پرش به محتوا

شب عاشورا در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
خط ۸۶: خط ۸۶:


و حسین {{ع}} برای جایی پشت خیمه‌ها که مانند جوی آب گود بود، [[نی]] و هیزم آورد، ابتدا ساعتی از شب را به کندن آن گودال پرداختند و آن را مثل خندقی درآوردند بعد هیزم و نی‌ها را در آن ریختند و گفتند: وقتی بر ما [[حمله]] کردند و با ما جنگیدند در [[خندق]] [[آتش]] می‌افروزیم تا از پشت به ما حمله نشود و تنها از یک سو با آنها [[سپاه]] دشمن مواجه شویم<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۲، به نقل از ابی مخنف از عبدالله بن عاصم از ضحاک بن عبدالله مشرقی.</ref>.<ref>[[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [[سوگ‌نامه کربلا (مقاله)|مقاله «سوگ‌نامه کربلا»]]، [[فرهنگ عاشورایی ج۴ (کتاب)|فرهنگ عاشورایی ج۴]]، ص ۴۵.</ref>
و حسین {{ع}} برای جایی پشت خیمه‌ها که مانند جوی آب گود بود، [[نی]] و هیزم آورد، ابتدا ساعتی از شب را به کندن آن گودال پرداختند و آن را مثل خندقی درآوردند بعد هیزم و نی‌ها را در آن ریختند و گفتند: وقتی بر ما [[حمله]] کردند و با ما جنگیدند در [[خندق]] [[آتش]] می‌افروزیم تا از پشت به ما حمله نشود و تنها از یک سو با آنها [[سپاه]] دشمن مواجه شویم<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۲، به نقل از ابی مخنف از عبدالله بن عاصم از ضحاک بن عبدالله مشرقی.</ref>.<ref>[[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [[سوگ‌نامه کربلا (مقاله)|مقاله «سوگ‌نامه کربلا»]]، [[فرهنگ عاشورایی ج۴ (کتاب)|فرهنگ عاشورایی ج۴]]، ص ۴۵.</ref>
==[[شب عاشورا]]==
گوید: [[عمر سعد]]، عصر [[پنج‌شنبه]] نهم [[محرم]]، [[فرمان]] [[حمله]] را صادر کرد و بانگ برآورد: «ای [[سپاه]] [[خدا]] سوار شوید و [[شادمانی]] کنید!»<ref>{{عربی|يَا خَيْلَ اللَّهِ ارْكَبِي وَ أَبْشِرِي}}.</ref>.
آنگاه، به [[خیمه‌گاه]] حسین [[هجوم]] آورد. [[زینب]] با شنیدن شیهه اسبان نزد [[برادر]] آمد و حسین را که نشسته و به خوابی سبک رفته بود بیدار کرد و گفت: «برادر! این سر و صداها را که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود نمی‌شنوی؟» حسین سر برداشت و گفت: «من [[رسول خدا]]{{صل}} را در [[خواب]] دیدم که به من فرمود: «تو به‌سوی ما می‌آیی!» زینب که این را شنید لطمه به صورت خویش زد و گفت: «ای وای بر من!» حسین گفت: «وای بر تو مباد ای [[خواهر]] آرام باش! [[رحمت]] [[خدای رحمان]] بر تو باد» و [[عباس بن علی]] گفت: «برادر! سپاه [[دشمن]] سر رسیدند» و [[امام]] برخاست و فرمود: «عباس برادر! فدایت شوم سوار شو و مقابلشان بایست و به آنها بگو: «شما را چه شده، چه اتفاقی افتاده، چرا به حرکت درآمدید؟» عباس با حدود بیست نفر سوار از جمله «[[زهیر بن قین]]» و «[[حبیب بن مظاهر]]» آمد و مقابل آنها ایستاد و گفت: «چه حادثه‌ای رخ داده، چه می‌خواهید؟» آنها گفتند: «فرمان [[امیر]] رسیده که به شما پیشنهاد کنیم: یا [[تسلیم]] [[حکم]] او شوید یا تسلیمتان می‌کنیم!» عباس گفت: «[[شتاب]] مکنید تا نزد [[ابی عبدالله]] بروم و [[پیام]] شما را به او برسانم» آنها ایستادند و گفتند: «برو و پیام را به او برسان و پاسخش را برای ما بیاور» عباس رفت تا خبر را به حسین برساند و همراهان او ایستادند تا با آن [[قوم]] سخن بگویند. حبیب بن مظاهر به زهیر گفت: اگر می‌خواهی با آنها سخن بگو، و گرنه من آغاز کنم. زهیر گفت: چون تو آغاز کردی ادامه بده.
