|
|
خط ۵۸: |
خط ۵۸: |
| نیز [[روایت]] میکند که بغداد تا سال ۱۴۵ هم چنان مانند سایر [[اراضی سواد]] بود؛ یعنی اهالی در آن کشت و زرع میکردند و خراج آن را میپرداختند تا اینکه [[منصور عباسی]] آن را به صورت [[شهر]] درآورد و خود با عدهای از [[مردم]] در آنجا سکونت ورزیدند<ref>تاریخ بغداد، ج۱، ص۷.</ref>. | | نیز [[روایت]] میکند که بغداد تا سال ۱۴۵ هم چنان مانند سایر [[اراضی سواد]] بود؛ یعنی اهالی در آن کشت و زرع میکردند و خراج آن را میپرداختند تا اینکه [[منصور عباسی]] آن را به صورت [[شهر]] درآورد و خود با عدهای از [[مردم]] در آنجا سکونت ورزیدند<ref>تاریخ بغداد، ج۱، ص۷.</ref>. |
| آنگاه [[خطیب بغدادی]] بحثی درباره زمینهایی که [[مسلمانان]] به [[غنیمت]] برده و [[دشمن]] را در آنجا [[مقهور]] کردهاند، دارد و ضمن بیان این مطلب، که [[فقها]] (البته [[اهل تسنن]]) در زمینه [[حکم فقهی]] آن [[اختلاف]] نظر دارند، فتوای رؤسای [[مذاهب چهارگانه]] اهل تسنن را نیز ذکر کرده است.<ref>[[محمد حسین رجبی دوانی|رجبی دوانی، محمد حسین]]، [[کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی (کتاب)|کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی]] ص ۱۶۳.</ref> | | آنگاه [[خطیب بغدادی]] بحثی درباره زمینهایی که [[مسلمانان]] به [[غنیمت]] برده و [[دشمن]] را در آنجا [[مقهور]] کردهاند، دارد و ضمن بیان این مطلب، که [[فقها]] (البته [[اهل تسنن]]) در زمینه [[حکم فقهی]] آن [[اختلاف]] نظر دارند، فتوای رؤسای [[مذاهب چهارگانه]] اهل تسنن را نیز ذکر کرده است.<ref>[[محمد حسین رجبی دوانی|رجبی دوانی، محمد حسین]]، [[کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی (کتاب)|کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی]] ص ۱۶۳.</ref> |
|
| |
| ==[[کوفه]] پس از [[واقعه کربلا]]==
| |
| وقتی سرهای [[بریده]] [[شهیدان]] و [[اسیران]] [[کربلا]] را وارد کوفه کردند، [[مردم]] [[شهر]] [[اجتماع]] کرده و آنها را تماشا میکردند و در عین حال میگریستند. [[حضرت زینب]]{{س}} پس از [[مشاهده]] [[گریه]] و ناله [[کوفیان]]، خطاب به آنها سخنانی [[تاریخی]] بدینگونه بیان فرمود:
| |
| ای [[مردم کوفه]]! ای مردم دغل باز و بیوفا! [[اشک]] دیدگان شما خشک نشود و نالههایتان آرام نگیرد. شما مانند زنی هستید که رشته خود را پس از محکم بافتن و ریشتن، تارتار میکند. پیمانهایتان را دستاویز [[فساد]] کردهاید. چه دارید غیر از لاف زدن و [[غرور]] و [[کینه]] و [[دروغ]] گفتن؛ و مانند [[کنیزان]]، [[چاپلوسی]] کردن و همچون [[دشمنان]]، [[سخنچینی]] نمودن و مثل سبزه بر [[زمین]] [[آلوده]] روییدن و مانند زیوری بر روی قبرها بودن؟ (که ظاهری خوب و آراسته و [[باطنی]] گندیده دارد).
