پرش به محتوا

مادر امام مهدی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'شکوه' به 'شکوه'
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-\n\n\n +\n\n))
جز (جایگزینی متن - 'شکوه' به 'شکوه')
خط ۴۵: خط ۴۵:
*[[عمر]] بن [[یزید]] آن دینارها را گرفت و کنیز را به ما تحویل داد و آن کنیز خوشحال و خندان گشت. من آن کنیز را به [[بغداد]] آوردم و در اتاقی که از پیش برای او مهیا کرده بودم بردم، به محض وارد شدن به اتاق [[نامه]] [[امام]]{{ع}} را از جامه خود بیرون آورد و می‌‌بوسید بر صورت خود می‌‌نهاد و بر دیدگان خود قرار می‌‌داد و آن را بر [[بدن]] خود می‌‌کشید. من شگفت زده شدم و گفتم: آیا نامه‌ای را می‌‌بوسی که نویسنده آن را نمی‌شناسی؟! آن کنیز پاسخ داد: ای درمانده‌ای که از [[جایگاه]] [[فرزندان پیامبر]] معرفتی اندک داری! گوش فرا دار و [[دل]] بسپار که چه می‌‌گویم: من "[[ملیکه]]" دختر "یشوعا" هستم که پدرم [[فرزند]] [[قیصر]] و [[پادشاه روم]] است و مادرم از [[فرزندان]] [[حواریون]] [[عیسی بن مریم]] است و [[نسب]] او به [[شمعون]]، [[وصی]] [[حضرت عیسی]]{{ع}} می‌‌رسد. من ماجرایی بسیار شگفت دارم. که تو بازگو خواهم کرد. من سیزده سال داشتم و [[پدر]] بزرگ من، [[پادشاه روم]] می‌‌خواست مرا به [[عقد]] پسر برادرش درآورد. برای همین منظور سیصد نفر از [[خاندان]] [[حواریون]] و قسیسین و [[راهبان]] و هفتصد نفر از بزرگان و اشراف و چهار هزار نفر از امرای لشکری و کشوری جمع کرد و از قصر خود تختی را که به انواع جواهرات آراسته بود در حیاط کاخ حاضر ساخته و بر [[چهل]] پایه [[نصب]] نمود و پسر [[برادر]] [[پادشاه]] بر آن تخت فراز آمد. در آن هنگام صلیب‌ها در گرد او [[نصب]] شد و أسقف‌های [[مسیحی]] حلقه زدند و انجیل‌ها را گشودند، اما ناگهان صلیب‌ها از بلندی بر [[زمین]] سقوط کرد و پایه‌های تخت شکسته و واژگون شد و پسر [[برادر]] [[پادشاه]] بی‌هوش روی [[زمین]] افتاد. رنگ از چهره اسقف‌ها پرید و بدن‌شان به لرزه درآمد. بزرگ آن أسقف‌ها به [[پدر]] بزرگ من گفت: ای [[پادشاه]]، ما را از این پیشامد نامبارک و نحس معاف دار زیرا در این امر پایان [[کیش]] [[مسیحیت]] و زوال این [[پادشاهی]] خواهد بود. [[پدر]] بزرگ من که از دهشت این واقعه به [[سختی]] حیران شده بود، به أسقف‌ها گفت: پایه‌های تخت را دوباره بر پا دارید و صلیب‌ها را دوباره برافرازید و [[برادر]] دیگر این بدبخت منحوس را بیاورید تا این دختر را بدو تزویج کنم و نحوستِ [[برادر]] اول را به مبارکیِ [[برادر]] دوم دفع کنم. پس زمانی که [[دستور]] وی [[اجرا]] کردند، برای [[برادر]] دوم نیز حادثه‌ای مانند [[برادر]] دوم نیز حادثه‌ای مانند [[برادر]] اول روی داد و [[مردم]] متفرق شدند و [[پدر]] بزرگ من اندوهناک به کاخ خود رفت و پرده‌ها را کشید. در آن شب من در [[خواب]] مشاهده کردم که [[حضرت مسیح]]{{ع}} با جناب [[شمعون]] و گروهی از [[حواریون]] در قصر [[پدر]] بزرگ جمع شده‌اند و در مکانی که جدم آن تخت را نهاده بود، منبری قرار دادند که سر بر [[آسمان]] می‌‌سایید. آنگاه [[حضرت محمد]]{{صل}} با گروهی [[جوانان]] و [[فرزندان]] خود وارد شدند و [[حضرت مسیح]]{{ع}} به استقبال [[رسول خدا]] رفت و او را در آغوش گرفت. [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: ای [[روح الله]]! من آمده‌ام تا از [[وصی]] تو، [[شمعون]]، دخترش [[ملیکه]] را برای پسرم خواستگاری کنم و با دست مبارکش به [[حضرت]] [[ابا محمد]] [[امام عسکری]]{{ع}} اشاره نمود، همان شخص که این [[نامه]] را نوشته است. سپس [[حضرت عیسی]]{{ع}} به [[شمعون]] نظر کرد و به ایشان فرمود: [[شرافت]] به سویت روی آورده است پس با [[رسول خدا]] پیوند [[خویشاوندی]] برقرار کن. [[شمعون]] گفت: من این وصلت را برقرار کردم و آنگاه [[حضرت محمد]]{{صل}} بر [[منبر]] بالا رفت. و مرا به [[ازدواج حضرت]] [[ابا محمد]] [[امام عسکری]]{{ع}} که در آورد و [[حضرت مسیح]] و [[فرزندان]] [[رسول خدا]] و [[حواریون حضرت عیسی]]{{ع}} نیز [[شاهد]] این [[عقد]] بودند.  