[[حبیب]] به آنها گفت: «[[آگاه]] باشید! به خدا [[سوگند]]، مردمی که [[ذریه]] و [[عترت]] و [[اهل بیت پیامبر خدا]]{{صل}}، و [[بندگان]] [[صالح]] و [[شب‌زنده‌داران]] و خداگویان این [[امت]] را بکشند، فردای [[قیامت]] که بر [[خدا]] وارد می‌شوند، نزد خدا خیلی بد مردمی خواهند بود!». «[[عزرة بن قیس]]» به او گفت: «تو تا می‌توانی خودت را [[پاک]] جلوه می‌دهی!» [[زهیر]] در پاسخش گفت: «عزره! [[خداوند]] او را پاک و [[هدایت]] فرموده. ای عزره! از خدا بترس که من [[خیرخواه]] تو هستم. ای عزره! به خدا سوگندت می‌دهم مبادا از کسانی باشی که در کشتن جان‌های پاک، مددکار [[ضلال]] و [[گمراهی]] می‌شوند!» عزره گفت: «زهیر! (چه شده؟) تو در نظر ما از [[شیعیان]] این [[خاندان]] نبودی، تو [[عثمانی]] بودی!» زهیر گفت: «آیا تو خود به اینکه من در این جایگاه از آنان (عثمانیان) بوده‌ام [[استدلال]] نمی‌کنی؟ [[آگاه]] باش! به خدا [[سوگند]] من هرگز نامه‌ای برای او ننوشتم، و هرگز رسولی نزد او نفرستادم، و هرگز [[وعده]] یاری‌اش ندادم، بلکه این راه، ما را به هم پیوند داد و چون او را دیدم، [[رسول خدا]]{{صل}} و جایگاه او در نزد آن حضرت را به یاد آوردم و برنامه [[دشمن]] وی و [[حزب]] شما درباره او را دریافتم و کمر به یاری‌اش بستم و در حزبش جای گرفتم و بر آن شدم تا جانم را فدای جانش کنم، بدان [[امید]] که از [[حق خدا]] و [[حق]] رسول خدا{{صل}}، که شما تباهش کرده‌اید، [[پاسداری]] نمایم».<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۱۱۲.</ref>.
==حسین{{ع}} مهلت می‌خواهد==
[[راوی]] گوید: عباس با پیشنهاد [[عمر سعد]] نزد حسین آمد و حسین به او فرمود:
«نزد آنها بازگرد و اگر توانستی [[اقدام]] آنها را تا فردا به تأخیر بیانداز و امشب را از ما دورشان ساز تا شاید (این شب را) برای پروردگارمان [[نماز]] بگزاریم و او را بخوانیم و استغفارش نماییم، که خود می‌داند من نماز برای او، و [[تلاوت قرآن]] و دعای بسیار و استغفارش را خیلی دوست دارم».
عباس بازگشت و به آنها گفت: «ای [[قوم]]! [[ابا عبدالله]] از شما می‌خواهد که امشب را بازگردید تا درباره این موضوع بحث و بررسی نماید؛ زیرا هیچ‌گونه گفت‌وگوی از پیش تعیین‌شده‌ای بین شما و او در این‌باره انجام نشده است.
