کرامات امام جواد در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخهها
←منابع
بدون خلاصۀ ویرایش |
(←منابع) برچسب: پیوندهای ابهامزدایی |
||
خط ۴۲۶: | خط ۴۲۶: | ||
نوشتهاند که دستهای مُخارق تا پایان [[عمر]] [[ضعیف]] و [[ناتوان]] بود و نتوانست از آنها استفاده کند<ref>کافی، ج۱، ص۴۹۴، ح۴؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج۴، ص۳۹۶؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۲، ح۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۰۳، ح۲۳۴۰؛ حلیة الابرار، ج۴، ص۵۶۵، ح۱؛ وافی، ج۳، ص۸۲۸، ح۱۴۳۷؛ بحار الأنوار، ج۵۰، ص۶۱، ح۳۷.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۸.</ref> | نوشتهاند که دستهای مُخارق تا پایان [[عمر]] [[ضعیف]] و [[ناتوان]] بود و نتوانست از آنها استفاده کند<ref>کافی، ج۱، ص۴۹۴، ح۴؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج۴، ص۳۹۶؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۲، ح۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۰۳، ح۲۳۴۰؛ حلیة الابرار، ج۴، ص۵۶۵، ح۱؛ وافی، ج۳، ص۸۲۸، ح۱۴۳۷؛ بحار الأنوار، ج۵۰، ص۶۱، ح۳۷.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۸.</ref> | ||
==[[معجزات]] [[امام جواد]]{{ع}} در [[خبر دادن از غیب]]== | |||
===[[آگاهی]] از [[نیت]] و قصد دیگران=== | |||
[[عبدالله بن رزین]] میگوید: در [[شهر مدینه]] [[افتخار]] [[همسایگی]] امام جواد{{ع}} نصیبم شده بود. هر [[روز]] آن [[حضرت]] را میدیدم که هنگام زوال [[آفتاب]] به [[مسجد]] جدش میآمد، کنار [[مرقد مطهر]] [[رسول خدا]]{{صل}} میرفت و [[سلام]] میکرد. پس از آن، به [[خانه]] جدهاش، [[فاطمه]]{{س}} میرفت، کفشها را در میآورد و به [[نماز]] میایستاد. | |||
وسوسههای [[شیطانی]] وادارم کرد تا از محل پیاده شدن آن حضرت و قسمتی که پایش را میگذارد، مقداری [[خاک]] برای [[تبرک]] بردارم. یک روز، به قصد همین کار در [[انتظار]] آمدنش بودم. آن حضرت هنگام زوال ظهر سوار بر مرکب آمد و در [[صحن]] مسجد، جز جایی که هر روز پیاده میشد، پاهایش را روی سنگی که در ورودی مسجد قرار داشت، گذاشت. سپس داخل مسجد شد و من نتوانستم از محل پای او خاک بردارم. روزهایی چند به همین منوال گذشت. | |||
با خود گفتم: از سنگریزههایی که پایش را روی آن میگذارد، مقداری بر میدارم؛ اما فردای آن روز، هنگام ورود به مسجد، نعلین و [[کفش]] را از پایش بیرون نیاورد و وارد مسجد شد. چندین روز به همین شکل تکرار شد تا این که [[تصمیم]] گرفتم هنگام رفتن به حمام، از خاکی که بر آن قدم میگذارد، بردارم. | |||
از برخی سؤال کردم که آن حضرت از کدام حمام استفاده میکند؟ | |||
گفتند: حمامی که در [[بقیع]] قرار دارد و به یکی از [[فرزندان]] [[طلحه]] متعلق است. به طرف حمام رفتم و با حمامی سرگرم [[گفتوگو]] شدم و برای آمدن [[حضرت جواد]]{{ع}} [[منتظر]] ماندم. | |||
حمامی گفت: اگر برای شستشو آمدهای، الان باید استفاده کنی، و گرنه تا یک [[ساعت]] دیگر نوبت تو نخواهد شد. | |||
گفتم: چرا؟ | |||
گفت: برای اینکه [[ابن الرضا]]{{ع}} قصد دارد به حمام بیاید. | |||
گفتم: ابن الرضا کیست؟ | |||
گفت: مردی از [[خاندان پیامبر]]{{صل}}، که [[انسانی]] [[شایسته]] و با [[تقوا]] میباشد. | |||
گفتم: آیا کسی دیگر [[حق]] ندارد با او وارد حمام شود؟ | |||
گفت: حمام را برای آن [[حضرت]] [[خلوت]] میکنم. همچنان به [[گفتوگو]] با صاحب حمام مشغول بودم که دیدم [[امام جواد]]{{ع}} با دو تن از غلامانش، و غلامی دیگر، که حصیری با خودش میآورد آمدند. | |||
ابتدا به [[دفن]] شدگان در [[بقیع]] [[سلام]] کرد، آنگاه وارد حمام شد و روی [[حصیر]] قرار گرفت. [[منتظر]] ماندم از حمام خارج شود تا شاید به مقصودم برسم؛ ولی وقت خارج شدن از روی حصیر بر مرکبش سوار شد و به راه افتاد. | |||
با خود [[سوگند]] یاد کردم که دیگر او را [[اذیت]] نکنم و از هدفی که داشتم، صرف نظر نمایم. | |||
آن حضرت، [[روز]] بعد هنگام ورود به [[مسجد]] در همان مکان سابق از مرکبش پیاده و داخل مسجد شد. به [[پیامبر]]{{صل}} سلام کرد و کفشها را از پایش در آورد و در [[خانه فاطمه]]{{س}} به [[نماز]] ایستاد<ref>کافی، ج۱، ص۴۹۳، ح۲؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۲۹۹، ح۲۳۳۶؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۱، ح۶؛ حلیة الأبرار، ج۴، ص۵۸۹، ح۳؛ وافی، ج۳، ص۸۲۶، ح۱۴۳۵.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۵۱.</ref> | |||
===[[بخشش]] بیمنت پیش از درخواست=== | |||
در نزدیکی [[شهر مدینه]] روستایی به نام «صَریا» وجود دارد که به دست [[مبارک]] [[امام]] [[موسی بن جعفر]]{{ع}} بنا شده است. باغها، مزرعهها و خانههای مسکونی این روستا، محیطی مناسب برای کار و [[فعالیتهای اقتصادی]] فراهم آورده بود. این روستا، به دلیل دوری از غوغای [[زندگی]] شهری، استراحتگاهی مناسب بود که [[امامان معصوم]]{{عم}} و [[رهبران دینی]] [[جامعه]] گاه برای گذران بخشی از زندگی روزمره خویش، به آنجا [[سفر]] میکردند. | |||
امام جواد{{ع}} نیز، مانند [[پدر]] و جد بزرگوارش، بعضی از روزها به این روستا میآمد و ساعتی را آنجا میگذراند. | |||
[[حسن بن علی بن وشاء]]، که از [[دوستان]] و معاصران امام{{ع}} و در یکی از سفرها همراه امام{{ع}} بوده است، میگوید: در یکی از باغستانها نشسته بودیم که ناگهان امام جواد{{ع}} برخاست و از من جدا شد. در آن لحظه، به یاد خاطرهای از پدرش [[حضرت رضا]]{{ع}} افتادم. | |||
خاطره از این قرار بود که در آن [[زمان]] دلم میخواست یکی از پیراهنهای [[امام رضا]]{{ع}}، که در آن [[نماز]] خوانده و با [[خدا]] [[راز و نیاز]] کرده بود، به من [[عنایت]] کند. اما [[افسوس]] که میسر نشد تا درخواست خودم را مطرح کنم. | |||
با خود گفتم: پس چه بهتر که هرگاه فرزندش بازگشت از او بخواهم. با این [[اندیشه]]، در [[انتظار]] بازگشت آن [[حضرت]] لحظه شماری میکردم، [[امام]]{{ع}} پیش از آنکه بازگردد، یکی از خدمتگزاران خود را نزد من فرستاد. | |||
آن خدمتگزار، پیراهنی را برای من آورد و گفت: امام{{ع}} فرمود تا به تو بگویم که این همان پیراهنی است که پدرم امام رضا{{ع}} موقع نماز به تن میکرد و به راز و نیاز با [[خداوند]] میپرداخت. | |||
امام{{ع}} با این عمل زیبای خویش، از آنچه در اندیشه من میگذشت، خبرداد و دلیلی دیگر بر [[حقانیت]] [[امامت]] خویش بر جای گذارد و خواسته مرا نیز برآورد<ref>خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۳، ح۱۳؛ الصراط المستقیم؛ ج۲، ص۲۰۰، ح۹؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۲، ح۲۵؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۷، ح۷۲.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۵۳.</ref> | |||
===[[آگاهی امام]]{{ع}} به آنچه در [[قلب]] [[مردم]] میگذرد=== | |||
[[محمد بن سهل بن یسع]] یکی از ساکنان [[شهر قم]] است که به [[مکه]] [[هجرت]] کرد و در [[خانه خدا]] و [[حریم]] [[امن]] [[الهی]] مجاور شد و یک [[زندگی]] جدید را آغاز نمود. | |||
او میگوید: به قصد [[دیدار]] و [[زیارت]] [[حضرت جواد]]{{ع}} به سوی [[مدینه]] حرکت کردم. پس از شرفیابی به محضر وی و زیارت [[جمال]] زیبای یادگار [[امام هشتم]] [[علی بن موسی الرضا]]{{ع}}، [[تصمیم]] گرفتم از امام تقاضا کنم تا یکی از لباسهایش را به عنوان [[هدیه]] و یادگاری به من عنایت فرماید. اما [[شخصیت]] و [[عظمت الهی]] حضرتش سبب [[فراموشی]] شد و بدون آنکه درخواستم را مطرح کنم، خداحافظی کردم و مدینه را به قصد مکه ترک نمودم. | |||
در کوچههای مدینه به یاد تقاضای خویش افتاده، تصمیم گرفتم نامهای به حضرتش بنویسم و تقاضایم را یادآوری کنم. اما دوباره از این تصمیم پشیمان شدم و تصمیم گرفتم دو رکعت نماز در [[مسجد النبی]]{{صل}} را خوانده، از [[خدا]] بخواهم چنانچه خواسته من برآورده میشود، به قلبم [[الهام]] شود. [[تصمیم]] خود را عملی ساختم. در حالتی الهامگونه، به قلبم [[القا]] شد که [[نامه]] را [[محضر امام]] نفرستم. از این رو، همراه کاروانیان بازگشت به [[مکه]] را آغاز نمودم. | |||
