←پرچمداران بجیله
برچسب: پیوندهای ابهامزدایی |
|||
خط ۳۴۲: | خط ۳۴۲: | ||
[[ابن عبدالبر]]، [[قیس بن مکشوح مرادی]] را [[پرچمدار]] علی در صفّین دانسته که پس از نبردی [[شجاعانه]]، به [[شهادت]] رسیده است<ref>الإستیعاب، ج۳، ص۱۳۰۰؛ ذهبی، تاریخ الاسلام، ج۳، ص۵۴۶.</ref>. [[ذهبی]] مینویسد: قیس از [[شجاعان]] [[عرب]] بود که [[زمان پیامبر]] را [[درک]] کرده ولی در یَمَن و برضدّ [[اسود عنسی]] تلاش کرد. او از [[یاران]] شهید علی{{ع}} در صفّین بود<ref>ذهبی، تاریخ الاسلام، ج۳، ص۵۸۳.</ref>.<ref>[[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین]]، ج4، ص 268 - 269.</ref> | [[ابن عبدالبر]]، [[قیس بن مکشوح مرادی]] را [[پرچمدار]] علی در صفّین دانسته که پس از نبردی [[شجاعانه]]، به [[شهادت]] رسیده است<ref>الإستیعاب، ج۳، ص۱۳۰۰؛ ذهبی، تاریخ الاسلام، ج۳، ص۵۴۶.</ref>. [[ذهبی]] مینویسد: قیس از [[شجاعان]] [[عرب]] بود که [[زمان پیامبر]] را [[درک]] کرده ولی در یَمَن و برضدّ [[اسود عنسی]] تلاش کرد. او از [[یاران]] شهید علی{{ع}} در صفّین بود<ref>ذهبی، تاریخ الاسلام، ج۳، ص۵۸۳.</ref>.<ref>[[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین]]، ج4، ص 268 - 269.</ref> | ||
==اقدامات [[معاویه]] در آستانه [[جنگ صفین]]== | |||
پس از پیوستن [[عمرو عاص]] به معاویه و [[شکست]] [[مأموریت]] [[جریر]] -[[نماینده امام]] در [[شام]]- و بازگشت او به [[کوفه]]، برای [[امام]] و معاویه راهی جز [[جنگ]] باقی نمانده بود. از اینرو، هر دو طرف خود را آماده جنگ کردند. معاویه پیش از شروع جنگ، اقداماتی را به عمل آورد تا خود را در وضع بهتری قرار دهد؛ از جمله اینکه با [[مشورت]] عمرو عاص، [[مالک بن هبیره کندی]] را در [[طلب]] [[محمد بن ابیحذیفه]] که در [[مصر]] علیه معاویه [[شورش]] کرده بود، فرستاد و او را کشت. نیز برای اینکه خیالش از طرف [[روم]] [[آسوده]] شود، هدایایی برای [[پادشاه روم]] فرستاد و با او [[صلح]] کرد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۴؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۷۰.</ref>، و به او قول داد که صدهزار دینار به او بپردازد<ref>حمید الله، محمد، الوثائق السیاسیة للعهد النبوی والخلافة الراشده، ص۵۴۴.</ref>. | |||
اقدام دیگر معاویه، [[نوشتن]] نامههایی برای برخی از شخصیتهای بانفوذ و نیز خطاب به [[مردم]] [[مکه]] و [[مدینه]] بود. او در این باره با عمرو عاص مشورت کرد و [[عمروعاص]] آن را [[صلاح]] ندانست و گفت: اینان سه گروهند: یا [[راضی]] به [[خلافت]] علیاند که [[نامه]] ما بر آنان تأثیری ندارد؛ و یا [[دوستدار]] عثمانند که نامه ما چیزی بر آن نمیافزاید؛ و یا گوشهگیرند که به تو بیشتر از علی [[اعتماد]] ندارند. معاویه سخن عمرو عاص را نپذیرفت و گفت: همه اینها بر عهده من. آنگاه نامهای به امضای خود و عمروعاص، به [[مردم مدینه]] نوشت: | |||
اما بعد، هر چه از ما پوشیده باشد، این [[حقیقت]] از ما پوشیده نیست که [[عثمان]] را علی کشته است و دلیل آن موقعیت [[قاتلان]] او نزد علی است. ما [[خون]] او را میطلبیم تا وقتی که آن قاتلان را به ما تحویل دهد و ما آنها را بر اساس [[کتاب خدا]] بکشیم. اگر آنها را به ما تحویل داد با علی کاری نداریم و [[خلافت]] را میان [[مسلمانان]] به [[شورا]] میگذاریم؛ همان کاری که [[عمر بن خطاب]] کرد و ما هرگز خواهان خلافت نیستیم. پس ما را در این کار [[یاری]] کنید و شما نیز بهپا خیزید که اگر دستهای ما و شما در یک چیز [[متحد]] شود، علی مرعوب میگردد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۶۳؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۳، ص۱۰۹؛ ابن قتیبه، الامامة والسیاسه، ج۱، ص۸۹.</ref>. | |||
[[عبدالله بن عمر]] در پاسخ نوشت: «به [[جان]] خودم [[سوگند]] که شما دو نفر در پیدا کردن محل یاری خود به [[خطا]] رفتهاید و آن را در مکانی دور میجویید. [[نامه]] شما جز شکی بر [[شک]] نیفزود و شما کجا و [[مشورت]] کجا! شما کجا و خلافت کجا! و تو ای [[معاویه]]، [[اسیر]] [[آزادشده]] هستی و تو ای عمرو، شخصی متهم هستی. از این کار دست بردارید. برای شما در میان ما [[دوست]] و [[یاوری]] نیست. والسلام»<ref>نصر بن مزاحم، وقعة ص۶۳؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۳، ص۱۰۹.</ref>. | |||
پاسخی که نقل کردیم در کتابهای [[نصر بن مزاحم]] و [[ابن ابی الحدید]] آمده است و گویا عبدالله بن عمر از طرف [[مردم مدینه]] این پاسخ را داده است؛ ولی [[ابن قتیبه]] که متن [[نامه معاویه]] و [[عمرو بن عاص]] را به [[مردم]] [[مکه]] و [[مدینه]] به همان صورت که نقل گردید، آورده، پاسخ آن را نه از زبان عبدالله بن عمر، بلکه از سوی مردم مدینه نقل کرده و متن آن نیز با متن نقل شده از عبدالله بن عمر متفاوت است. او میگوید: وقتی نامه معاویه برای مردم خوانده شد، آنان تصمیم گرفتند که پاسخ را به [[مسور بن مخرمه]] واگذار کنند و او از طرف مردم به معاویه چنین نوشت: | |||
اما بعد، تو [[اشتباه]] بزرگی کردهای و در پیدا کردن جایگاهی برای یاری خود، به خطا رفتهای. ای معاویه، تو را با خلافت چه کار؟ در حالی که تو اسیرِ [[آزاد]] شدهای و پدر تو از حاضران در [[جنگ احزاب]] بود. دست از سر ما بردار که در میان ما برای تو [[دوست]] و [[یاوری]] نیست<ref>ابن قتیبه، الامامة والسیاسه، ج۱، ص۸۹.</ref>. | |||
چه پاسخ [[نامه معاویه]] و [[عمرو عاص]] را [[عبدالله بن عمر]] داده باشد و چه [[مسور بن مخرمه]]، [[معاویه]] [[نامه]] دیگری خطاب به عبدالله بن عمر نوشت و جز او به [[سعد بن ابیوقاص]] و [[محمد بن مسلمه انصاری]] نیز نامه نگاشت. او برای [[جلب رضایت]] فرزند [[عمر]] به او چنین نوشت: «اما بعد، هیچ کس از [[قریش]] از نظر من شایستهتر از تو نبود که [[مردم]] بعد از [[عثمان]] گرد او جمع شوند. البته [[خوار]] کردن عثمان و [[طعن]] زدنِ تو را بر [[یاران]] او به یاد آوردم و بر تو [[خشمگین]] شدم؛ ولی [[مخالفت]] تو با علی آن را بر من آسان کرد، و بعضی از آنها را از بین برد. [[خدا]] تو را [[رحمت]] کند؛ در گرفتن [[حق]] این [[خلیفه]] [[مظلوم]] ما را [[یاری]] کن. من نمیخواهم بر تو [[امیر]] باشم بلکه امارت را برای تو میخواهم، و اگر نخواستی میان [[مسلمانان]] به [[شور]] گذاشته شود». معاویه به پیوست این نامه اشعاری هم فرستاد و در آن عبدالله بن عمر را [[نصیحت]] کرد که به [[خونخواهی عثمان]] [[قیام]] کند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۷۲؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۳، ص۱۱۳؛ ابن قتیبه، الامامة والسیاسه، ج۱، ص۸۹؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۲، ص۵۴۴.</ref>. | |||
عبدالله بن عمر که از [[امیرالمؤمنین]] جدا شده بود، در پاسخ معاویه چنین نوشت: «اما بعد، همانا نظری که تو را درباره من به [[طمع]] انداخته است، تو را وادار به کاری کرد که انجام دادهای تا من علی را میان [[مهاجران]] و [[انصار]] و [[طلحه]] و [[زبیر]] و [[عایشه]]، [[ام المؤمنین]]، رها کنم و تابع تو شوم! و اما اینکه [[گمان]] کردهای من به علی ایراد گرفتهام، [[سوگند]] به [[جان]] خودم، من در [[ایمان]] و [[هجرت]] و داشتن موقعیت نزد [[پیامبر خدا]] و سرکوبی [[مشرکان]] به [[مقام]] علی نمیرسم؛ ولی درباره این سخن چیزی از [[پیامبر]] به من نرسیده بود و من مجبور به توقف و [[بیطرفی]] شدم و گفتم اگر مایه [[هدایت]] است، فضیلتی را از دست دادهام و اگر مایه [[گمراهی]] است از شری [[نجات]] یافتهام. پس خودت را از ما [[بینیاز]] بدان. والسلام». او اشعاری هم ضمیمه این [[نامه]] کرد که مردی از [[انصار]] آن را سروده بود<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۷۲؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۳، ص۱۱۳؛ ابن قتیبه، الامامة والسیاسه، ج۱، ص۸۹؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۲، ص۵۴۴.</ref>. | |||
هر چند [[عذر]] فرزند [[عمر]] در جدایی از [[امیرالمؤمنین]] پذیرفته نیست، در اینجا پاسخ قاطعی به [[معاویه]] داده و او را از خود [[مأیوس]] کرده است. او بعدها از جدا شدن از علی{{ع}} پشیمان شد و وقتی [[شهادت]] [[عمار یاسر]] را به دست معاویه شنید، [[تأسف]] خورد که چرا با آنها نجنگیده است؛ زیرا برای او ثابت شده بود که آنان همان «[[فئه باغیه]]» (گروه [[ستمگر]]) هستند؛ چون پیامبر فرموده بود: [[عمار]] را «فئه باغیه» میکشد<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۴، ص۱۸۵؛ ابن حجر، الاستیعاب (در حاشیة الاصابه)، ج۳، ص۵۳؛ ابو جعفر اسکافی، المعیار و الموازنه، ص۲۴.</ref>. | |||
معاویه نامه دیگری به [[سعد بن ابیوقاص]] که او نیز از امیرالمؤمنین جدا شده بود، نوشت. متن نامه چنین است: «اما بعد، [[شایستهترین]] [[مردم]] برای کمک به [[عثمان]]، [[اهل]] [[شورا]] از [[قریش]] است؛ همانان که [[حق]] او را [[اثبات]] کردند و او را بر دیگران ترجیح دادند؛ [[طلحه]] و [[زبیر]] به او کمک کردند و آن دو با تو در این کار (شورا) [[شریک]] و همانند تو در [[اسلام]] بودند. [[ام المؤمنین]] ([[عایشه]]) نیز به او کمک کرد. پس تو آنچه را که آنان پسندیدند، [[مکروه]] مدار و آن را که آنان پذیرفتند رد مکن. ما آن را به شورا برمیگردانیم». | |||
معاویه به پیوست این نامه اشعاری هم به [[سعد وقاص]] فرستاد و او را [[تشویق]] به [[همکاری]] با خود کرد. سعد وقاص در پاسخ [[نامه معاویه]] چنین نوشت: «اما بعد، [[عمر]] جز کسی را که [[خلافت]] بر او روا بود وارد [[شورا]] نکرد و یکی شایستهتر از دیگری نبود؛ مگر اینکه همه در او اتفاق کنیم. جز اینکه اگر ما چیزی داشتیم علی هم داشت؛ ولی او چیزی داشت که در ما نبود. و این کاری بود که هم آغاز آن را نمیپسندیدیم و هم پایان آن را. و اما [[طلحه]] و [[زبیر]] اگر در خانههای خود مینشستند برای آنان بهتر بود. [[خدا]] [[ام المؤمنین]] ([[عایشه]]) را در برابر آنچه کرد، بیامرزد. سپس شعرهایی را که [[معاویه]] در [[نامه]] خود نوشته بود، با [[شعر]] پاسخ داد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۷۵؛ ابن قتیبه، الامامة والسیاسه، ص۹۰؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۲، ص۵۴۵؛ علوی، محمد بن عقیل، النصائح الکافیه، ص۳۷؛ یعقوبی، ابن واضح، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۶.</ref>. | |||
بدین گونه سعد وقاص ضمن رد نظر معاویه که [[عثمان]] را [[برتر]] از سایر اعضای شش نفری [[شورای عمر]] قلمداد میکرد، از [[فضایل علی]] سخن گفت و از طلحه و زبیر و عایشه [[انتقاد]] کرد و این در حالی بود که او با [[امیرالمؤمنین]] همراه نشد و از او جدا گشت. معاویه در تعقیب هدفهای [[تبلیغی]] خود نامه دیگری هم به [[محمد بن مسلمه]] نوشت و از اینکه او و قومش عثمان را [[خوار]] کردند، انتقاد کرد. در عین حال او را ستود و «فارس الانصار» و ذخیره [[مهاجران]] خواند. معاویه میخواست او را که از علی جدا شده بود، به سوی خود بکشاند؛ ولی محمد بن مسلمه پاسخ قاطعی به معاویه داد و طی آن نوشت: «... و تو ای معاویه، به [[جان]] خودم [[سوگند]] که جز [[دنیا]] چیزی را نمیخواهی و جز [[هوای نفس]] از چیزی [[پیروی]] نمیکنی. عثمان را اکنون که مرده است [[یاری]] میکنی! اما در حالی که زنده بود، خوارش کردی»...<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۷۷؛ ابن قتیبه، الامامة والسیاسه، ج۱، ص۹۰؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۲، ص۵۴۷.</ref>. | |||
علاوه بر نامهپراکنیهایی که قسمتی از آن را آوردیم، [[معاویه]] از هر فرصتی برای جلب افراد به سوی خود [[سود]] میبرد و از هر حادثهای استفاده [[تبلیغی]] میکرد و بر [[ضد امیرالمؤمنین]] [[جنگ روانی]] و تبلیغی به راه میانداخت. | |||
یکی دیگر از کسانی که معاویه او را بر ضد [[امام]] تحریک کرد، [[ابومسلم خولانی]] ([[عبدالله بن ثوب]]) بود. اصل او از [[یمن]] و اقامتش در [[شام]] بود، و از زاهدان و [[عابدان]] به شمار میرفت<ref>ابن حجر، تهذیب التهذیب، ج۱۲، ص۲۵۶؛ مزی، جمال الدین، تهذیب الکمال، ج۳۴، ص۲۹۰.</ref>. او را از طبقه دومِ [[تابعین]] شام به شمار میآورند<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۷، ص۴۴۸.</ref>. ابومسلم در آستانه [[جنگ صفین]]، با گروهی از [[قاریان شام]] نزد معاویه آمد و به او گفت: تو چرا با علی [[جنگ]] میکنی، در حالی که تو از نظر [[مصاحبت با پیامبر]] و [[هجرت]] و [[قرابت]] و [[سبقت]] در [[اسلام]] همانند او نیستی؟ معاویه گفت: من با علی نمیجنگم در حالی که همانند او مدعی [[مصاحبت]] و هجرت و قرابت و سابقه در اسلام باشم؛ ولی آیا شما نمیدانید که [[عثمان]] مظلومانه کشته شد؟ گفتند: آری. گفت: علی [[قاتلان]] او را در [[اختیار]] ما بگذارد تا آنها را بکشیم؛ در این صورت [[جنگی]] میان ما و او وجود ندارد. | |||