| |
| بد توشهای برای خود پیش فرستادهاید که موجب [[خشم خدا]] گردید و باعث شد تا در [[عذاب]]، جاویدان بمانید. گریه میکنید؟ آری بگریید که سزاوار [[گریستن]] هستید. بسیار بگریید و کمتر بخندید که [[ننگ]] آن دامنگیرتان شد. ننگی که هرگز نتوانید از دامن خود بشویید. چطور میتوانید این ننگ را از دامن خود بشویید که [[فرزندان]] [[خاتم انبیا]] و [[معدن]] [[رسالت]] و [[سرور جوانان اهل بهشت]] را کشتید؟ کسی که سنگر [[جنگ]] شما و [[پناه]] شما، قرارگاه [[صلح]] و مرهم زخم شما بود. در [[سختیها]] به او پناه میآوردید و در [[جنگها]] به او رو مینهادید! آری چه بد توشهای برای خود، پیش فرستادید و چه بد بار گناهی برای [[روز رستاخیز]] به دوش گرفتید!.
| |
|
| |
| ای مردم کوفه! نابود شوید که اثری از شما نماند، و سرنگون گردید که گویی هیچ اثری از شما نبوده است... [[خشم خداوند]] را برای خود خریدید و [[ذلت]] و [[خواری]] و [[درماندگی]] را به [[جان]] خریدار شدید. میدانید چه جگری را از [[رسول خدا]]{{صل}} شکافتید و چه پیمانی را شکستید و چه پردگیانی را از او بیرون کشیدید و چه حرمتی را از وی بدریدید و چه خونی را ریختید؟! چه کار [[شگفتی]] مرتکب شدید که گویی از هول و [[دهشت]] آن، [[آسمانها]] بترکد و [[زمین]] بشکافد و کوهها از هم بپاشند و فرو ریزند! این کار شما جنایتی سوزناک، دردآور، توان فرسا و بیچاره کننده بود و [[ننگ و عار]] آن زمین و [[آسمان]] را فرا گرفت.
| |
| آیا [[تعجب]] خواهید کرد اگر از آسمان [[خون]] ببارد؟ بدانید که [[عذاب]] [[آخرت]]، [[خوار]] کنندهتر است و [[یاوری]] هم نخواهد بود؛ پس تأخیر و مهلت (در عذاب) شما را سبکسر نکند که [[خداوند]] از [[شتاب]] کردن [[پاک]] و [[منزه]] است و از [[انتقام]] گرفتن خون به ناحق ریخته، [[بیم]] ندارد و در کمینگاه [[گنهکاران]] است.
| |
|
| |
| سپس این ابیات را خواند:
| |
| چه خواهید گفت هنگامی که [[رسول خدا]]{{صل}} به شما بگوید، شما که آخرین [[امت]] هستید، نسبت به [[خانواده]] و [[فرزندان]] و عزیزان من چه کردید، که بعضی [[اسیر]] و بعضی آغشته به خون هستند؟ [[پاداش]] من که [[خیرخواه]] شما بودم این نبود که با [[خویشان]] من پس از من اینگونه [[بدی]] کنید. میترسم عذابی بر شما فرود آید، مانند عذابی که [[قوم]] اَرم را نابود و هلاک گردانید.
| |
| آنگاه [[حضرت زینب]]{{س}} از [[مردم کوفه]] روی بر گردانید. در اینجا [[امام زین العابدین]]{{ع}} فرمود: «ای عمه! بس است و بیش از این سخن مگو که ماندگان باید از گذشتگان [[عبرت]] گیرند»<ref>فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۱۲۱؛ احتجاج طبرسی، ج۲، ص۱۰۹؛ مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۱۱۵.</ref>. سپس خود برخاست و به [[مردم]] اشاره کرد ساکت شوند. آنگاه پس از [[ستایش خدا]] و [[درود بر پیامبر]]{{صل}} فرمود:
| |
| ای مردم! هر کس مرا میشناسد که شناخته است و هر کس نمیشناسد، بداند من علی، فرزند حسین هستم که او را در کنار شط [[فرات]] کشتند. بدون اینکه [[قاتلان]]، خونی را از او طلبکار باشند و قصاصی بخواهند. من فرزند آن کسی هستم که حرمتش را شکستند و آنچه داشت، [[غارت]] کردند و [[زنان]] و کودکانش را به اسیری بردند. من فرزند کسی هستم که او را به زجر و [[شکنجه]] کشتند و همین [[افتخار]] ما را بس است.
