند و او ناگزیر با آنها [[صلح]] نمود. [[سپاهیان]] عبدالملک در مسکن، نزدیک [[لشکرگاه]] مصعب لشکر زد. عبدالملک برای سران [[سپاه عراق]] و آنانی که با او مکاتبه کرده بودند، نامه نوشت و از آنان برای پیوستن به سپاه خود دعوت کرد. [[فرماندهان]] [[عراق]] نیز در عوض خیانت خود، به مصعب درخواست [[امارت]] [[اصفهان]] را کرده بودند (همه خواهان رسیدن به امارت اصفهان بودند) همه نامه‌های خود را مخفی کردند به غیر از [[ابراهیم بن مالک اشتر]] که [[نامه]] را مهرشده و دست‌نخورده، نزد [[مصعب]] برد که ماجرای آن آمد. در [[روز]] بعد دو [[سپاه]] به یکدیگر نزدیک شدند. [[عبدالملک]] مردی از [[قبیله کلب]] را نزد مصعب فرستاد و به او گفت به خواهرزاده خود<ref>مادر مصعب رباب دختر انیف بن عبید بن مصاد بن کعب بن علیم بن جناب از قبیله کلب است. (طبقات کبری، ج۵، ص۲۹۸)</ref>[[سلام]] برسان و بگو از برادرش صرف‌نظر کند و با من هم‌آهنگ شود تا کار [[حکومت]] را به [[شورا]] بسپاریم. مصعب پاسخ داد: به عبدالملک بگو که میان ما و شما فقط [[شمشیر]] [[حاکم]] خواهد بود<ref>کامل، ج۱۲، ص۲۲۳-۲۲۴.</ref>.
[[محمد بن مروان]] با سپاه خود به مقابله با ابراهیم بن مالک اشتر رفت. [[جنگ]] بین طرفین بسیار سخت شد. مصعب، [[عتاب بن ورقا]] را به مدد [[ابراهیم]] فرستاد. جنگ ادامه داشت تا شب شد، عتاب بن ورقای تمیمی که همچنان با [[ابراهیم اشتر]] بود و فتح او را نزدیک می‌دید و [[حسادت]] می‌کرد، گفت: [[مردم]] خسته شده‌اند بگو بازگردند. ابراهیم گفت: چگونه از مقابل [[دشمن]] بازگردند؟ عتاب گفت: [[میمنه]] را [[فرمان]] بده تا بازگردد. ولی ابراهیم نپذیرفت، عتاب سوی میمنه رفت و فرمان بازگشت داد و چون سپاه میمنه جای خویش را خالی کرد، [[میسره]] محمد به آن [[حمله]] برد و هر دو سپاه درهم آمیختند و سواران سپاه محمد در مقابل ابراهیم قرار گرفتند. چند تیر به او برخورد کرد و [[سپاهیان]] از اطرافش پراکنده شدند و ابراهیم از اسب افتاد و سپاه دشمن او را محاصره کردند و پس از مدتی که با [[رشادت]] جنگید، کشته شد. درباره کسی که سر او را از تنش جدا کرده است، [[اختلاف]] وجود دارد؛ گروهی گفته‌اند [[ثابت بن یزید]] از [[خاندان]] [[حصین بن نمیر کندی]] سر او را [[برید]] و گروهی دیگر گفته‌اند [[عبید بن میسره]] وابسته بنی‌یشکر که تیره‌ای از [[رفاعه]] بود، سر او را [[برید]]. پیکر [[ابراهیم]] را پیش [[عبدالملک]] بردند و در مقابل او قرار دادند. گفته شده است [[ثابت بن یزید]] هیزم آورد و [[بدن]] او را با [[آتش]] سوزاند<ref>مروج الذهب، ج۲، ص۱۰۹.</ref>.
فردای روزی که [[ابراهیم بن مالک اشتر]] کشته شد، عبدالملک به طرف دیرالجاثلیق حرکت کرد. [[عبیدالله بن زیاد بن ظبیان]] و [[عکرمة بن ربعی]]، با گروهی از [[قبیله ربیعه]] به [[سپاه]] عبدالملک پیوستند. [[مصعب]] نیز به آن سمت حرکت کرد.
