ماجرای ملاقات اسماعیل بن حسن هرقلی با امام مهدی چیست؟ (پرسش)

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
ماجرای ملاقات اسماعیل بن حسن هرقلی با امام مهدی چیست؟
موضوع اصلیبانک جامع پرسش و پاسخ مهدویت
مدخل اصلیمهدویت
تعداد پاسخ۱ پاسخ

ماجرای ملاقات اسماعیل بن حسن هرقلی با امام مهدی چیست؟ یکی از پرسش‌های مرتبط به بحث مهدویت است که می‌توان با عبارت‌های متفاوتی مطرح کرد. برای بررسی جامع این سؤال و دیگر سؤال‌های مرتبط، یا هر مطلب وابسته دیگری، به مدخل اصلی مهدویت مراجعه شود.

پاسخ نخست

سید محمد کاظم قزوینی

آیت‌الله سید محمد کاظم قزوینی، در کتاب «امام مهدی از تولد تا بعد از ظهور» در این‌باره گفته است:

«از شمس الدین بن اسماعیل هرقلی حکایت شده: پدرش، در دوران جوانی، دچار زخمی روی ران چپ خود بود که در ایام بهار، آن زخم باز می‌شد و خون زیادی از آن بیرون می‌آمد؛ پس از روستای خود خارج شد و به سوی حله حرکت کرد و در حله، نزد سید رضی الدین علی بن طاووس رفت و از درد خود شکایت کرد. سید بن طاووس، پزشکان را برای معاینه اسماعیل فرا خواند و بعد از بررسی، پزشکان گفتند: اگر این زخم، جراحی شود، خطر مرگ وجود دارد و درصد موفقیت عمل، کم است. سپس اسماعیل هرقلی با سید بن طاووس برای مراجعه به پزشکان حاذق به بغداد رفتند و جواب آنها نیز، همان جواب بود. اسماعیل برای توسل به امام زمان (ع) و شفا گرفتن از آن حضرت، رهسپار سامرا شد. بعد از چند روز، کنار دجله رفت و در آن غسل کرد و لباس پاکیزه‌ای پوشید در آن جا به ۴ اسب سوار برخورد کرد که یکی از آنها، نیزه‌ای به دست داشت و لباس بلندی پوشیده بود. آن سوارِ نیزه به دست به طرف اسماعیل آمد و ۳ نفر دیگر، دو طرف جاده ایستاده بودند و به اسماعیل سلام کردند؛ سوارِ نیزه به دست از اسماعیل پرسید: تو فردا به سوی خانواده‌‌ات بر می‌گردی؟ اسماعیل گفت: بله. آن گاه آن شخص به اسماعیل گفت: جلو بیا تا ببینم چه چیزی تو را اذیت می‌کند. سپس به بدن اسماعیل دست کشید تا اینکه دستش به جای زخم رسید، آن را فشار داد و سپس بر اسبش سوار شد. یکی از آن ۳ نفر گفت:‌ای اسماعیل! خوب شدی. اسماعیل از اینکه، آنها نام او را می‌دانند، تعجب کرد؛ ولی توجهی به آن نکرد و گفت: خداوند، من و شما را رستگار کند! آن گاه یکی از آن مردان به اسماعیل گفت: این مرد، امام توست و اشاره به کسی کرد که دست به پای اسماعیل کشیده بود. اسماعیل جلو رفت و پای امام را بغل گرفت و بوسید؛ امام (ع) با لطف و مهربانی به او فرمود: برگرد. اسماعیل گفت: هرگز از تو جدا نمی‌شوم! امام (ع) فرمود: مصلحت این است که برگردی. اما اسماعیل، همان کلام اولش را تکرار کرد. یکی از آن ۳ نفر گفت: اسماعیل خجالت نمی‌کشی؟ امام (ع) به تو می‌فرماید، برگرد و تو با او مخالفت می‌کنی؟! آن گاه اسماعیل آن جا ایستاد و امام (ع) به او فرمود: هنگامی که به بغداد رسیدی، مستنصر، حاکم عباسی تو را خواهد خواست؛ آن گاه که پیش او رفتی و به تو چیزی داد، آن را نگیر و به پسر ما، رضیاز شمس الدین بن اسماعیل هرقلی حکایت شده: پدرش، در دوران جوانی، دچار زخمی روی ران چپ خود بود که در ایام بهار، آن زخم باز می‌شد و خون زیادی از آن بیرون می‌آمد؛ پس از روستای خود خارج شد و به سوی حله حرکت کرد و در حله، نزد سید رضی الدین علی بن طاووس رفت و از درد خود شکایت کرد. سید بن طاووس، پزشکان را برای معاینه اسماعیل فرا خواند و بعد از بررسی، پزشکان گفتند: اگر این زخم، جراحی شود، خطر مرگ وجود دارد و درصد موفقیت عمل، کم است. سپس اسماعیل هرقلی با سید بن طاووس برای مراجعه به پزشکان حاذق به بغداد رفتند و جواب آنها نیز، همان جواب بود. اسماعیل برای توسل به امام زمان (ع) و شفا گرفتن از آن حضرت، رهسپار سامراء شد. بعد از چند روز، کنار دجله رفت و در آن غسل کرد و لباس پاکیزه‌ای پوشید در آن جا به ۴ اسب سوار برخورد کرد که یکی از آنها، نیزه‌ای به دست داشت و لباس بلندی پوشیده بود. آن سوارِ نیزه به دست به طرف اسماعیل آمد و ۳ نفر دیگر، دو طرف جاده ایستاده بودند و به اسماعیل سلام کردند؛ سوارِ نیزه به دست از اسماعیل پرسید: تو فردا به سوی خانواده‌‌ات بر می‌گردی؟ اسماعیل گفت: بله. آن گاه آن شخص به اسماعیل گفت: جلو بیا تا ببینم چه چیزی تو را اذیت می‌کند. سپس به بدن اسماعیل دست کشید تا اینکه دستش به جای زخم رسید، آن را فشار داد و سپس بر اسبش سوار شد. یکی از آن ۳ نفر گفت:‌ای اسماعیل! خوب شدی. اسماعیل از اینکه، آنها نام او را می‌دانند، تعجب کرد؛ ولی توجهی به آن نکرد و گفت: خداوند، من و شما را رستگار کند! آن گاه یکی از آن مردان به اسماعیل گفت: این مرد، امام توست و اشاره به کسی کرد که دست به پای اسماعیل کشیده بود. اسماعیل جلو رفت و پای امام را بغل گرفت و بوسید؛ امام (ع) با لطف و مهربانی به او فرمود: برگرد. اسماعیل گفت: هرگز از تو جدا نمی‌شوم! امام (ع) فرمود: مصلحت این است که برگردی. اما اسماعیل، همان کلام اولش را تکرار کرد. یکی از آن ۳ نفر گفت: اسماعیل خجالت نمی‌کشی؟ امام (ع) به تو می‌فرماید، برگرد و تو با او مخالفت می‌کنی؟! آن گاه اسماعیل آن جا ایستاد و امام (ع) به او فرمود: هنگامی که به بغداد رسیدی، مستنصر، حاکم عباسی تو را خواهد خواست؛ آن گاه که پیش او رفتی و به تو چیزی داد، آن را نگیر و به پسر ما، "رضی" بگو، نامه‌ای برای علی بن عوض بنویسد و من به او سفارش می‌کنم، آنچه را می‌خواهی به تو بدهد. سپس امام (ع) و یارانش، اسماعیل را ترک کردند و به مسیرشان ادامه دادند و اسماعیل به شهر امام هادی (ع) و امام عسکری (ع) رفت و در آن جا با برخی از مردم ملاقات کرد و از آنها درباره ۴ سوار سؤال کرد. گفتند: شاید آنها از بزرگان و صاحب نعمتان این منطقه باشند. اسماعیل به آنها گفت: او، خودِ امام زمان (ع) است. آنها گفتند: آیا بیماری که داشتی را به او نشان دادی؟ اسماعیل گفت: او با دستش، آن را لمس کرد. آن گاه لباس را از پایش بیرون آورد و اثری از آن مریضی ندید؛ شک کرد شاید زخم در پای دیگرش است و لباس را از پای دیگرش هم بیرون آورد و چیزی دیده نشد؛ مردم به سوی او هجوم آوردند و پیراهنش را به قصد تبرک، تکه تکه کردند. از جانب حاکم عباسی، مردی آمد و از اسم و تاریخ بازگشت او به بغداد سؤال کرد؟ و اسماعیل، همه چیز را به او جواب داد. بعد از یک روز، اسماعیل از شهر سامرا خارج شد و به سوی بغداد رفت و زمانی که به بغداد رسید، دید مردم بر دروازه خارج شهر تجمع کرده‌اند و از هر کس که وارد شهر می‌شود، نام، نسب و مکانی که از آن جا می‌آید را می‌پرسند؟ از او، نامش را پرسیدند و او همه چیز را برای آنها تعریف کرد؛ مردم بر سر او ریختند و لباس هایش را برای تبرک، تکه، تکه کردند؛ به بغداد رسید در حالی که نزدیک بود از ازدحام جمعیت بمیرد. سید بن طاوس، همراه آن عده بود؛ مردم را از او دور کردند، زمانی که سید، او را دید، گفت: آیا درباره تو می‌گویند؟ گفت: بله. سپس از مرکبش پایین آمد، ران اسماعیل را دید؛ اما اثری از آن زخم نبود و بیهوش شد. زمانی که به هوش آمد، دست اسماعیل را گرفت و گریه کنان او را پیش وزیر برد و گفت: این برادر من و نزدیک‌تر از همه مردم به قلب من است. وزیر از او پرسید و اسماعیل هم، داستان را تعریف کرد؛ آن گاه وزیر، پزشکانی را فراخواند که زخم را قبل از این واقعه، معاینه کرده بودند و گفته بودند که دوایی، جز قطع کردن پا نیست و آن هم، خطر مرگ دارد. به آنها گفت: بر فرض قطع شدن و نمردن در چه مدت زمانی خوب می‌شد؟ گفتند: در ۲ ماه، جای آن حفره‌ای سفید باقی می‌ماند و در آن محل، دیگر مو نمی‌روید! وزیر از آنها پرسید: چه زمانی زخم را دیدید؟ آنها گفتند: ۱۰ روز است. وزیر، ران اسماعیل را دید و در آن، اثری از زخم ندید، یکی از پزشکان فریاد زد: این کار حضرت مسیح (ع) است! وزیر گفت: این کار شما نیست؛ ما می‌دانیم، کار چه کسی است. سپس حاکم عباسی از اسماعیل پرسید، داستانش چیست؟ اسماعیل، جریان را برای او تعریف کرد و حاکم دستور داد، ۱۰۰۰ دینار به او بدهند و به او گفت: این دینارها را بگیر و انفاق کن. اسماعیل گفت: جرأت ندارم که یکی از آنها را از تو بگیرم. مستنصر با تعجب گفت: از چه می‌ترسی؟! اسماعیل گفت: از آن کسی که مرا شفا داد؛ چون او گفته است، از مستنصر چیزی نگیر. مستنصر گریه کرد، ناراحت شد و اسماعیل در حالی که چیزی از او نگرفته بود از نزدش بیرون آمد. شمس الدین بن اسماعیل هرقلی گفت: من ران پدرم را بعد از آنکه خوب شده بود، دیدم و هیچ اثری روی آن نبود و در همان جا، مو روییده بود[۱]»[۲].

منبع‌شناسی جامع مهدویت

پانویس

  1. بحار؛ مجلسی؛ ج ۵۲، صص ۶۱- ۶۴.
  2. قزوینی، سید محمد کاظم، امام مهدی از تولد تا بعد از ظهور، ص ۲۴۰-۲۴۳.