آنان [[فریب]] سخنان معاویه را خوردند و گفتند: نامهای به علی بنویس که یکی از ما آن را نزد او ببرد. معاویه نامهای نوشت و [[ابو مسلم خولانی]] را همراه آن به سوی امام فرستاد. وقتی ابومسلم در [[کوفه]] به خدمت امام رسید، خطبهای خواند و از جمله گفت: «اما بعد، تو تولیت کاری را بر عهده گرفتهای که به [[خدا]] [[سوگند]] [[دوست]] نداریم که آن برای غیر تو باشد، مشروط بر اینکه [[حق]] را [[اجرا]] کنی. عثمان در حالی که [[مسلمان]] بود و خونش [[حرمت]] داشت، مظلومانه کشته شد. پس [[قاتلان]] او را به ما تحویل بده و تو [[رهبر]] ما هستی و اگر کسی با تو [[مخالفت]] کند دستان ما به کمک تو میشتابد و زبانهای ما به نفع تو [[شهادت]] میدهد و تو صاحب عذر و [[حجت]] هستی». | |||
[[امام]] در پاسخ [[ابو مسلم]] گفت: فردا بیا پاسخ نامهات را بگیر. او رفت و فردای آن [[روز]] آمد تا پاسخ بگیرد. دید که سخنان او به گوش [[مردم]] رسیده و [[پیروان]] امام [[سلاح]] برداشتهاند و [[مسجد]] را پر کردهاند و ندا سر میدهند که همه ما [[عثمان]] را کشتهایم<ref>به گفته دینوری تعداد آنها حدود ده هزار نفر بود.</ref>. به ابو مسلم [[اجازه]] داده شد و نزد امام آمد و امام نامهای را که در پاسخ [[معاویه]] نوشته بود، به او داد. ابومسلم گفت: گروهی را دیدم که تو با آنان کاری نداری. امام گفت: چه دیدی؟ گفت: این خبر به مردم رسیده که تو میخواهی [[قاتلان عثمان]] را به ما تحویل بدهی، هیاهو میکنند و [[لباس]] [[جنگ]] پوشیدهاند و [[شعار]] میدهند که همه آنان قاتلان عثمان هستند. امام فرمود: «به [[خدا]] [[سوگند]]، هیچ لحظهای نخواستهام که آنان را تحویل تو بدهم. من زیر و روی این کار را بررسی کردم و دیدم که شایسته نیست من آنها را به تو و یا غیر تو بدهم». ابو مسلم [[نامه]] را گرفت و بیرون آمد و با خود گفت اکنون جنگ روا شده است<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۸۶؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۷۵.</ref>. | |||
یکی دیگر از مواردی که معاویه در [[جنگ روانی]] بر ضد امام از آن بهرهبرداری میکرد، آمدن [[عبیدالله بن عمر]] به [[شام]] بود. او که فرزند کوچکتر [[عمر بن خطاب]] بود، پس از کشته شدن پدرش [[عمر]] به دست [[ابولؤلؤ]] و [[فرار]] او، [[هرمزان]] و دخترش را به جای پدرش کشته بود. [[امیرالمؤمنین]] همان موقع [[قصاص]] او را خواستار شد؛ ولی [[عثمان]] او را [[قصاص]] نکرد و در محلی دور از [[مدینه]] زمینی به او داد و او در آنجا کشت و زرع میکرد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۸۶؛ ابن ابیالحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۷۵؛ ابو حنیفه دینوری، الأخبار الطوال، ص۱۶۳.</ref>. | |||
عبیدالله از [[بیم]] اجرای عدالتِ [[علوی]]، به [[شام]] گریخت. وقتی خبر ورود او به [[گوش]] [[معاویه]] رسید، با [[مشورت]] [[عمروعاص]]، خواست از حضور او در شام بر [[ضد امیرالمؤمنین]] بهرهبرداری کند. پس او را به حضورطلبید و از او خواست که به [[منبر]] رود و علی را [[دشنام]] گوید و [[شهادت]] بدهد که او [[قاتل]] عثمان است. عبیدالله به رغم [[دشمنی]] با [[امام]]، حاضر نشد به امام دشنام دهد؛ ولی قول داد که درباره نسبت دادن [[قتل عثمان]] به او چیزی بگوید؛ اما در [[سخنرانی]] خود چیزی در این باره نگفت. معاویه به او پیغام داد که تو یا ترسیدهای و یا به ما [[خیانت]] کردهای. او به معاویه پیغام داد که [[دوست]] نداشتم بر ضد مردی که عثمان را نکشته شهادت بدهم. معاویه او را طرد کرد و اهمیتی به او نداد. ولی او برای جلب توجه معاویه اشعاری سرود و در آن [[گواهی]] داد که [[قاتلان عثمان]] در گرد علی قرار گرفتهاند و عثمان مظلومانه و بیگناه کشته شد. وقتی این اشعار به معاویه رسید او را گرامی داشت و از [[نزدیکان]] خود کرد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۸۵.</ref>. | |||
یکی دیگر از اقدامات معاویه در ایجاد [[جنگ روانی]] و [[تضعیف]] امام، [[رفتار]] او با [[قیس بن سعد]]، عامل [[امیرالمؤمنین]] در [[مصر]] بود. قیس یکی از هوشمندان [[عرب]] بود و در جنگهای [[زمان پیامبر]] [[پرچم]] [[انصار]] را به دست میگرفت<ref>ابن اثیر، اسدالغابه، ج۴، ص۲۱۵.</ref>. امیرالمؤمنین او را [[والی مصر]] کرد و او با [[حُسن]] تدبیری که داشت، توانست بر اوضاع مصر [[تسلط]] یابد. [[مردم مصر]] نیز در [[اطاعت]] امیرالمؤمنین بودند. معاویه در اقدامی مکارانه، نامهای به [[قیس بن سعد]] نوشت و از او خواست که به او پیوندد و در [[خونخواهی عثمان]] شرکت کند. نامههایی میان این دو رد و بدل شد و بالاخره قیس در [[نامه]] شدیداللحنی به [[معاویه]] نوشت: «اما بعد، مایه [[شگفتی]] است که تو در من [[طمع]] کردی و مرا [[فریب]] میدهی! آیا میخواهی از [[اطاعت]] کسی که [[شایستهترین]] [[مردم]] به [[خلافت]] و گویاترین آنان به [[حق]] و هدایتیافتهترین آنان در راه و نزدیکترین آنان به [[رسول خدا]] است، بیرون شوم و به اطاعت تو در آیم؟ اطاعت کسی که دورترین مردم از خلافت و زورگوترین و گمراهترین آنان و دورترین مردم از پیامبرخدا و پسر [[گمراهان]] و طاغوتی از طاغوتهای [[شیطان]] است».... | |||
وقتی معاویه نامه قیس را خواند، از او [[ناامید]] شد. پس به این قانع شد که میان او و [[امام]] [[اختلاف]] ایجاد کند تا به مردم [[شام]] [[روحیه]] دهد. از این رو به مردم شام گفت: به قیس [[دشنام]] ندهید؛ او تابع ما است و مخفیانه به من نامه مینویسد. آنگاه از زبان قیس نامهای [[جعل]] کرد که گویا قیس به او نوشته است که او نیز خواهان [[خون عثمان]] است و با معاویه [[همکاری]] خواهد کرد! این خبر به [[امیرالمؤمنین]] و [[یاران]] او رسید. [[اصحاب امام]] به قیس بدگمان شدند و به حضرت پیشنهاد کردند که قیس را [[عزل]] کند. ولی امام فرمود: من این خبر را درباره قیس [[باور]] نمیکنم. [[اصرار]] [[اصحاب]] باعث شد که امام [[محمد بن ابیبکر]] را به [[مصر]] بفرستد و جریانات تلخی پیش آمد که در کتابهای [[تاریخی]] آمده است<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۶۴؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۳۵۶؛ ر.ک: ابن خلدون، عبدالرحمان، تاریخ ابن خلدون، ج۴، ص۲۹۴.</ref>. | |||
یکی دیگر از اقدامات معاویه در [[جنگ روانی]] بر [[ضد امیرالمؤمنین]]، فرستادن عوامل نفوذی به میان [[اصحاب امیرالمؤمنین]] بود. آنها [[مأموریت]] داشتند که هم تحرکات امام را گزارش کنند و هم در مواقع لازم به [[جبهه]] [[امام]] ضربه بزنند. نمونه آن، ماجرایی است که در آستانه [[جنگ صفین]] اتفاق افتاد. به هنگام [[آمادگی]] [[سپاه امام]] جهت حرکت به سوی [[شام]]، امام خطبهای خواند و طی آن فرمود: «به سوی [[دشمنان خدا]] و [[دشمنان]] [[سنتها]] و [[قرآن]] و باقیمانده [[احزاب]] و [[قاتلان]] [[مهاجرین]] و [[انصار]] حرکت کنید». | |||
در این هنگام، شخصی به نام [[اربد]] از [[قبیله]] بنیفزار برخاست و گفت: تو میخواهی ما را به سوی شام حرکت دهی تا با [[برادران دینی]] خود [[جنگ]] کنیم؛ همانگونه که در [[بصره]] با [[برادران]] خود جنگ کردیم؟ به [[خدا]] [[سوگند]] که چنین نخواهیم کرد. در این موقع [[مالک اشتر]] برخاست و گفت: گوینده این سخن کیست؟ پس از آن، [[مردم]] به سوی او [[هجوم]] آوردند. او [[فرار]] کرد. مردمِ [[خشمگین]] او را دنبال کردند و در محله [[کناسه]] با مشت و لگد و غلاف [[شمشیر]] آنقدر او را زدند تا مرد. چون این خبر به امام رسید، ناراحت شد و فرمود: نباید او را میکشتید. چون معلوم نشد که [[قاتل]] او کیست، امام [[دیه]] او را از [[بیت المال]] پرداخت<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۹۵؛ ابو حنیفه دینوری، الأخبار الطوال، ص۱۶۴؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۲، ص۵۷.</ref>. | |||
همچنین دو نفر به نامهای عبدالله عبسی و حنظله تمیمی خدمت امام آمدند و از او خواستند که به سوی [[معاویه]] حرکت نکند و از جنگ با او بپرهیزد. امام در پاسخ آنها گفت: من سخن کسانی را میشنوم که نمیخواهند معروفی را بشناسند و منکری را [[انکار]] کنند. در این هنگام [[معقل]] ریاحی گفت: این دو نفر برای [[خیرخواهی]] نزد تو نیامدهاند؛ بلکه قصد [[فریفتن]] تو را دارند. آنان از دشمنان تو هستند. یکی دیگر از [[یاران امام]] گفت: حنظله با معاویه مکاتبه دارد؛ بگذار او را بازداشت کنیم. غیر از عبدالله و حنظله، دو نفر دیگر به نامهای [[عیاش]] و [[قائد]] نیز که هر دو از قبیله [[عبس]] بودند، [[رسوا]] شدند و معلوم گردید که با [[معاویه]] سر و سری دارند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۹۶؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۳، ص۱۷۵.</ref>.<ref>[[یعقوب جعفری|جعفری، یعقوب]]، [[قاسطین (مقاله)| مقاله «قاسطین»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۱۸۳.</ref> | |||
==حرکت [[سپاه امام]] به سوی [[شام]]== | |||
[[سرپیچی]] معاویه از [[بیعت با امام]] و جنگطلبی او، [[امیرمؤمنان]] را واداشت که [[شر]] او را از سر [[مسلمانان]] کوتاه کند و این کار جز با [[جنگ]] امکان نداشت: {{عربی|آخر الدواء الكيّ}}. با اینکه [[امام]] تصمیم قاطعی برای جنگ با معاویه گرفته بود، در این باره با [[یاران]] خود [[مشورت]] کرد و فرمود: «شما دارای اندیشههای روشن و صاحبان [[حلم]] و [[حقگویان]] و درستکردارانید. ما [[اراده]] کردهایم که به سوی [[دشمن]] شما حرکت کنیم، نظر خود را در این باره بگویید»<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۹۲.</ref>. | |||
چند تن از [[یاران امام]] به [[نمایندگی]] از دیگران سخن گفتند. [[هاشم بن عقبة بن ابیوقاص]] و [[عمار یاسر]] از گروه [[مهاجران]]، و [[قیس بن سعد بن عباده]] و [[سهل بن حنیف]] از گروه [[انصار]]، دفع [[فتنه]] معاویه و [[شتاب]] در جنگ را از امام خواستند و [[اطاعت]] بیچون و چرای خود را از ایشان اعلام کردند. سهل بن حنیف افزود: بهتر است امام با [[مردم کوفه]] که [[اکثریت]] [[سپاه]] او را تشکیل میدهند نیز سخن بگوید. امام پیشنهاد او را پذیرفت و به میان [[جمعیت]] انبوه [[سپاهیان]] رفت و با آنان نیز سخن گفت. آنان نیز اطاعت خود را اعلام کردند و تنها یک نفر به نام [[اربد]] که عامل نفوذی معاویه بود، [[مخالفت]] کرد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۹۴.</ref>. | |||
در این هنگام برخی از یاران امام مانند [[زید بن حصین]] و ابوزینب و [[یزید بن قیس]] و [[زیاد بن نصر]] و [[عبدالله بن بدیل]] حاضر شدند و ضمن اعلام [[آمادگی]] خود، از امام خواستند که در جنگ شتاب کند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۰۰ – ۱۰۲.</ref>. برخی از یاران امام نیز مانند [[حجر بن عدی]] و [[عمرو بن حمق]] از شدت [[خشم]] [[اهل شام]] را [[لعنت]] میکردند و از آنان [[بیزاری]] میجستند. وقتی این خبر به [[امام]] رسید، آنها را خواست و از [[دشنام]] دادن منع کرد. آنان گفتند: یا [[امیرالمؤمنین]] آیا ما بر [[حق]] نیستیم؟ فرمود: آری. گفتند: پس چرا ما را از دشنام دادن به آنان منع میکنی؟! امام فرمود: «من [[دوست]] ندارم که شما دشنام دهنده باشید؛ ولی اگر [[اعمال]] آنان را بازگو کنید و حالشان را یادآور شوید، درستتر و معذورتر است. به جای آنکه دشنام دهید، بگویید: خدایا، [[خون]] ما و آنان را [[حفظ]] کن و میان ما و آنان [[اصلاح]] نما و آنان را از [[گمراهی]] بِرهان، تا کسی که حق را نمیشناسد بشناسد و کسی که به سوی گمراهی و [[دشمنی]] میرود از آن دست بردارد»<ref>متن سخنان امام را از نهج البلاغه، خطبه ۲۰۶ گرفتیم.</ref>. آنان [[موعظه]] امام را پذیرفتند و با نغزترین عبارات، به امام اظهار ارادت کردند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۰۳؛ ابو حنیفه دینوری، الاخبار الطوال، ص۱۶۵.</ref>. | |||
ناگفته نماند که [[یاران امام]]، [[مردم]] [[شام]] را لعنت میکردند؛ حال آنکه بسیاری از آنان فریبخورده بودند. ولی لعنِ کسانی که حق را میشناسند و در برابر آن میایستند، کار ناروایی نیست. امام در [[قنوت]] [[نماز]] افرادی مانند [[معاویه]] و [[عمروعاص]] را به نام لعنت میکرد<ref>ر.ک: نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۵۲۲.</ref>. | |||
امام در آستانه حرکت به سوی شام، نامههایی برای برخی از عاملان خود در شهرهای مختلف نوشت و از آنان خواست که درآمدهای اضافی را به سوی امام بفرستند. این کار برای تأمین [[هزینه]] [[جنگ]] بود. او همچنین برای آخرین بار نامههایی به معاویه و عمروعاص نوشت و آنان را به راه حق خواند؛ ولی آنان پاسخ منفی دادند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۱۱ – ۱۰۴.</ref>. امام [[سپاه]] خود را فراخواند و برای آنان سخن گفت. از جمله فرمود: «... معاویه و سپاه او همان «[[فئه باغیه]]» (گروه [[ستمگر]]) و گروه طغیانگرند. [[شیطان]] آنها را [[فرمان]] میدهد و با امروز و فردا کردنهای خود آنان را نیرو میدهد و آنان را [[مغرور]] میسازد. آنچنانکه [[خدا]] شما را از [[شیطان]] برحذر داشته، از او برحذر باشید و [[پاداش]] و کرامتی را که برای شما است [[طلب]] کنید... شما را به شدت در کار و [[جهاد در راه خدا]] و اینکه [[مسلمانی]] را [[غیبت]] نکنید، [[فرمان]] میدهم. [[منتظر]] کمک زودرس [[خداوند]] باشید»<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۱۳.</ref>. | |||