فردا که شد با هم دیدار می‌کنیم و آنچه را که می‌خواهید و پیشنهاد می‌کنید، یا می‌پسندیم و می‌آوریم، یا نمی‌پسندیم و رد می‌کنیم». [[هدف]] عباس آن بود که [[دشمن]] را در آن شب بازگرداند تا [[امام]]{{ع}} به کارهای خود بپردازد و سفارش‌های لازم را به [[خانواده]] خویش بفرماید. خلاصه، عباس خواسته امام را بیان داشت و [[عمر سعد]] گفت: «ای [[شمر]]! نظر تو چیست؟» شمر گفت: «هرچه تو بگویی، چون [[فرمانده]] تویی و [[رأی]]، رأی توست». [[عمر]] گفت: تصمیم گرفته‌ام که (تنها) نباشم. سپس رو به‌سوی [[مردم]] کرد و گفت: «نظر شما چیست؟» [[عمرو بن حجاج]] گفت: «[[سبحان الله]]! به [[خدا]] [[سوگند]] اگر آنها از [[اهل]] [[دیلم]] بودند و این خواسته را از تو داشتند، [[شایسته]] بود که خواسته‌شان را بپذیری» و [[قیس بن اشعث]] گفت: «خواسته آنها را بپذیر که به جانم سوگند صبح زود با تو می‌جنگند!» عمر سعد گفت: «به خدا سوگند اگر بدانم که چنان می‌کنند، همین امشب مهلتشان نمی‌دهم!».
از «[[علی بن الحسین]]» [[روایت]] شده که گفت: «فرستاده‌ای از سوی عمر سعد نزد ما آمد و گفت: «ما تا فردا مهلتتان دادیم، اگر [[تسلیم]] شدید شما را به نزد [[امیر]]، [[عبیدالله بن زیاد]]، می‌فرستیم، و اگر نپذیرفتید رهایتان نمی‌کنیم!».<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۱۱۴.</ref>.
==[[سخنان امام]]{{ع}} در [[شب عاشورا]]==
از علی بن الحسین{{ع}} گوید: پس از بازگشت عمر سعد، نزدیک غروب امام{{ع}} یارانش را جمع کرد و من که در حال [[بیماری]] بودم نزدیک رفتم و شنیدم که به آنان می‌فرمود: «[[خدای تبارک و تعالی]] را با [[برترین]] ستایش‌ها می‌ستایم و بر [[آسودگی]] و [[سختی]] [[سپاس]] می‌گویم. خداوندا تو را [[حمد]] می‌کنم که ما را با [[نبوت]] گرامی داشتی و با [[قرآن]] آشنا ساختی و در [[دین]] [[فقیه]] گردانیدی، و برای ما گوش‌های شنوا و دیده‌های [[بینا]] و دل‌های گیرا قرار دادی، و از [[مشرکان]] قرارمان ندادی. اما بعد، من یارانی [[برتر]] و نیکوتر از [[یاران]] خود، و [[اهل بیتی]] شایسته‌تر و پیوسته‌تر از [[اهل بیت]] خود نمی‌شناسم. [[خدا]] از سوی من به شما همگی [[پاداش]] خیر دهد. [[آگاه]] باشید! من [[یقین]] دارم که آنچه امروز از این [[دشمنان]] دیدیم، فردا به انجامش می‌رسانند؛ لذا من برای شما تدبیری اندیشیده‌ام:
همگی شما [[آزاد]] و رها بروید (و بدانید) که پیمانی از من برعهده ندارید. این شب شما را فرا گرفته، آن را مرکب خویش سازید و هریک از مردان شما دست مردی از اهل بیت مرا بگیرد. سپس در صحراها و شهرهای خود پراکنده شوید تا [[خداوند]] [[گشایش]] دهد، که این [[قوم]]، تنها را می‌خواهند و اگر مرا بکشند از غیر من دست می‌کشند».<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۱۱۵.</ref>.
==پاسخ اهل بیت و [[یاران امام]]{{ع}}==
در این هنگام، [[برادران]] و پسران و برادرزادگان و دو پسر [[عبدالله بن جعفر]]، به [[امام]]{{ع}} گفتند: «برای چه این کار را بکنیم؟ برای آنکه پس از تو باقی بمانیم؟ خدا هرگز آن را نصیب ما نگرداند!» [[عباس بن علی]] این سخنان را آغاز کرد و دیگران به تکرارش پرداختند و حسین{{ع}} گفت: «ای پسران [[عقیل]]! کشته شدن مسلم شما را کافی است. بروید که من به شما [[اجازه]] دادم» آنها گفتند: «[[مردم]] چه می‌گویند؟ می‌گویند: ما [[سید]] و [[سرور]] و عموزادگان خود را که بهترین عموها هستند رها ساختیم! نه تیری با آنها پرتاب کردیم و نه نیزه‌ای در کنارشان زدیم و نه شمشیری در راهشان کشیدیم، و نمی‌دانیم چه کردند! نه، به خدا [[سوگند]] که چنین نمی‌کنیم! بلکه [[جان]] و [[مال]] و عیال خود را فدای تو می‌کنیم و در کنار تو می‌جنگیم تا آنچه بر تو می‌رسد بر ما نیز برسد، که خدا [[زندگی]] پس از تو را [[زشت]] و نابود گرداند!».
