پرش به محتوا

وقایع پس از شهادت امام حسین: تفاوت میان نسخه‌ها

(صفحه‌ای تازه حاوی «{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = امام حسین | عنوان مدخل = | مداخل مرتبط = | پرسش مرتبط = }} ==مقدمه== هفتاد و دو تن از یاران حسین{{ع}} به شهادت رسیدند و مردم غاضریه از قبیله بنی اسد، روز دوم، حسین و یارانش را دفن کردند. از سپاه عمر سعد نیز...» ایجاد کرد)
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
 
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
خط ۴۱: خط ۴۱:
آنچه شما کردید، به وسعت زمین و گستره [[آسمان]]، ویرانگر و باورنکردنی و وقیحانه و طغیان‎گرانه و احمقانه و [[زشت]] و زننده بود! آیا از اینکه آسمان [[خون]] بارید [[تعجب]] کردید؟ یقینا [[عذاب]] [[آخرت]] دشوارتر و خوارکننده‌تر است و شما [[یاری]] نخواهید شد. پس، به این مهلتی که داده شدید دلخوش مباشید که [[خدای عزوجل]] از این [[شتاب]] شما بازنماند و از فوت [[خونخواهی]] نهراسد. (آری) نه چنان است که پنداشته‌اید، بلکه [[پروردگار]] شما در کمین‌گاه است!».
آنچه شما کردید، به وسعت زمین و گستره [[آسمان]]، ویرانگر و باورنکردنی و وقیحانه و طغیان‎گرانه و احمقانه و [[زشت]] و زننده بود! آیا از اینکه آسمان [[خون]] بارید [[تعجب]] کردید؟ یقینا [[عذاب]] [[آخرت]] دشوارتر و خوارکننده‌تر است و شما [[یاری]] نخواهید شد. پس، به این مهلتی که داده شدید دلخوش مباشید که [[خدای عزوجل]] از این [[شتاب]] شما بازنماند و از فوت [[خونخواهی]] نهراسد. (آری) نه چنان است که پنداشته‌اید، بلکه [[پروردگار]] شما در کمین‌گاه است!».
[[بشیر]] گوید: به [[خدا]] [[سوگند]] در آن [[روز]] [[مردم]] را [[حیران]] و [[سرگردان]] دیدم، چنان که گوئی مست و مدهوش بودند. می‌گریستند و [[اندوه]] می‌خوردند، [[ضجه]] می‌زدند و اظهار [[تأسف]] می‌کردند و دستانشان را بر دهانشان نهاده بودند. پیرمردی از کوفیان در کنار من می‌گریست و درحالی‌که محاسنش به اشکش آغشته شده بود می‌گفت: «پدر و مادرم فدای تو باد! راست گفتی. [[پیران]] شما بهترین پیران و [[جوانان]] شما [[برترین]] جوانان و [[زنان]] شما [[نیکوترین]] زنان و [[نسل]] شما خوب‌ترین نسل‌هاست که نه [[خوار]] می‌شود و نه [[مقهور]] می‌گردد»<ref>تاریخ ابن اعثم، ج۵، ص۲۲۱ - ۲۲۶؛ مقتل خوارزمی، ج۲، ص۴۰ - ۴۲.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین ج۳]] ص ۱۹۵.</ref>.
[[بشیر]] گوید: به [[خدا]] [[سوگند]] در آن [[روز]] [[مردم]] را [[حیران]] و [[سرگردان]] دیدم، چنان که گوئی مست و مدهوش بودند. می‌گریستند و [[اندوه]] می‌خوردند، [[ضجه]] می‌زدند و اظهار [[تأسف]] می‌کردند و دستانشان را بر دهانشان نهاده بودند. پیرمردی از کوفیان در کنار من می‌گریست و درحالی‌که محاسنش به اشکش آغشته شده بود می‌گفت: «پدر و مادرم فدای تو باد! راست گفتی. [[پیران]] شما بهترین پیران و [[جوانان]] شما [[برترین]] جوانان و [[زنان]] شما [[نیکوترین]] زنان و [[نسل]] شما خوب‌ترین نسل‌هاست که نه [[خوار]] می‌شود و نه [[مقهور]] می‌گردد»<ref>تاریخ ابن اعثم، ج۵، ص۲۲۱ - ۲۲۶؛ مقتل خوارزمی، ج۲، ص۴۰ - ۴۲.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین ج۳]] ص ۱۹۵.</ref>.