پس از پایان [[خطبه امام]]، فرزندش حسن{{ع}} به پاخاست و خطبهای خواند و فرمود: «... در [[جنگ]] با دشمنِ خود، [[معاویه]] و [[سپاه]] او، گرد هم آیید که وقت آن فرا رسیده است و همدیگر را [[خوار]] نکنید که این کار رگهای قلبها را پاره میکند، و همانا روی آوردن به نیزهها، [[شرافت]] و بزرگی میآورد؛ زیرا هیچ قومی [[عزت]] و قوت نشان ندادهاند، مگر اینکه خداوند [[گرفتاری]] را از آنان برداشته و [[شداید]] و ناراحتیهای ذلتآور را از آنان دور کرده و آنان را به سوی [[دین]] [[هدایت]] نموده است»<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۱۴.</ref>. | |||
در این هنگام [[حسین بن علی]]{{ع}} نیز به دنبال [[سخنرانی]] برادرش به پاخاست و خطبهای ایراد کرد: «... [[آگاه]] باشید که جنگ چیزی است که [[شرّ]] آن شتابان است و طعم آن ناراحت کننده و آن جرعههایی است که دریافت میشود. هر کس [[آمادگی]] آن را داشته باشد و ساز و برگ آن را تهیه کرده باشد و [[خستگی]] آن او را از پای در نیاورد، [[اهل]] جنگ است، و هر کس پیش از رسیدن [[زمان]] آن و بررسی نیرو و امکانات خود، در آن [[شتاب]] کند، به قومش سودی ندهد و خود را هلاک سازد. از خداوند میخواهیم که با کمک خود شما را در [[الفت]] و [[اتحاد]]، [[پشتیبانی]] کند»<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۱۵.</ref>. | |||
پس از این سخنرانیها، [[سپاه امام]] آماده حرکت شد. در این هنگام دو گروه از [[قاریان]] که از [[اصحاب]] [[عبدالله بن مسعود]] بودند، از جمله [[عبیده سلمانی]] و [[ربیع بن خثیم]]، نزد [[امام]] آمدند و با اعتراف به [[فضیلت امیرالمؤمنین]]، در [[حقانیت]] او در این [[جنگ]] تشکیک کردند و گفتند: یا [[امیرالمؤمنین]]، اگر باید کسانی از [[مسلمانان]] در مرزها باشند، پس ما را به یکی از مرزها بفرست تا با [[دشمنان اسلام]] بجنگیم. امام موافقت کرد و ربیع بن خثیم را به [[مرز]] [[ری]] فرستاد. نیز مردان [[قبیله]] [[باهله]] را که از شرکت در این جنگ [[خشنود]] نبودند، فراخواند و به آنان فرمود: شما هم عطایای خود را بگیرید و به مرز [[دیلم]] بروید<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۱۶.</ref>. | |||
امام با این کار، [[سپاه]] خود را از وجود کسانی که باعث [[تضعیف]] [[روحیه]] آنان میشد، پیراست. ناگفته نماند که این افراد با کسانی مانند [[جریر بن عبدالله بجلی]] و ثویر بن عامر که علاوه بر [[کنارهگیری]] از امام، به [[معاویه]] [[نامه]] نوشتند و خواستار پیوستن به او شدند، فرق داشتند و همانگونه که پیش از این گفتیم، امام [[خانه]] [[جریر]] و ثویر را سوزاند تا کسی به [[خیانت]] نیندیشد. | |||
امام سپاه خود را در محلی به نام «نُخَیله»<ref>«نخیله» محلی در نزدیکی کوفه به سمت شام است. حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۵، ص۲۲۸.</ref> ساماندهی کرد و برای هر قبیلهای [[فرماندهی]] گماشت. [[دوازده]] هزار نفر را به فرماندهی [[زیاد بن نضر]] و [[شریح بن هانی]] به عنوان طلایهداران و دیدهبانان به سوی [[شام]] فرستاد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۲۲.</ref> و در بخشنامهای خطاب به [[فرماندهان سپاه]] خود تأکید کرد که سر راه خود، به [[مردم]] -حتی به [[اهل ذمه]]- تعرض نکنند و از [[ظلم]] بپرهیزند و مواظب [[رفتار]] خود باشند و کاری نکنند که [[خدا]] به آن [[راضی]] نیست<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۳۵.</ref>. امام [[روز]] چهارشنبه [[پنجم شوال]] [[سال ۳۶ هجری]]، پس از ایراد خطبهای، همراه سپاه خود به سوی شام حرکت کرد و هنگامی که پا در رکاب گذاشت، [[نام خدا]] را بر زبان جاری کرد، و وقتی روی مرکب نشست، این [[آیه]] را خواند: {{متن قرآن|سُبْحَانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ * وَإِنَّا إِلَى رَبِّنَا لَمُنْقَلِبُونَ}}<ref>«پاکا آن (خداوند) که این را برای ما رام کرد و ما را توان آن نبود * و ما به سوی پروردگارمان برمیگردیم» سوره زخرف، آیه ۱۳-۱۴.</ref>. سپس گفت: «خدایا، از [[رنج]] [[سفر]] و [[سختی]] راه و از [[حیرت]] پس از [[یقین]]، و واپسنگری به [[خانواده]] و [[مال]] و فرزند به تو [[پناه]] میبرم»...<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۳۲؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۳، ص۵۷۰.</ref>. | |||
[[سپاه امام]] از نُخَیله به راه افتاد و تا رسیدن به [[صفین]]، از [[شهرها]] و آبادیهای بسیاری عبور کرد که مهمترین آنها عبارت بودند از: | |||
[[دیر ابوموسی]]. در این [[منزل]] که در دو فرسخی [[کوفه]] بود، وقت [[نماز عصر]] رسید و [[امام]] نماز عصر را شکسته خواند و پس از [[خواندن نماز]]، [[خدا]] را به بزرگی یاد کرد و [[رضا]] به قضای او و عمل به [[طاعت]] او و بازگشت به سوی او را خواستار شد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۳۴.</ref>. | |||
شاطیء نَرْس. در این محل برای [[نماز]] [[مغرب]] پیاده شدند و امام پس از خواندن نماز، خدا را [[حمد]] و ثنا گفت. تا رسیدن وقت [[نماز صبح]] در این مکان اقامت کردند. پس از خواندن نماز آنجا را ترک گفتند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۳۴.</ref>. | |||
قبة قُبین. در این محل درختان خرمای بسیاری بود. امام با دیدن آنها این آیه را [[تلاوت]] کرد: {{متن قرآن|وَالنَّخْلَ بَاسِقَاتٍ لَهَا طَلْعٌ نَضِيدٌ}}<ref>«و خرمابنهای بالا بلند را که شکوفههای بر هم نهاده (و انبوه) دارند» سوره ق، آیه ۱۰.</ref>. آنگاه با مرکب خود از [[نهر]] گذشت و در معبدی که مربوط به [[یهودیان]] بود، قدری [[استراحت]] کرد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۳۵.</ref>. | |||
[[بابل]]. در این محل امام فرمود: بابل سرزمینی است که [[زلزله]] (بلای آسمانی) آنجا را کوبیده است؛ مرکب خود را حرکت بدهید تا نماز عصر را بیرون از آن بخوانیم. چون از پل «صَراة» عبور کردند، [[نماز]] خود را خواندند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۳۵؛ ابو حنیفه دینوری، الاخبار الطوال، ص۱۶۷.</ref>. عبد خیر همْدانی میگوید: همراه علی{{ع}} بودم که از [[سرزمین بابل]] گذشتیم و در محل خوش آب و هوایی برای ادای [[نماز عصر]] پیاده شدیم. نزدیک بود [[آفتاب]] غروب کند که علی{{ع}} [[دعا]] کرد و آفتاب به اندازه [[خواندن نماز]] عصر برگشت و ما نماز عصر را خواندیم. سپس آفتاب غروب کرد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۳۶؛ شیخ مفید، الارشاد، ج۱، ص۳۴۶.</ref>. | |||
دیر کعب. منزلی بود در نزدیکیهای «[[ساباط]]» که [[سپاه امام]] از آنجا گذشت. | |||
ساباط. سپاه امام شب را در این محل آسود و روستاییان برای [[سپاه]] غذا و آذوقه آوردند. [[امام]] فرمود: «این کار را نکنید که ما بر شما چنین حقی نداریم»<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۳۹؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۲، ص۵۷۴.</ref>. | |||
در این محل، امام [[ریاست]] دو [[قبیله کنده]] و [[ربیعه]] را که با [[اشعث بن قیس]] بود، از او گرفت و به [[حسان بن مخدوج]] داد. [[اشعث]] و دوستانش ناراحت شدند. این خبر به [[گوش]] [[معاویه]] رسید. او از این جریان بهرهبرداری کرده، دستور داد شعرهای تحریککنندهای بسرایند و آن را میان [[قبایل یمن]] بخوانند تا به گوش اشعث برسد و دشمنیِ او را با امام بیش از پیش برانگیزاند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۳۹.</ref>. | |||
[[کربلا]]. امام در این [[سرزمین]] فرود آمد و با [[مردم]] نماز خواند. وقتی نماز تمام شد، مقداری از خاک آنجا را برداشت و بو کرد. سپس گفت: خوشا به حال تو ای [[تربت]]! از تو گروهی [[محشور]] میشوند که بدون حساب به [[بهشت]] میروند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۴۰.</ref>. در [[روایت]] دیگری آمده است که وقتی امام در سرزمین کربلا فرود آمد، به او گفتند: یا [[امیرالمؤمنین]]، اینجا کربلا است. فرمود: سرزمینِ [[کرب]] و [[بلا]] است؛ یعنی [[اندوه]] و [[مصیبت]]. سپس با دست خود محلی را نشان داد و فرمود: «اینجا محل ریخته شدن [[خون]] آنان است»<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۴۲؛ شیخ مفید، الارشاد، ج۱، ص۳۳۲؛ سید رضی، خصائص الائمه، ص۴۷؛ ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج۱۴، ص۱۸۸؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۲، ص۵۷۲. ابن اعثم جریان خوابی را نقل میکند که امام در کربلا دیده بود و در آن رؤیا حسین و یارانش غرق در خون بودهاند. ابن عساکر نیز این جریان را نقل میکند؛ با این تفاوت که به نقل او امام در مراجعت از صفین این سخنان را فرمود.</ref>. | |||
بَهُرَسیر ([[مداین]])<ref>این محل یکی از هفت آبادیای بود که به مجموع آنها مداین گفته میشد و ایوان کسرا در آنجا قرار داشت. (لغتنامه دهخدا، ذیل کلمه مداین) در منابع عربی نام این محل «بَهُرَسیر» و در منابع فارسی «نهر شیر» آمده است.</ref>. وقتی [[سپاه امام]] به این محل رسید و آثار [[کسرا]] را دیدند، یکی از [[یاران امام]] به نام [[حُر]] بن سهم، این [[شعر]] ابن یعفر تمیمی را خواند: | |||
{{عربی|جَرَتِ الرِّيَاحُ عَلَى مَكَانِ دِيَارِهِمْ *** فَكَأَنَّمَا كَانُوا عَلَى مِيعَادٍ}} | |||
«بادها بر محل خانههای آنان وزید؛ گویا آنان بر وعدهگاه خود بودند». | |||
در این هنگام [[امام]] فرمود: چرا نگفتی: {{متن قرآن|كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَعُيُونٍ * وَزُرُوعٍ وَمَقَامٍ كَرِيمٍ * وَنَعْمَةٍ كَانُوا فِيهَا فَاكِهِينَ * كَذَلِكَ وَأَوْرَثْنَاهَا قَوْمًا آخَرِينَ * فَمَا بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّمَاءُ وَالْأَرْضُ وَمَا كَانُوا مُنْظَرِينَ}}<ref>«چه بسیار بوستانها و چشمهها که از خود باز نهادند * و کشتزارها و کاخهایی ارزشمند را * و شادخوارییی که در آن شادمان بودند * بدینگونه بود و آنها را به قومی دیگر به ارث وا نهادیم * آنگاه، نه آسمان بر آنان گریست و نه زمین و نه مهلت یافتند» سوره دخان، آیه ۲۵-۲۹.</ref><ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۴۳؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۲، ص۵۷۵.</ref>. امام افزود: «اینان [[شکر نعمت]] را به جای نیاوردند و به سبب [[گناه]]، دنیای آنان نیز از آنان گرفته شد. از [[کفران نعمت]] بپرهیزید تا [[مصیبت]] به شما فرود نیاید». | |||
در این محل، [[امام]] [[مردم]] را فراخواند و برای آنان خطبهای خواند و آنان اظهار [[اطاعت]] کردند. امام [[عدی بن حاتم]] را به [[نمایندگی]] از خود و برای جمعآوری نیرو در آنجا گذاشت و حرکت کرد. عدی پس از سه [[روز]] با هشتصد نفر از مردم آنجا به امام ملحق شد. سپس فرزند عدی هم چهارصد نفر دیگر را با خود آورد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۴۳.</ref>. | |||
[[انبار]]. [[منزل]] بعدی [[شهر انبار]] بود. وقتی [[سپاه امام]] به این [[سرزمین]] رسید، مردم از امام استقبال کردند و چون او را دیدند، از مرکبهای خود پیاده شدند و در برابر او [[خضوع]] کردند. امام گفت: این [[چارپایان]] که با شما است برای چیست؟ و منظورتان از این کاری که میکنید، چیست؟ گفتند: اینها هدیههایی برای شما است و ما برای تو و [[مسلمانان]] طعامی آماده کردهایم و برای چارپایانتان علوفه بسیاری مهیا نمودهایم. امام گفت: این [[تعظیم]] شما، به [[خدا]] [[سوگند]] که به [[امیران]] سودی نمیرساند و شما خود را به [[زحمت]] انداختهاید. این [[کارها]] را تکرار نکنید و آن چارپایانی را که آوردهاید، اگر از [[مالیات]] خود حساب کنید، آنها را از شما میگیریم. اما طعامی که آماده کردهاید، ما [[دوست]] نداریم که چیزی از [[اموال]] شما را بخوریم، مگر اینکه بهای آن را بپردازیم. پس از گفتوگوهایی، امام فرمود: ما از شما بینیازتریم. آنگاه آنها را ترک کرد و به راه خود ادامه داد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۴۴؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۲، ص۵۷۵.</ref>. | |||
در بین راه، [[سپاهیان]] دچار بیآبی شدند. امام دستور داد در کنار دیری محلی را کندند؛ اما به سنگ بزرگی رسیدند که نتوانستند آن را کنار زنند. امام آن را کنار زد و آبی زلال و فراوان جوشیدن گرفت، و همه از آن نوشیدند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۴۵؛ شیخ مفید، الارشاد، ج۱، ص۳۳۵.</ref>. | |||
