نسخهای که میبینید نسخهای قدیمی از صفحهاست که توسط HeydariBot(بحث | مشارکتها) در تاریخ ۳۱ ژوئیهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۰۹:۲۴ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوتهای عمدهای با نسخهٔ فعلی بدارد.
امام صادق(ع) فرمودند: "ای اسحاق! آنگونه از خدا بترس که گوئی او را میبینی، و اگر تو او را نمیبینی او تو را میبیند؛ امّا اگر میپنداری که او تو را نمیبیند، او را در شمار ضعیفتترین بینندگان نهادهای"[۱]؛
پیامبر اکرم(ص) فرمودند:"هرکس در موقعیت فعلی حرام یا شهوتی حرام واقع شود، اما بخاطر ترس از خدا آن را ترک نماید، خداوندآتش را بر او حرام مینماید؛ و او را از ناراحتیهای قیامت در امان میدارد، و آنچه در کتاب خود وعده فرموده: ﴿وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾[۲][۳].
پیامبر اکرم(ص) فرمودند: "در حالی که سه تن از مردم روزگاران گذشته در راهی میرفتند، باران باریدن گرفت. آنان نیز به غاری پناه بردند و در این حال، درب آن غار بر آنان بسته شد. یکی از آنان به دیگران گفت: ای یاران! بخدا قسم هیچ چیزی جز از او صدق و راستی شما را از این غار نمیرهاند؛ از اینرو هریک از شما خداوند را به آنچه که او از راستیش آگاه است بخواند، تا از این مهلکه برهیم!. یکی از آنان گفت: خدایا! اگر میدانی که مرا کارگری بود که در مقابل مقداری برنج برای من کار میکرد، من برنجهای او را کاشتم و او به سوی سرنوشت خود رفت، تا من از آن مقدار برنج گاوی خریدم، پس از چندی آن کارگر نزد من آمد و دستمزد خود را طلب کرد، من نیز گفتم: آن گاو را برگیر و ببر؛ کارگر گفت: من نزد تو تنها مقداری برنج داشتم، و من گفتم: آن گاو را برگیر و ببر که این گاو نتیجه آن برنج است. او نیز گاو خود را برداشت و رفت. خدایا! اگر میدانی که من این کار را از ترس تو انجام دادهام، مشکل ما را برطرف فرما. در این حال، سنگی که بر درب غار بود، اندکی کنار رفت!. نفر دوّم گفت: خدایا! تو میدانی که مرا پدر و مادری کهنسال بود، که من هر شب با شیر گوسفندی که داشتم نزدشنان میآمدم، و آنان را سیر میساختم. شبی دیر کردم و در حالی که آن دو خواب بودند نزد آنان آمدم، در این حال خانواده من سخت گرسنه بودند، امّا من آنان را سیر نکردم تا اوّل پدر و مادرم را سیر گردانم. در این حال بر من هم تلخ بود که آنان را بیدار کنم، و هم ناگوار بود که برگردم و آنان برای دریافت غذای خود بیدار شوند امّا غذای خود را نیابند؛ از اینرو تا صبح همچنان بر بستر آنان انتظار کشیدم تا اگر بیدار شدند، غذایشان را به آنان بدهم: خدایا! اگر میدانی که من این کار را از ترس تو انجام دادم، مشکل ما را برطرف فرما. در این حال، آن سنگ اندکی دیگر به کنار رفت، تا آنان توانستند آسمان را ببینند. نفر سوّم نیز گفت: خدایا! تو میدانی که مرا دختر عموئی بود که او را بیشتر از همه مردمدوست میداشتم. روزی من او را به گناه فرا خواندم، امّا او این کار را به پرداخت صد دینار طلا مشروط کرد. من نیز در پی آن صد دینار رفتم تا سرانجام بهدستش آوردم، آنگاه آن پول را نزد او آورده به او پرداختم، او نیز خود را در اختیار من نهاد. در این حال چون در میان پاهای او نشستم گفت: از خدا بترس و مُهری که او نهاده را تنها به حق بگشای! من نیز برخاستم و آن صد دینار را نیز برای او بجای گذاردم. خدایا! اگر میدانی که من این کار را از ترس تو انجام دادم، مشکل ما را برطرف فرما. در این حال آن سنگ کنار رفت، و خداوند مشکل آنان را برطرف فرمود تا توانستند از آن غار خارج شوند"[۴]؛
پیامبر اکرم(ص) فرمودند: "هرکس که شناختش نسبت به حضرت حق بیشتر باشد، بیشتر از خداوند میترسد. و نیز به ابن مسعود فرمودند: از خداوند در نهانها چنان بترس که گوئی او را میبینی، چه اگر تو او را نمیبینی، او تو را میبیند. خداوند خود میفرماید: ﴿مَنْ خَشِيَ الرَّحْمَنَ بِالْغَيْبِ وَجَاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ ذَلِكَ يَوْمُ الْخُلُودِ ﴾[۶][۷]
"امیرمؤمنان(ع) چون به وضو میپرداخت، چهره اش از خوفالهی تغییر میکرد!. و حضرت زهرا (س) نیز در نماز از خوفالهی به لرزه در میآمد!. وحضرت مجتبی(ع) چون از وضو فارغ میشد، رنگ چهره اش تغییر میکرد! از ایشان در این رابطه سؤال نمودند، و ایشان پاسخ دادند: شایسته کسی که میخواهد بر صاحبعرشعظیم وارد شود، آنست که رنگش تغییر کند. مشابه همین مطلب، درباره حضرتامامزین العابدین(ع) نیز روایت شده است"[۸][۹].