==[[خطبه]] [[فاطمه]] دخت حسین{{ع}}==
در [[مثیر الأحزان]] و [[لهوف]] گویند: [[فاطمه صغری]] به‌سخن پرداخت و گفت:
«[[حمد]] و [[سپاس]] خدای راست، به عدد رمل و ریگ و وزن [[عرش]] و فرش ستایشش می‌کنم و به او [[ایمان]] می‌آورم و بر او [[توکل]] می‌کنم و [[گواهی]] می‌دهم که خدائی جز او نیست و محمد [[بنده]] و [[رسول]] اوست که نوادگانش بر شط [[فرات]] [[ذبح]] شدند، بدون آن‎که خونی ریخته یا دیه‌ای برعهده داشته باشند! خدایا من به تو [[پناه]] می‌برم از اینکه بر تو [[دروغ]] بندم یا برخلاف آنچه بر او نازل فرمودی، سخن بگویم. سخن درباره پیمان‎هائی که برای [[وصی]] او [[علی بن ابی طالب]] گرفتی. همان مقتول پیشین - که مانند فرزندش، کشته دیروز - به [[قتل]] رسید. در خانه‌ای از خانه‌های [[خدا]]، در حضور جمعی که به زبان [[مسلمان]] بودند. [[مرگ]] بر آنها باد که - در [[حیات]] و مماتش از او [[دفاع]] نکردند. تا آنگاه که او را، [[ستوده]] [[رأی]]، [[پاک سرشت]]، خوشنام و خوش‌مرام، به‌سوی خود بردی و او در راه تو از [[سرزنش]] هیچ ملامت‎گری نهراسید. [[زاهد]] [[دنیا]] و [[مجاهد]] راه تو که به [[صراط مستقیم]] خود هدایتش فرمودی.
اما بعد، ای [[اهل کوفه]]! ای [[اهل]] [[مکر]] و [[فریب]] و خودنمائی! ما [[اهل بیتی]] هستیم که [[خداوند]] ما را به شما و شما را به ما [[مبتلا]] و [[امتحان]] فرمود. امتحان ما را [[نیک]] قرار داد و [[علم]] و فهمش را نزد ما نهاد تا ما جایگاه [[علم خدا]] باشیم. به کرامتش ما را گرامی داشت و به‌وسیله نبی‌اش محمد{{صل}} بر بسیاری از خلایق برتری‌مان بخشید. اما شما تکذیبمان کردید و کشتنمان را [[حلال]] و [[غارت]] اموالمان را روا دانستید. چنان‌که گوئی [[اولاد]] ترک یا کابل‌ایم. حال با خونی که از ما ریخته‌اید و اموالی که از ما به‌غارت برده‌اید [[خرسندی]] نکنید، که [[عذاب الهی]] شما را فراگرفته و شدایدش فرارسیده و [[لعنت خدا]] بر [[ستمکاران]] است. ای [[کوفیان]] مرگتان باد! چه خونی از [[رسول خدا]]{{صل}} بستانکار بودید و چه دیه‌ای بر عهده‌اش داشتید که با برادرش [[علی بن ابی طالب]] جد من و [[فرزندان]] و عترتش چنین کردید تا فخرکننده شما بدان [[افتخار]] کرد و گفت:
ما علی و [[اولاد علی]] را کشتیم،
با شمشیرهای [[هندی]] و نیزه‌ها،
و زنانشان را چون [[اسیران]] ترک [[اسیر]] کردیم
و آنها را براندیم، چه راندنی!<ref>{{عربی|نَحْنُ قَتَلْنَا عَلِيّاً وَ بَنِي عَلِيٍّ *** بِسُيُوفٍ هِنْدِيَّةٍ وَ رِمَاحٍ‌
وَ سَبَيْنَا نِسَاءَهُمْ سَبْيَ تُرْكٍ *** وَ نَطَحْنَاهُمْ فَأَيَّ نِطَاحٍ}}</ref>
خاک بر دهانت باد! به کشتن قومی افتخار می‌کنی که [[خداوند]] در کتابش آنها را [[تزکیه]] و [[تطهیر]] فرموده و [[رجس]] و [[پلیدی]] را از آنان زدوده است؟! پس چنبک بزن چنان‌که پدرت چنبک زد، و هرکس به دستاورد خویش می‌رسد.