| |
| ای [[مردم]]! شما را به [[خدا]] [[سوگند]] میدهم آیا به خاطر دارید که برای پدرم [[نامه]] نوشتید و او را [[فریب]] دادید و با وی [[عهد]] و [[پیمان]] بستید، سپس با او [[نبرد]] کردید و او را بدون [[یار]] و [[یاور]] گذاشتید؟ [[مرگ]] بر شما! چه بد توشهای برای [[قیامت]] خود فرستادید! تباه باد کار شما! با کدام چشم به روی [[رسول خدا]]{{صل}} نگاه خواهید کرد، وقتی به شما بگوید [[عترت]] مرا کشتید و [[حرمت]] مرا شکستید! پس، از [[امت]] من نیستید؟!
| |
| با این [[سخنان امام سجاد]]{{ع}}، صدای [[گریه]] و ناله مردم بلند شد و به یکدیگر میگفتند هلاک شدیم و نفهمیدیم. سپس [[امام]]{{ع}} فرمود:
| |
| خدا [[رحمت]] کند کسی که [[نصیحت]] مرا بپذیرد و به خاطر خدا و [[پیغمبر]]{{صل}} و [[خاندان]] وی، آن را [[حفظ]] کند و نگاه دارد؛ زیرا روش نیکویی در [[پیروی]] از پیغمبر{{صل}} برای ما هست.
| |
|
| |
| مردم گفتند: ای فرزند پیغمبر خدا! ما [[فرمان]] برداریم و پیمان تو را نگاه میداریم، [[دل]] به سوی تو داریم و هوای تو در خاطر ماست. خدا تو را رحمت کند. نظر خود را به ما بگو که با هر کس که به [[جنگ]] تو بیاید، نبرد میکنیم و با هر کس که [[صلح]] کنی، صلح خواهیم کرد و [[قصاص]] [[خون]] شما را از آنها که بر تو و ما [[ستم]] کردند، خواهیم گرفت. [[امام زین العابدین]]{{ع}} فرمود:
| |
| نه! نه! ای مردم بیوفای [[حیلهگر]]! [[امید]] است که هیچ وقت کامروا نباشید! آیا میخواهید همانگونه که پدرانم را [[یاری]] کردید، مرا یاری کنید؟! نه، هرگز چنین نخواهد شد. به خدا قسم، آن زخم که دیروز از کشتن پدرم و [[اهل بیت]] او بر دل من رسید، هنوز بهتر نشده و التیام نیافته است. داغ پیغمبر{{صل}} هنوز فراموش نگشته و داغ [[پدر]] و [[فرزندان]] پدر و جدم، محاسنم را سفید کرده و تلخی آن، گلویم را گرفته و [[اندوه]] آن در سینهام مانده است. از شما میخواهم که نه با ما باشید و نه با [[دشمنان]] ما<ref>احتجاج طبرسی، ج۲، ص۱۰۹؛ مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۱۱۵؛ طواف عشق، ترجمه لهوف سید بن طاووس، ص۱۰۶ به بعد.</ref>.
| |
| [[عبیدالله بن زیاد]] [[والی کوفه]] به شکرانه [[پیروزی]] خود بار عام داد و [[مردم کوفه]] را به حضور در مجلس خویش فرا خواند. سرهای [[شهیدان]] و [[اسیران]] [[کربلا]] را به مجلس وی آوردند و [[سر مقدس امام حسین]]{{ع}} را پیش روی او نهادند. [[ابن زیاد]] در حضور کوفیانی که [[امام حسین]]{{ع}} را به [[شهر]] خود [[دعوت]] کرده بودند، با چوبدستی به لب و دندانهای آن [[حضرت]] میزد و این کار را ادامه میداد و هیچ کس نیز حرفی نمیزد. [[زید بن ارقم]] از [[صحابه]] معروف و [[کاتب وحی]] که در مجلس حاضر بود، وقتی [[مشاهده]] کرد عبیدالله از این عمل دست برنمیدارد، گفت: «چوب خود را بردار، به خدایی که معبودی جز او نیست، [[رسول خدا]]{{صل}} را دیدم که دو لب خود را بر این لبها مینهاد و میبوسید»؛ سپس [[گریه]] سر داد. ابن زیاد [[خشمگین]] شد و گفت: «[[خدا]] چشمهایت را بگریاند، اگر نه این بود که پیرمردی خرف شدهای و [[خرد]] از تو رخت بربسته، گردنت را میزدم». زید بن ارقم برخاست و بیرون رفت. [[مردم]] شنیدند که وی موقع خروج سخنی گفت که اگر ابن زیاد شنیده بود، او را میکشت. زید گفت: «[[بنی امیه]] کار را از اندازه به در بردند. ای [[مردم عرب]]! شما امروز «[[بنده]]» شدید؛ پسر [[فاطمه]] را کشتید و [[پسر مرجانه]] را بر خود [[امیر]] کردید تا [[نیکان]] شما را بکشد و [[بندگان خدا]] را بنده خود گرداند و به این [[خواری]] و [[زبونی]] [[راضی]] شدید. [[مرگ]] بر آنهایی که تن به این خواری و [[ذلت]] دهند»<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۳۴۹.</ref>.