در میانه راه شخصی را دیدم که میان کاروانیان به دنبال من میگشت. | |||
وقتی خود را به او معرفی کردم، گفت: [[امام]] و مولایت این [[امانت]] را به من سپرد تا به دست تو برسانم. | |||
بسته را تحویل گرفته، آن را گشودم. دو قواره پارچه و ملحفه داخل بسته بود که تا آخر [[عمر]] آنها را نگهداری کردم. | |||
[[احمد بن محمد بن عیسی]]، [[راوی]] این [[حدیث]] میگوید: پس از فوت او بدنش را با همان دو ملحفه [[کفن]] کرده، به [[خاک]] سپردم<ref>خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۸، ح۱۰؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۴، ح۱۲؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۹، ح۸۰؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۹، ح۳۱.</ref>. | |||
وسوسههای [[شیطانی]] و [[شک و تردید]] درباره [[امامت]] و [[جانشینی]] [[امام جواد]]{{ع}}، پایش را به محل سکونت و [[خانه]] آن [[حضرت]] کشاند. | |||
او میگوید: وقتی وارد خانه شدم، [[جمعیت]] زیادی را آنجا [[مشاهده]] کردم. گوشهای از اتاق نشسته بودم تا اینکه وقت [[نماز ظهر]] فرا رسید. نماز ظهر و چند رکعت از [[نافله]] آن را نیز خواندم تا وقت [[نماز عصر]] فرا رسید. مشغول [[خواندن نماز]] عصر و نافله آن بودم که صدای پا و حرکت شخصی را پشت سرم [[احساس]] کردم. وقتی برگشتم، دیدم امام جواد{{ع}} است. از جا برخاستم و پس از [[سلام]]، دست و پای مبارکش را بوسیدم. | |||
امام جواد{{ع}} فرمود: اینجا چه میکنی؟ | |||
من که در [[قلب]] و درون، نسبت به امامتش شک و تردید داشتم، جواب ندادم. | |||
آن حضرت فرمود: بر من سلام کن. گفتم: سلام کردم. | |||
فرمود: ساکت باش! با لبخند و تبسمی معنیدار فرمود: دو مرتبه سلام کن! | |||
گفتم: سلام بر تو ای فرزند [[رسول خدا]]{{صل}}، همانا امامت تو را قبول کردم. | |||
پس از این سخنان، [[نگرانیها]] و کدورتها از من دور شد و [[بیماری]] [[شک و تردید]]، که قلبم را احاطه کرده بود، از بین رفت و [[احساس امنیت]] و [[راحتی]] کردم. | |||
صبح [[روز]] بعد، دوباره به [[خانه]] آن [[حضرت]] برگشتم؛ ولی کسی را در [[انتظار]] [[دیدار]] و زیارتش ندیدم. در این [[فکر]] بودم تا راهی برای اطلاع دادن حضور خود به آن حضرت پیدا کنم. | |||
[[تنهایی]] و [[گرسنگی]] مرا [[رنج]] میداد و انتظار به طول انجامید. ناگهان یکی از [[غلامان]] با سفرهای از غذاهای رنگارنگ و غلامی دیگر با آفتابه و لگن وارد اتاق شد، سفره [[غذا]] را در برابرم گشود و گفت: آقای من فرمود: دستهایت را شستشو ده و سپس غذا میل کن. | |||
[[اطاعت]] نموده، دستها را شستم و به خوردن غذا مشغول شدم. پس از پایان یافتن غذا، [[امام جواد]]{{ع}} تشریف آورد. به [[احترام]] [[امام]] از جا حرکت کرده، سلامی عرض کردم. | |||
امام جواد{{ع}} فرمود: بنشین و با نگاه به غلامی که ایستاده بود، فرمود: غذاهایی را که روی [[زمین]] افتاده است جمع کن؛ خوردن تکههای نان و غذای ریخته شده در اطراف سفره، سبب زیادی روزی، [[خشنودی خداوند]] و شفای دردها میشود. | |||
سپس به من فرمود: پرسشهایت را بگو. | |||
گفتم: فدایت شوم! درباره مسک چه میفرمایید؟ | |||
امام{{ع}} فرمود: پدرم [[حضرت رضا]]{{ع}} دستور داد تا برای وی مسک تهیه کنند. | |||
[[فضل بن سهل]]، پس از شنیدن خبر استفاده پدرم از مسک، به آن حضرت [[نامه]] نوشت و در آن یادآور شد که [[مردم]] این کارش را [[عیب]] میدانند. | |||
پدرم جواب داد: مگر نمیدانی یوسف [[صدیق]]، با اینکه [[پیامبر]] بود، لباسهایی از دیباج و مزین به طلا و جواهر میپوشید و بر تخت و صندلی از طلا مینشست؛ ولی برای [[پیامبری]] او ضرری نداشت و او را در انظار مردم کوچک ننمود! مگر نمیدانی حضرت [[سلیمان بن داوود]]{{ع}} تختی از طلا و نقره داشت که به گوهرها مزین شده بود، ابرها بر سرش سایه میافکند، انس و [[جن]] در خدمتش بودند، بادها تحت فرمانش قرار داشتند، حیوانات درنده و پرندگان در اطرافش حلقه میزدند و [[فرشتگان]] زیادی با او رفت و آمد داشتند؛ ولی از [[مقام نبوت]] و جایگاه بلند و رفیع او در پیشگاه [[خداوند]] ذرهای هم کم نشد! | |||
[[خداوند سبحان]] در [[قرآن]] فرموده است: {{متن قرآن|قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا خَالِصَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ كَذَلِكَ نُفَصِّلُ الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ}}<ref>«بگو: چه کسی زیوری را که خداوند برای بندگانش پدید آورده و (نیز) روزیهای پاکیزه را، حرام کرده است؟ بگو: آن (ها) در زندگی این جهان برای کسانی است که ایمان آوردهاند، در روز رستخیز (نیز) ویژه (ی مؤمنان) است؛ این چنین ما آیات خود را برای گروهی که دانشورند روشن میداریم» سوره اعراف، آیه ۳۲.</ref>. | |||
سپس دستور داد تا عطری مخصوص به قیمت چهار هزار دینار برایش تهیه کنند. | |||
عرض کردم: فدایت شوم! خدمتگزاران شما چه جایگاهی دارند؟ | |||
[[امام]]{{ع}} فرمود: جد من، امام [[جعفر صادق]]{{ع}} غلامی داشت که هنگام وارد شدن آن [[حضرت]] به [[مسجد]]، استرش را نگهداری میکرد. در یکی از روزها، قافلهای از [[خراسان]] وارد [[مدینه]] شد. یکی از افراد قافله از [[غلام]] پرسید: چه کسی الآن داخل مسجد است؟ | |||
غلام گفت: آقای من امام جعفر صادق{{ع}} [[فرزند پیامبر]] [[خدا]]{{صل}}. | |||
گفت: از امام تقاضا کن تا من به جای تو غلام او باشم. اگر این کار را بکنی، تمام [[ثروت]] و اموالم را در خراسان به تو میبخشم. | |||
غلام گفت: از مولایم اجازه گرفته، نتیجه را به تو خواهم گفت. | |||
پس از خارج شدن امام{{ع}} از مسجد، و [[سوار شدن]] بر استر و وارد شدن به [[منزل]]؛ غلام اجازه گرفت تا حاجتش را بازگو نماید. | |||
امام{{ع}} اجازه فرمود. | |||
عرض کرد: مولای من از [[خدمتگزاری]] و [[افتخار]] [[همنشینی]] من [[آگاه]] هستید. اگر فرصتی پیش آید و خداوند خیر و [[سعادت]] را در جای دیگر برای من مقرر فرماید؛ آیا شما از رفتن من مانع میشوید؟ | |||
جدم فرمود: آنچه میخواهی همین جا به تو میدهم؛ ولی تو [[آزادی]] و از رفتنت جلوگیری نخواهم کرد. [[غلام]] داستان پیشنهاد [[مرد]] [[خراسانی]] را به [[امام صادق]]{{ع}} عرض کرد. | |||
امام صادق{{ع}} فرمود: اگر از ماندن نزد ما خسته شدهای و آن مرد خراسانی رغبت و میل به این کار دارد، مخالفتی ندارم. اما بدان که در [[روز قیامت]] همه ما به دامن [[رسول خدا]]، [[امیرالمؤمنین]]، [[فاطمه]]، حسن و حسین{{عم}} چنگ میافکنیم و [[شیعیان]] ما در [[قیامت]] با ما [[همنشین]] خواهند بود. | |||
غلام عرض کرد: مولای من! در [[خدمت]] شما میمانم و این [[افتخار]] را با هیچ چیز عوض نمیکنم. سپس از [[محضر امام]]{{ع}} خارج شد. | |||
مرد خراسانی با [[تغییر]] رنگ چهره غلام دریافت که پیشنهاد او قبول نشده است. | |||
لذا گفت: اکنون رنگ چهره و قیافهات، نسبت به لحظهای که میخواستی خدمت [[امام]]{{ع}} برسی، خیلی فرق کرده است. سبب چیست؟ | |||
غلام داستان [[ملاقات]] و فرمایش امام صادق{{ع}} را برایش تعریف کرد. | |||
گفت: برایم از امام اجازه ملاقات بگیر. اجازه گرفته شد و او به محضر امام شرفیاب شد و مراتب [[اعتقاد]] و [[پایبندی]] خویش را به امام{{ع}} بازگو نمود. | |||
امام{{ع}} دستور داد تا مقداری پارچه به عنوان [[هدیه]] به مرد خراسانی داده شود و به او فرمود: در میان راه، اموالت را به [[سرقت]] خواهند برد و به این پارچهها نیازمند خواهی شد. پس آن را [[حفظ]] کن. | |||