آیا بدانچه که [[خدای تعالی]] به ما بخشیده بر ما [[حسادت]] می‌کنید؟ «این فضل خداست که به هرکس بخواهد می‌دهد. و هر کسی که [[خدا]] نورش نداده نوری نخواهد داشت»<ref>اقتباس از آیه ۲۱ سوره حدیده، ۴ جمعه و ۴۰ نور.</ref>.
ناگهان شیون و [[زاری]] فراگیر شد و گفتند: «بس است ای زاده [[پاکان]]! قلوبمان را [[آتش]] زدی و درونمان را شعله‌ور ساختی» و او [[سکوت]] کرد.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین ج۳]] ص ۱۹۷.</ref>.
==[[خطبه]] [[ام کلثوم]]==
[[راوی]] گوید: [[ام کلثوم دختر علی]]{{ع}} در حالی که به‌شدت می‌گریست به سخن پرداخت و گفت:
«ای [[اهل کوفه]]! ننگتان باد! چگونه دست از [[یاری]] حسین کشیدید و او را کشتید و اموالش را [[غارت]] کردید و زنانش را اسیر نمودید و از راهش دور شدید؟! نیست و نابود شوید! آیا می‌دانید چه بلائی بر شما نازل شد؟ و چه خون‎هائی را ریختید؟ و چه [[بزرگواری]] را کشتید؟ و چه اموالی را غارت کردید! شما [[برترین]] مردان پس از [[پیامبر]]{{صل}} را کشتید! (ولی) [[آگاه]] باشید که تنها [[حزب]] خداست که پیروزمندانند و [[حزب شیطان]] هماره زیانکارانند! سپس این ابیات را انشاء کرد
{{عربی|قَتَلْتُمْ أَخِي صَبْراً فَوَيْلٌ لِأُمِّكُمْ *** سَتُجْزَوْنَ نَاراً حَرُّهَا يَتَوَقَّدُ
سَفَكْتُمْ دِمَاءً حَرَّمَ اللَّهُ سَفْكَهَا *** وَ حَرَّمَهَا الْقُرْآنُ ثُمَّ مُحَمَّدٌ
أَلَا فَأَبْشِرُوا بِالنَّارِ إِنَّكُمُ غَداً *** لَفِي سَقَرٍ حَقّاً يَقِيناً تُخَلَّدُوا
وَ إِنِّي لَأَبْكِي فِي حَيَاتِي عَلَى أَخِي *** عَلَى خَيْرِ مَنْ بَعْدَ النَّبِيِّ سَيُولَدُ
بِدَمْعٍ غَزِيرٍ مُسْتَهَلٍّ مُكَفْكَفٍ *** عَلَى الْخَدِّ مِنِّي ذَائِباً لَيْسَ يُحْمَدُ}}
برادرم را با [[شکنجه]] کشتید، پس وای بر مادرانتان، که [[پاداش]] زودهنگام شما آتشی آتش‌افروز است!
خونی را ریختید که هم [[خدا]] ریختنش را [[حرام]] کرده بود، و هم [[قرآن]] حرامش دانسته بود و هم محمد{{صل}}.
هان! بشارتتان باد بر [[آتش]] که فردا، به [[حق]] و [[یقین]] در [[جهنم]] جاودان گردید.