سپس «[[مسلم بن عوسجه اسدی]]» برخاست و گفت: «ما تو را تنها بگذاریم؟! پیش خدا، در [[ادای حق]] تو، چه عذر آوریم؟! نه، به [[خدا]] [[سوگند]] (هرگز نمی‌روم) تا آنگاه که نیزه‌ام را در سینه‌هایشان بشکنم و با شمشیرم آنها را درو کنم تا تنها دسته‌اش در دستم باقی بماند، و باز هم از تو جدا نگردم، و اگر سلاحی برایم نماند تا به‌وسیله آن با آنها بجنگم، با سنگ بدانان می‌تازم و از تو [[دفاع]] می‌کنم تا با تو کشته شوم».
و بعد «[[سعد بن عبدالله حنفی]]» برخاست و گفت! «به خدا سوگند تنهایت نگذاریم تا خدا بداند که ما در غیاب [[رسول الله]]{{صل}} از تو [[حفاظت]] کردیم. به خدا سوگند اگر بدانم که کشته می‌شوم، دوباره زنده می‌گردم و زنده سوزانده می‌شوم و سوخته‌ام پراکنده می‌شود و این کار هفتاد بار با من انجام شود، از تو جدا نمی‌شوم تا فرا [[رؤیت]] [[جان]] دهم. و چرا چنین نکنم، درحالی‌که این تنها یک کشته شدن است و پس از آن کرامتی پایان‌ناپذیر!».
و «[[زهیر بن قین]]» گفت: «به خدا سوگند من دوست دارم کشته شوم و زنده گردم، دوباره کشته شوم (و زنده گردم) و این کشته شدن‌ها هزار بار تکرار شود و [[خداوند]] با این کشته شدن‌ها [[بلا]] را از جان تو و جان این [[جوانان]] [[اهل]] بیتت دور گرداند!». [[راوی]] گوید: همگی [[یاران حسین]] با عباراتی مشابه و جهتی یکسان گفتند: «به خدا سوگند از تو جدا نمی‌شویم، بلکه جان‌های خود را فدایت می‌کنیم و با همه وجود از تو [[پاسداری]] می‌کنیم تا کشته شویم، و آنگاه که کشته شدیم عهدمان را [[وفا]] و پیمانمان را ادا کرده‌ایم!».<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۱۱۵.</ref>.
===سند دیگری برای این [[روایت]]===
[[طبری]] فشرده این روایت را از «[[ضحاک بن عبدالله مشرقی]]» آورده که گوید: من با «[[مالک بن نضر]]» پیش حسین رفتیم و [[سلام]] کردیم و نشستیم و او سلام ما را پاسخ داد و به ما خوش‌آمد گفت و پرسید: «برای چه آمده‌اید؟» گفتیم: «برای عرض سلام، و اینکه از خدا بخواهیم فرجام شما را به خیر گرداند، و یک عهدی را برای شما باز گوییم و تصمیم این [[مردم]] را به اطلاع شما برسانیم. ما به شما می‌گوییم که این مردم همگی برای [[جنگ]] با شما آماده شده‌اند، نظر شما چیست؟» حسین{{ع}} فرمود: {{متن حدیث|حَسْبِيَ اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ‌}}؛ «[[خدا]] مرا بسنده است و خوب حمایتگری است». گوید: شرمنده شدیم و خداحافظی کردیم و دعایش نمودیم و او گفت: «چه چیز شما را از [[یاری]] من بازمی‌دارد؟» [[مالک بن نضر]] گفت: «من بدهکار و عیالوارم» من نیز گفتم: «من هم بدهکار و عیالوارم، ولی اگر بپذیرید که من، تا زمانی که برای شما سودمندم در کنار شما بمانم و چون توان و نیروی شما به آخر رسید، [[رخصت]] بازگشت داشته باشم، می‌مانم و از شما [[دفاع]] می‌کنم» [[امام]]{{ع}} فرمود: «تو [[آزادی]]» و من همراه او ماندم.