[[هیت]]. سپاه امام به [[شهر]] هیت که در کنار [[فرات]] بود، رسیدند و از آنجا به محلی به نام اقطار رفتند و در آنجا مسجدی بنا کردند که تاکنون موجود است<ref>ابن اعثم، الفتوح، ج۲، ص۵۷۷.</ref>. | |||
[[الجزیره]]. در ادامه راه به محلی به نام الجزیره رسیدند و [[قبایل]] [[بنیتغلب]] و [[نمر بن قاسط]] از [[امام]] استقبال کردند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۴۵.</ref>. | |||
[[رقه]]. [[منزل]] بعدی [[سرزمین]] رقه بود. [[مردم]] آنجا همگی از هواداران [[عثمان]] بودند و به [[معاویه]] [[تمایل]] داشتند. از اینرو، وقتی از آمدن [[سپاه امام]] باخبر شدند، درِ خانههای خود را بستند و در [[خانه]] نشستند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۵۱؛ یعقوبی، ابن واضح، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۶.</ref>. رقه [[شهر]] مرزی بود و [[سپاهیان]] با عبور از آن به [[سرزمین شام]] قدم میگذاشتند. گروهی از [[یاران امام]] پیشنهاد کردند که امام یک بار دیگر به معاویه [[نامه]] بنویسد تا برای چندمین بار [[اتمام حجت]] شود. امام نظر آنان را پذیرفت و نامهای به سوی معاویه فرستاد و ضمن بیان [[شایستگی]] خود به امر [[خلافت]]، در ادامه نوشت: «... من شما را به [[کتاب خدا]] و [[سنت]] پیامبرش و [[حفظ]] خونهای این [[امت]] [[دعوت]] میکنم. اگر بپذیرید، کار [[درستی]] کردهاید و بهرهای از [[هدایت]] یافتهاید، و اگر جز جدایی و شکستن [[وحدت]] این امت را نخواهید، غیر از [[دوری از خدا]] چیزی بر شما افزوده نمیشود و [[خداوند]] جز [[غضب]] بر شما چیزی نخواهد افزود. والسلام». | |||
معاویه در پاسخ این نامه تنها یک [[بیت]] [[شعر]] بدین مضمون فرستاد: «میان ما و شما جز [[جنگ]] چیز دیگری نخواهد بود»<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۵۱.</ref>. | |||
سپاه امام در رقه، باید از [[فرات]] عبور میکردند. بنابراین، لازم بود که بر روی فرات، پل بزنند. امام از مردم رقه خواست که پلی بر روی فرات بزنند. آنها از این کار خودداری کردند و کشتیهای خود را در [[اختیار]] امام قرار ندادند تا با پیوستن به یکدیگر، پلی زده شود. امام خواست تا از پلی که در منطقه «منبج» وجود داشت و مقداری دور بود عبور کند؛ ولی [[مالک اشتر]] صدا زد: ای [[مردم]]، به [[خدا]] [[سوگند]] اگر پل نسازید تا از آن عبور کنیم، [[شمشیر]] خود را برهنه خواهم کرد و جنگجویان شما را خواهم کشت و [[سرزمین]] شما را تخریب خواهم کرد. مردم [[رقه]] با یکدیگر گفتند که آنچه مالک میگوید، عمل میکند. بدین روی به او [[پیام]] فرستادند که ما برای شما پل میسازیم. پل بر روی رودخانه [[فرات]] [[نصب]] شد و [[سپاه امام]] از آن گذشت و آخرین نفری که عبور کرد، مالک بود<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۵۳؛ بلاذری، انساب الاشراف، ص۲۹۸؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۷۲؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۲، ص۵۸۶.</ref>. | |||
با عبور از فرات، سپاه امام وارد قلمرو [[شام]] شد. در این حال، [[امام]]، [[زیاد بن نضر]] و [[شریح بن هانی]] را که با [[دوازده]] هزار نفر پیشقراول [[سپاه]] بودند و در رقه به آن حضرت پیوستند، فراخواند و باز آنها را به عنوان پیشقراولان به طرف [[سپاه معاویه]] فرستاد. آنان پس از طی مسافتی با پیشقراولان [[سپاه شام]] به [[فرماندهی]] [[ابوالاعور سلمی]] روبهرو شدند و آنان را به [[اطاعت]] از [[امیرالمؤمنین]] [[دعوت]] کردند؛ ولی آنها نپذیرفتند. در این حال پیکی به سوی امام فرستادند و داستان را به او گزارش دادند، امام مالک اشتر راطلبید و او را به سوی سپاه پیشقراول خود فرستاد و طی نامهای به دو [[فرمانده]] خود، مالک را فرمانده آنان قرار داد و دستورهای لازم را به مالک داد. مالک به منطقه مورد نظر رسید. شبهنگام [[ابوالاعور]] به سپاه امام [[حمله]] کرد و پس از درگیری و کشته شدن چند نفر، سپاه ابوالاعور [[عقبنشینی]] کرد و به [[معاویه]] پیوست<ref>ابن اعثم، الفتوح، ج۲، ص۱۵۶؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۳؛ ابن کثیر، البدایة والنهایه، ج۷، ص۲۶۶.</ref>.<ref>[[یعقوب جعفری|جعفری، یعقوب]]، [[قاسطین (مقاله)| مقاله «قاسطین»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۱۹۱.</ref> | |||
==آغاز [[نبرد]]== | |||
سپاه امام به حرکت خود ادامه داد تا به [[سرزمین صفین]] رسید. [[صفین]] سرزمینی بود در [[ساحل]] [[غربی]] [[رود فرات]]، و میان آن و [[رقه]]، فراتْ فاصله بود<ref>حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۳، ص۵۱۴؛ لسترنج، جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی، ص۱۱۰.</ref>. این [[سرزمین]] شامل منطقهای پر درخت به مسافت دو فرسخ میشود<ref>جمعی از شرقشناسان، دائرة المعارف الاسلامیه، ج۱۴، ص۲۴۳. در این کتاب گفته شده است: «واژه صفین یک واژه سریانی است». به نظر میرسد که این احتمال درست باشد. چون این منطقه مربوط به شام بود و آبادیهای شام نامهای عربی نداشتند و صفین هم مانند فلسطین و قنسرین و میافارقین یک کلمه مفرد است و نون آخر آن جوهر کلمه است و طبق قواعد عربی، این کلمه به خاطر علمیت و عجمیت غیر منصرف است و اعراب آن روی حرف نون ظاهر میشود. این که در بعضی از کتب لغت از شخصی به نام ابو وائل نقل شده که گفته است: {{عربی|شهدت صفين و بئست الصفون}} (زبیدی، تاج العروس، ج۹، ص۳۶۱) از باب تعریب ادعایی است. البته بعضیها به استناد همین سخن احتمال دادهاند که نون آن زائد و اعراب آن با واو و یا باشد. ابن منظور در اعراب آن دو احتمال داده است: یکی اعراب جمع مذکر سالم و دیگری اعراب مفرد به این صورت که گفته شود: {{عربی|هذه صفين و رأيت صفين و مررت بصفين}}. (ابن منظور، لسان العرب، ج۷، ص۳۷۰)</ref>. | |||
پیش از رسیدن [[سپاه امام]] به [[صفین]]، [[ابوالاعور]] - [[فرمانده]] پیشقراول [[معاویه]] - در نزدیکی آب، موضع گرفته و معاویه هم با [[سپاه]] خود به آن محل رسیده بود. وقتی سپاه امام به صفین رسید، به آب دسترسی نداشتند و [[سپاه معاویه]] راه آب را به روی آنان بسته بود<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۷۵؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۷۴؛ ابن کثیر، البدایة والنهایه، ج۷، ص۲۶۷.</ref>. [[ابوالاعور سلمی]] افراد خود را جلوی [[شریعه]] گمارد و تعدادی [[تیرانداز]] را نیز [[مأمور]] آن کرد. وقتی خبر بسته شدن راه آب و [[تشنگی]] سپاه را به [[امیرالمؤمنین]] دادند، [[صعصعة بن صوحان]] را نزد [[معاویه]] فرستاد و از او خواست که مانع آب نشود تا ببینیم چه پیش میآید و اگر [[دوست]] داری که چنین باشد و بر سر آب میان دو [[سپاه]] [[جنگ]] درگیرد، ما نیز سخنی نداریم. چون [[پیام]] [[امام]] به معاویه رسید، به [[یاران]] خود گفت: نظر شما چیست؟ [[ولید بن عقبه]] گفت: آنها را از آب منع کن، همانگونه که آنان آب را از [[عثمان]] منع کردند. ولی [[عمروعاص]] گفت: راه آب را به روی آنان باز کن؛ زیرا آنان تن به [[تشنگی]] نخواهند داد. | |||
[[صعصعه]] پس از درگیریهای لفظی با یاران معاویه، به سوی امام بازگشت و ماجرا را گزارش داد و گفت: آخرین سخن معاویه این بود که به زودی نظر خودم را در این باره خواهم گفت<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۶۲؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۷۶؛ ابو حنیفه دینوری، الاخبار الطوال، ص۱۶۸؛ ابن کثیر، البدایة والنهایه، ج۷، ص۲۶۷.</ref>. [[سپاه شام]] از اینکه آب در دست آنان بود، خوشحال بودند. معاویه به آنان گفت: ای [[اهل شام]]، این نخستین [[پیروزی]] است. به آنان آب نخواهم داد تا همگی کشته شوند. اهل شام نیز [[شادمانی]] میکردند. در این هنگام مرد عابدی از [[شام]] به نام [[معری بن أقبل]] به پاخاست و گفت: ای معاویه، اکنون که زودتر از آنان به [[فرات]] رسیدهای، آنان را از آب منع میکنی؟ ولی به [[خدا]] [[سوگند]] اگر آنان زودتر رسیده بودند، شما را [[سیراب]] میکردند... به خدا سوگند این نخستین [[ستم]] است. معاویه بر او [[خشم]] گرفت. آن مرد نیز شبانه از [[سپاه معاویه]] گریخت و به [[سپاه امام]] پیوست<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۶۴.</ref>. | |||
موضوع بیآبی در سپاه امام به صورت یک مشکل جدی در آمد. کسانی نزد امام میآمدند و از او [[اجازه]] جنگ میخواستند تا امام با یک حرکت نظامی راه آب را باز کند. از اینرو، امام در میان سپاه خود خطبهای هیجانانگیز خواند و آنان را به گرفتن آب [[فرمان]] داد و فرمود: | |||
آنان شما را به [[جنگ]] وادار کردند. اکنون یا با [[خواری]] در جای خود قرار بگیرید و یا شمشیرها را از [[خونها]] [[سیراب]] کنید تا از آب سیراب شوید. [[مرگ]] در [[زندگی]] شما است در حالی که [[شکست]] خورده باشید، و زندگی در مرگ شما است در حالی که [[پیروز]] باشید<ref>نهج البلاغه، خطبه ۵۱.</ref>. | |||
پس از این فرمان، [[دوازده]] هزار نفر از [[سپاه امام]] به [[فرماندهی]] مالک و [[اشعث]] [[حمله]] کردند و در یک [[هجوم]] برقآسا [[فرات]] را از دست [[سپاه معاویه]] گرفتند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۶۷.</ref>. کسانی از سپاه امام میخواستند [[مقابله به مثل]] کنند؛ ولی [[امام]] با [[بزرگواری]] تمام دستور داد راه آب را به روی سپاه معاویه بازگذارند<ref>بلاذری، انساب الاشراف، ص۲۹۹؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۷۶؛ یعقوبی، ابن واضح، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۷؛ ابن قتیبه، الامامة والسیاسه، ج۱، ص۹۴؛ مسعودی، مروج الذهب، ج۲، ص۳۷۷.</ref>. به گفته ابن عماد، پس از گرفتن آب از سپاه معاویه، [[اصحاب امام]] در آن محل مسجدی بنا کردند<ref>ابن عماد، شذرات الذهب، ج۱، ص۴۵.</ref>. | |||
پس از این درگیری که به [[قتل]] چندین نفر از [[سپاه شام]] انجامید، آرامشی میان دو [[سپاه]] برقرار شد. دو [[روز]] گذشت و هیچ تحرکی صورت نگرفت. [[امیرالمؤمنین]] که میکوشید کار به [[صلح]] انجامد، سه نفر از [[یاران]] خود را به نامهای [[بشیر بن عمرو انصاری]] و [[سعید بن قیس همدانی]] و [[شبث بن ربعی تمیمی]] فراخواند و به آنان گفت: نزد این مرد بروید و او را به سوی [[خدا]] و [[اطاعت]] و [[جماعت]] و [[پیروی]] از [[امر خدا]] بخوانید. آنها نزد [[معاویه]] آمدند و او را به [[بیعت با امام]] [[دعوت]] کردند و سخنان بسیاری میان آنان و معاویه رد و بدل شد. در پایان معاویه به آنان گفت: از نزد من بروید که میان ما و شما جز [[شمشیر]] نخواهد بود<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۸۸.</ref>. | |||
گروههایی از [[قاریان کوفه]] و [[شام]] گرد هم آمدند و با [[هدف]] [[جلوگیری از جنگ]]، پیامهایی را میان [[امام]] و [[معاویه]] رد و بدل کردند؛ ولی سودی نداد و این وضعیت چندین ماه طول کشید<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۹۰.</ref>. سرانجام ماه [[ذیحجه]] فرا رسید. در این ماه جنگهای پراکندهای میان برخی از افراد دو [[سپاه]] درگرفت. با رسیدن [[ماه محرم]]، دو طرف از [[جنگ]] باز ایستادند و بار دیگر میان آنها [[نامهها]] و پیامهایی رد و بدل شد. چون ماه محرم سپری شد، امام کسانی را به طرف [[سپاه معاویه]] فرستاد و به آنان اعلام جنگ کرد و هر دو سپاه آماده نبردی تمام عیار شدند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۲۰۳.</ref>. | |||
امام به [[آرایش]] سپاه خود پرداخت و [[پرچم]] را به [[هاشم بن عتبه]] سپرد و یمنیها را در سمت راست سپاه، و قبیلههایی از ربیع را در سمت چپ و کسانی از [[قبیله]] [[مضر]] را در [[قلب سپاه]] قرار داد و همچنین [[فرماندهی]] قسمتهایی از سپاه را به [[اشعث بن قیس]] و [[عبدالله بن عباس]] و [[سلیمان بن صرد]] و [[حارث بن مره]] واگذار کرد. [[سپاه امام]] ۲۶ پرچم داشت<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۲۰۵؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۲۶.</ref>. | |||
در شمار [[سپاهیان امام]] در این جنگ، میان [[مورخان]] [[اختلاف]] است. برخی، عدد سپاهیان امام را از ۹۰ هزار نفر تا ۱۲۰ هزار نفر نوشتهاند. آنچه [[نصر بن مزاحم]] آن را ترجیح میدهد، صد هزار نفر یا کمی بیشتر است<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۵۷. در این باره ر.ک: ابن کثیر، البدایة والنهایه، ج۷، ص۲۸۵؛ مسعودی، مروج الذهب، ج۲، ص۳۷۵؛ حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۳، ص۴۱۴.</ref>. تعداد [[سپاهیان معاویه]] را از ۶۰ هزار نفر تا ۱۳۰ هزار نفر نوشتهاند. [[مسعودی]] ۹۰ هزار نفر را قویتر میداند<ref>ر.ک: ابن کثیر، البدایة والنهایه، ج۷، ص۲۸۵؛ مسعودی، مروج الذهب، ج۲، ص۳۷۵؛ حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۳، ص۴۱۴؛ ذهبی، العبر فی خبر من غیر، ج۱، ص۲۹؛ ابن عماد، شذرات الذهب، ج۱، ص۴۵۱.</ref>. به گفته [[یعقوبی]]، در [[سپاه امام]]، هفتاد نفر از [[اصحاب پیامبر]] که [[اهل]] [[بدر]] بودند و هفتصد نفر از آنان که زیر درخت [[رضوان]] با [[پیامبر]] [[بیعت]] کرده بودند و چهارصد نفر از سایر [[مهاجران]] و [[انصار]] حضور داشتند<ref>یعقوبی، ابن واضح، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۷؛ نیز ر.ک: ابن کثیر، البدایة والنهایه، ج۷، ص۲۶۵. ابن عقیل علوی تعداد بدریها را نود نفر ذکر کرده است. (النصائح الکافیه، ص۳۶)</ref>. | |||
