بحث:عمار بن یاسر در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخهها
جز
جایگزینی متن - 'سلب' به 'سلب'
جز (جایگزینی متن - 'بزرگی' به 'بزرگی') |
جز (جایگزینی متن - 'سلب' به 'سلب') |
||
خط ۱۹۴: | خط ۱۹۴: | ||
همچنین هنگامی که عثمان [[ابوذر]] را به [[ربذه]] تبعید کرد، [[دستور]] داد کسی او را مشایعت نکند و با او سخن نگوید و امر کرد که [[مروان بن حکم]] او را از مدینه بیرون کند. هنگامی که ابوذر از مدینه بیرون میرفت، کسی جرأتِ [[همراهی]] او را نداشت و تنها علی{{ع}} و برادرش [[عقیل]] و [[حسن]] و [[حسین]]{{عم}} و [[عمار]] برای [[همراهی]] او حاضر شدند و او را بدرقه کردند. | همچنین هنگامی که عثمان [[ابوذر]] را به [[ربذه]] تبعید کرد، [[دستور]] داد کسی او را مشایعت نکند و با او سخن نگوید و امر کرد که [[مروان بن حکم]] او را از مدینه بیرون کند. هنگامی که ابوذر از مدینه بیرون میرفت، کسی جرأتِ [[همراهی]] او را نداشت و تنها علی{{ع}} و برادرش [[عقیل]] و [[حسن]] و [[حسین]]{{عم}} و [[عمار]] برای [[همراهی]] او حاضر شدند و او را بدرقه کردند. | ||
عمار در هنگام تودیع [[ابوذر]] گفت: "خداوند [[آرامش]] [[دل]] را از آنها | عمار در هنگام تودیع [[ابوذر]] گفت: "خداوند [[آرامش]] [[دل]] را از آنها سلب کند که تو را ناراحت کرده و به تنهائی گرفتار نمودند؛ [[خداوند]] [[امنیت]] را از آنها بردارد که موجبات [[ترس]] تو را فراهم نمودند. به خداوند [[سوگند]]، اگر تو دنیای آنان را قبول کرده بودی تو را در [[آسایش]] و امنیت قرار میدادند، و اگر از کارهای آنها دل خوش میداشتی و با ایشان [[مخالفت]] نمیکردی، آنان تو را [[دوست]] میداشتند. [[مردم]] از این جهت با گفتههایت مخالفند که [[دنیا]] را دوست دارند و از [[مرگ]] [[هراس]] دارند و به [[حکام]] خود [[تمایل]] دارند و [[حکومت]] هم با کسی است که بر مردم مسلط شود. مردم [[دین]] خود را به [[حاکمان]] خود فروختند و آنها هم دنیای آنان را آباد کردند، در حالی که آنها نه دین دارند و نه [[آخرت]] و زیان آشکار همین است"<ref>الغارات، ثقفی کوفی (ترجمه: عطاردی)، ص۴۹۸.</ref>. | ||
[[ابوکعب حارثی]] گوید: من نزد [[عثمان]] رفتم، در هنگامی که [[خلیفه]] بود، و در گوشهای قرار گرفتم و به اطراف خود نگریستم. متوجه شدم همه ساکت هستند، من هم [[سکوت]] کردم و چیزی نگفتم. در این هنگام چند نفر وارد شدند و گفتند: او نیامد. عثمان به [[خشم]] آمد و گفت: "او را کشان کشان بیاورید؟!" بعد از مدتی مرد قدبلندی را که بر سرش مویی نداشت، آوردند. پرسیدم: این مرد کیست؟ گفتند: عمار بن یاسرست. عثمان گفت: "تو آن کسی هستی که مأموران ما آمدند تو را بیاورند ولی تو از آمدن [[امتناع]] کردی؟" بین آنها سخنانی رد و بدل شد که من اکنون آنها را به خاطر ندارم، بعد از آن عمار بیرون رفت و من تنها ماندم<ref>الغارات، ثقفی کوفی (ترجمه: عطاردی)، ص۴۹۸.</ref>. | [[ابوکعب حارثی]] گوید: من نزد [[عثمان]] رفتم، در هنگامی که [[خلیفه]] بود، و در گوشهای قرار گرفتم و به اطراف خود نگریستم. متوجه شدم همه ساکت هستند، من هم [[سکوت]] کردم و چیزی نگفتم. در این هنگام چند نفر وارد شدند و گفتند: او نیامد. عثمان به [[خشم]] آمد و گفت: "او را کشان کشان بیاورید؟!" بعد از مدتی مرد قدبلندی را که بر سرش مویی نداشت، آوردند. پرسیدم: این مرد کیست؟ گفتند: عمار بن یاسرست. عثمان گفت: "تو آن کسی هستی که مأموران ما آمدند تو را بیاورند ولی تو از آمدن [[امتناع]] کردی؟" بین آنها سخنانی رد و بدل شد که من اکنون آنها را به خاطر ندارم، بعد از آن عمار بیرون رفت و من تنها ماندم<ref>الغارات، ثقفی کوفی (ترجمه: عطاردی)، ص۴۹۸.</ref>. |