و بعد، همین «ضحاک» فشرده [[حدیث]] پیشین را که از قول [[امام سجاد]]{{ع}} آوردیم [[روایت]] کرده است.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۱۱۷.</ref>.
==امام{{ع}} از [[شهادت]] می‌گوید و [[خواهر]] را [[صبوری]] می‌دهد==
[[طبری]] از [[علی بن الحسین]]{{ع}}، گوید: «من در آن شبی که صبح آن پدرم کشته شد، نشسته بودم و عمه‌ام [[زینب]] نزد من بود و پرستاری‌ام می‌کرد که پدرم جدای از یارانش به [[خیمه]] خود رفت، و در حالی‌که «حوی» [[غلام]] [[آزادشده]] [[ابوذر غفاری]] نزد او بود و شمشیرش را [[اصلاح]] و آماده می‌کرد، به ترنم ابیات زیر پرداخت:
{{متن حدیث|يَا دَهْرُ أُفٍّ لَكَ مِنْ خَلِيلِ * كَمْ لَكَ بِالْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِيلِ‌
مِنْ صَاحِبٍ أَوْ طَالِبٍ قَتِيلِ * وَ الدَّهْرُ لَا يَقْنَعُ بِالْبَدِيلِ‌
وَ إِنَّمَا الْأَمْرُ إِلَى الْجَلِيلِ * وَ كُلُّ حَيٍّ سَالِكٌ سَبِيلِ}}
یعنی: ای [[روزگار]]! اف بر تو باد که صبحگاهان و شامگاهان، بسیاری از [[یاران]] و هواخواهان را می‌کشی! حقا که دهر به [[بدیل]] و همتا قانع نمی‌شود! اما فرجام کار تنها به دست خدای جلیل است و هر زنده‌ای رونده این راه!
گوید: امام{{ع}} دو بار یا سه بار آن را تکرار کرد و من آن را فهمیدم و مرادش را دانستم و [[گریه]] راه گلویم را بست، ولی اشکم را نگه داشتم و خاموش ماندم و دانستم که [[بلا]] نازل گشته است. اما عمه‌ام نیز آنچه را که من شنیدم شنید - و چون [[زن]] بود و [[زنان]] [[نازک‌دل]] و بی‌تابند - [[خویشتن‌داری]] نتوانست و ناگهان از جا برجست و دامن‌کشان و برهنه‌سر به‌سوی [[برادر]] دوید و گفت: «وای بر من! کاش مرده بودم. امروز گویی مادرم [[فاطمه]]، و پدرم علی، و برادرم حسن از [[دنیا]] رفته‌اند! ای [[جانشین]] گذشته و ای [[پناه]] بازمانده!» حسین{{ع}} به او نگریست و فرمود:
«خواهرم! [[شیطان]] بردباریت را نرباید» [[زینب]] گفت: «پدر و مادرم به فدایت یا [[ابا عبدالله]] کشته شدن را برگزیدی؟! جانم فدای تو باد» [[امام]]{{ع}} اندوهش را فرو برد و دیدگانش به [[اشک]] نشست و فرمود: «اگر مرغ [[قطا]] (- إسفرود) را یک شب آرام می‌گذاشتند، حتما می‌خوابید!»
زینب گفت: «وای بر من! آیا به [[زور]] و [[ستم]] کشته می‌شوی؟! این بیشتر دلم را ریش و جانم را پریش می‌کند!» سپس لطمه به صورت زد و گریبان چاک کرد و بی‌هوش بر [[زمین]] افتاد. امام{{ع}} برخاست و آب به صورتش پاشید و به او فرمود: «خواهرجان! از [[خدا]] بترس! و به [[یاری خدا]] [[بردباری]] کن و بدان که [[اهل]] زمین می‌میرند، و [[آسمانیان]] باقی نمانند، و همه اشیاء نابود می‌شوند جز ذات خداوندی که زمین را به [[قدرت]] خود آفرید و [[مردم]] را برانگیزد و آنها بازگردند، و او یگانه بی‌همتاست. پدرم بهتر از من بود. مادرم بهتر از من بود، برادرم بهتر از من بود، من و آنها و هر [[مسلمانی]] باید [[رسول خدا]]{{صل}} را [[اسوه]] و الگوی خود بگیریم» و با این سخنان دلداری‌اش داد و به او فرمود: «خواهرجان! من تو را [[سوگند]] می‌دهم و سوگندم را به کار بند: به‌خاطر من گریبان چاک مزن و صورت مخراش و چون کشته شدم ندای [[آه]] و واویلا سر مده!».