به هر حال، در روزهای نخستین ماه صفر، [[تنور]] [[جنگ]] داغ شد و [[امام]] در تهییج و [[تشویق]] [[سپاهیان]] خود سخنرانیهایی کرد؛ از جمله خطاب به آنان فرمود: | |||
[[بندگان خدا]]، از [[خدا]] [[پروا]] کنید. [[چشمها]] را به زیر افکنده و صداها را کوتاه کنید و کمتر سخن بگویید و خود را برای درگیر شدن و [[حمله]] کردن و [[مبارزه]] و شمشیرزنی و جنگ شدید و تن به تن آمادهسازید و [[مقاومت]] کنید و بسیار به [[یاد خدا]] باشید تا [[رستگار]] شوید. و با یکدیگر [[نزاع]] نکنید که [[سست]] خواهید شد و توان شما از میان میرود و [[شکیبا]] باشید که خدا با [[شکیبایان]] است. خداوندا، به آنان مقاومت را [[الهام]] کن و [[پیروزی]] را بر آنان نازل گردان و [[پاداش]] بزرگی به آنان بده<ref>کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، ج۵، ص۳۸؛ شیخ مفید، الارشاد، ج۱، ص۲۶۵؛ نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۲۰۴؛ علامه مجلسی، بحار الانوار، ج۳۲، ص۵۶۶. البته در متن خطبه تفاوتهای اندکی در این منابع وجود دارد و ما متن الارشاد را برگزیدیم.</ref>. | |||
و در [[خطبه]] دیگری توصیههای لازم را به سپاهیان خود کرد: «... [[خداوند]] به شما خبر داده است کسانی را که در راه او در [[صفی]] چون بنایی [[استوار]] قرار میگیرند و [[پیکار]] میکنند، [[دوست]] دارد. پس آنها را که [[زره]] پوشیدهاند، جلو بیندازید و آنان را که زره نپوشیدهاند، در عقب قرار دهید و دندانهای خود را بر روی هم بفشارید که تأثیر [[شمشیر]] را در سر کندتر میکند و پیرامون نیزهها در پیچ و تاب باشید که این کار در دفع نیزهها کاراتر است و [[چشمها]] را پایین بیاورید که از [[اضطراب]] میکاهد و به [[دلها]] [[آرامش]] میدهد و صداها را بمیرانید که [[شکست]] را طرد میکند و با [[وقار]]، مناسبتر است و [[پرچم]] خود را کج نکنید و آن را رها نسازید و جز به دست [[شجاعان]] خود ندهید»<ref>کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، ج۵، ص۳۹؛ شیخ مفید، الارشاد، ج۱، ص۲۶۶؛ نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۲۳۵؛ نهج البلاغه، خطبه ۱۲۴؛ علامه مجلسی، بحار الانوار، ج۳۲، ص۵۶۳.</ref>. | |||
از نخستین [[روز]] ماه صفر، [[نبرد]] میان دو [[سپاه]] به صورت رسمی آغاز شد و هر روز فرماندهانی از دو طرف با افراد خود به میدان میرفتند و با هم درگیر میشدند. روز چهارشنبه هشتم صفر، [[حمله]] سراسری آغاز شد و از صبح تا [[شام]] ادامه یافت. هنگام شب دو سپاه به اردوگاههای خود برگشتند. روز [[پنجشنبه]] [[هفتم صفر]] پس از [[خواندن نماز]] صبح، خود [[امام]] همراه با سپاه حمله را آغاز کرد و نبرد [[سختی]] درگرفت. در این نبرد، امام [[زره]] و [[عمامه پیامبر]] را پوشید و شمشیر او را برداشت و بر اسب او سوار شد و در حین نبرد نکاتی را برای [[سپاهیان]] خود یادآور شد و آنها را به [[مقاومت]] و [[رشادت]] [[دعوت]] کرد<ref>ابن اعثم، الفتوح، ج۳، ص۱۷۲.</ref>. گروه بسیاری از دو طرف کشته شدند. بنا به [[نقلی]]، خود امام نیز چندین جراحت برداشت<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۲۰۴؛ ابوحنیفه دینوری، الاخبار الطوال، ص۱۸۴.</ref>. این روز را «[[یوم الهریر]]» میگفتند و نبرد با شدت تمام، تا نیمههای شب ادامه یافت و آن شب را که [[شب جمعه]] بود، «[[لیلة الهریر]]»<ref>«هریر» در لغت به معنای زوزه سگ است و چون در آن روز و شب، سپاه معاویه شکست سختی خوردند، زیاد ضجه و فریاد میکشیدند و لذا به آن هریر گفته شد.</ref> نام دادهاند. | |||
در این شب، [[جنگ]] به اوج خود رسید و دو [[سپاه]] با تمام نیروی خود وارد [[نبرد]] شدند؛ به گونهای که [[فرصت]] برای [[خواندن نماز]] نبود و آن را با اشاره خواندند<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۹۵؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۳، ص۱۷۸.</ref>. در این نبرد، خود [[امام]] نیز حضور داشت و در طول این [[روز]] و شب، ۵۲۳ نفر را کشت. این آمار از تعداد تکبیرهای آن حضرت به دست آمده است؛ زیرا پس از [[قتل]] هر یک، [[تکبیر]] میگفت<ref>مسعودی، مروج الذهب، ج۲، ص۳۸۹؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۳، ص۱۷۸.</ref>. در [[لیلة الهریر]]، ۳۶ هزار نفر از دو [[لشکر]] کشته شدند و چند تن از بهترین [[یاران امام]] به [[شهادت]] رسیدند؛ از جمله آنها میتوان از افراد زیر یاد کرد: | |||
[[عمار یاسر]]. او از [[اصحاب]] بلندپایه [[پیامبر خدا]]{{صل}} بود و [[پیامبر]] درباره او فرموده است: ای [[عمار]]، تو را [[فئه باغیه]] (گروه [[ستمگر]]) میکشد<ref>این حدیث «مستفیض» است و در بسیاری از منابع حدیثی و تاریخی نقل شده است، از جمله: صحیح مسلم، ج۴، ص۲۳۵؛ بلاذری، انساب الاشراف، ص۳۱۴؛ حاکم نیشابوری، المستدرک، ج۳، ص۴۳۵؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۳. ص۲۵۱؛ اربلی، کشف الغمه، ج۱، ص۲۵۸ و منابع دیگر. (ر.ک: علامه امینی، الغدیر، ج۹، ص۲۱ - ۲۲)</ref>. این [[سخن پیامبر]] در میان اصحاب [[شهرت]] یافته بود؛ از این رو شرکت عمار در [[جنگ صفین]] و قرار گرفتن او در [[سپاه امیرالمؤمنین]]، برای [[معاویه]] و [[عمرو عاص]] بسیار نگرانکننده بود. عمار در این جنگ با سخنرانیهای خود [[مردم]] را به [[حقانیت امیرالمؤمنین]] [[دعوت]] میکرد و میگفت: ما با شما برای [[تنزیل قرآن]] جنگیدیم و سپس برای [[تأویل]] آن. | |||
{{عربی|نَحْنُ ضَرَبْنَاكُمْ عَلَى تَنْزِيلِهِ *** فَالْيَوْمَ نَضْرِبُكُمْ عَلَى تَأْوِيلِهِ}}<ref>بلاذری، انساب الاشراف، ص۳۱۰؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، ج۲، ص۳۵۹.</ref> | |||
عمار در حالی در جنگ شرکت کرده بود که بسیار پیر شده بود و دستانش میلرزید و میگفت: زیر این [[پرچم]]، سه بار همراه [[رسول خدا]]{{صل}} جنگیدهام و این چهارمین بار است<ref>حاکم نیشابوری، المستدرک، ج۳، ص۴۳۳؛ ابن حنبل، المسند، ج۶، ص۴۸.</ref>. او در ۹۳ سالگی در [[صفین]] به [[شهادت]] رسید<ref>بلاذری، انساب الاشراف، ص۳۱۴.</ref>. شهادت او -با توجه به [[سخن پیامبر]]- [[سپاه شام]] را [[متزلزل]] کرد؛ ولی [[معاویه]] و [[عمرو عاص]] ناجوانمردانه [[تبلیغ]] کردند که [[عمار]] را کسی کشته است که او را به [[جنگ]] فرستاده است. وقتی این سخن به [[گوش]] [[امیرالمؤمنین]] رسید، فرمود: اگر چنین باشد، پس [[قاتل]] [[حمزه]]، [[پیامبر خدا]] است<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲۰، ص۳۳۴؛ ابن عماد، شذرات الذهب، ج۱، ص۴۵.</ref>! | |||
[[اویس قرنی]]. یکی از کسانی که در رکاب امیرالمؤمنین در صفین [[شهید]] شد، اویس قرنی بود که در اثنای جنگ به [[سپاه کوفه]] ملحق شد. [[اصبغ بن نباته]] میگوید: در [[جنگ صفین]] همراه علی{{ع}} بودم که میگفت: چه کسی تا پای [[مرگ]] با من [[بیعت]] میکند؟ ۹۹ نفر با او بیعت کردند. [[امام]] فرمود: آن کسی که عدد «صد» را تمام کند، کجا است؟ چون به من چنین [[وعده]] دادهاند. در این هنگام مردی [[پشمینهپوش]] که سر خود را تراشیده بود، پیش آمد و بیعت کرد. او اویس قرنی بود که در همان جنگ کشته شد<ref>حاکم نیشابوری، المستدرک، ج۳، ص۴۰۲؛ شیخ مفید، الارشاد، ج۱، ص۳۱۶. البته در نقل شیخ مفید به جای عدد صد، عدد هزار آمده است. نیز ر.ک: سید رضی، خصائص الائمه، ص۵۳.</ref>. [[اویس]] در جنگ ندا در داد که [[مردم]]، من اویس قرنی هستم؛ سپس [[حمله]] کرد و به شهادت رسید<ref>ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج۹، ص۴۵۲. شهادت اویس در جنگ صفین، در کتابهای دیگر نیز نقل شده است. از جمله: ابن حجر، لسان المیزان، ج۱، ص۴۷۴؛ بلاذری، انساب الاشراف، ص۳۲۰؛ هیثمی، مجمع الزوائد، ج۱۰، ص۲۲؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۲، ص۵۴۴؛ اربلی، کشف الغمه، ج۱، ص۲۶۱.</ref>. | |||
[[خزیمة بن ثابت]]. او که معروف به «[[ذوالشهادتین]]» بود، در جنگ صفین امام را [[همراهی]] کرد. پس از شهادت [[عمار یاسر]]، دلاوریها از خود نشان میداد و میگفت: با [[شهادت]] [[عمار]]، [[گمراهی]] این گروه روشنتر شده است<ref>ابن اثیر، اسد الغابه، ج۴، ص۱۲۷؛ خوارزمی، المناقب، ص۱۹۱.</ref>. | |||
[[هاشم بن عتبه]]. او یکی از [[پرچمداران]] [[امام]] در [[جنگ صفین]] بود. هاشم از یک چشم [[نابینا]] بود و به «مرقال» [[شهرت]] داشت. وقتی به میدان رفت، [[معاویه]] [[شجاعان]] [[ذوالکلاع]] را به مصاف او فرستاد. هاشم نوزده نفر را از آنان کشت و دست آخر خود او نیز به شهادت رسید. [[امیرالمؤمنین]] بر سر جنازه او حاضر شد و برای او [[دعا]] کرد<ref>مسعودی، مروج الذهب، ج۲، ص۳۸۳؛ نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۳۵۶.</ref>. | |||
[[عبدالله بن بدیل]]. او با [[رشادت]] تمام در [[میمنه سپاه]] امام جنگید و [[سپاه شام]] را کنار زد و به [[خیمه]] معاویه رسید و میخواست او را بکشد. معاویه سخت به [[وحشت]] افتاد و از مقابل او [[فرار]] کرد و از [[سپاه]] خود کمک خواست و فریاد زد: وای بر شما، اگر از [[شمشیر]] زدن ناتوانید، با سنگ به او [[حمله]] کنید. آنان چنین کردند و عبدالله بن بدیل به شهادت رسید. معاویه بر سر جنازه او آمد و گفت: به [[خدا]] [[سوگند]] که این بزرگِ آنان بود<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین ص۲۴۵؛ ابو حنیفه دینوری، الاخبار الطوال، ص۱۷۵.</ref>. | |||
[[ابوهیثم]] تیهان. او از [[اصحاب رسول خدا]]{{صل}} بود و در [[جنگ بدر]] حضور داشت. در جنگ صفین، صفوف [[سپاه امام]] را [[منظم]] میکرد و میگفت: ای [[مردم عراق]]، میان شما و [[پیروزی]] زودهنگام در این [[دنیا]] و [[بهشت]] در آن دنیا جز ساعتی از [[روز]] نیست. گامهای خود را [[استوار]] بردارید و صفوف خود را منظم کنید و سرهای خود را به پروردگارتان عاریت دهید و از او کمک گیرید و با [[دشمن خدا]] و [[دشمن]] خودتان بجنگید. او در همین [[جنگ]] به شهادت رسید<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۵، ص۱۹۰؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، ج۳، ص۱۸۰؛ علامه مجلسی، بحار الانوار، ج۳۲، ص۴۴۷.</ref>. | |||
در این جنگ، [[امام]] نیز از خود [[شجاعت]] بینظیری نشان داد و با حملات پی در پی تلفاتِ بسیاری بر [[سپاه معاویه]] وارد کرد. او یکبار در میدان [[جنگ]] فریاد زد: وای بر تو ای [[معاویه]]، بیا با یکدیگر بجنگیم تا [[مردم]] کشته نشوند. [[عمروعاص]] به معاویه گفت: این [[فرصت]] را [[غنیمت]] بشمار. او پهلوانان تو را کشته است؛ من امیدوارم که تو بر او [[غلبه]] کنی. معاویه گفت: وای بر تو ای عمرو، به [[خدا]] [[سوگند]] نظر تو جز این نیست که من کشته شوم و [[خلافت]] به تو رسد. تو نمیتوانی مرا [[فریب]] بدهی<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۳۱۶؛ ابو حنیفه دینوری، الاخبار الطوال، ص۱۷۶؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۳۸۳؛ ابن خلدون، عبدالرحمان، تاریخ ابن خلدون، ج۲، ص۱۷۷۴.</ref>. [[عمرو عاص]] به معاویه گفت: آیا از علی میترسی و مرا در موعظهای که کردم متهم میکنی؟ به خدا سوگند که من با او [[مبارزه]] خواهم کرد؛ هر چند که هزار بار بمیرم. سپس به میدان جنگ آمد. امام نیزهای به سوی او حواله کرد و او افتاد و چون خود را در آستانه [[مرگ]] دید، عورت خود را آشکار کرد! امام از سر [[حیا]] روی خود را از او گردانید و او را رها کرد. چون عمروعاص نزد معاویه برگشت، داستان را به او گفت. معاویه از سرطعن گفت: قدر عورت خود را بدان<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۰۷؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۸، ص۶۰؛ ابن قتیبه الامامة والسیاسه، ج۱، ص۹۵؛ ابوحنیفه دینوری، الاخبار الطوال، ص۱۷۷؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، ج۲، ص۳۶۱.</ref>! همین [[حیله]] را [[بسر بن ارطاة]] نیز در برابر امام به کار برد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۵۸؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۸، ص۹۵.</ref>. | |||