مرد خراسانی پارچهها را گرفت و به طرف [[خراسان]] به راه افتاد. همانگونه که امام صادق{{ع}} فرموده بود، دزدان راه را بر آنان بستند و همه اموالشان را به [[غارت]] بردند و فقط پارچهها برایش باقی ماند. به [[اجبار]] آنها را فروخت و خود را به منزلش رساند<ref>الهدایة الکبری، ص۳۰۸، س ۲؛ مستدرک الوسائل، ج۱، ص۴۲۱، ح۱۰۵۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۴۱۲، ح۲۴۱۹؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۸۷، ح۳؛ کافی، ج۶، ص۵۱۶، ح۴؛ وسائل الشیعة، ج۲۴، ص۳۷۶، ح۳۰۸۲.</ref>. | |||
[[امام جواد]]{{ع}} نامهای به [[احمد بن عیسی قمی]] نوشت و به او دستور داد تا به [[مدینه]] برود. او پس از دریافت [[نامه]] و [[دستور امام]]{{ع}}، به طرف [[مدینه]] به راه افتاد. | |||
وی میگوید: در [[شهر مدینه]] در منزلی به نام «دار بزیع» [[خدمت]] [[حضرت]] رسیده، [[سلام]] و عرض [[ادب]] کردم. | |||
[[امام]]{{ع}} درباره بعضی از افراد، سخنانی که از [[نارضایتی]] حکایت میکرد بیان فرمود. به ذهنم آمد که درباره [[زکریا بن آدم]]، [[دلجویی]] کنم و [[ذهن]] امام را نسبت به او [[تغییر]] دهم. | |||
اما از [[فکری]] که داشتم، صرف نظر کرده، با خود گفتم: مولای من به احوال افراد آگاهتر است. من [[لیاقت]] و [[شایستگی]] ندارم تا با آن حضرت سخنی بگویم. | |||
امام{{ع}} فرمود: نسبت به زکریا بن آدم، نباید [[عجله]] کرد؛ زیرا او خدماتی برای پدرم انجام داده است و [[منزلت]] او نزد پدرم و من معلوم است؛ ولی به اموالی که از ما نزد او باقی مانده است، نیازمندم. | |||
عرض کردم: قربانت شوم! به [[یقین]] [[اموال]] را خواهد فرستاد؛ او خود، هنگام آمدنم به محضر شما گفت: به [[حضرت جواد]]{{ع}} بگو: [[اختلاف]] افرادی مانند «[[میمون]]» و «مسافر» مانع از فرستادن اموال است. | |||
امام{{ع}} فرمود: نامهای برای او مینویسم. این [[نامه]] را به دستش برسان و به او بگو اموال را هر چه زودتر بفرستد. | |||
نامه را گرفتم و پس از [[ملاقات]] با [[زکریا]]، [[دستور امام]]{{ع}} را برایش نقل کردم. او هم طبق دستور عمل کرد. | |||
سپس [[امام جواد]]{{ع}} فرمود: آیا [[شک]] و شبههای که در ذهنت نسبت به فرزند پدرم داشتی، از بین رفت؟ پس بدان برای پدرم [[فرزندی]] جز من نیست و من [[وارث]] او هستم. | |||
عرض کردم: جانم به قربانت! آنچه فرمودید [[حق]] است و صحیح<ref>رجال کشی، ص۵۹۶، ح۱۱۱۵؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۶۷، ح۴۵؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۱۳، ح۴۳۸؛ کافی، ج۱، ص۳۲۰، ح۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۱۶، ح۳۳۵۰.</ref>. | |||
[[روایت]] شده است: در [[زمان امام جواد]]{{ع}} هیچ کدام از میان [[قبیله بنو امیه]]، به [[امامت]] آن حضرت{{ع}} [[اعتقاد]] نداشتند، فردی به نام «شاذویه» و [[همسر]] باردارش، به سبب رخدادی شیرین و شنیدنی، به امامت وی [[ایمان]] آورده، و از [[دوستان]] و مریدان آن حضرت شدند. | |||
روزی شاذویه و [[محمد بن سنان]]، همراه گروهی در مجلس [[امام جواد]]{{ع}} بودند. هنگامی که شاذویه خود را به [[حضرت]] نزدیک کرد، [[امام]]{{ع}} به آنها [[سلام]] کرد. | |||
سپس با توجه خاص به شاذویه فرمود: میدانم که سخنی در [[دل]] داری و به هیچ کس نگفتهای، آمدهای تا ما را [[آزمایش]] و [[امتحان]] کنی! | |||
او با شنیدن این سخنان، [[یقین]] پیدا کرد که آن حضرت از [[خاندان]] [[نبوت]] و [[رسالت]] میباشد. | |||
امام{{ع}} دوباره فرمود: ای شاذویه! آیا میخواهی برایت بگویم آن سخن و [[حاجت]] که در دل داری، کدام است؟ | |||
گفت: آری مولای من، شرفیابی من محضر شما برای این است که از [[ضمیر]] پنهان من خبر دهید. حالا بفرمایید سؤال و حاجت من چیست؟ | |||
امام{{ع}} فرمود: [[همسر]] تو حامله است و در [[آینده]] نزدیک برایت [[فرزندی]] پسر میزاید. بدان همسرت در این [[بیماری]] نخواهد مرد. اگرچه او [[تازه مسلمان]] است؛ ولی سرانجام [[زیبایی]] دارد و از [[پیروان]] ما خواهد شد. | |||
[[سخنان امام]]{{ع}} انقلابی [[روحی]] در او ایجاد کرد و مسیر [[زندگی]] و آینده وی را عوض نمود. پس گفت: آری، آنچه فرمودید صحیح و درست است. | |||
شاذویه [[دوستی]] داشت که به سخنان امام{{ع}} با [[شک و تردید]] مینگریست و [[اعتقادی]] به [[امامت]] وی نداشت. | |||
او گفت: جملاتی [[زیبا]] میان تو و [[ابوجعفر]] رد و بدل شد؛ ولی همه سعی و تلاش او [[تحکیم]] جایگاه امامتش بود و بس. تو چه زود [[فریب]] سخنان او را خوردی! | |||
شاذویه گفت: میدانم مقصودت چیست؛ اما تو از آنچه من میدانم و دیدهام، خبر نداری. | |||
میگوید: از محضر امام جواد{{ع}} بازگشته، به طرف [[منزل]] رفتم. همسرم را درد زایمان گرفته و سخت ناراحت بود. او گاهی اوقات تا آستانه [[مرگ]] پیش میرفت و سروصدای برخی از [[خویشان]] و افراد [[فامیل]] بلند میشد؛ ولی میدانستم که به [[سلامتی]] از این ماجرا عبور میکند و طبق فرمایش [[حضرت جواد]]{{ع}} فرزندی سالم به [[دنیا]] خواهد آورد. | |||
لحظاتی نگذشته بود که خبر وضع حمل همسرم را به من [[بشارت]] دادند؛ اما پس از لحظاتی معلوم شد که فرزندم مرده به [[دنیا]] آمده است. هراسناک و مضطرب، دوان دوان به طرف [[خانه امام]] [[جواد]]{{ع}} حرکت کردم و بر آن [[حضرت]] وارد شدم. | |||
وقتی نگاهش به من افتاد، فرمود: آنچه به تو گفتم صحیح بود یا نه؟ | |||
عرض کردم: آری، ای فرزند [[رسول خدا]]! ولی فرزندم مرده به دنیا آمد! چرا [[دعا]] نکردید تا زنده بماند؟ | |||
[[امام]]{{ع}} فرمود: تو از من [[سلامت]] فرزندت را نخواسته بودی. | |||
گفتم: اکنون از شما تقاضا دارم کاری بکنید. | |||
فرمود: وای بر تو! اکنون که [[حکم خداوند]] انجام شده و کار از کار گذشته است؟ | |||
گفتم: تقدیر [[خداوند]] بلی؛ اما فضل و [[کرم]] شما چه میشود؟ | |||
[[محمد بن سنان]] در مجلس حاضر بود، به امام عرض کرد: ای فرزند رسول خدا! از [[خدا]] بخواهید تا به فرزندش [[زندگی]] دوباره [[عنایت]] فرماید. | |||
دیدم امام{{ع}} دست به دعا بلند نموده و عرض کرد: خداوندا! تو از [[نهان]] و آشکار بندگانت خبر داری، [[بنده]] شرمسار و روسیاهت (شاذویه) از تو میخواهد تا فضل و عنایت تو را ببیند، فرزندش را زنده کنی و به او [[حیات]] و زندگی دوباره عنایت فرمایی. | |||
آنگاه متوجه من شد و فرمود: برخیز و به خانهات برگرد که خداوند فرزند تو را زنده کرد. | |||
با [[خوشحالی]] به سوی [[خانه]] به راه افتاده، وارد [[منزل]] شدم. | |||
در آستانه ورود به منزل، خبر زنده شدن فرزندم را شنیدم. خوشحالی و [[سرور]] فضای منزل را پر کرده بود و از این ماجرا بیشتر از همه، همسرم شاد و خندان بود. | |||
او، که از [[قبیله]] [[امیه]] بود، با دیدن این [[کرامت]] بزرگ عقیدهاش به [[حضرت جواد]]{{ع}} بیشتر و از رهروان [[راستین]] [[اهل بیت پیامبر]]{{عم}} شد. همه افرادی که در منزل من بودند و زنده شدن [[مجدد]] فرزندم را [[مشاهده]] کرده بودند، [[پیروی]] از [[خاندان پیامبر]]{{عم}} و [[مذهب تشیع]] را [[انتخاب]] کردند و از [[دوستداران]] [[واقعی]] آقا و مولایم [[امام جواد]]{{ع}} شدند<ref>الهدایة الکبری، ص۳۰۶.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۵۴.</ref> | |||
===خبر دادن از [[اسرار]] نهانی=== | |||
شخصی به نام [[علی بن ابوالحسن]] میگوید: اولین فردی بودم که صبح [[روز]] بعد از [[عروسی]] [[امام جواد]]{{ع}} با أُمُّ الفضل، دختر [[مأمون عباسی]] [[خدمت]] آن [[حضرت]] رسیدم. | |||
چند لحظه که گذشت، [[تشنگی]] بر من [[غلبه]] کرد. [[خجالت]] کشیدم که آب [[طلب]] نمایم. | |||
حضرت نگاهی به من کرد و فرمود: شب گذشته دارو خوردهای و صبح زود هم به دیدن ما آمدهای؛ به همین دلیل تشنگی بر تو غلبه کرده است و [[حیا]] مانع از درخواست نمودن آب شده است. | |||
عرض کردم: آقای من درست فرمودید. | |||
دستور داد آب بیاورند. با خود گفتم: ای کاش آب را خودش نخورد! [[غمگین]] شدم. | |||