من همواره تا زنده‌ام بر برادرم می‌گریم، بر بهترین کسی که پس از [[پیامبر]]، زاده شد.
با اشکی فراوان و ریزان و غلطان بر گونه‌هایم، اشکی که جاری و خشک ناشدنی است!
و باز هم [[مردم]] [[ضجه]] زدند و گریستند و [[نوحه]] سردادند<ref>مثیر الأحزان، ص۶۶ - ۶۹. و نیز در لهوف و مناقب ابن شهر آشوب.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین ج۳]] ص ۱۹۹.</ref>.
==[[آل البیت]] در دارالإماره==
[[طبری]] از قول [[حمید بن مسلم]] نقل کند که گفت: [[عمر سعد]] مرا خواست و فرستاد تا به خانواده‌اش [[بشارت]] دهم که [[خداوند]] پیروزش کرده و به‌سلامت است! من آمدم تا به خانواده‌اش رسیدم و پیامش را رساندم. سپس عازم دیدار [[ابن زیاد]] شدم که دیدم قافله [[اسیران]] را به دار الإماره آورده‌اند و او به مردم [[اجازه]] ورود داده بود. من با واردین وارد شدم که ناگهان متوجه شدم [[سر حسین]] فرا روی اوست و او با چوبه‌دست خود مدتی بر دندان‌های پیشین حسین فشار می‌آورد! [[زید بن ارقم]] که دید ابن زیاد دست‌بردار نیست به او گفت:
«این چوب را از این دندان‌ها بردار! به حق آنکه خدائی جز او نیست من خودم لب‌های [[رسول خدا]]{{صل}} را دیدم که بر این دندان‌ها نهاده بود و آنها را می‌بوسید!»
سپس به [[گریه]] افتاد و ابن زیاد به او گفت: «خدا دو چشمت را گریان بدارد! به خدا [[سوگند]] اگر پیر و خرفت و [[بی‌خرد]] نشده بودی، گردنت را می‌زدم!» و زید برخاست و بیرون رفت و من شنیدم که [[مردم]] می‌گفتند: «به [[خدا]] [[سوگند]] [[زید بن ارقم]] سخنی گفت که اگر [[ابن زیاد]] شنیده بود او را می‌کشت» گفتم: چه گفت؟ گفتند: از کنار ما گذشت و گفت: «برده‌ای، برده‌ای را [[حکومت]] داد و او دیگران را برده خانه‌زاد خود گرفت! شما ای گروه [[عرب]] از امروز به بعد بردگانید! پسر [[فاطمه]] را کشتید و [[پسر مرجانه]] را [[حاکم]] کردید. او [[نیکان]] شما را می‌کشد و بدانتان را به [[بردگی]] می‌گیرد. پس شما به [[ذلت]] [[راضی]] شدید و [[مرگ]] بر کسانی‌که به ذلت راضی شوند!»
گوید: هنگامی که [[سر حسین]] را به همراه [[کودکان]] و [[خواهران]] و [[زنان]] او نزد [[عبیدالله بن زیاد]] آوردند، [[زینب]] درحالی‌که [[لباس]] مندرس به تن کرده و خدمۀ او گردش را گرفته بودند ناشناس وارد مجلس شد و نشست. ابن زیاد گفت: این نشسته کیست؟ زینب پاسخش نداد و او سه‌بار تکرار کرد و هرسه‌بار پاسخی نشنید تا آنگاه که یکی از کنیزان گفت: این زینب دختر فاطمه است.
عبیدالله گفت: «[[سپاس]] خدای را که رسوایتان نمود و کشت و دروغتان را فاش کرد!»
زینب گفت: «سپاس خدای را که به محمد{{صل}} گرامی‌مان داشت و [[پاک]] و پاکیزه‌مان گردانید. نه چنان است که تو می‌گوئی، بلکه این [[فاسق]] است که [[رسوا]] می‌شود و این [[فاجر]] است که دروغش برملا می‌گردد!»
