پندهای پیامبر خاتم: تفاوت میان نسخه‌ها

خط ۱۸: خط ۱۸:
*عربی بیابانی و وحشی، وارد [[مدینه]] شد و یک‌سره به [[مسجد]] آمد، تا مگر از [[رسول خدا]] سیم و زری بگیرد. هنگامی وارد شد که [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]]{{صل}} در میان انبوه [[اصحاب]] و [[یاران]] خود بود. [[حاجت]] خویش را اظهار کرد و عطا خواست. [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} چیزی به او داد، ولی او قانع نشد و آن را کم شمرد؛ به علاوه، [[سخن]] درشت و ناهمواری بر زبان آورد و به [[پیامبر خاتم|رسول خدا]] {{صل}} جسارت کرد. [[اصحاب]] و [[یاران]] سخت در [[خشم]] شدند و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند، ولی [[رسول خدا]] {{صل}} مانع شد. روز بعد [[رسول اکرم]] {{صل}} اعرابی را با خود به خانه برد و مقداری دیگر به او کمک کرد. اعرابی هم از نزدیک مشاهده کرد که وضع [[رسول اکرم]] به وضع رؤسا و حکامی که تاکنون دیده شباهت ندارد. اظهار [[رضایت]] کرد و کلمه‌ای تشکر آمیز بر زبان راند. [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} به او فرمود: تو دیروز [[سخن]] درشت و ناهمواری بر زبان راندی که موجب [[خشم]] [[اصحاب]] و [[یاران]] من شد. من می‌ترسم از [[ناحیه]] آنها به تو گزندی برسد، ولی اکنون در حضور من این جمله تشکرآمیز را گفتی، آیا ممکن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا [[خشم]] و ناراحتی که آنان نسبت به تو دارند، از بین برود؟ اعرابی گفت: مانعی ندارد. روز دیگر اعرابی به [[مسجد]] آمد، در حالی که همه جمع بودند. [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} رو به جمعیت کرد و فرمود: این مرد اظهار می‌دارد که از ما [[راضی]] شده، آیا چنین است؟ اعرابی گفت: چنین است و همان جمله تشکرآمیز که در خلوت گفته بود، تکرار کرد. [[اصحاب]] و [[یاران]] [[رسول خدا]] خندیدند. [[پیامبر خاتم|رسول خدا]] {{صل}} رو به جمعیت کرد و فرمود: مَثَل من و این‌گونه افراد، مثل همان مردی است که شترش رسیده بود و فرار می‌کرد؛ [[مردم]] به خیال اینکه به [[صاحب]] شتر کمک بدهند فریاد کردند و به دنبال شتر دویدند. آن شتر بیشتر رم کرد و فراری‌تر شد. [[صاحب]] شتر [[مردم]] را بانگ زد و گفت: خواهش می‌کنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد، من خودم بهتر می‌دانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم. همین که [[مردم]] را از تعقیب بازداشت، رفت و یک مشت علف برداشت و آرام‌آرام از جلو شتر بیرون آمد، بدون آنکه نعره‌ای بزند و فریادی بکشد و بدود؛ به‌تدریج در حالی که علف را نشان می‌داد جلو آمد. بعد با کمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد. اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم، حتماً این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده بود و در چه حال بدی کشته شده بود، در حال [[کفر]] و بت‌پرستی؛ ولی مانع دخالت شما شدم، و خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم.<ref>[[مرتضی مطهری|مطهری، مرتضی]]، [[داستان راستان (کتاب)|داستان راستان]] مجموعه آثار ج ۱۸، ص ۷۰.</ref><ref>[[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت]] صفحه ۷۵ تا ۸۸.</ref>
*عربی بیابانی و وحشی، وارد [[مدینه]] شد و یک‌سره به [[مسجد]] آمد، تا مگر از [[رسول خدا]] سیم و زری بگیرد. هنگامی وارد شد که [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]]{{صل}} در میان انبوه [[اصحاب]] و [[یاران]] خود بود. [[حاجت]] خویش را اظهار کرد و عطا خواست. [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} چیزی به او داد، ولی او قانع نشد و آن را کم شمرد؛ به علاوه، [[سخن]] درشت و ناهمواری بر زبان آورد و به [[پیامبر خاتم|رسول خدا]] {{صل}} جسارت کرد. [[اصحاب]] و [[یاران]] سخت در [[خشم]] شدند و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند، ولی [[رسول خدا]] {{صل}} مانع شد. روز بعد [[رسول اکرم]] {{صل}} اعرابی را با خود به خانه برد و مقداری دیگر به او کمک کرد. اعرابی هم از نزدیک مشاهده کرد که وضع [[رسول اکرم]] به وضع رؤسا و حکامی که تاکنون دیده شباهت ندارد. اظهار [[رضایت]] کرد و کلمه‌ای تشکر آمیز بر زبان راند. [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} به او فرمود: تو دیروز [[سخن]] درشت و ناهمواری بر زبان راندی که موجب [[خشم]] [[اصحاب]] و [[یاران]] من شد. من می‌ترسم از [[ناحیه]] آنها به تو گزندی برسد، ولی اکنون در حضور من این جمله تشکرآمیز را گفتی، آیا ممکن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا [[خشم]] و ناراحتی که آنان نسبت به تو دارند، از بین برود؟ اعرابی گفت: مانعی ندارد. روز دیگر اعرابی به [[مسجد]] آمد، در حالی که همه جمع بودند. [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} رو به جمعیت کرد و فرمود: این مرد اظهار می‌دارد که از ما [[راضی]] شده، آیا چنین است؟ اعرابی گفت: چنین است و همان جمله تشکرآمیز که در خلوت گفته بود، تکرار کرد. [[اصحاب]] و [[یاران]] [[رسول خدا]] خندیدند. [[پیامبر خاتم|رسول خدا]] {{صل}} رو به جمعیت کرد و فرمود: مَثَل من و این‌گونه افراد، مثل همان مردی است که شترش رسیده بود و فرار می‌کرد؛ [[مردم]] به خیال اینکه به [[صاحب]] شتر کمک بدهند فریاد کردند و به دنبال شتر دویدند. آن شتر بیشتر رم کرد و فراری‌تر شد. [[صاحب]] شتر [[مردم]] را بانگ زد و گفت: خواهش می‌کنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد، من خودم بهتر می‌دانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم. همین که [[مردم]] را از تعقیب بازداشت، رفت و یک مشت علف برداشت و آرام‌آرام از جلو شتر بیرون آمد، بدون آنکه نعره‌ای بزند و فریادی بکشد و بدود؛ به‌تدریج در حالی که علف را نشان می‌داد جلو آمد. بعد با کمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد. اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم، حتماً این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده بود و در چه حال بدی کشته شده بود، در حال [[کفر]] و بت‌پرستی؛ ولی مانع دخالت شما شدم، و خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم.<ref>[[مرتضی مطهری|مطهری، مرتضی]]، [[داستان راستان (کتاب)|داستان راستان]] مجموعه آثار ج ۱۸، ص ۷۰.</ref><ref>[[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت]] صفحه ۷۵ تا ۸۸.</ref>