غلامی با ظرف آب وارد شد، نگاهی به ظرف آب و به من افکند. سپس لبخندی زد و ظرف را گرفت و مقداری از آن را نوشید و سپس به من داد تا بنوشم. مدتی گذشت باز هم تشنگی غلبه کرد و حیا مانع از درخواست آب شد. به [[خادم]] دستور داد تا آب بیاورد. مانند دفعه اول [[آرزو]] کردم از آب ننوشد. وقتی که خادم ظرف آب را آورد، مقداری نوشید و سپس من نوشیدم. | |||
با خود گفتم: {{متن قرآن|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}} چه دلیلی محکمتر و روشنتر بر [[امامت]] و [[جانشینی]] او از [[آگاهی]] و [[علم]] او به آنچه در نهاد و [[ضمیر]] خودم داشتم، میتوان پیدا کرد. | |||
فرمود: فلانی، به [[خدا]] [[سوگند]] ما همانگونه هستیم که [[خداوند]] فرموده است: | |||
{{متن قرآن|أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لَا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَنَجْوَاهُمْ بَلَى وَرُسُلُنَا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ}}<ref>«آیا گمان میدارند که ما راز و رازگویی آنان را نمیشنویم؟ چرا، (میشنویم) و فرستادگان ما نزد آنان (آنها را) مینویسند» سوره زخرف، آیه ۸۰.</ref>. | |||
از جای خویش حرکت کرده، به کسانی که با من بودند، گفتم: سه دلیل روشن در یک مجلس از [[امام]] [[ابوجعفر]]{{ع}} [[مشاهده]] کردم و او از [[اسرار]] و نیات درونی من خبر داد. | |||
یکی از همراهان من، که از [[دانش]] بیبهره بود، گفت: من [[فکر]] میکنم که این [[جوان]] [[هاشمی]]، همانگونه که شنیدهام و میگویند، [[علم غیب]] دارد و از امور مخفی و پنهان [[آگاه]] است. | |||
با شنیدن این سخن خوشحال شده، [[شکر]] [[خداوند]] را از [[معرفت]] و [[آگاهی]] آن مرد نسبت به [[امامت]] [[حضرت جواد]]{{ع}} به جای آوردم<ref>هدایة الکبری، ص۳۰۱، س ۱۰؛ مستدرک الوسائل، ج۱، ص۴۲۱، ح۱۰۵۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۰۶، ح۲۳۴۲؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۴، ح۲۸؛ کافی، ج۱، ص۴۹۵، ح۶؛ ارشاد مفید، ص۳۲۵؛ روضة الواعظین، ص۲۶۷.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۶۲.</ref> | |||
===پاسخ به [[پرسش]] ناشنیده=== | |||
[[یحیی بن اکثم]] از طرف [[خلیفه عباسی]] مسؤلیت [[قضاوت]] در [[شهر]] [[سامرا]] را بر عهده داشت. | |||
میگوید: روزی برای [[زیارت]] [[قبر رسول خدا]]{{صل}} به [[مدینه]] [[سفر]] کردم. | |||
پس از ورود به شهر و [[تشرف]] به محضر [[رسول خدا]]{{صل}} و زیارت [[قبر مطهر]] وی، [[امام جواد]]{{ع}} را دیدم که به زیارت [[قبر]] جد بزرگوارش مشغول بود. | |||
پس از زیارت [[فرصت]] را [[غنیمت]] شمرده، درخواست کردم تا چند دقیقه وقت شریفش را در [[اختیار]] من قرار دهد و پرسشهای مرا پاسخ گوید. | |||
آن [[حضرت]] پیشنهاد مرا پذیرفت و در مسایلی چند با هم به [[مناظره]] و [[گفتوگو]] پرداختیم و پاسخهای مناسبی دریافت نمودم. | |||
گفتم: پرسشی [[ذهن]] مرا به خود مشغول کرده است که از بیانش [[خجالت]] میکشم. | |||
امام جواد{{ع}} فرمود: آیا پیش از آنکه پرسشت را مطرح کنی، [[پرسش و پاسخ]] آن را برایت بازگو کنم؟ تو میخواستی از [[امام]] و [[حجت خدا]] در این [[زمان]] بپرسی که او کیست و کجاست؟ | |||
[[یحیی]]، با شنیدن [[کلام امام]]{{ع}} سر به زیر افکنده، گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]! همین را میخواستم بپرسم! سپس فرمود: امام و حجت خدا من هستم. | |||
گفتم: دوست دارم علامت و [[نشانه امامت]] شما را ببینم آن حضرت عصایی در دست داشت و به سخن من گوش میداد، فرمود: آیا [[سخن گفتن]] این [[عصا]] و [[شهادت]] آن به امامت من برایت کافی است؟ | |||
ناگهان دیدم، به [[قدرت]] [[حق]]، چوبدستی امام{{ع}} به سخن درآمد و با زبانی [[فصیح]] فریاد زد: صاحب و مولایم [[ابوجعفر الجواد]]، امام این عصر و [[حجت خدا در زمین]] است<ref>کافی، ج۱، ص۳۵۳، ح۹؛ دلائل الإمامة، ص۴۰۲، ح۳۶۲؛ مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۹۳؛ نوادر المعجزات، ص۱۸۳، ح۱۱؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۰۸، ح۴۳۴؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۶۸، ح۴۶ و ج۹۷، ص۱۲۶، ح۴؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۲۹، ح۳، و ص۳۴۶، ح۶۸؛ انوار البهیة، ص۲۵۸؛ وسائل الشیعة، ج۱۴، ص۵۷۴، ح۱۹۸۴۸؛ وافی، ج۲، ص۱۷۸، ح۶۳۲؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۲۹۲، ح۲۳۳۱، و ص۲۹۳، ح۲۳۳۲.</ref>. | |||
[[ابوصلت هروی]] میگوید: یکی از روزها به محضر [[امام جواد]]{{ع}} وارد شدم. | |||
پس از ورود متوجه شدم که گروهی از [[شیعیان]] وی، همراه گروهی از غیرشیعیان گرداگرد [[حضرت]] نشستهاند. من نیز کناری نشستم. ناگهان مردی از میان مجلس برخاست و به [[امام]] گفت: ای مولا و [[سرور]] من! جانم به فدایت! | |||
امام{{ع}} سخن وی را قطع کرده، فرمود: نمازش قصر و شکسته نیست؛ بنشین! | |||
لحظهای گذشت. شخص دیگری از جای برخاست و همان جمله پیشین را تکرار نمود و خواست سخنی بگوید. | |||
امام{{ع}} سخن او را نیز قطع کرد و فرمود: چنانچه مورد [[مصرف]] آن را پیدا نکردی، در آب جاری بریز؛ زیرا به دست مستحقش خواهد رسید. | |||
[[تعجب]] و [[حیرت]] [[جمعیت]] حاضر را فرا گرفت. من در جستجوی [[کشف]] این [[راز]] بودم. پس از آنکه همه خداحافظی کردند و رفتند، عرض کردم: یا ابن [[رسول الله]]، ماجرای عجیبی از شما دیدم! | |||
امام{{ع}} فرمود: از پاسخهای بدون [[پرسش]] میخواهی بپرسی؟ | |||
عرض کردم: آری. | |||
فرمود: شخص اقول برخاسته بود تا درباره ناخدای کشتی بپرسد که آیا [[نماز]] او در حال [[مسافرت]] با کشتی تمام است یا قصر؟ | |||
من پاسخ گفتم: نمازش تمام است؛ چون کشتی و [[سفینه]] برای او مثل خانهاش میباشد. | |||
اما شخص دوم میخواست درباره مصرف [[زکات]] بپرسد که چنانچه مستحقی از شیعیان پیدا نشد، چگونه باید به مصرف رساند؟ | |||
گفتم: در آب جاری بریزد تا به دست اهلش برسد<ref>الثاقب فی المناقب، ص۵۲۳، ح۴۵۸؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۷، ح۲۴۰۵؛ مستدرک الوسائل، ج۶، ص۵۳۵، ح۷۴۴۶؛ ج۷، ص۱۰۸، ح۷۷۷۲.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۶۳.</ref> | |||
===نان [[جوین]] [[مدینه]] یا [[زندگی]] در کنار [[خلیفه]]=== | |||
امام جواد{{ع}} به [[دعوت]] و [[اصرار]] [[مأمون عباسی]]، مجبور به ترک مدینه و اقامت در [[شهر]] [[بغداد]] و [[زندگی]] در کنار [[خلیفه]] شد. | |||
[[مأمون]] برای جلب توجه [[مردم]] و تقویت پایههای [[حکومت]] خود، امکانات و وسایل [[آسایش]] و [[رفاه]] [[زندگی دنیوی]] را برای [[امام]]{{ع}} فراهم نمود. | |||
«حسین [[مکاری]]» میگوید: یک بار که به [[منزل]] [[امام جواد]]{{ع}} در بغداد وارد شدم و وضع ظاهری زندگی وی را [[مشاهده]] کردم، پیش خود گفتم: او هرگز به موطن خودش ([[مدینه]]) باز نمیگردد! | |||
ناگهان متوجه شدم که امام{{ع}} سر را پایین انداخت و سپس سر را بالا آورد. رنگ چهره و رخسارش به زردیگرایید، با حالتی از [[خشم]] و [[غضب]] به من فرمود: ای حسین! هر آینه نان [[جوین]] و نمک ساییده در [[شهر مدینه]] و کنار [[حرم]] جدم [[رسول خدا]]، برایم بهتر و محبوبتر از وضعیتی است که مشاهده میکنی! | |||
با این [[سخن امام]]{{ع}}، متوجه شدم سخن سری و مخفیانه من، که هیچ کسی جز خودم به آن [[آگاه]] نبود، موجبات [[ناراحتی]] وی را فراهم نموده است. اما او با این سخن شیرین و بیدارگر، از [[ضمیر]] و [[باطن]] من خبر داد و به من فهماند که به [[دنیا]] و [[ظواهر]] آن [[دلبستگی]] ندارد<ref>خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۳، ح۱۱؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۰، ح۷؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۸، ح۲۵؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۸، ح۲۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۶، ح۲۳۸۴.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۶۵.</ref> | |||