امام همچنان در میانه معرکه بود و ضمن جنگ، برکار سپاهیانِ خود [[نظارت]] داشت. او [[عباس بن ربیعه]] را دید که با [[عرار بن ادهم شامی]] درگیر شده است. عباس آن مرد شامی را کشت و [[تکبیر]] گفت. [[امام]] به او گفت چرا محلی را که [[مأمور]] آن است، ترک کرده است. او گفت: این مرد شامی مرا به مبارزهطلبید و من نمیتوانستم پاسخ ندهم. در این میان، خبر کشته شدن عرار به دست [[عباس بن ربیعه]] به [[معاویه]] رسید. معاویه برای کشتن عباس بن ربیعه جایزه تعیین کرد و دو نفر از [[شامیان]] به میدان آمدند و عباس بن ربیعه را به [[مبارزه]] [[دعوت]] کردند. او گفت: من باید از مولای خود [[اجازه]] بگیرم. نزد [[امیرالمؤمنین]] آمد. امام به او گفت: [[سلاح]] و مرکب خود را با من عوض کن. امام سوار مرکب او شد و به طرف دو مرد شامی آمد آن دو [[گمان]] کردند که او عباس بن ربیعه است و آماده [[نبرد]] شدند و امام هر دو را به [[هلاکت]] رساند. سپس به سوی عباس برگشت و گفت: سلاح خود را برگیر و سلاح مرا بازده<ref>ابن قتیبه، عیون الاخبار، ج۱، ص۱۸۰؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۵ ص۲۱۹؛ علامه مجلسی، بحار الانوار، ج۳۲، ص۵۹۱؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، ج۲، ص۳۵۹.</ref>. | |||
معاویه غلامی به نام [[حریث]] داشت که بسیار [[شجاع]] بود. او گاهی [[لباس]] معاویه را میپوشید و به میدان میرفت، و همه گمان میکردند که او معاویه است. معاویه به او گفته بود که با هر کس که میخواهد رو به رو شود، جز علی. اما [[عمرو عاص]] او را تحریک کرد و او امام را به مبارزهطلبید. امام در همان آغاز ضربتی مهلک بر او زد و او هلاک شد. کشته شدن او معاویه را سخت متأثر کرد. بدین روی عمرو را [[نکوهش]] کرد که چرا حریث را [[فریب]] داد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۲۷۳؛ ابو حنیفه دینوری، الاخبار الطوال، ص۱۷۶.</ref>. | |||
[[زید بن وهب]] میگوید: علی{{ع}} در میدان [[صفین]]، گرمِ [[جنگ]] بود که غلامش به نام [[کیسان]] با [[غلام]] [[ابوسفیان]] به نام احمر درگیر شد و [[کیسان]] کشته شد. [[غلام]] [[ابوسفیان]] مغرورانه به سوی [[امام]] [[حمله]] کرد؛ ولی امام به او مهلت نداد و دست در گریبان زرهش انداخت و او را بلند کرد و به [[زمین]] کوبید. در این هنگام [[فرزندان امام]]، حسین{{ع}} و [[محمد حنفیه]] با شمشیرهای خود به او حمله کردند و او را کشتند. امام به فرزند دیگرش حسن{{ع}} گفت: چرا در کشتن احمر شرکت نکردی؟ او پاسخ داد: آن دو برادرم، کفایت میکردند. در این هنگام [[حسن مجتبی]]{{ع}} به امام گفت: اندکی توقف کن تا [[یاران فداکار]] تو از افراد [[قبیله ربیعه]] برسند. امام فرمود: برای پدر تو روزِ معینی است که از آن [[تجاوز]] نمیکند؛ سعی کردن، آن را به تأخیر و رفتن، آن را به جلو نمیاندازد. به [[خدا]] [[سوگند]] که پدر تو باکی ندارد که خود به سراغ [[مرگ]] رود، یا مرگ به سراغ او آید<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۲۵۰؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۸۶؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۳۷۴.</ref>. | |||
[[جنگ]] با شدت تمام ادامه داشت. از هر دو سو کسانِ بسیاری به [[خون]] غلتیدند؛ اما جنگ به [[سود]] امام پیش میرفت و آثار [[شکست]] در [[سپاه شام]] آشکار شده بود؛ به خصوص حملات [[شجاعانه]] برخی از [[یاران امام]] و در رأس آنان [[مالک اشتر]] [[نخعی]]، عرصه را بر [[معاویه]] و سپاه شام تنگ کرده بود. | |||
[[امیرالمؤمنین]] در گرماگرم جنگ، مالک اشتر را دید که [[گریه]] میکند. به او گفت: خدا چشمانت را نگریاند، برای چه گریه میکنی؟ مالک گفت یا امیرالمؤمنین، گریهام برای این است که میبینم کسانی در برابر تو کشته میشوند، ولی شهادتْ نصیبِ من نمیشود. امام فرمود: تو را مژده خیر میدهم<ref>ابن اعثم، الفتوح، ج۳، ص۱۷۷.</ref>. | |||
در این حال، معاویه که شکستِ خود را نزدیک میدید، پس از [[مشورت]] با [[عمروعاص]]، نامهای به امام نوشت و طی آن از شدت جنگ و رسیدن آن به مرحله دشوار سخن گفت. سپس از [[امام]] خواست که [[شام]] را در [[اختیار]] او قرار بدهد تا [[جنگ]] خاتمه یابد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۷۱؛ ابو حنیفه دینوری، الاخبار الطوال، ص۱۸۷؛ خوارزمی، المناقب، ص۲۵۶.</ref>. امام در پاسخ نوشت: این که شام را از من [[طلب]] کردهای، من آنچه را که دیروز به تو ندادهام، امروز نیز نمیدهم. و اما این سخن تو که جنگ [[عرب]] را فرسوده است و جز نیمنفسی برای آنان باقی نمانده، [[آگاه]] باش آن کسی که در راه [[حق]] از پا درآید، به [[بهشت]] میرود و آن کسی که در راه [[باطل]] کشته شود، به [[آتش]] میرود...<ref>نهج البلاغه، نامه ۱۷. البته متن نامه امام در کتابهای تاریخی با تفاوتهایی نقل شده و ما آن را از نهج البلاغه نقل کردیم.</ref>. | |||
[[معاویه]] که از امام [[ناامید]] شد، خواست از طریق [[ابن عباس]] به [[هدف]] خود برسد. از این رو به [[عمرو عاص]] گفت: نامهای به ابن عباس بنویسد و عواقب جنگ را به او [[تذکر]] دهد. عمرو عاص نامهای به ابن عباس نوشت و از مصیبتهای جنگ سخن گفت و [[دعوت]] به [[صلح]] کرد. ابن عباس در پاسخ او نوشت: «در میان عرب کسی را بیحیاتر از تو ندیدم. معاویه تو را به [[پیروی از هوا]] وادار کرده و تو [[دین]] خود را در برابر بهای اندکی فروختی... تو با این سخنانِ مکارانه جز شکستن هیبت [[اهل عراق]]، هدف دیگری نداری و اگر به [[راستی]] سخن تو برای [[خدا]] است، [[حکومت مصر]] را رها کن و به خانهات برگرد»...<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۱۲؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۸، ص۶۴؛ ابن قتیبه، الامامة والسیاسه، ج۱، ص۹۹</ref>. | |||
فریبهای معاویه و عمرو عاص برای متوقف کردن جنگ سودی نکرد و جنگ همچنان ادامه داشت. دو [[سپاه]] با چنگ و دندان و نیزه و [[شمشیر]] درگیر بودند. [[مالک اشتر]] با افراد تحت [[فرماندهی]] خود پیش میرفت و میگفت: «[[حمله]] کنید! عمو و دایی من فدای شما باد! حملهای که [[خدا]] را با آن [[خشنود]] سازید و [[دین]] را [[عزت]] دهید. هرگاه من [[حمله]] کردم، شما نیز حمله کنید». آنان پیش رفتند تا به مرکز [[فرماندهی سپاه]] [[شام]] رسیدند. [[امام]] نیروهای تازه نفس به کمک مالک فرستاد و [[جنگ]] بسیار [[سختی]] درگرفت<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۷۶؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۳۸۵.</ref>. | |||
امام در [[لیلة الهریر]]، نیمههای شب به [[سپاهیان]] خود گفت: ای [[مردم]]، میبینید که کار [[دشمن]] به کجا رسیده و از آنها جز نفس آخر باقی نمانده است. فردا صبح به آنان حمله میکنیم و [[داوری]] درباره آنان را به خدا میسپاریم. [[سخنان امام]] به [[معاویه]] رسید. او [[عمرو عاص]] را خواند و گفت: علی میخواهد فردا کار را یکسره کند؛ نظر تو چیست؟ عمرو عاص گفت: افراد تو نمیتوانند در برابر افراد او [[مقاومت]] کنند و تو هم مانند او نیستی، و [[اهل عراق]] میترسند از اینکه تو بر آنان [[پیروز]] شوی؛ ولی [[اهل شام]] نمیترسند که علی بر آنان پیروز شود. چاره این است که میان آنان [[اختلاف]] بیندازی آنان را به سوی [[کتاب خدا]] بخوان و آن را میان خود و آنان [[حَکَم]] قرار ده. من این [[تدبیر]] را برای [[روز]] مبادای تو نگه داشته بودم. معاویه او را [[تصدیق]] کرد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۷۷؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۰۱؛ یعقوبی، ابن واضح، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۸؛ ذهبی، العبر فی خبر من غبر، ج۱، ص۳۱. یعقوبی اضافه میکند که آن شب. معاویه اسب خود را خواست و قصد فرار داشت که عمرو عاص این حیله را پیشنهاد کرد.</ref>. | |||
معاویه دستور داد [[سپاه شام]] قرآنها را بر سر نیزهها کردند. مصحفِ بزرگ [[دمشق]] را بر سر چند نیزه بستند و ده نفر آن را حمل میکردند و ندا میدادند که ای [[مردم عراق]]، میان ما و شما [[قرآن]] [[حاکم]] باشد. ای [[مردم عرب]]، درباره [[زنان]] و دخترانتان [[خدا]] را در نظر بگیرید! اگر همگی کشته شوید چه کسی فردا در برابر [[روم]] و ترک و فارس خواهد ایستاد. خدا را درباره دینتان در نظر گیرید. وقتی [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} سخن آنان را شنید، گفت: خدایا تو میدانی که آنان [[قرآن]] را نمیخواهند؛ پس میان ما و آنان [[داوری]] کن<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۷۸ و ۴۸۱؛ ابو حنیفه دینوری، الاخبار الطوال، ص۱۸۹؛ سیوطی، تاریخ الخلفاء، ص۱۷۳. جریان قرآن به نیزه کردن سپاه معاویه از مسلمات تاریخ است و در اکثر کتابهای تاریخی آمده است. ولی معلوم نیست که بر چه مبنایی برخی از مستشرقان مانند بروکلمان آن را یک امر وهمی میدانند. (تاریخ الشعوب الاسلامیه، ص۱۱۸)</ref>. | |||
نقشه [[معاویه]] و [[عمرو عاص]] [[کارگر]] افتاد و [[سپاه امام]] را که در چند قدمی [[پیروزی]] نهایی بودند، [[متزلزل]] و آشفته کرد. افرادی چون [[مالک اشتر]] و [[عدی بن حاتم]] و [[عمرو بن حمق]] که از [[بصیرت]] بالایی برخوردار بودند، خواستار ادامه [[جنگ]] شدند؛ ولی گروههایی از سپاه امام [[فریب]] آنان را خوردند. [[اشعث بن قیس]] به [[امام]] گفت: [[دعوت]] این [[قوم]] را به [[کتاب خدا]] [[اجابت]] کن. تو به آن شایستهتری. [[مردم]] از جنگ خسته شدهاند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۸۲؛ و قریب به آن، ابن قتیبه، الامامة والسیاسه، ج۱، ص١۰٩.</ref>. | |||
وقتی امام این دو دستگی را در [[سپاه]] خود دید، به کسانی که خواستار [[پذیرفتن]] سخن [[اهل شام]] بودند، فرمود: | |||
... ای [[بندگان خدا]]، من به اجابت کتاب خدا شایستهترم؛ ولی معاویه و عمرو عاص و ابن ابی معیط و [[حبیب بن مسلمه]] و [[ابن ابی سرح]]، [[اهل دین]] و قرآن نیستند. من آنان را بیش از شما میشناسم. در [[کودکی]] و بزرگی با آنان بودهام. آنان بدترین [[کودکان]] و بدترین مردان بودند. این سخن حقی است که از آن [[باطل]] [[اراده]] شده است. به خدا [[سوگند]] که آنها قرآن را بالا نبردهاند که آن را بشناسند و به آن عمل کنند؛ بلکه این یک [[حیله]] و [[نیرنگ]] است. بازوها و سرهای خود را یک [[ساعت]] به من عاریه بدهید که [[حق]] به جایگاه خود رسیده و چیزی نمانده است که ریشه [[ستمگران]] کنده شود<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۸۹؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص١۰١.</ref>. | |||
در این حال، حدود بیست هزار نفر [[شمشیر]] به دست که پیشانیهای پینهبسته داشتند و مِسعَر بن فَدَکی و [[زید بن حصین]] و گروهی از [[قاریان]]، پیش آمدند و [[امام]] را به اسم، و نه با [[لقب]] [[امیرالمؤمنین]]، صدا زدند و گفتند: [[یا علی]]، این [[قوم]] را [[اجابت]] کن وگرنه تو را به آنان تحویل میدهیم و یا چون [[عثمان]] میکشیم<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۰۱؛ نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۸۹؛ مسعودی، مروج الذهب، ج۲، ص۳۹۱.</ref>. | |||
[[اشعث بن قیس]] بیش از همه پافشاری میکرد و چون او [[یمنی]] بود، قاریان [[یمن]] نیز از او طرفداری کردند. [[اشعث]]، عامل عثمان در [[آذربایجان]] بود. پس از [[قتل عثمان]]، علی{{ع}} به او [[نامه]] نوشت و از او خواست که [[اموال]] موجود را بازپس دهد. وقتی [[نامه امام]] به دست او رسید، سخت [[وحشت]] کرد و به [[دوستان]] خود گفت: میخواهم اموال آذربایجان را بردارم و به [[معاویه]] ملحق شوم. قوم او گفتند: [[مرگ]] از این کار بهتر است. اشعث شرمنده شد و از پیوستن به معاویه هراسید و به ناچار به سوی علی{{ع}} آمد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۲۱.</ref>. به گفته [[یعقوبی]]، اشعث ارتباط مخفیانهای با معاویه داشت و معاویه پیش از ماجرای [[قرآن به نیزه کردن]]، اشعث را به خود جلب کرده بود<ref>یعقوبی، ابن واضح، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۸.</ref>. او یک شب پیش از قرآن به نیزه کردن که به [[لیلة الهریر]] معروف است، در میان [[سپاه امام]] [[سخنرانی]] کرد، و آنان را از ادامه [[جنگ]] برحذر داشت<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۸۱.</ref>. به هر حال، امام در برابر فشار این افراد [[ایستادگی]] کرد و فرمود: «وای بر شما! من نخستین کسی هستم که [[مردم]] را به [[کتاب خدا]] [[دعوت]] میکنم و آن را [[اجابت]] میکنم، و برای من روا نیست و [[دین]] من [[اجازه]] نمیدهد که مرا به سوی کتاب خدا بخوانند و من نپذیرم. من با آنان [[جنگ]] میکنم تا به [[حکم]] [[قرآن]] عمل کنند و آنان [[خدا]] را [[معصیت]] کردهاند و [[پیمان]] او را شکستهاند و کتاب او را ترک کردهاند و من شما را [[آگاه]] میکنم که آنان شما را [[فریب]] دادهاند و آنان خواستار [[عمل به قرآن]] نیستد»<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۹۰.</ref>. | |||
به [[روایت]] [[طبری]]، [[امام]] گفت: اگر از من [[اطاعت]] میکنید، با آنان بجنگید و اگر [[نافرمانی]] میکنید، آنچه را میخواهید بکنید. آنان گفتند: به [[مالک اشتر]] پیغام بده که برگردد<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۰۱.</ref>. | |||