| |
| [[مردم کوفه]] چنان مرعوب [[ابن زیاد]] و کارهای او شده بودند که [[جرأت]] و [[فرصت]] هر اقدامی حتی به زبان نیز از آنها سلب گردیده بود. مردمی که به رغم [[دعوت]] از [[امام حسین]]{{ع}} وی را [[یاری]] نکردند - غیر از آنان که به مقابله با آن [[حضرت]] برخاستند و مظلومانه او را به [[شهادت]] رساندند - حتی با [[مشاهده]] سر [[بریده]] آن حضرت و [[اسارت اهل بیت]] [[پیغمبر]]{{صل}} با اینکه در [[دل]] به [[حقانیت]] آنها [[گواهی]] میدادند، هیچ عکسالعملی جز [[گریستن]]، از خود نشان ندادند. تنها [[زید بن ارقم]]، که از معدود [[صحابیان]] باقی مانده در [[کوفه]] و [[کاتب وحی]] [[الهی]] و [[پیری]] فرتوت بود، سخن گفت؛ آن هم سخنی که [[رقت قلب]] ایجاد کند، نه اینکه بر [[حقانیت امام]] [[شهید]] و [[باطل]] بودن [[بنی امیه]] گواهی دهد. البته او سخن [[حق]] و تحریک کنندهای نیز گفت، ولی در موقع خروج از آن مجلس، و به گونهای که ابن زیاد نشنود!
| |
|
| |
| ابن زیاد در حضور [[کوفیان]] مجادلهای با [[حضرت زینب]]{{س}} و [[امام سجاد]]{{ع}} کرد و کوشید درد و داغ آنها را بیشتر کند و حتی قصد [[جان امام]] را نیز کرد. سپس دستور داد به [[مردم]] اعلام کنند همه در [[مسجد]] اعظم [[اجتماع]] نمایند. آنگاه به [[منبر]] رفت و گفت: «[[خدا]] را [[شکر]] که حق و [[اهل]] آن را [[پیروز]] گردانید و [[امیرالمؤمنین]] ([[یزید بن معاویه]]) و [[پیروان]] او را یاری داد و [[دروغگو]] پسر دروغگو را کشت.»... هنوز کلمهای بر این سخن نیفزوده بود که مردی به نام [[عبدالله بن عفیف ازدی]]، از [[برگزیدگان]] و سرشناسان [[شیعه کوفه]] برخاست و به سخن پرداخت. [[عبدالله بن عفیف]] در [[جنگ جمل]] و در رکاب امیرالمؤمنین علی{{ع}}چشم چپ، و در [[جنگ صفین]] [[چشم]] راست خود را از دست داده و [[نابینا]] شده بود.
| |
| عبدالله گفت: ای [[پسر مرجانه]]! [[دروغگو]] پسر دروغگو تو هستی و پدرت و آنکه تو را در اینجا نشانده و پدرش ([[یزید]] و [[معاویه]]) هستند. ای [[دشمن خدا]]! [[فرزندان]] [[پیغمبر]]{{صل}} را میکشی و بر بالای [[منبر]] [[مسلمانان]] این سخنان را میگویی؟ [[ابن زیاد]] برآشفت و گفت: چه کسی بود سخن گفت؟ [[عبدالله بن عفیف]] گفت: من بودم ای دشمن خدا! [[ذریه]] [[پاک]] پیغمبر{{صل}} را که [[خداوند]] در کتاب خود از هرگونه [[پلیدی]] مبرا دانسته است، میکشی و [[تصور]] میکنی باز هم بر [[دین اسلام]] هستی؟ کیست که به داد برسد؟ [[اولاد]] [[مهاجرین]] و [[انصار]] کجا هستند که از این گردنکش [[لعنت]] شده پسر لعنت شده به زبان پیغمبر [[خدا]]، [[انتقام]] بگیرد؟
| |
| ابن زیاد بسیار [[خشمگین]] شد و دستور داد وی را بگیرند و نزد او بیاورند. سرشناسان [[قبیله]] «[[ازد]]» که عموزادگان وی بودند برخاستند و او را از دست مأموران ربودند و به خانهاش رساندند.