===پاسخ [[نامه]] فراموش شده و خبر از [[بیماری]]=== | |||
[[محمد بن فضیل صیرفی]] نامهای به امام جواد{{ع}} نوشت و در آن سؤال کرد: آیا [[سلاح پیامبر]] نزد شما است؟ ولی فراموش کرد نامه را به [[خدمت]] [[حضرت]] بفرستد. | |||
او میگوید: در کمال ناباوری شخصی از طرف حضرت آمد و نامهای که در آن دستور فرموده بود تا بعضی از احتیاجات حضرتش را فراهم نمایم، نوشته بود: سلاح پیامبر{{صل}} نزد من است و این [[سلاح]] همانند [[تابوت]] در میان [[قوم بنی اسرائیل]] است. وقتی که هر امامی از ما از دنیا میرود، آن را به [[دست امام]] پس از خود میسپارد. | |||
او میگوید: برای [[زیارت]] [[خانه خدا]] به [[مکه]] مشرف شدم و پس از آن قصد [[زیارت]] [[حرم]] [[نبوی]] در [[مدینه]] را داشتم. من در مکه بودم و [[امام جواد]]{{ع}} در مدینه. مطلبی در [[ذهن]] داشتم که غیر از [[خدا]] هیچ کس از آن باخبر نبود. | |||
وقتی که وارد مدینه شدم و به [[دیدار]] [[حضرت]] شتافتم، فرمود: از آنچه در ذهن داری [[استغفار]] کن و از اینگونه [[نیتها]] [[پرهیز]] کن! | |||
یکی از افرادی که با من [[دوست]] بود، پرسید: قصه چیست؟ | |||
گفتم: به هیچ کس نخواهم گفت. | |||
هنگام [[وداع]] فرمود: یکی از پاهایت درد خواهد گرفت و به [[بیماری]] دچار میشود. پس [[صبر]] کن! هر کس از [[شیعیان]] ما در برابر بیماری صبر داشته باشد و زبان به [[شکایت]] نگشاید، [[خداوند]] [[پاداش]] هزار [[شهید]] به او میدهد. | |||
به طرف مکه در حرکت بودم که در بین راه یکی از پاهایم مشکل پیدا کرد و چندین ماه از درد و [[رنج]] ناراحت بودم. | |||
سال بعد برای زیارت [[خانه خدا]] به [[شهر مکه]] [[سفر]] کرده، [[خدمت]] آن حضرت رسیدم. | |||
عرض کردم: جانم به فدایت ای [[پسر رسول خدا]]{{صل}}! درد پا [[آسایش]] را از من گرفته است، دعایی بخوانید تا بهبود پیدا کند. | |||
فرمود: آن پایت که اکنون درد میکند خیلی مهم نیست. پای سالمت را بیاور تا دعایی بر آن بخوانم. | |||
امر [[امام]] را [[اطاعت]] نموده، پایم را جلو آوردم. حضرت دعایی خواند. پس از آنکه حرکت کردم، [[احساس]] کردم که آثار درد در پای سالمم ظاهر شد. اما درد و رنج آن پس از مدتی کوتاه از [[بدن]] و پاهای من بیرون رفت و [[سلامتی]] و [[صحت]] را بازیافتم<ref>خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۷، ح۱۶؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۳، ح۲۷؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۷، ح۷۳؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۱، ح۱۰.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۶۶.</ref> | |||
===امام{{ع}} و اسباب [[بازی]]=== | |||
موسم [[حج]] نزدیک شد و همه جا سخن از [[آمادگی]] برای این سفر [[معنوی]] بود. [[مردم]] گروه گروه در حال حرکت بودند. [[اسحاق]] فرزند اسماعیل یکی از افرادی بود که همراه گروهی از کاروانیان و مسافران خانه خدا، آهنگ [[سفر]] نموده و میخواست در این سفر به محضر [[امام جواد]]{{ع}} نیز برسد. | |||
او میگوید: ده [[پرسش]] روی کاغذ نوشته و یادداشت کردم تا هنگام [[تشرف]] به محضر امام جواد{{ع}} از او بپرسم. علاوه بر این همسرم نیز حامله بود و چون [[دوست]] داشتم فرزند آیندهام پسر باشد، میخواستم پس از شنیدن پاسخ پرسشهایم، از او تقاضا کنم تا برای پسر شدن فرزندم [[دعا]] کند. هنگام ورود به [[خانه امام]] [[جواد]]{{ع}}، گروه بسیاری از همسفران من نیز بودند. هرکس چیزی میپرسید و پاسخی میشنید تا نوبت به من رسید. | |||
[[حضرت]] توجهی نموده، فرمود: ای ابایعقوب، نام فرزندت را احمد بگذار! | |||
پس از انجام [[مراسم]] واعمال [[حج]] و بازگشت از سفر مطلع شدم که [[خداوند]] فرزند پسری به من [[عنایت]] فرموده است. نامش را احمد گذاشتم. مدتی در کنار ما بود و به [[زندگی]] ما رونقی خاص بخشیده بود؛ ولی با گذشت چند [[بهار]] از عمرش از [[دنیا]] رفت و سبزی زندگی ما را به زردی و خزان پاییز تبدیل نمود. | |||
یکی دیگر از افراد این کاروان به نام [[علی بن حسان]] واسطی معروف به عَمِش میگوید: تعدادی اسباب [[بازی]]، که برخی از آنها از جنس نقره بود، همراه خود برداشتم تا هنگام [[دیدار]] و [[زیارت]] امام جواد{{ع}} به ایشان [[هدیه]] نمایم. [[فکر]] میکردم که چون سن و سال آن حضرت کم و در [[دوران کودکی]] به سر میبرد؛ از این کار من مسرور و شادمان خواهد شد. | |||
آنگاه که در محضرش بودم، [[منتظر]] ماندم تا همه افراد متفرق شوند. | |||
[[امام]]{{ع}} از جای خویش حرکت کرد و به طرف «[[صریا]]»، که روستایی در نزدیکی [[مدینه]] است، حرکت نمود. | |||
من نیز به دنبال وی به راه افتادم. به موفق، [[خادم]] حضرت، گفتم: از امام{{ع}} برایم اجازه [[ملاقات]] بگیر تا به محضرشان شرفیاب شوم. | |||
پس از کسب اجازه، در حالی که اسباب بازیها را در دست داشتم، به محضرشان وارد شده، [[سلام]] کردم. امام جواد{{ع}} سلام مرا پاسخ گفت؛ ولی در چهره او [[ناراحتی]] و عدم [[رضایت]] و [[خشنودی]] دیده میشد و مرا به نشستن نیز [[دعوت]] نفرمود. | |||
در حالی که ایستاده بودم به ایشان نزدیک شده، اسباب بازیها را در مقابل [[حضرت]] گذاشتم. [[منتظر]] بودم تا آن حضرت خشنودی و رضایت خویش را [[اعلان]] و از من تشکر کند. | |||
اما ناگهان دیدم [[امام]]{{ع}} با حالت [[خشم]] و [[غضب]] به من مینگرد و گاهی نیز به طرف راست و چپ نگاهی میاندازد. | |||
سپس فرمود: [[خداوند]] مرا برای این [[کارها]] ([[بازی]]) نیافریده است، من کجا و بازی کجا! | |||
از این [[سخن امام]]{{ع}} متوجه شدم که کار من ناراحتی وی را فراهم نموده است. | |||
از این رو، از ایشان عذرخواهی نموده، پوزشطلبیدم. او نیز مرا مورد [[عفو و گذشت]] قرار داد. سپس اسباب بازیها را برداشتم و از محضرشان خارج شدم<ref>دلائل الامامة، ص۴۰۱، ح۳۶۰؛ عیون المعجزات، ص۱۲۳، س ۱۴؛ اثبات الوصیة، ص۲۲۲؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۰، ح۲۳۶۹؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۵۸، ح۳۴؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۳، ح۴۷.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۶۷.</ref> | |||
===خبر دادن از امور پنهانی در [[خواب]]=== | |||
در [[شهر مکه]] شخصی به نام اسماعیل با [[موسی بن قاسم]] درباره [[حضرت رضا]]{{ع}} بحث و [[مشاجره]] میکردند که آن حضرت باید [[مأمون]] را به [[اطاعت]] از [[دستورات الهی]] [[راهنمایی]] و [[ارشاد]] نماید. | |||
موسی بن قاسم میگوید: پاسخی برای اسماعیل نداشتم. شب در عالم خواب [[امام جواد]]{{ع}} را دیدم، عرض کردم: قربانت گردم از پاسخ دادن به اسماعیل که میگفت: باید [[امام رضا]]{{ع}} مأمون را به اطاعت از دستورات الهی راهنمایی کند، عاجز ماندم. | |||
امام جواد{{ع}} فرمود: امام [[معصوم]] افرادی مانند تو و دوستانت را ارشاد و راهنمایی میکند و از آنان میخواهد تا [[خدا]] را اطاعت نموده، [[فرمانبردار]] او باشند. | |||
از خواب بیدار شدم. به طرف [[مسجدالحرام]] حرکت کرده، مشغول [[طواف]] شدم. پس از پایان یافتن طواف، اسماعیل را [[ملاقات]] کردم و آنچه در عالم خواب از [[حضرت جواد]]{{ع}} شنیده بودم، برایش نقل کردم. | |||
[[احساس]] کردم با شنیدن این جواب گویا لال شده است و سخنی نگفت. [[سال]] بعد به [[شهر مدینه]] [[سفر]] کرده، محضر [[امام جواد]]{{ع}} مشرف شدم. آن [[حضرت]] مشغول [[نماز]] بود. [[خادم]] آن حضرت به نام «موفق» از من استقبال کرد. در گوشهای نشستم. نماز [[امام]]{{ع}} که تمام شد، فرمود: [[سال]] اول که به [[مکه]] مشرف شدی، اسماعیل درباره پدرم چه گفت؟ | |||
عرض کردم: فدایت شوم، شما از من بهتر میدانید. | |||
فرمود: در عالم [[خواب]] چه دیدی؟ | |||
گفتم: شما را در خواب دیدم و از اسماعیل و سخنش [[شکایت]] کردم. | |||
فرمودید: امام باید مانند تو و دوستانت را به [[اطاعت خدا]] و اجرای فرمانش [[دعوت]] کند، نه طغیانگران و ستمگران را. | |||