در آن هنگام مالک اشتر به شدت مشغول [[نبرد]] بود و به [[خیمه]] [[معاویه]] نزدیک شده بود و در چند قدمی [[پیروزی]] قرار داشت. [[شورشیان]] [[سپاه امام]] با [[اصرار]] و [[تهدید]] از امام خواستند که مالک را بازگرداند. امام به ناچار [[یزید بن هانی]] را نزد مالک فرستاد و به او پیغام داد که برگرد. مالک به یزید گفت: این لحظه، لحظهای نیست که من دست از جنگ بردارم. من اکنون [[امید]] پیروزی دارم. به امام بگو [[تعجیل]] نکند. یزید برگشت و سخن مالک را به امام رسانید. شورشیان گفتند: حتماً تو خودت دستور [[مقاومت]] دادهای. امام فرمود: دیدید که من به قاصد، سخنِ پنهانی نگفتم. آنها گفتند بگو برگردد وگرنه تو را [[عزل]] میکنیم. امام به یزید گفت: برو به مالک بگو که فتنهای برپا شده است؛ برگرد. یزید نزد مالک رفت و جریان را گفت. مالک گفت: به خدا [[سوگند]] که من این وضع را [[پیشبینی]] میکردم. این [[توطئه]] [[عمروعاص]] است. آیا شایسته است که من در چنین موقعیتی بازگردم؟ یزید گفت: آیا [[دوست]] داری که تو اینجا [[پیروز]] شوی، ولی [[امیرالمؤمنین]] را دستگیر و به [[معاویه]] [[تسلیم]] کنند؟ مالک با شنیدن این سخن، دست از [[جنگ]] برداشت و به سوی [[شورشیان]] آمد<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۹۱؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۰۲؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۳، ص۱۸۴؛ ابو حنیفه دینوری، الاخبار الطوال، ص۱۹۰؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، ج۲، ص۳۶۵.</ref>. | |||
مالک فریاد زد: ای گروه [[خواری]] و [[سستی]]! آیا اکنون که در آستانه [[پیروزی]] هستید، [[فریب]] آنان را میخورید؟ اندکی به من مهلتدهید تا کار را یکسره کنم. آنها گفتند: ما در خطای تو شرکت نمیکنیم. مالک گفت: اکنون که بهترینهای شما کشته شده و پستترینهای شما باقی مانده است؟ شما چه زمانی بر [[حق]] بودید؟ آیا آن [[زمان]] که با [[شامیان]] میجنگیدید یا اکنون که از جنگ دست کشیدهاید؟ اگر چنین باشد، باید کشتهشدگان شما در [[آتش]] باشند. گفتند: ای مالک، این سخنان را رها کن. برای [[خدا]] جنگ کردیم و برای خدا دست از جنگ کشیدیم. مالک گفت: به خدا [[سوگند]] که فریب خوردهاید. او ادامه داد: ای صاحبان پیشانیهای پینهبسته، ما [[گمان]] میکردیم که [[نماز]] شما برای [[زهد]] در [[دنیا]] و [[شوق]] به [[ملاقات]] [[پروردگار]] است؛ ولی اکنون شما را نمیبینیم جز اینکه از [[مرگ]] به سوی دنیا [[فرار]] میکنید. | |||
مالک و شورشیان، همدیگر را [[دشنام]] میدادند و با تازیانه به صورت مرکبهای همدیگر میزدند. در این هنگام [[امام]] فریاد زد: دست بردارید. آنها در میان صفوف [[سپاه]] فریاد زدند که امیرالمؤمنین به [[حکم]] [[قرآن]] [[رضایت]] داده است. اما امام ساکت بود و سر خود را به زیرانداخته بود<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۹۲؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۰۲؛ ابن جوزی، المنتظم، ج۳، ص۳۶۵؛ ابو جعفر اسکافی، المعیار والموازنه، ص۱۵۶؛ ابن خلدون، عبدالرحمان، تاریخ ابن خلدون، ج۲، ص۱۷۵.</ref>. بدینگونه [[حیله]] معاویه و [[عمرو عاص]] [[کارگر]] افتاد و آنان را از [[شکست]] [[قطعی]] [[نجات]] داد. معاویه بعدها گفته بود: به [[خدا]] قسم، هنگامی مالک از من دست برداشت که من میخواستم از او بخواهم که برای من از علی{{ع}} [[امان]] بگیرد و آن [[روز]] قصد [[فرار]] داشتم<ref>ابن اعثم، الفتوح، ج۳، ص۱۸۵.</ref>. | |||
به نظر میرسد که [[خیانت]] افرادی مانند [[اشعث بن قیس]] [[یمنی]] که با [[معاویه]] روابط پنهانی داشت و یمنیهای [[سپاه امام]] از او حرف میشنیدند، از یک سو، و طولانی شدن [[جنگ]] و [[خستگی]] ناشی از آن از سوی دیگر، باعث چنین وضعیتِ رقتانگیزی شد که [[اکثریت]] قابل ملاحظهای از سپاه امام در دام این [[فریب]] گرفتار شدند. | |||
در همین [[زمان]] نامهای از سوی معاویه به [[دست امام]] رسید که طی آن از [[امام]] خواسته بود که به جنگ پایان، و به [[حکم]] [[قرآن]] [[رضایت]] دهد. امام در پاسخ او نامهای نوشت و طی آن او را از [[عذاب]] [[جهنم]] ترسانید. در پایان نوشت: | |||
... تو مرا به حکم قرآن [[دعوت]] کردی و من میدانم که تو [[اهل قرآن]] نیستی و حکم او را نمیخواهی و [[خداوند]] [[یاور]] است و ما حکم قرآن را [[اجابت]] میکنیم و تو را اجابت نمیکنیم و و هر کس به حکم قرآن [[راضی]] نباشد، به شدت [[گمراه]] شده است<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۹۴؛ ابن اعثم، الفتوح، ج۳، ص۱۹۰.</ref>. | |||
در این هنگام اشعث بن قیس نزد امام آمد و گفت: من [[مردم]] را نمیبینم جز آنکه راضی شدهاند و از اینکه دعوت این [[قوم]] در مورد [[داوری]] قرآن پذیرفته شده، خوشحالند. اگر بخواهی من نزد معاویه میروم و از او میپرسم که چه میخواهد. امام فرمود: اگر خواستی برو. او نزد معاویه رفت و از او پرسید: ای معاویه، برای چه قرآنها را بالا بردید؟ گفت: برای اینکه ما و شما به حکم قرآن گردن نهیم. شما مردی از خودتان و ما نیز مردی از خودمان را [[انتخاب]] کنیم و از آنها بخواهیم که از حکم قرآن بیرون نروند؛ آنگاه هر چه گفتند همه ما و شما آن را بپذیریم. [[اشعث]] گفت: این سخنْ [[حق]] است. آنگاه به سوی [[امام]] برگشت و داستان را گفت. | |||
امام [[قاریان]] [[اهل عراق]] را برانگیخت و [[معاویه]] قاریان [[اهل شام]] را. این دو گروه با هم گرد آمدند و پس از گفتوگوهایی، اهل شام [[عمرو عاص]] را [[حَکَم]] و [[داور]] کردند و اشعث و قاریان [[سپاه امام]]، [[ابوموسی اشعری]] را که [[اهل یمن]] بود به [[داوری]] برگزیدند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۹۹.</ref>. امام که به [[پذیرفتن]] حَکَم مجبور شده بود، خواستار [[حکمیت]] [[مالک اشتر]] یا [[عبدالله بن عباس]] از جانب خود بود<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۹۹.</ref>؛ ولی اینجا نیز [[دشمنان]] آن حضرت که در [[سپاه]] او جای گرفته بودند، [[دشمنی]] خود را آشکار ساختند و [[امیرالمؤمنین]] را مجبور کردند که ابوموسی اشعری را برگزیند. | |||
ابوموسی اشعری که مردی [[سادهلوح]] و قشری بود، از جمله [[قاریان قرآن]] به حساب میآمد و گفته شده است که او صدایی خوش داشت و [[مردم]] را [[قرآن]] میآموخت<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۴، ص۱۰۷.</ref>. نوشتهاند: صدای قرآن او از سنج و بربط و [[نی]] زیباتر بود»<ref>ابن حجر، الاصابه، ج۲، ص۳۵۲.</ref>. به همین جهت، در میان قاریان -که طبقه خاصی در [[جامعه اسلامی]] بودند و در [[سپاه علی]]{{ع}} [[جمعیت]] انبوهی را تشکیل میدادند- به [[زهد]] و [[تقوا]] [[شهرت]] داشت و [[وجیه]] المله به شمار میآمد. | |||
[[ابوموسی]]، [[دشمن]] علی{{ع}} بود؛ به طوری که در [[جنگ جمل]] مردم را از [[همراهی]] آن حضرت بازمیداشت<ref>مامقانی، عبدالله، تنقیح المقال، ج۲، ص٢٠٣.</ref>. در [[جنگ صفین]] نیز از علی{{ع}} گریخت و در موضعی از [[شام]] اقامت گزید. به همین جهت، هنگامی که او را برای [[نمایندگی]] و حکمیت از سوی امیرالمؤمنین پیشنهاد کردند، امام فرمود: او مورد [[رضایت]] من نیست. او از من جدا شده و مردم را بر ضد من شورانیده و سپس [[فرار]] کرده است<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۹۹.</ref>. | |||
به هر حال، [[منافقان]] که میخواستند ضربه دیگری را بر امیرالمؤمنین وارد سازند، قاریان سادهلوح را تحریک کردند و آنها همگی از آن حضرت خواستند که [[ابوموسی]] را [[داور]] و [[حَکَم]] کند. بدینگونه علی{{ع}} را به این امر مجبور کردند. به قول ابن عبدربه: «کسانی که [[عداوت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} را در [[دل]] خود پنهان کرده بودند، برای خود ظاهری از [[تقوا]] ساختند و خود را [[اصحاب رسول خدا]] قلمداد کردند تا در مواقع سرنوشتساز، علی{{ع}} را به [[زحمت]] اندازند»<ref>ابن عبدربه، العقد الفرید، ج۴، ص۳۴۷.</ref>. [[انتخاب]] [[ابوموسی اشعری]] درست در همین جهت بود؛ مضافاً اینکه [[تعصبات قبیلهای]] بعضی از سران [[خوارج]] را نیز اشباع میکرد. همانگونه که پیش از این گفتیم، ابوموسی [[اهل یمن]] بود و [[اشعث بن قیس]] نیز [[یمنی]] بود. آنان انتخاب [[عبدالله بن عباس]] را از آن رو برنتافتند که او از [[قبیله]] [[مضر]] بود و [[عمرو عاص]] هم مضری بود. آنان میگفتند: ما حاضر نیستیم هر دو داور مضری باشند؛ ما یک نفر یمنی را انتخاب میکنیم؛ اگر چه به ضرر ما [[حکم]] کند. | |||
سرانجام، سند [[صلح]] و [[حکمیت]] نوشته شد و علی{{ع}} بر خلاف میل خود و برای [[حفظ]] [[مصالح اسلام]] آن را [[امضا]] کرد<ref>جزئیات این سند سیاسی و اختلافات و گفتوگوهایی که بر سر آن میان اصحاب علی{{ع}} درگرفت و متنهای گوناگونی از آن، در کتابهای تاریخی آمده است؛ از جمله وقعة صفین، ص۵۰۸ به بعد و تاریخ طبری، ج۳، ص۱۰۳ به بعد و شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۲۰۶.</ref>. وقتی این [[قرارداد]] در مقابل صفوف [[لشکر]] خوانده شد، از گوشه و کنار صدای [[اعتراض]] و [[شورش]] برخاست. [[شورشیان]] میگفتند در [[دین خدا]] نباید کسی را داور قرار داد و حکمیت [[کفر]] است. کمکم موج اعتراض بالا گرفت و به خصوص طبقه [[قاریان]] از [[سپاه علی]]{{ع}} فریاد برآوردند: {{متن حدیث|لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ}}. شگفت اینکه جمعی از کسانی که حکمیت را بر علی{{ع}} [[تحمیل]] کردند و تا جایی پیش رفتند که آن حضرت را [[تهدید]] به [[قتل]] کردند، نیز به شورشیان پیوستند و قبول [[حکمیت]] را [[کفر]] و [[گناه کبیره]] قلمداد کردند و گفتند: ما از آن [[توبه]] کردیم، علی نیز باید توبه کند<ref>المبرد، الکامل، ج۲، ص۱۱۷؛ نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۵۱۴؛ شیخ مفید، الاختصاص، ص۱۸۰.</ref>. | |||
طبیعی بود که [[امیرالمؤمنین]] نمیتوانست پس از امضای سند حکمیت، زیر بار آن نرود. به علاوه، او خود را [[گناهکار]] نمیدانست که توبه کند. از این رو، سخنِ [[شورشیان]] را نپذیرفت و آنان نیز در مقابل آن حضرت ایستادند. بدینسان نطفه [[حزب]] [[خوارج]] بسته شد. در اینجا باید دید که چگونه جمعیتی نخست سیاستی را به [[اصرار]] بسیار پیشنهاد و [[تحمیل]] میکنند و آن را [[حکم خدا]] میدانند، به طوری که اگر کسی -ولو [[خلیفه]]- آن را نپذیرد، باید او را کشت، آنگاه در مدت بسیار کوتاهی که شاید از چند [[ساعت]] [[تجاوز]] نمیکند، آن چنان [[تغییر]] [[عقیده]] میدهند که قبول آن پیشنهاد را کفر میدانند و کسی را که آن را بر خلاف [[میل باطنی]] خود پذیرفته است، [[کافر]] قلمداد میکنند. [[راستی]] این یک تناقض آشکار نیست؟ آیا میتوان به [[سادگی]] از کنار این واقعه گذشت؟ | |||
ولهاوزن از برنوف نقل میکند که گویا کسانی که قبول حکمیت را به علی{{ع}} تحمیل کردند، غیر از کسانی بودند که آن را محکوم کرده، [[شعار]] {{متن حدیث|لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ}} سردادند. برنوف گفته است که گروه اول از [[قاریان]] و گروه دوم از بدویان بودند<ref>ولهاوزن، یولیوس، الخوارج والشیعه، ص۱۵.</ref>. این راه حل با واقعیتهای [[تاریخی]] هماهنگ نیست؛ زیرا [[مورخان]] معتقدند آنانی که حکمیت را به علی{{ع}} تحمیل کردند، کسانی بودند که در [[مقام]] [[اعتراض]] برآمدند و در توجیه کار خود گفتند: ما که حکمیت را قبول کرده بودیم، [[مرتکب گناه]] شدهایم و اکنون توبه میکنیم. | |||
ابراهیم حسن در این باره مینویسد: | |||
پیدایش گروه خوارج مایه [[حیرت]] است؛ زیرا آنها بودند که علی{{ع}} را به [[پذیرفتن]] [[داوری]] واداشتند و او به ناچار [[رضایت]] داد و شگفتا که به دستاویز چیزی که خودشان در [[پذیرفتن]] آن [[اصرار]] داشتند، بر ضد علی{{ع}} برخاستند<ref>ابراهیم حسن، تاریخ سیاسی اسلام، ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج۱، ص۳۲۴.</ref>. | |||
او پس از این بیان، نتیجه میگیرد که بنای ظهور [[خوارج]] بر مقدماتی است که به خوبی واضح نیست. به نظر ما در پشت این صحنه شگفتانگیز، دستهای مرموز خیانتکاری بوده است که با [[هدف]] ضربه زدن به [[امیرالمؤمنین]] و ایجاد شکاف در صفوف [[سپاه]] آن حضرت و با نقشههای حساب شده و زیرکانه، فعالیت میکرده است. افراد [[خیانتکار]] و منافقی<ref>خیانتکاران در سپاه امام کم نبودند. شیخ مفید از شخصی به نام ابوبرده نام میبرد که در صفین با امیرالمؤمنین نفاق میکرد و مخفیانه به معاویه نامه مینوشت. (الامالی، ص۳۰۶)</ref> مانند [[اشعث بن قیس]] و [[حرقوص]] بن [[زهیر]] و [[مسعر بن فدکی]]، آتشبیار این معرکه بودند و همانها بودند که نخست به این بهانه که [[معاویه]] [[دعوت]] به [[قرآن]] میکند و باید آن را پذیرفت، امیرالمؤمنین را مجبور به پذیرش [[حکمیت]] کردند و آنگاه که این نقشه را عملی و زمینه را کاملاً آماده ساختند، این [[اندیشه]] را که نمیتوان در [[دین خدا]] کسی را [[حکم]] قرار داد، در میان سادهلوحان از [[سپاه علی]]{{ع}} پخش کردند و آنان را به [[شورش]] علیه آن حضرت واداشتند. | |||