دو سپاه در برابر هم [[صف‌آرایی]] کردند. ناگاه مصعب دید که تمام افراد سپاه او که از [[قبایل]] مضری و [[یمنی]] بودند، او را ترک می‌کردند و به سپاه عبدالملک می‌پیوستند و فقط چند نفر (هفت نفر ذکر شده است.) با مصعب مانده بودند که پسرش [[عیسی بن مصعب]] و [[اسماعیل بن طلحة بن عبیدالله تمیمی]] از آن جمله بودند. مصعب به پسرش گفت: اسب خود را بردار و فرار کن و به نزد عمویت در [[مکه]] برو و بگو که [[مردم عراق]] با من چه کردند؛ اما پسرش قبول نکرد تا مصعب را تنها گذارد پس مصعب به او گفت: حال که نمی‌روی به میدان برو تا در [[مصیبت]] تو از [[خدا]] [[صبر]] بخواهم. عیسی به میدان رفت و آن‌قدر جنگید تا کشته شد.
[[محمد بن مروان]] از عبدالملک خواست تا به مصعب [[امان]] دهد. عبدالملک قبول کرد و به برادرش محمد گفت: پیش مصعب برو و امانش بده و [[متعهد]] شو که هرچه خواست انجام دهد. محمد نزدیک مصعب ایستاد و گفت:
ای مصعب پیش من بیا، من پسر عموی تو، محمد بن مروان هستم. [[امیرالمؤمنین]] تو را درباره [[جان]] و مالت و هرچه کرده‌ای امان داده است که به هرکجا بخواهی مقیم شوی و اگر جز این قصدی درباره تو داشت، انجام داده بود؛ بنابراین جان خود را تلف مکن<ref>مروج الذهب، ج۲، ص۱۱۱-۱۱۰.</ref>.
در این هنگام یکی از [[مردم]] [[شام]] به سمت عیسی بن مصعب رفت که سرش را جدا کند. [[مصعب]] سوی او رفت و دونیمش کرد. [[شامیان]] اسب مصعب را پی کردند و [[عبیدالله بن زیاد بن ظبیان]] سوی وی رفت. هر دو به [[نبرد]] پرداختند و به یکدیگر ضربه وارد می‌کردند. مصعب ضربتی به سر عبیدالله زد؛ ولی از آنجا که زخم‌های زیادی خورده بود و رمقی برایش باقی نمانده بود، عبیدالله ضربتی به مصعب زد و او را کشت و سرش را جدا کرد و به نزد [[عبدالملک]] آورد. عبدالملک با دیدن سر مصعب بسیار خوش‌حال شد و [[سجده شکر]] به جای آورد. از کشته شدن مصعب، یارانش از پس عبدالملک [[امان]] خواستند و او به ایشان امان داد<ref>الاخبار الطوال، ص۳۵۶.</ref>. مصعب [[روز]] سه‌شنبه، سیزدهم جمادی‌الاول سال هفتادودوم، کشته شد و عبدالملک دستور داد تا مصعب و پسرش [[عیسی]] را در دیرالجاثلیق [[دفن]] کنند. پس از [[قتل]] مصعب، عبدالملک [[مردم کوفه]] و [[بصره]] را به [[بیعت]] با خود فراخواند و آنها نیز بدون ایجاد مشکلی با او بیعت کردند و پس از بیعت عبدالملک به [[کوفه]] وارد شد<ref>مروج الذهب، ج۲، ص۱۱۲.</ref>.
پس از آن‌که [[مردم عراق]] با عبدالملک به عنوان [[خلیفه]] بیعت کردند در بصره بین [[حمران بن ابان]] و [[عبدالله بن ابی‌بکره]] برای [[حکمرانی]] [[نزاع]] و [[اختلاف]] ایجاد شد، فرزند [[ابوبکره]] می‌گفت: چون من بزرگ‌تر هستم و مخارج [[اتباع]] خالد در جفره را من پرداخت کردم، پس من باید [[حاکم بصره]] شوم. حمران بن ابان به نزد [[عبدالله بن ابراهیم]] رفت و چون عبدالله در میان [[خاندان]] [[بنی‌امیه]] دارای [[احترام]] و [[ارج]] و [[قرب]] زیادی بود از او [[درخواست کمک]] کرد. پس [[حمران]] به [[حکومت بصره]] دست یافت و عبدالله را [[رئیس شرطه]] خود کرد. اما پس از مدتی [[خالد بن عبدالله بن خالد بن اسید]] از سوی عبدالملک به حکومت بصره [[منصوب]] شد. [[خالد هم ابن ابی‌بکره]] را به عنوان [[نایب]] خود در بصره قرار داد تا خود به آن [[شهر]] وارد شود<ref>کامل، ج۱۲، ص۲۳۷.</ref>.<ref>[[سید امیر حسینی|حسینی، سید امیر]]، [[بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری (کتاب)|بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری]]، ص ۲۳۹.</ref>


== منابع ==
== منابع ==
۷۳٬۳۴۳

ویرایش