ابن زیاد گفت: «کار خدا با [[اهل]] بیتت را چگونه دیدی؟»
زینب گفت: «کشته شدن را برای آنها مقدر فرموده بود و آنها به [[قربانگاه]] خود رفتند و [[خداوند]] به‌زودی تو و آنها را گردهم می‌آورد و نزد او [[نزاع]] و [[استدلال]] می‌کنید!»
[[راوی]] گوید: ابن زیاد به [[خشم]] آمد و برافروخته شد که [[عمرو بن حریث]] به او گفت: «خدا [[امیر]] را [[سلامت]] بدارد، او تنها یک [[زن]] است. آیا زن به‌خاطر گفتارش [[مؤاخذه]] می‌شود؟ (نه) زنان به‌خاطر [[لغزش]] در گفتار و [[کردار]] مؤاخذه و ملامت نمی‌شوند».
ابن زیاد گفت: «خداوند با کشتن [[برادر]] [[سرکش]] و دیگر [[عصیانگران]] [[اهل]] بیتت، جانم را [[شفا]] بخشید!»
[[زینب]] به [[گریه]] افتاد و گفت: «به جانم [[سوگند]] که سرورم را تو کشتی و اهل بیتم را تو فنا کردی و شاخه‌ام را تو بریدی و ریشه‌ام را تو برکندی. اگر اینها شفایت می‌دهد، براستی که شفا یافته‌ای!»
عبیدالله گفت: «این [[زن]] قافیه‌پرداز است! به جانم سوگند که پدرت نیز [[شاعر]] و قافیه‌پرداز بود!»
زینب گفت: «زن را با قافیه‌پردازی چه کار است. من از قافیه‌پردازی بدورم ولی سوز دلم را بیان می‌کنم»
و نیز از قول [[حمید بن مسلم]] گوید: من نزد [[ابن زیاد]] بودم که «[[علی بن الحسین]]» را آوردند و او پرسید: نامت چیست؟
پاسخ داد: من علی بن الحسینم.
ابن زیاد گفت: مگر [[خداوند]] علی بن الحسین را نکشت؟
او ساکت شد و ابن زیاد گفت: چرا چیزی نمی‌گوئی؟
وی گفت: من [[برادری]] داشتم که به او نیز «علی» می‌گفتند و این [[مردم]] او را کشتند.
ابن زیاد گفت: خداوند او را کشت!
او ساکت شد و ابن زیاد به او گفت: چرا پاسخ نمی‌دهی؟
پاسخ داد: {{متن قرآن|اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا}}<ref>«خداوند، جان‌ها را هنگام مرگشان و آن (جان) را که نمرده است هنگام خوابیدن آن می‌گیرد» سوره زمر، آیه ۴۲.</ref>، {{متن قرآن|وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ}}<ref>«و هیچ کس جز به اذن خداوند نخواهد مرد» سوره آل عمران، آیه ۱۴۵.</ref>.
ابن زیاد گفت: به [[خدا]] سوگند تو هم از آنانی! وای بر تو! سپس به اطرافیانش گفت! ببینید او به سن [[رشد]] رسیده؟ به خدا سوگند من او را یک مرد می‌بینم!<ref>پیش از این گفتیم که علی بن الحسین - امام سجاد{{ع}} - در آن زمان پدر محمد الباقر بود؛ لذا این سخن و این جمله در این روایت اضافه است و در روایت طبرسی در اعلام الوری نیامده است.</ref>.
[[راوی]] گوید: مری بن [[معاذ]] او را [[بازرسی]] کرد و گفت: آری، او به مردی رسیده است.
ابن زیاد گفت: او را بکش!
[[علی بن الحسین]] گفت: چه کسی کار این [[زنان]] را برعهده می‌گیرد؟ و ناگهان عمه‌اش [[زینب]] او را دربرگرفت و گفت: پسر زیاد! آنچه از ما کشتی تو را بس است، آیا از [[خون]] ما [[سیراب]] نشده‌ای؟! آیا کسی از ما را باقی گذاشته‌ای؟ و به برادرزاده‌اش چسبید و به [[ابن زیاد]] گفت: تو را به [[خدا]] اگر [[مسلمانی]] و او را می‌کشی مرا هم با او بکش!