فرمود: آری همین طور است. آنچه در خواب به تو گفتم، الآن همان سخن را تکرار مینمایم. | |||
عرض کردم: [[سوگند]] به [[خدا]] که این [[حق]] است و [[روشنایی]]<ref>الهدایة الکبری، ص۳۰۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۴۱۶، ح۲۴۲۰؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۴، ح۴۹.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۶۸.</ref> | |||
===[[دعبل]] [[ادب]] میشود=== | |||
[[دعبل بن علی خزاعی]]، [[شاعری]] بلند آوازه و مورد [[عنایت]] و توجه برخی از [[امامان]] هم عصر خود بوده است. او میگوید: [[خدمت]] [[حضرت رضا]]{{ع}} شرفیاب شدم. آن حضرت از روی [[لطف]] و [[مهربانی]] هدیهای به من عنایت فرمود. دست مبارکش را بوسیده، آن را گرفتم. | |||
امام{{ع}} فرمود: هنگامی که [[انسان]] از نعمتی بهرهمند میشود، سزاوار است که [[حمد]] و [[ثنای الهی]] و [[شکر]] و [[سپاس]] وی را به جا آورد. چرا تو شکر خدا را به جای نیاوردی؟ | |||
خجلت و [[سرافکندگی]] تنها پاسخی بود که میتوانستم، ابراز نمایم. | |||
مدتی از این داستان گذشت. [[امام رضا]]{{ع}} به [[شهادت]] رسید و فرزندش [[جواد]] الأئمه{{عم}} بر [[مسند]] [[امامت]] نشست، روزی به دیدن امام جواد{{ع}} رفتم. او نیز هدیهای به من [[مرحمت]] فرمود. [[هدیه]] را گرفتم و بیدرنگ به درگاه [[خداوند]] شکر گفتم و سپاس [[نعمت]] وی را به جای آوردم. | |||
امام{{ع}} به من فرمود: ای دِعبِل، اکنون ادب بهرهمندی از نعمت خدای را آموختی! | |||
این جمله [[زیبا]] و بهجای امام{{ع}}، خاطره پدرش امام رضا{{ع}} را برایم یادآوری نمود؛ زیرا او از داستان دیرینه من با پدرش خبر میداد که در آن [[زمان]] حاضر نبود. این نیز یکی از [[نشانههای امامت]] وی محسوب میشد<ref>کافی، ج۱، ص۴۹۶، ح۸؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۳؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۳، ح۱۴. مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۰۸، ح۲۳۴۳؛ وافی، ج۳، ص۸۳۰، ح۱۴۴۱؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۹۳، ضمن ح۶.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۰.</ref> | |||
===خبر دادن از به [[سرقت]] رفتن [[اموال]] [[زائران]] و [[دلجویی]] از آنان=== | |||
دزدان همه اموال گروهی از [[شیعیان]] و [[یاران امام جواد]]{{ع}} را، که پس از پایان یافتن [[اعمال]] [[حج]] در راه بازگشت به وطنشان بودند، به سرقت بردند. | |||
یکی از این افراد میگوید: پس از ورود به [[مدینه]] خدمت [[امام]]{{ع}} رسیدم. آن [[حضرت]] پیش از آنکه من سخنی بگویم، فرمود: در بین راه و در فلان روستا دزدان اموال شما را به سرقت بردند و تعداد افراد قافله هم (۲۳) نفر بودند. سپس نام یکایک افراد را ذکر کرد. | |||
عرض کردم: به [[خدا]] [[سوگند]] همین طور بود، آقای من! آنگاه دستور داد تا [[لباس]] و [[پول]] جهت افراد قافله به ما بدهند و فرمود: به تعداد افراد قافله پول و لباس تهیه کردهام؛ تو آنها را میان مسافران تقسیم کن. | |||
[[هدیه]] امام{{ع}} را گرفته، به میان [[زوار]] و افراد قافله آمدم و میان آنها تقسیم کردم. به خدا سوگند هدیه امام{{ع}} برابر با آن چیزی بود که از ما به سرقت رفته بود<ref>الهدایة الکبری، ص۳۰۲، س ۲۱؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۸، ح۱۱؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۴، ح۱۳؛ إثبات الهداة، ص۳۴۸، ح۷۶.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۰.</ref> | |||
===خبردادن از وقوع حادثه=== | |||
[[احمد بن علی بن کلثوم سرخسی]] میگوید: روزی یکی از دوستانم به نام «أبوزینبه» به دیدنم آمد. او ضمن [[گفتوگو]] از من پرسید: آیا از داستان و ماجرای [[احکم بن بشار مروزی]] و اثر باقیمانده روی گلوی او خبرداری؟ | |||
گفتم: من نیز آن اثر شبیه بریدگی را روی گلوی او [[مشاهده]] کردهام و چندین بار علت آن را پرسیدهام؛ ولی همیشه از بیان ماجرا [[امتناع]] کرده است. | |||
گفت: ما هفت نفر بودیم که هر وقت [[امام جواد]]{{ع}} به [[بغداد]] [[سفر]] میکرد، ما نیز با او همسفر میشدیم. همه با هم در یک [[خانه]] [[زندگی]] میکردیم. یک [[روز]] هنگام عصر متوجه شدیم که احکم در کنار ما نیست. نمیدانستیم کجا رفته است و تا شب هنگام باز نگشت. | |||
پاسی از شب گذشته و هنوز از او خبری نشده بود. نگران شدیم و با خود میگفتیم: او که در [[بغداد]] جایی ندارد، پس چه بر سرش آمده است؟! | |||
شب به نیمه رسید و ما هم چنان متحیر و نگران بودیم. ناگهان فردی، که از جانب [[امام جواد]]{{ع}} حامل نامهای بود، به اتاق ما وارد شد و [[نامه]] را به ما [[تسلیم]] کرد. نامه را گشودیم، نوشته بود: [[دوست]] [[خراسانی]] شما که [[منتظر]] او هستید، زخمی شده و در زبالهدان فلان منطقه افتاده است. بروید او را بیاورید و به روشی که بیان میکنم، درمانش نمایید. | |||
فوری به همراه [[دوستان]] برخاسته، به آن محل رفتیم و احکم را با همان حالی که [[امام]]{{ع}} فرموده بود، [[مشاهده]] کردیم. [[بدن]] مجروحش را به محل سکونت منتقل و طبق [[راهنمایی]] امام جواد{{ع}} معالجه را آغاز نمودیم. | |||
او پس از بهبودی داستانش را اینگونه تعریف کرد: در یکی از محلههای بغداد با بیوهای آشنا شدم. به او پیشنهاد کردم، در صورتی که مایل باشد، به [[عقد موقت]] من در آید تا در مدت اقامتم دارای همسری باشم. پس از آنکه پذیرفت، صیغه عقد موقت را جاری نمودم و شب را در [[منزل]] او به سر بردم. ناگهان گروهی از [[اهل تسنن]] آن منطقه، که از قضیه [[ازدواج موقت]] من و آن خانم مطلع شده بودند، نیمه شب داخل منزل شدند، دستهای مرا از پشت بستند و کتک فراوان به من زدند. یک نفر نیز با چاقو رگهای گردنم را [[برید]] و من دیگر نفهمیدم چه شد تا این که شما به فریادم رسیدید<ref>رجال کشی، ص۵۶۹، ح۱۰۷۷؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج۳، ص۳۹۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۱، ح۲۳۹۶؛ بحارالانوار، ج۵، ص۶۴، ح۴۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۳، ح۴۵؛ تنقیح المقال، ج۱، ص۴۵، رقم ۲۷۰.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۱.</ref> | |||
===خبردادن از گوسفند گم شده=== | |||
[[«علی بن جریر]] میگوید: روزی در محضر [[امام جواد]]{{ع}} بودم. ناگهان با خبر شدم یکی از گوسفندانی که در [[اختیار]] یکی از [[خادمان]] و [[کنیزان]] [[امام]]{{ع}} بوده، گم شده است و هر چه جستجو کردهاند، اثری از آن نیافتهاند. به ناچار یکی از همسایهها را متهم نموده، با رفتارهایی آمیخته با [[خشونت]] او را از خانهاش بیرون کشیدند و کشانکشان نزد امام جواد{{ع}} آوردند. | |||
امام{{ع}} با [[مشاهده]] برخورد [[خشونتآمیز]] خادمان با [[همسایگان]] فرمود: | |||
وای بر شما! این چه کاری است که میکنید! از کجا میدانید او دزدیده است؟ | |||
آیا دلیل و نشانهای دارید؟ او گوسفند شما را به [[سرقت]] نبرده است. به [[منزل]] فلان شخص بروید تا گوسفند گم شده خود را بیابید. | |||
پس از فرمایش امام{{ع}}، خادمان به سوی [[خانه]] آن شخص به راه افتادند. وقتی وارد خانه شدند و گوسفند گم شده خود را در آنجا یافتند، صاحبخانه را کتک زده، لباسهایش را پاره کردند. خادمان او را، در حالی که فریاد میزد من دزد نیستم، به [[خدمت]] امام جواد{{ع}} آوردند. | |||
امام{{ع}} با مشاهده لباسهای پاره پاره آن مرد، فریاد برآورد: چرا در [[حق]] این مرد [[ظلم]] کردید؟ گوسفند شما با پای خودش وارد خانه او شده و او بیگناه است، سپس از او [[دلجویی]] کرده و برای جبران خسارتها، هدیهای به وی داد و از او خواست تا آنان را ببخشد<ref>خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۷۶، ح۴؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۷؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۲، ح۴۱؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۴۷، ح۲۲؛ هدایة الکبری، ص۳۰۲.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۲.</ref> | |||