==در خانه ام سلمه==
==در خانه [[ام سلمه]]==
*آن شب را، [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} در خانه ام‌سلمه بود. نیمه‌های شب بود که ام‌سلمه بیدار شد و متوجه گشت که [[رسول اکرم]] {{صل}} در بستر نیست. نگران شد که چه پیش آمده است؟ [[حسادت]] زنانه او را وادار کرد تا تحقیق کند. از جا حرکت کرد و به جست‌وجو پرداخت. دید که [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} در گوشه‌ای تاریک [[ایستاده]]، دست به [[آسمان]] بلند کرده، [[اشک]] می‌ریزد و می‌گوید: خدایا چیزهای خوبی که به من داده‌ای از من نگیر، خدایا مرا مورد شماتت [[دشمنان]] و حاسدان قرار نده، خدایا مرا به‌سوی بدی‌هایی که مرا از آنها [[نجات]] داده‌ای برنگردان، خدایا مرا هیچ‌گاه به اندازه یک چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار. شنیدن این جمله‌ها با آن حالت، لرزه بر اندام ام‌سلمه انداخت. رفت در گوشه‌ای نشست و شروع کرد به گریستن. گریه ام‌سلمه به قدری شدید شد که [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} آمد و از او پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ چرا گریه نکنم؟ تو با آن [[مقام]] و [[منزلت]] که نزد [[خدا]] داری، این چنین از [[خداوند]] ترسانی. از او می‌خواهی که تو را یک لحظه به خودت وانگذارد، پس وای به حال مثل من. ای ام‌سلمه، چطور می‌توانم نگران نباشم و خاطر جمع باشم، یونس [[پیامبر]] {{ع}} یک لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد.<ref>[[مرتضی مطهری|مطهری، مرتضی]]، [[داستان راستان (کتاب)|داستان راستان]] مجموعه آثار، ج ۱۸، ص ۲۶۰.</ref><ref>[[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت]] صفحه ۷۵ تا ۸۸.</ref>
*آن شب را، [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} در خانه ام‌سلمه بود. نیمه‌های شب بود که ام‌سلمه بیدار شد و متوجه گشت که [[رسول اکرم]] {{صل}} در بستر نیست. نگران شد که چه پیش آمده است؟ [[حسادت]] زنانه او را وادار کرد تا تحقیق کند. از جا حرکت کرد و به جست‌وجو پرداخت. دید که [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} در گوشه‌ای تاریک [[ایستاده]]، دست به [[آسمان]] بلند کرده، [[اشک]] می‌ریزد و می‌گوید: خدایا چیزهای خوبی که به من داده‌ای از من نگیر، خدایا مرا مورد شماتت [[دشمنان]] و حاسدان قرار نده، خدایا مرا به‌سوی بدی‌هایی که مرا از آنها [[نجات]] داده‌ای برنگردان، خدایا مرا هیچ‌گاه به اندازه یک چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار. شنیدن این جمله‌ها با آن حالت، لرزه بر اندام ام‌سلمه انداخت. رفت در گوشه‌ای نشست و شروع کرد به گریستن. گریه ام‌سلمه به قدری شدید شد که [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} آمد و از او پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ چرا گریه نکنم؟ تو با آن [[مقام]] و [[منزلت]] که نزد [[خدا]] داری، این چنین از [[خداوند]] ترسانی. از او می‌خواهی که تو را یک لحظه به خودت وانگذارد، پس وای به حال مثل من. ای ام‌سلمه، چطور می‌توانم نگران نباشم و خاطر جمع باشم، یونس [[پیامبر]] {{ع}} یک لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد.<ref>[[مرتضی مطهری|مطهری، مرتضی]]، [[داستان راستان (کتاب)|داستان راستان]] مجموعه آثار، ج ۱۸، ص ۲۶۰.</ref><ref>[[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت]] صفحه ۷۵ تا ۸۸.</ref>


۱۱۵٬۱۸۳

ویرایش