و علی بن الحسین گفت: پسر زیاد! اگر بین تو و آنها [[خویشاوندی]] است، مردی [[پاک‌سرشت]] را همراهشان کن تا به رسم [[اسلام]] آنها را [[همراهی]] کند.
[[راوی]] گوید: ابن زیاد مدتی به زینب نگریست و بعد متوجه اطرافیان شد و گفت: شگفتا از پیوند خویشاوندی! به خدا [[سوگند]] من [[یقین]] دارم که او [[دوست]] دارد اگر برادرزاده‌اش را کشتم او را نیز بکشم! این پسر را رها کنید! (خودت) با زنان خانواده‌ات برو!
[[حمید بن مسلم]] گوید: هنگامی‌که عبیدالله وارد قصر شد و [[مردم]] نیز وارد شدند، [[فرمان]] {{متن حدیث|الصَّلَاةَ جَامِعَةً}}<ref>یعنی: همه به‌سوی مسجد جامع بشتابند.</ref> سرداد و مردم در [[مسجد اعظم]] جمع شدند و او به [[منبر]] رفت و گفت: [[سپاس]] خدای راست که [[حق]] و [[اهل]] آن را آشکار کرد و [[امیر المؤمنین]] [[یزید بن معاویه]] و حزبش را [[پیروز]] گردانید، و آن [[کذاب]] [[حسین بن علی]] و شیعیانش را کشت.
سخنان ابن زیاد به آخر نرسیده بود که «[[عبدالله بن عفیف ازدی]]» از [[شیعیان علی]] [[کرم الله وجهه]] - که چشم چپش را در [[جنگ جمل]] و چشم راستش را در [[جنگ صفین]] از دست داده بود و همواره تا شب در مسجد اعظم [[نماز]] می‌گزارد - به مقابله با او برخاست و گفت: «[[پسر مرجانه]]! کذاب بن کذاب تو و پدرت هستید و آن کسی که تو و پدرت را [[حکومت]] داد! پسر مرجانه! فرزند [[پیامبران]] را می‌کشید و به زبان [[صدیقین]] سخن می‌گوئید!»
ابن زیاد گفت: او را نزد من بیاورید. پاسبانان [[یورش]] بردند و او را گرفتند و او [[شعار]] [[قوم]] [[أزد]] را سرداد و آنها را به یاری‌طلبید و گفت: [[یا مبرور]]! [[عبدالرحمان بن مخنف ازدی]] که نشسته بود گفت: وای به حالت! خود و خاندانت را نابود کردی!
در این حال جوانانی از [[قبیله ازد]] او را از چنگ دژخیمان به‌درآوردند و به خانه‌اش بردند ولی [[ابن زیاد]] کسانی را فرستاد تا او را کشتند و جنازه‌اش را در محل [[اعدام]] به دار کشیدند.
[[ابومخنف]] گوید: [[عبیدالله بن زیاد]] سپس دستور داد [[سر حسین]] را بر نیزه کنند و در محله‌های [[کوفه]] بگردانند.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین ج۳]] ص ۲۰۰.</ref>.
==خبر [[شهادت امام]]{{ع}} به [[مدینه]] می‌رسد==
[[طبری]] از قول «[[عوانة بن حکم]]» گوید: هنگامی‌که عبیدالله بن زیاد، [[حسین بن علی]] را کشت و سرش را نزد او آوردند «[[عبدالملک بن ابی حارث]]» را خواست و به او گفت: به‌سوی مدینه بشتاب و نزد «[[عمرو بن سعید بن عاص]]» برو و او را به کشته شدن حسین [[بشارت]] بده! او خواست بهانه آورد که ابن زیاد بهانه‌ناپذیر پرخاش کرد و توبیخ‌اش نمود و گفت: «به سرعت برو تا به مدینه برسی که مبادا این خبر از تو پیشی بگیرد!» و بعد مقداری دینار طلا به او داد و گفت: «بهانه نیاور! اگر مرکبت هم در راه ماند، مرکب دیگری کرایه کن!» عبد الملک گوید: وارد مدینه شدم. مردی از [[قریش]] مرا دید و پرسید: چه خبر؟ گفتم: خبر نزد [[امیر مدینه]]! و او گفت «{{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}، حسین بن علی کشته شد!»