===خبردادن از فراموش شدهها=== | |||
یکی از مسافران و [[زائران]] [[حرم]] [[پیامبر]]{{صل}} و [[ائمه]] [[بقیع]]{{عم}} میگوید: برادرم وقتی که شنید قصد [[زیارت]] و [[تشرف]] به [[سرزمین]] [[مدینه]] را دارم، [[زره]] و چیزهای دیگر به من داد تا در مدینه به [[حضرت جواد]]{{ع}} تقدیم نمایم. هنگام حرکت زره را فراموش کردم، پس از تشرف به [[محضر امام]]{{ع}} و [[ملاقات]] با آن [[حضرت]]، لحظهای که قصد خداحافظی داشتم، فرمود: [[زره]] را حتماً برای من بفرست، با آنکه هیچ کس سخنی در این باره نگفته بود. | |||
مادرم نیز به من سفارش کرده بود تا یکی از لباسهای حضرت را برایش بگیرم. با آنکه من این تقاضا را بیان نکرده بودم، [[امام جواد]]{{ع}} فرمود: مادرت به [[لباس]] من احتیاجی ندارد. [[تعجب]] کردم که چرا [[امام]]{{ع}} این سخن را فرمود! ولی چند لحظهای نگذشته بود که خبر فوت مادرم را که بیست [[روز]] پیش از آن از [[دنیا]] رفته بود، برایم آوردند. | |||
مشابه این قصه از زبان یکی دیگر از [[شیعیان]] آن حضرت نقل شده است: | |||
در وقت [[زیارت]] و [[دیدار با امام]] [[جواد]]{{ع}}، به همه حاجتهایی که داشتم پاسخ گفت. | |||
عرض کردم: همسرم تقاضای پیراهنی کرد که هنگام [[مرگ]] به عنوان [[کفن]] از آن استفاده نماید. | |||
امام جواد{{ع}} فرمود: او دیگر به پیراهن من نیازی ندارد. | |||
از [[محضر امام]]{{ع}} خارج شدم؛ ولی معنی سخن آن حضرت را نفهمیدم. پس از چند روز به من خبر دادند که همسرم سیزده یا چهارده روز پیش مرده است<ref>خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۷۰، ح۱۵؛ ص۶۶۷، ح۹؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۵، ح۱۷؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۳، س ۱۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۸، ح۲۳۸۷.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۳.</ref> | |||
===[[آگاهی]] نسبت به [[اموال]] ارسالی=== | |||
[[ابوجعفر قمی]] میگوید: اموال و کالاهای فراوان از طرف [[دوستان امام]] جواد{{ع}} نزد من جمع شده بود. [[تصمیم]] گرفتم آنها را خدمت امام بفرستم. خانمی نیز جواهرات و مبلغی [[پول]] [[نقد]] همراه لباس آورده بود و من [[فکر]] میکردم تمام آن متعلق به همان [[زن]] است؛ لذا آنچه نزد من جمع شده بود، به [[شهر مدینه]] ارسال کرده، در نامهای نیز همه را شرح دادم و نام صاحبان اموال و از جمله نام آن زن را، که فکر میکردم یک نفر بیشتر نیست، نوشتم. | |||
امام{{ع}} جواب [[نامه]] مرا فرستاد، در آن نوشته بود: آنچه فرستاده بودی، رسید. امام{{ع}} یکایک افراد را نام برده بود؛ ولی به جای اسم یک [[زن]] نام دو نفر را نوشته، در [[پایاننامه]] فرموده بود: [[خداوند]] از تو قبول فرماید و از تو [[راضی]] باشد. امیدوارم در [[دنیا]] و [[آخرت]] در کنار ما باشی. وقتی که اسم آن دو زن را خواندم، [[شک]] کردم که این جواب [[نامه]] من است یا پاسخ نامه دیگری است؛ چون [[یقین]] داشتم که [[امانت]] را فقط یک زن به من تحویل داده بود؛ لذا به کسی که نام مرا برده بود، شک کردم. | |||
پس از بازگشت به [[شهر]] و دیار خویش، آن زن به دیدنم آمد و پرسید: آیا امانت را به [[دست امام]] رساندی؟ گفتم: بلی. | |||
گفت: امانت فلان زن را چطور؟ | |||
گفتم: مگر از فردی غیر از خودت هم چیزی بوده است؟ | |||
گفت: بلی. مقداری از طرف خودم بود و مقداری هم از طرف خواهرم. | |||
گفتم: آری، همه را خدمت [[امام]]{{ع}} تقدیم نمودم. | |||
پس از این [[ملاقات]] و [[گفتوگو]] شک من برطرف و اعتقادم به [[علم]] و [[آگاهی امام]]{{ع}} نسبت به امور پنهان و مخفی، بیشتر و محکمتر شد<ref>خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۶، ح۱۵؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۲، ح۲۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۴، ح۲۳۸۳؛ إثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۸، ح۲۸.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۴.</ref> | |||
===خبر از گم شدن در راه=== | |||
[[مأمون]] از [[سفر]] [[شام]] بر میگشت. عدهای برای استقبال از او آماده شده بودند. [[امام جواد]]{{ع}} نیز در میان استقبال کنندگان بود. آن [[حضرت]] هنگام حرکت و خروج از شهر فرمود: اسباب و اثاثیه مرکبش را محکم ببندند. (بستن دم استر کنایه از [[رویارویی]] با [[مشکلات]] است). با اینکه روزی آفتابی و گرم و مسیر حرکت هم خشک و بیآب و علف بود، بعضی از افراد که به [[علم امام]] و آیندهبینی آن حضرت [[اعتقادی]] نداشتند، [[اعتراض]] کردند که این چه سخن و کاری است؟! | |||
[[جمعیت]] حاضر برای استقبال به راه افتاد؛ اما هنوز مقداری کم از راه را نپیموده بودند که ناگهان سرزمینی پر از آب و گل و لای در برابر آنها پدیدار شد. همه مستقبلین و آنچه همراه داشتند با گل و لای [[آلوده]] شدند و فقط [[امام]]{{ع}} هیچ آسیبی ندید. | |||
[[راوی]] این قصه میگوید: روزی در همین مکان در حرکت بودیم. امام{{ع}} فرمود: پیش از رسیدن به [[منزل]] اول راه را گم خواهید کرد و پس از گذشتن هفت [[ساعت]] از شب، دوباره به راه اصلی خواهید رسید. | |||
عدهای در نقل این سخن از امام [[شک]] کرده، نسبت دادن آن را به امام صحیح نمیدانستند. | |||
راوی میگوید: پیش از رسیدن به منزل اول راه را گم کرده و همچنان در [[بیراهه]]، در حالی که امام{{ع}} نیز در بین ما بود، ادامه میدادیم تا اینکه در منزل دوم به راه اصلی بازگشتیم. | |||
امام{{ع}} فرمود: ببینید چند ساعت از شب گذشته است. وقتی تحقیق شد، [[درستی]] فرمایش امام{{ع}} بر همگان ثابت شد<ref> هدایة الکبری، ص۳۰۰، س ۴؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۷۰، ح۱۳ و ح۱۴؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۵، ح۱۵ و ۱۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۸۱، ح۲۳۸۹؛ إثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۸، ح۷۸.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۵.</ref> | |||
===متولد شدن فرزند معیوب=== | |||
[[ابراهیم بن سعید]] میگوید: روزی کنار [[حضرت جواد]]{{ع}} نشسته بودم، اسب مادهای از مقابل ما عبور کرد. تا چشم آن [[حضرت]] به اسب افتاد، فرمود: این [[حیوان]] امشب بچهای به [[دنیا]] میآورد که پیشانی سفید و صورتی گرد مانند هلال ماه دارد. | |||
از [[امام جواد]]{{ع}} خداحافظی کرده، نزد صاحب اسب رفتم. آن [[روز]] را تا شب با او به [[گفتوگو]] نشستم. پاسی از شب گذشته بود، به اصطبل اسبان رفتم، یکی از اسبان بچهای به دنیا آورده بود، او را همانگونه که امام جواد{{ع}} توصیف کرده بود، یافتم. | |||
صبح روز بعد [[محضر امام]]{{ع}} بازگشتم، حضرت فرمود: ای فرزند سعید! تو درباره سخن دیروز و ماجرای دیشب [[شک و تردید]] داشتی. پس خبری دیگر بشنو تا بر یقینت افزوده شود. | |||
همسرت حامله است و [[فرزندی]] با چشمهای معیوب به دنیا خواهد آورد! | |||
با این سخن، [[شگفتی]] ابراهیم بن سعید دو چندان گشته و هم چنان در حال [[انتظار]] به سر میبرد، تا اینکه فرزندش با همان ویژگی توصیف شده به [[دنیا]] آمد و [[صدق]] و [[راستی]] [[سخن امام]]{{ع}} برایش روشن شد<ref>نوادر المعجزات، ص۱۸۰، ح۳؛ دلائل الامامة، ص۳۹۸، ح۳۴۷؛ فرج المهموم، ص۲۳۲، س ۱۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۵۵ و۵۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۱۸، ح۲۳۵۲؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۸، ح۳۲.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۶.</ref> | |||
===[[هدایت]] و [[ارشاد]] فردی [[زیدی]] [[مذهب]]=== | |||