| |
|
| |
| عبیدالله زیاد گفت: بروید این [[کور]] را، کور [[ازدی]] که خدا دلش را مانند چشمانش کور کرده، بگیرید و به نزد من بیاورید. سپس از منبر پایین آمد و به قصر رفت. در پی آن [[اشراف کوفه]] به نزد وی آمدند. ابن زیاد از آنها پرسید اینها چه کردند؟ گفتند که [[قبیله ازد]] او را ربودند، تو هم سران آنها را دستگیر کن. عبیدالله دستور داد [[عبدالرحمن بن مخنف ازدی]] و گروهی از افراد قبیله او را گرفتند و قسم خورد آنها را [[آزاد]] نخواهد کرد تا عبدالله بن عفیف را تحویل دهند. آنگاه [[عمرو بن حجاج زبیدی]]، [[محمد بن اشعث]]، [[شبث بن ربعی]] و گروهی از یارانش را خواست و آنها را [[مأمور]] [[دستگیری]] عبدالله کرد. وقتی خبر به قبیله ازد رسید با افراد دیگری از [[قبایل یمنی]] [[اجتماع]] کردند تا مانع بازداشت عبدالله شوند. [[عبیدالله بن زیاد]] [[قبایل]] [[مضر]] را برای [[رویارویی]] با آنها گرد آورد و محمد بن اشعث را در رأس آنها به [[جنگ]] [[ازدیها]] فرستاد. جنگ [[سختی]] درگرفت و گروهی کشته شدند. نیروهای ابن زیاد موفق شدند به در [[خانه]] [[عبدالله بن عفیف]] برسند و در را بشکنند و داخل [[منزل]] او بریزند.
| |
|
| |
| دختر عبدالله [[شمشیر]] [[پدر]] را به دستش داد و او با اینکه [[نابینا]] بود از خود [[دفاع]] میکرد و در آن حال [[رجز]] میخواند. مهاجمان از هر سو که [[حمله]] میکردند، دختر عبدالله میگفت: پدر از فلان طرف آمدند؛ تا اینکه دسته جمعی بر او حمله آوردند و دستگیرش کردند و نزد [[عبیدالله بن زیاد]] بردند. پس از یک [[مشاجره]] شدید لفظی که طی آن عبدالله با [[شجاعت]]، پاسخ درشتگوییهای [[ابن زیاد]] را داد، عبیدالله بن زیاد [[فرمان]] [[قتل]] او را صادر کرد. عبدالله بن عفیف گفت: الحمدالله [[رب العالمین]]. من قبل از اینکه مادرت تو را بزاید از [[خدا]] [[شهادت]] میطلبیدم و از او خواستم به دست ملعونترین [[خلق]] که خدا او را بیش از همه [[دشمن]] بدارد، به شهادت رسم. وقتی نابینا شدم از [[فیض]] شهادت [[نومید]] گشتم. اکنون خدا را [[شکر]] میکنم که شهادت را پس از [[نومیدی]] به من ارزانی داشت و دانستم که دعایم را [[مستجاب]] کرده است.
| |
| ابن زیاد دستور داد گردنش را بزنند. آنگاه او را گردن زدند و پیکر پاکش را در سَبْخه (جای خاکروبهها) به دار آویختند<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۳۵۱؛ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۲۲۹.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی دوانی|رجبی دوانی، محمد حسین]]، [[کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی (کتاب)|کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی]] ص ۳۴۹.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[جمعیت]] [[کوفه]] و [[شرایط حاکم]] بر آن== | | ==[[جمعیت]] [[کوفه]] و [[شرایط حاکم]] بر آن== |