علاوه بر مدارکی که پیشتر درباره خیانتکاری و [[تعصبات نژادی]] این افراد نقل کردیم، این مطلب را هم در اینجا خاطرنشان میکنیم که پس از پایان [[جنگ صفین]] و جدایی خوارج از علی{{ع}}، چندان طول نکشید که هزاران نفر از خوارج به خیانتکاری سران خود پی بردند و مجدداً به سپاه آن حضرت پیوستند و از اینکه بازیچه دست [[توطئهگران]] شده بودند، اظهار [[ناراحتی]] کردند و حتی در [[جنگ نهروان]] میان سپاه علی{{ع}} جای گرفتند و علیه خوارج دست به [[شمشیر]] بردند. | |||
بنابراین، باید حساب جمعیتی سادهاندیش و [[مقدس]] را که [[قلبی]] صاف داشتند و بیدرنگ تحت تأثیر [[تبلیغات]] این و آن قرار میگرفتند، از حساب مشتی سیاستباز، دغلکار و [[توطئهگر]] که با [[اسلام]] و [[قریش]] و علی{{ع}} [[دشمنی]] دیرینه داشتند و خود را در [[سپاه]] آن حضرت جا زده بودند، جدا کرد. اینان [[بازی]] [[حکمیت]] را راه انداختند تا آن گروه [[سادهلوح]] بیچاره را به بازی گیرند و.... | |||
در [[ماجرای حکمیت]] از طبقهای به نام «[[قاریان]]» بسیار نام برده میشود. اکنون ببینیم آنان چه کسانی بودند. قاریان جماعتی بودند که [[قرآن]] را [[نیکو]] [[تلاوت]] میکردند. آنان در [[زمان پیامبر]] نیز به این نام [[شهرت]] داشتند و از [[احترام]] خاصی برخوردار، و در اشغال بعضی از [[مناصب]] بر دیگران مقدم بودند<ref>محمود رامیار، تاریخ قرآن، ص۱۳۱.</ref>. بعدها [[قاریان قرآن]] برای مشخص شدن خود، کلاه مخصوصی به نام «برنس»<ref>برنس نوعی کلاه ساده است که هماکنون نیز در بعضی از کشورهای اسلامی به خصوص در شمال آفریقا معمول است. ر.ک: ر.پ.آ.ذری، فرهنگ البسه مسلمانان، ترجمه حسینعلی هروی، ص۷۰.</ref> بر سر میگذاشتند و از اینرو به «[[اصحاب]] برانس» نیز شهرت داشتند. قاریان در کارهای [[سیاسی]] دخالتی نداشتند؛ اما در [[حکومت]] [[عثمان]] از کارهای او [[انتقاد]] میکردند و سرانجام به این دلیل که او از [[حدود الهی]] خارج شده است، بر او شوریدند و در [[قتل]] او شرکت جستند. | |||
در [[جنگ]] میان [[امیرالمؤمنین]] و [[معاویه]]، جمعی از قاریان از [[سیاست]] و جنگ و به قول خودشان از [[فتنهها]] [[کنارهگیری]] کردند، که از جمله آنها گروهی از [[یاران]] عبدالله بن مسعودند که در [[جنگ صفین]] [[گوشهگیری]] و اعتزال را بر حضور در جنگ ترجیح دادند، و به کناری رفتند<ref>ابو حنیفه دینوری، الاخبار الطوال، ص۱۶۵.</ref>. در مقابل آنها جمع کثیری از [[قاریان کوفه]] و [[بصره]] و [[مدینه]] در جنگ صفین در رکاب علی{{ع}} [[شمشیر]] زدند و جمعی از [[قاریان شام]] هم با معاویه [[همراهی]] کردند<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۲۹.</ref>. همین قاریان سادهلوح و [[مقدس]] بودند که در جریان حکمیت بازیچه دست [[توطئهگران]] و [[دشمنان علی]]{{ع}} قرار گرفتند و ستون اصلی [[حزب]] [[خوارج]] شدند. | |||
گفتنی است که بعضی از نویسندگان معاصر، از جمله دکتر نایف محمود، میکوشند پیدایی گروه [[خوارج]] و بازیهای [[حکمیت]] را با [[اصحاب]] [[عبدالله بن سبأ]] مرتبط سازند. اینان میگویند [[سبائیه]]، [[حزب]] خوارج را به وجود آورد و تمام توطئههای مربوط به حکمیت از آنان آب میخورد. آنها در [[باطن]] [[دشمن]] علی{{ع}} بودند و از [[یهود]] دستور میگرفتند. مهمترین دلیل این گروه این است که سبائیه در [[قتل عثمان]] شرکت فعالانه داشته، گرداننده معرکه بودند و سران خوارج مانند نافع بن ازرق و [[حرقوص]] بن [[زهیر]] و [[ابن کواء]] و افراد دیگر نیز در قتل عثمان فعال بودند و این نشانه نوعی رابطه میان آنان است<ref>نایف محمود، الخوارج فی العصر الاموی، ص۵۵ به بعد.</ref>. | |||
نویسنده دیگری میگوید: | |||
[[افکار]] [[مسموم]] عبدالله بن سبأ در پیکره [[امت اسلامی]] ریخته شد و از جمله [[معرکه صفین]] را به وجود آورد و افکار مسموم [[ابن سبأ]] در مسئله حکمیت آشکار شد<ref>عامر النجار، الخوارج عقیدةً و فکراً و فلسفةً، ص۲۶.</ref>. | |||
اما این سخنان چندان پایه [[درستی]] ندارد و نمیتوان آنها را پذیرفت؛ زیرا: | |||
اولاً، وجود [[تاریخی]] شخصی به نام عبدالله بن سبأ و حزبی به نام سبائیه، مبهم و در میان انبوهی از [[تردیدها]] است و [[محققان]] آن را قبول ندارند<ref>عسکری، سید مرتضی، عبد الله بن سبأ، ص۲۸؛ طه حسین، الفتنة الکبری، ج۲، ص۹۱.</ref>. | |||
ثانیاً، در جریان حکمیت در هیچ منبعی از ابن سبأ و اصحاب او نامی برده نشده است و صرف اینکه آنها در قتل عثمان شرکت داشتند، به هیچ وجه نمیتواند رابطه میان ابن سبأ و خوارج را ثابت کند. | |||
ثالثاً، کسانی که به وجود عبدالله بن سبأ [[عقیده]] دارند، او را از غالیانی میدانند که علی{{ع}} را تا سر حد خدایی بالا میبرد و حتی کشته شدن او را نمیپذیرفت. چگونه میتوان او و طرفدارانش را در صف خوارج و حتی از سران خوارج قلمداد کرد؟ | |||
سرانجام، [[جنگ صفین]] در دهم ماه صفر سال ۳۷، پس از ۱۱۰ [[روز]] درگیری و [[جنگ]]، در حالی که [[سپاه امام]] در چند قدمی [[پیروزی]] بود، پایان یافت؛ پایانی که برای [[امام]] و [[یاران]] باوفای او غمانگیز و دردآور و برای [[معاویه]] و [[حزب]] [[قاسطین]]، شادیبخش و مسرتآفرین بود. میتوان گفت که این [[جنگ]] در واقع ادامه [[جنگ بدر]] و [[اُحُد]] و [[دشمنی]] [[بنی امیه]] با [[پیامبر اسلام]]{{صل}} بود. در آن [[جنگها]] با [[شعار]] {{عربی|اعل هبل}} با [[اسلام]] میجنگیدند و در این جنگ با شعار [[قرآن]] به جنگ اسلام آمدند. [[امیرالمؤمنین]] بارها این [[حقیقت]] را [[تذکر]] داده بود؛ از جمله هنگامی که چشمش به پرچمهای معاویه و [[اهل شام]] افتاد، فرمود: [[سوگند]] به کسی که دانه را شکافت و [[انسان]] را آفرید، آنان [[مسلمان]] نشدند، بلکه [[تسلیم]] شدند و [[کفر]] خود را پنهان کردند و چون برای خود یارانی یافتند به دشمنی خود با ما برگشتند؛ جز اینکه [[نماز]] را ترک نکردند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۲۱۵؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۳۱؛ علامه مجلسی، بحار الانوار، ج۸۲، ص۲۶۵؛ ر.ک: نهج البلاغه، نامه ۱۴.</ref>. در [[جنگ صفین]] مردی به [[عمار]] گفت: ای [[ابوالیقظان]]، مگر [[پیامبر]] نفرمود که با [[مردم]] بجنگید تا وقتی که مسلمان شوند و چون مسلمان شدند [[خون]] و [[مال]] آنها [[محترم]] است؟ عمار گفت: آری؛ ولی به [[خدا]] سوگند که اینان مسلمان نشدند؛ بلکه تسلیم شدند و کفر خود را پنهان ساختند تا وقتی که یارانی پیدا کردند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۲۱۵؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۳۱.</ref>. همچنین [[امام سجاد]]{{ع}} در پاسخ به مردی از [[بصره]] که در این باره پرسیده بود، فرمود: علی{{ع}} [[مسلمانی]] را نکشت؛ زیرا آنان مسلمان نشده بودند و فقط تسلیم شده و کفر خود را پنهان کرده بودند<ref>طبرسی، الاحتجاج، ج۲، ص۴۰.</ref>.<ref>[[یعقوب جعفری|جعفری، یعقوب]]، [[قاسطین (مقاله)| مقاله «قاسطین»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۲۰۰-۲۲۰.</ref> | |||
==پیامدهای جنگ صفین== | |||
جنگ صفین در [[جامعه اسلامی]] پیامدها و عواقب تلخی برجای گذاشت که برخی از آنها عبارتند از: | |||
خساراتِ جانی. در این جنگ گروه بسیاری از دو طرف کشته شدند. طبق قول مشهور ۲۵ هزار نفر از آنان از [[سپاه امام]] و ۴۵ هزار نفر هم از [[سپاه معاویه]] بود که جمعاً هفتاد هزار نفر میشود<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۵۵۸؛ مسعودی، مروج الذهب، ج۲، ص۳۹۴؛ ذهبی، العبر فی خبر من غبر، ج۱، ص۳۱.</ref>. قول دیگر این است که در این [[جنگ]] مجموعاً ۱۱۰ هزار نفر کشته شدند که بیست هزار نفر از سپاه امام و نود هزار نفر از [[سپاه شام]] بود<ref>مسعودی، مروج الذهب، ج۲، ص۳۹۴.</ref>. کشته شدن این شمار از [[مسلمانان]] در یک [[جنگ داخلی]]، [[فاجعه]] بزرگی برای [[اسلام]] بود؛ به خصوص اینکه در این جنگ برخی از بزرگان [[اصحاب پیامبر]] مانند [[عمار یاسر]] و [[اویس قرنی]] و [[خزیمه]] به [[شهادت]] رسیدند و به گفته یاقوت: ۲۵ نفر از اصحاب پیامبر که [[جنگ بدر]] را [[درک]] کرده بودند، در [[جنگ صفین]] در رکاب [[امام]] به شهادت رسیدند<ref>حموی یاقوت، معجم البلدان، ج۳، ص۴۱۴.</ref>. | |||
پیدایی گروه [[خوارج]]. گذشت که پس از جریان [[حکمیت]]، گروهی به نام «خوارج» یا «[[مارقین]]» پیدا شدند که قبول حکمیت را مساوی با [[کفر]] میدانستند؛ این در حالی بود که خود آنان امام را مجبور به قبول حکمیت کرده بودند. این گروه که [[دوازده]] هزار نفر بودند، از سپاه امام جدا شدند و به جای [[کوفه]] به «حَرورا» رفتند و [[عقاید]] خاصی پیدا کردند و همواره برای امام مشکل میآفریدند و وقتی هم دست به [[مبارزه مسلحانه]] زدند، امام با آنان جنگید و [[جنگ نهروان]] پیش آمد<ref>ر.ک: جعفری، یعقوب، خوارج در تاریخ، ص۲۵ به بعد.</ref>. | |||
حملات [[معاویه]] به [[قلمرو حکومت]] امام. پس از جریان حکمیت و [[فریب خوردن]] [[ابوموسی اشعری]]، معاویه پایههای [[قدرت]] خود را تثبیت کرد و با حملات موذیانه، به برخی از سرزمینهایی که در قلمرو حکومت امام بود دستاندازی کرد و با [[ناامن]] کردن آنها بر امام فشار آورد. [[عمال معاویه]] به دستور او در قلمرو حکومت امام جنایتهای هولناکی مرتکب شدند؛ مانند [[کشتار]] و [[غارت اموال]] و تخریب منازل و ایجاد [[رعب]] و [[وحشت]] در میان [[مردم]]. بدین ترتیب، [[عهد]] خود و [[پیمان صلح]] را نقض کردند. یکی از هدفهای [[معاویه]] از این [[کارها]] وادار کردن [[امام]] به [[مقابله به مثل]] بود تا [[قداست]] امام را از بین ببرد. امام در این باره فرمود: «معاویه را چه شده است؛ [[خدا]] او را بکشد! او میخواهد مرا به کار بزرگی وادارد. او میخواهد من هم همان کاری را که او میکند، بکنم و [[پیمان]] خود را بشکنم و آن را حجتی بر ضد من قرار دهد و تا [[قیامت]] مایه ننگی برای من باشد. و اگر به او گفته شود که تو آغاز کردی، خواهد گفت که از آن خبر نداشتم و کسانی خواهند گفت که او راست میگوید و کسانی هم او را [[تکذیب]] خواهند کرد»...<ref>شیخ مفید، الارشاد، ج۱، ص۲۷۵.</ref>. | |||
معاویه برخی از عمال خود را [[تجهیز]] میکرد و به آنان دستور میداد در شهرهایی که تحت [[حکومت امیرالمؤمنین]] است، تاخت و تاز کنند. در [[تاریخ]] از این حوادث به عنوان «غارات» یاد شده است. او [[نعمان بن بشیر]] را به [[عین التمر]]، [[سفیان بن عوف]] را به هیت و انبار و مداین، [[ابن حضرمی]] را به [[بصره]]، [[عبدالله بن مسعده]] را به [[تیما]] و [[حجاز]]، [[ضحاک بن قیس]] را به اطراف [[کوفه]]، عبدالرحمان بن قبات را به جزیره و [[نصیبین]] و [[بسر بن ارطاة]] را به [[مدینه]] و [[مکه]] و [[یمن]] فرستاد. این افراد در این [[شهرها]] دست به جنایتهای هولناکی زدند و از همه جنایتکارتر، بسر بن ارطاة بود که در حملات خود، سی هزار نفر را کشت و کسانی را در [[آتش]] سوزانید<ref>ابن هلال ثقفی، الغارات، ج۲، ص۶۴۰؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۱۷؛ علوی، محمد بن عقیل، النصائح الکافیه، ص۵۴.</ref>. او حتی عدهای از [[زنان]] [[مسلمان]] را [[اسیر]] کرد و در بازارها به فروش گذاشت و دو فرزند [[عبیدالله بن عباس]] را به نامهای عبدالرحمان و [[قثم]] سر [[برید]] و خانههای [[مردم]] را ویران کرد<ref>ر.ک: الغارات، ج۲، ص۶۰۰ به بعد؛ تاریخ طبری، ج۳، ص۱۴۹ به بعد؛ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۸۵ به بعد؛ ابن جوزی، المنتظم، ج۳، ص۳۹۹ به بعد؛ شیخ مفید، الامالی، ص۳۰۶.</ref>. | |||
[[امام]] برای [[دفاع]] از مردم، گروههایی از [[سپاه]] خود را گسیل میداشت، ولی سستیِ [[یاران امام]] مانع از آن میشد که [[فتنه]] [[عمال معاویه]] مرتفع شود. امام بارها از [[بیوفایی]] و [[سستی]] [[یاران]] خود [[شکایت]] کرد. از جمله در خطبهای فرمود: | |||
... من شما را شب و [[روز]]، پنهان و آشکار به [[جنگ]] با این [[قوم]] [[دعوت]] کردم و به شما گفتم که با آنان بجنگید، پیش از آنکه آنان با شما بجنگند. به [[خدا]] [[سوگند]]، هیچ قومی در درون خانهاش مورد [[هجوم]] [[دشمن]] قرار نگرفت مگر اینکه [[خوار]] شد. شما سستی کردید و [[خواری]] را پذیرفتید؛ تا اینکه پیاپی به شما [[حمله]] شد و سرزمینهایتان را گرفتند... خدا شما را بکشد که [[قلب]] مرا پر از [[خون]] کردید و سینه مرا لبریز از [[خشم]]، و کاسههای [[غم]] و [[اندوه]] را جرعه جرعه به من نوشانیدید...<ref>نهج البلاغه، خطبه ۲۷.</ref>. | |||
امام در این [[خطبه]] و خطبههای دیگری که از وی نقل شده است از دردی طاقتسوز و رنجی بزرگ و اندوهی فراوان خبر میدهد که در [[دل]] او [[آشیانه]] کرده بود. امام سرانجام به دست [[خوارج]] که خود زاییده [[جنگ صفین]] و [[توطئه]] [[قاسطین]] بودند، به [[شهادت]] رسید.<ref>[[یعقوب جعفری|جعفری، یعقوب]]، [[قاسطین (مقاله)| مقاله «قاسطین»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۲۲۱.</ref> | |||
== منابع == | == منابع == |