[[موسی]]، فرزند جعفر الداری همراه گروهی از [[شیعیان]] [[ری]]، به قصد [[زیارت]] و [[دیدار امام]] [[جواد]]{{ع}} آهنگ [[سفر]] کرده، به طرف [[بغداد]] حرکت کردند. آنها پس از [[تحمل]] [[مشکلات]] و پیمودن راهی بسیار طولانی، [[محضر امام]]{{ع}} رسیدند. | |||
او میگوید: یکی از افراد گروه ما پیرو مذهب زید و از [[فرقه زیدیه]] بود، که به [[اعتقاد]] و [[پیروی]] از [[امامت امام جواد]]{{ع}} [[تظاهر]] میکرد. در محضر امام{{ع}}، پرسشهایی را که از پیش آماده کرده بودیم و [[تصمیم]] به طرح آنها داشتیم، پرسیدیم و پاسخ همه را شنیدیم. | |||
سپس [[امام]]{{ع}} به یکی از خادمانش فرمود: برخیز و دست این شخص زیدی مذهب را بگیر و از مجلس بیرون کن! | |||
همه متعجب و شگفتزده شدیم؛ زیرا [[گمان]] میکردیم همه از شیعیان آن [[حضرت]] هستیم. آن فرد، که به امامت [[زید بن علی بن حسین]] [[معتقد]] بود، تا سخن امام{{ع}} را شنید از جای برخاسته، به [[وحدانیت]] و [[یگانگی خداوند]] و [[رسالت پیامبر اسلام]] و [[امامت امیرالمؤمنین]] علی{{ع}} و بقیه [[ائمه]] تا پیش از [[امام جواد]]{{ع}} [[شهادت]] و [[گواهی]] داد. سپس گفت: همچنین در این عصر و [[زمان]] نیز به [[امامت]] شما گواهی میدهم. | |||
امام{{ع}} فرمود: بنشین! تو به واسطه [[هجرت]] از [[ضلالت]] و [[گمراهی]] و [[تسلیم شدن]] در برابر [[حکم خدا]]، میتوانی در کنار ما بمانی و از [[برادران]] ما باشی. | |||
او گفت: مولای من، به [[خدا]] [[سوگند]] مدت چهل سال به امامت [[زید بن علی]] معتقد بودم؛ ولی عقیدهام را برای هیچ کس اظهار نکردم. حالا که دیدم شما به همه چیز و همه جا [[آگاه]] هستید؛ به امامت شما معتقد شده و به آن گواهی میدهم<ref>هدایة الکبری، ص۳۰۲، س ۲؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۹، ح۱۲؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۱، ح۱۶؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۱۹، ح۴۵۰؛ دلائل الإمامة، ص۴۰۳، ح۳۶۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۳، ح۲۳۷۲؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۴، ح۱۴.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۶.</ref> | |||
===پاسخ به [[نامه]] بینام و نشان=== | |||
گروهی از [[دوستان]] و [[یاران امام جواد]]{{ع}} نامههایی برای آن [[حضرت]] نوشته، حاجتهای خود را به عرض وی رساندند. در میان [[نامهها]]، نوشتهای به یکی از [[پیروان]] [[مذهب]] [[واقفی]] (کسانی که پس از [[موسی بن جعفر]]{{ع}}، [[امامت]] [[حضرت رضا]]{{ع}} را نپذیرفتند.) تعلق داشت. | |||
نامهها فرستاده شد، همه در [[انتظار]] بازگشت پاسخ روزشماری میکردند. پس از گذشت چند [[روز]]، پاسخ نامهها رسید، هرکسی نامه خودش را میگرفت و مشغول خواندن پاسخ آن میشد. همه نامهها همراه پاسخها به دست صاحبانشان رسیده بود، مگر یک نامه و آن هم نامه همان فرد واقفی مذهب بود که [[امام]]{{ع}} آن را بدون پاسخ برگردانده بود<ref>خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۷۰، ح۱۷؛ بحارالانوار، ج۵، ص۴۶، ح۱۹.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۷.</ref> | |||
===خبر دادن از غذای [[مسموم]]=== | |||
[[عمر بن فرج]] میگوید: در محضر [[امام جواد]]{{ع}} [[شاهد]] واقعهای عجیب بودم که اگر برادرم «محمد» به جای من بود، آن را مخفی میکرد تا دیگران از آن مطلع نشوند! | |||
گفتم: آن واقعه عجیب چیست؟ | |||
گفت: روزی در [[مدینه]] خدمت امام{{ع}} بودم. موقع خوردن [[غذا]] که شد، برای ما هم غذا آوردند، امام{{ع}} فرمود: [[صبر]] کنید و به غذا دست نزنید. | |||
گفتم: پدرم به فدایت گردد! آیا از [[عالم غیب]] به شما خبری رسیده است؟ | |||
دستور داد کسی که غذا را پخته است، بیاورند. وقتی که آمد، امام{{ع}} فرمود: چه کسی تو را [[مأمور]] کرد تا در این غذا سم ریخته، مرا مسموم نمایی؟ | |||
گفت: فدایت گردم! فلان شخص مرا به این کار وادار نمود. امام{{ع}} دستور داد تا آن غذا را برده، غذای دیگر بیاورند<ref>الثاقب فی المناقب، ص۵۱۷، ح۴۴۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۴، ح۲۴۰۱.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۸.</ref> | |||
===خبر از [[شهادت]] [[پدر]]=== | |||
[[امام رضا]]{{ع}}، در [[سفر]] به [[خراسان]]، فرزندش امام جواد{{ع}} را در مدینه باقی گذاشت. یکی از افرادی که در آن [[زمان]] به [[منزل]] [[امام جواد]]{{ع}} رفت و آمد بسیار داشت، [[أمیه بن علی]] بود. | |||
او میگوید: یکی از روزها که در محضرشان بودم، ناگهان یکی از [[کنیزکان]] را صدا زد و به او فرمود: {{متن حدیث|قُولِي لَهُمْ يَتَهَيَّئُونَ لِلْمَأْتَمِ}} به [[اهل]] [[خانه]] بگو برای [[عزاداری]] آماده شوند! | |||
[[امیه]] میگوید: وقتی که من و دیگران از محضرش خارج شدیم، به یکدیگر میگفتیم: ای کاش میپرسیدیم برای چه کسی آماده عزاداری شوند؟ | |||
فردای آن [[روز]]، بار دیگر برای [[دیدار]] [[حضرت]] به محضرش رفتیم. آن حضرت نیز همان جمله روز گذشته را تکرار فرمود! | |||
پرسیدیم: برای [[عزا]] و [[ماتم]] چه کسی مهیا شوند؟ | |||
[[امام]]{{ع}} فرمود: عزا و ماتم بهترین کسی که روی [[زمین]] [[نماز]] گزارده است! | |||
[[سخن امام]]{{ع}} برای ما روشن و آشکار نبود و متوجه مقصودشان نشدیم. پس از گذشت چند روز، خبر [[شهادت]] [[پدر]] بزرگوارشان [[امام رضا]]{{ع}} را شنیدیم<ref>دلائل الإمامة، ص۴۰۱، ح۳۵۹؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۹؛ اثبات الوصیة، ص۲۲۳؛ مناقب ابن شهر آشوب؛ ج۴، ص۳۸۹؛ اعلام الوری، ج۲، ص۱۰۰؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۱۵، ح۴۴۳؛ بحارالانوار، ج۴۹، ص۳۱۰، ح۲۱؛ ج۵۰، ص۶۳، ح۳۹؛ انوارالبهیة، ص۲۴۱.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۸.</ref> | |||
===خبر دادن از [[آخرین وداع]] پدر=== | |||
در سالی که امام رضا{{ع}} با فرزندش امام جواد{{ع}} برای انجام [[مناسک حج]] رهسپار [[خانه خدا]] شده بود تا پس از آن به طرف [[خراسان]] مسافرتش را آغاز کند، یکی از [[یاران]] وی به نام [[أمیة بن علی]] نیز همراه آنان بود. | |||
او میگوید: پس از انجام [[اعمال]] [[عمره]] مفرده، امام رضا{{ع}} [[طواف]] [[وداع]] خانه خدا را انجام داد. سپس به نزد [[مقام ابراهیم]] رفته، دو رکعت نماز را به جای آورد. | |||
موفق، [[خادم]] امام رضا{{ع}} به هنگام طواف امام جواد{{ع}} را، که طفلی خردسال بود، بر دوش خود سوار کرده بود و طواف میکرد. امام جواد{{ع}} در آخرین دور از طواف به موفق فرمود: مرا پایین بگذار! میخواهم داخل [[حجر اسماعیل]] بنشینم. | |||
موفق میگوید: او را پایین گذاشتم، داخل [[حجر]] رفت و مدتی زیاد آنجا نشست. وقت رفتن رسید؛ اما هر چه [[اصرار]] کردم که برخیزد، نپذیرفت و فرمود: تا [[خدا]] نخواهد از جای خویش برنمیخیزم. | |||
[[خدمت]] [[حضرت رضا]]{{ع}} رفته، عرض کردم: مولای من، فرزندتان [[جواد]] داخل [[حجر]] نشسته است و برنمیخیزد! | |||
[[امام رضا]]{{ع}} نزد فرزند آمد و فرمود: [[حبیب]] من! چرا اینجا نشستهای و برنمیخیزی؟ | |||
گفت: پدرجان، [[دوست]] ندارم از کنار [[خانه خدا]] برخیزم و به جای دیگر بروم! | |||
[[امام]]{{ع}} فرمود: آری، این چنین است عزیزم! | |||
[[امام جواد]]{{ع}} بیدرنگ گفت: پدرجان، چگونه برخیزم و خانه خدا را ترک گویم؛ در حالی که دیدم آن چنان با [[کعبه]] [[وداع]] کردی که گویا برای همیشه خداحافظی میکنی، و از بازگشت به آن [[ناامیدی]]؟ | |||
امام رضا{{ع}} دست فرزندش را گرفت و فرمود: برخیز عزیزم! او نیز برخاست و از [[مسجدالحرام]] خارج شدند<ref>کشف الغمة، ج۲،ص۳۶۲؛ بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۲۰، ح۶؛ ج۵۰، ص۶۳، ح۴۰؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۱، ح۳۵؛ انوار البهیة، ص۲۲۳؛ اثبات الوصیة، ص۲۱۰.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۹.</ref> | |||
== منابع == | == منابع == |