[[امام سجاد]]{{ع}} گوید: آنگاه عمه‌ام را آورد و پیش من نشانید و نزد یارانش بازگشت و به آنها فرمود برخی از خیمه‌ها را به هم نزدیک سازند و برخی از طناب‌ها را به هم وصل کنند و خود در میان آنها قرار گیرند و تنها راه [[مقابله با دشمن]] را باز بگذارند.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۱۱۷.</ref>.
==شب مردان [[خدا]]==
[[ضحاک بن عبدالله مشرقی]] گوید: حسین و یارانش تمام آن شب را بیدار ماندند و به [[نماز]] و [[دعا]] و [[زاری]] و [[استغفار]] پرداختند. حسین{{ع}} این [[آیات]] را [[تلاوت]] می‌کرد: {{متن قرآن|وَلَا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْمًا وَلَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ * مَا كَانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى مَا أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ}}<ref>«کافران هیچ مپندارند اینکه مهلتشان می‌دهیم برای آنها نیکوست؛ جز این نیست که مهلتشان می‌دهیم تا بر گناه بیفزایند و آنان را عذابی خوارساز خواهد بود * خداوند بر آن نیست که مؤمنان را به حالی که شما بر آن هستید رها سازد تا آنکه ناپاک را از پاک جدا کند» سوره آل عمران، آیه ۱۷۸-۱۷۹.</ref>. یکی از [[نگهبانان]] [[سپاه عمر سعد]] که پیرامون ما، [[پاس]] می‌داد آن را شنید و گفت: «به خدای [[کعبه]] [[سوگند]] آن [[پاکان]] ما هستیم که (خدا) از شما جدایمان ساخته است!» ضحاک گوید: من او را شناختم و به «[[بریر بن حضیر]]» گفتم: می‌دانی او کیست؟ گفت: نه. گفتم: او «[[ابوحرب سبیعی عبدالله بن شهر]]» است، مردی شوخ و شنگول و [[شریف]] و [[شجاع]] و [[بی‌باک]] که به‌خاطر [[جنایت]]، مدتی را در [[حبس]] «[[سعید بن قیس]]» گذرانده بود.
[[بریر]] به او گفت: «ای [[فاسق]]! تو را خدا از پاکان قرار می‌دهد؟!» پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «من بریر بن حضیرم» گفت: «{{عربی|إِنَّا لِلَّهِ}}. بر من دشوار است! به خدا سوگند هلاک شدی! به خدا سوگند ای بریر هلاک شدی!» بریر گفت: «ای ابا حرب! آیا می‌خواهی از [[گناهان]] بزرگت به‌سوی خدا بازگردی و [[توبه]] کنی؟! به [[خدا]] [[سوگند]] که آن [[پاکان]] ما هستیم و آن پلیدان شما هستید، شما!» او گفت: «من نیز بدان [[گواهی]] می‌دهم!» ضحاک گوید: من به او گفتم: «وای بر تو! آیا این [[شناخت]] تو سودت نرساند؟! گفت: فدایت گردم، پس چه کسی ندیم «[[یزید بن عذره عنزی]]» باشد، او که اکنون با من است؟ [[بریر]] گفت: «خدا در هر حال رأیت را [[زشت]] و تیره گرداند. تو [[سفیه]] و [[بی‌خردی]]!» و او از ما روی‌گردان شد. [[فرمانده]] کسانی که در آن شب پیرامون ما [[پاس]] می‌دادند «[[عزرة بن قیس احمسی]]» بود.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۱۱۹.</ref>.


== منابع ==
== منابع ==
۷۳٬۸۵۷

ویرایش