آن‎گاه نزد [[عمرو بن سعید]] رفتم و او گفت: از کوفه چه خبر؟ گفتم: خبری که [[امیر]] را [[خرسند]] می‌کند، حسین بن علی کشته شد! گفت: کشته شدنش را جار بزن! من چنان کردم، و به [[خدا]] [[سوگند]] هرگز شیونی چون شیون [[زنان]] [[بنی هاشم]]، که بر حسین می‌گریستند، ندیدم! و عمرو بن سعید که شنید گفت: این شیون به‌جای شیون بر [[عثمان بن عفان]]! سپس به [[منبر]] رفت و [[مردم]] را از کشته شدن حسین [[آگاه]] کرد.
در اغانی گوید: [[عمرو بن سعید]]، پس از خروج حسین از [[مدینه]]، به [[فرمانده]] انتظامی‌اش دستور داد خانه‌های [[بنی هاشم]] را ویران کند و او چنین کرد و از این راه آسیب فراوانی به آنها رسید<ref>اغانی، ج۴، ص۱۵۵.</ref>.
[[طبری]] گوید: هنگامی‌که [[عبدالله بن جعفر]]» از کشته‌شدن دو فرزندش در کنار حسین باخبر شد، برخی [[موالیان]] و عده‌ای از مردم برای [[تسلیت]] نزد او رفتند و یکی از غلامانش - احتمالاً ابو سلاس - گفت: «این بلائی است که از حسین می‌کشیم!». ناگهان عبدالله با لنگه [[کفش]] خود او را براند و گفت: «ای پلیدزاده! به حسین چنین می‌گوئی؟ به [[خدا]] [[سوگند]] اگر در کنارش بودم [[دوست]] داشتم از او جدا نشوم تا کشته گردم. به خدا سوگند آنچه مرا از پسرانم [[خشنود]] می‌کند و این [[مصیبت]] را گوارایم می‌سازد این است که آنها در کنار [[برادر]] و پسرعمویم حسین و در [[قربانگاه]] او [[قربانی]] شدند. اگر خود نتوانستم حسین را [[یاری]] کنم، پسرانم یاری‌اش کردند».
[[راوی]] گوید: خبر [[شهادت حسین]] که به مدینه رسید، دختر [[عقیل بن ابی طالب]] با [[زنان]] [[خانواده]] خود، سر برهنه و [[جامه]] بر خود پیچیده، بیرون آمد و گفت:
{{عربی|مَا ذَا تَقُولُونَ إِذْ قَالَ النَّبِيُّ لَكُمْ *** مَا ذَا فَعَلْتُمْ وَ أَنْتُمْ آخِرُ الْأُمَمِ‌
بِعِتْرَتِي وَ بِأَهْلِي بَعْدَ مُفْتَقَدِي *** مِنْهُمْ أُسَارَى وَ قَتْلَى ضُرِّجُوا بِدَمٍ}}
اگر [[پیامبر]] به شما بگوید: شما که آخرین [[امت‌ها]] بودید، پس از من، با [[عترت]] و [[اهل]] بیتم چه کردید که برخی از آنها اسیرند و برخی به [[خون]] آغشته؟ چه پاسخ می‌دهید؟<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین ج۳]] ص ۲۰۴.</ref>.
==[[دفن]] [[اجساد شهدا]]==
[[مسعودی]] در [[اثبات الوصیه]] گوید: [[زین العابدین]] در [[روز]] سیزدهم [[محرم]] برای دفن پدرش به [[کربلا]] آمد<ref>اثبات الوصیه، ص۱۷۳.</ref>.
[[شیخ مفید]] در [[ارشاد]] گوید: هنگامی‌که [[عمر سعد]] از کربلا برون رفت، گروهی از [[بنی اسد]] که در [[غاضریه]] می‌زیستند به [[قتلگاه]] آمدند و بر حسین و یارانش [[نماز]] گزاردند و حسین{{ع}} را در همین‌جا که اکنون [[قبر]] اوست [[دفن]] کردند و [[علی بن الحسین]] را پائیین پای او قرار دادند و دیگر [[شهدای اهل بیت]] و [[یاران حسین]] را که پیرامون او بودند، همگی را با هم، نزدیک دو پای حسین دفن کردند و [[عباس بن علی]]{{ع}} را در همان محل که کشته شده بود، و اکنون قبر اوست، دفن کردند<ref>ارشاد مفید، ص۲۲۷.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین ج۳]] ص ۲۰۶.</ref>.
==یزید از کشته شدن حسین باخبر می‌شود==
[[طبری]] با سند خود [[روایت]] کرده و گوید: هنگامی‌که حسین کشته شد و [[اسیران]] را به [[کوفه]] نزد [[عبیدالله بن زیاد]] آوردند، در [[زندان]] بودند که سنگی با نامه‌ای بدان بسته، درون زندان افتاد. در [[نامه]] نوشته بود: «پیکی در فلان [[روز]]، برای تصمیم درباره شما، به‌سوی [[یزید بن معاویه]] حرکت کرده و چند روز است که در راه است و روز فلان بازمی‌گردد. پس، اگر صدای [[تکبیر]] شنیدید به [[قتل]] خود [[یقین]] کنید و اگر تکبیر نشنیدید، ان شاء [[الله]] در امانید»
گوید: دو یا سه روز به بازگشت پیک مانده بود که دوباره سنگی با نامه‌ای و تیغی درون زندان افتاد. در نامه نوشته بود: «[[وصیت]] کنید و آماده شوید که پیک ارسالی فلان روز می‌رسد!» پیک آمد و صدای تکبیر شنیده نشد، ولی نامه‌ای آمد که دستور داده بود: «اسیران را نزد من بفرستید»<ref>تاریخ طبری (چاپ اروپا)، ج۲، ص۳۸۰.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین ج۳]] ص ۲۰۶.</ref>.
==اسیران [[اهل البیت]] را به پایتخت [[خلافت]] می‌برند==
طبری گوید: «[[ابن زیاد]] [[فرمان]] داد [[زنان]] و [[کودکان]] حسین آماده شوند و دستور داد [[علی ابن الحسین]] را در [[غل و زنجیر]] کنند. سپس آنها را همراه «[[مخفر بن ثعلبه عائذی]]» و «[[شمر بن ذی الجوشن]]» به [[شام]] نزد یزید فرستاد و علی بن الحسین در طول راه تا مقصد با هیچ‌کس سخن نگفت.
در [[فتوح ابن اعثم]] آمده است: ابن زیاد «[[زحر بن قیس جعفی]]» را خواست و سر [[حسین بن علی]] - [[رضی]] الله عنها - و سرهای [[برادران]] او و سر [[علی بن الحسین]] و سرهای [[اهل بیت]] او و شیعیانش را به او سپرد. آنگاه علی بن الحسین را خواست و همراه با [[خواهران]] و عمه‌ها و سایر [[زنان]]، به‌سوی [[یزید بن معاویه]] فرستاد.
گوید، آن [[جماعت]] [[حرم]] [[رسول خدا]]{{صل}} را از [[کوفه]] تا [[شام]] [[منزل]] به منزل و [[دیار]] به دیار، با مرکب‌های ناهموار - بدان‌گونه که [[اسیران]] ترک و [[دیلم]] را می‌راندند - به دربار یزید بردند!<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین ج۳]] ص ۲۰۷.</ref>.


== منابع ==
== منابع ==
۷۳٬۲۸۴

ویرایش