*[[عمر]] بن [[یزید]] آن دینارها را گرفت و کنیز را به ما تحویل داد و آن کنیز خوشحال و خندان گشت. من آن کنیز را به [[بغداد]] آوردم و در اتاقی که از پیش برای او مهیا کرده بودم بردم، به محض وارد شدن به اتاق [[نامه]] [[امام]]{{ع}} را از جامه خود بیرون آورد و می‌‌بوسید بر صورت خود می‌‌نهاد و بر دیدگان خود قرار می‌‌داد و آن را بر [[بدن]] خود می‌‌کشید. من شگفت زده شدم و گفتم: آیا نامه‌ای را می‌‌بوسی که نویسنده آن را نمی‌شناسی؟! آن کنیز پاسخ داد: ای درمانده‌ای که از [[جایگاه]] [[فرزندان پیامبر]] معرفتی اندک داری! گوش فرا دار و [[دل]] بسپار که چه می‌‌گویم: من "[[ملیکه]]" دختر "یشوعا" هستم که پدرم [[فرزند]] [[قیصر]] و [[پادشاه روم]] است و مادرم از [[فرزندان]] [[حواریون]] [[عیسی بن مریم]] است و [[نسب]] او به [[شمعون]]، [[وصی]] [[حضرت عیسی]]{{ع}} می‌‌رسد. من ماجرایی بسیار شگفت دارم. که تو بازگو خواهم کرد. من سیزده سال داشتم و [[پدر]] بزرگ من، [[پادشاه روم]] می‌‌خواست مرا به [[عقد]] پسر برادرش درآورد. برای همین منظور سیصد نفر از [[خاندان]] [[حواریون]] و قسیسین و [[راهبان]] و هفتصد نفر از بزرگان و اشراف و چهار هزار نفر از امرای لشکری و کشوری جمع کرد و از قصر خود تختی را که به انواع جواهرات آراسته بود در حیاط کاخ حاضر ساخته و بر [[چهل]] پایه [[نصب]] نمود و پسر [[برادر]] [[پادشاه]] بر آن تخت فراز آمد. در آن هنگام صلیب‌ها در گرد او [[نصب]] شد و أسقف‌های [[مسیحی]] حلقه زدند و انجیل‌ها را گشودند، اما ناگهان صلیب‌ها از بلندی بر [[زمین]] سقوط کرد و پایه‌های تخت شکسته و واژگون شد و پسر [[برادر]] [[پادشاه]] بی‌هوش روی [[زمین]] افتاد. رنگ از چهره اسقف‌ها پرید و بدن‌شان به لرزه درآمد. بزرگ آن أسقف‌ها به [[پدر]] بزرگ من گفت: ای [[پادشاه]]، ما را از این پیشامد نامبارک و نحس معاف دار زیرا در این امر پایان [[کیش]] [[مسیحیت]] و زوال این [[پادشاهی]] خواهد بود. [[پدر]] بزرگ من که از دهشت این واقعه به [[سختی]] حیران شده بود، به أسقف‌ها گفت: پایه‌های تخت را دوباره بر پا دارید و صلیب‌ها را دوباره برافرازید و [[برادر]] دیگر این بدبخت منحوس را بیاورید تا این دختر را بدو تزویج کنم و نحوستِ [[برادر]] اول را به مبارکیِ [[برادر]] دوم دفع کنم. پس زمانی که [[دستور]] وی [[اجرا]] کردند، برای [[برادر]] دوم نیز حادثه‌ای مانند [[برادر]] دوم نیز حادثه‌ای مانند [[برادر]] اول روی داد و [[مردم]] متفرق شدند و [[پدر]] بزرگ من اندوهناک به کاخ خود رفت و پرده‌ها را کشید. در آن شب من در [[خواب]] مشاهده کردم که [[حضرت مسیح]]{{ع}} با جناب [[شمعون]] و گروهی از [[حواریون]] در قصر [[پدر]] بزرگ جمع شده‌اند و در مکانی که جدم آن تخت را نهاده بود، منبری قرار دادند که سر بر [[آسمان]] می‌‌سایید. آنگاه [[حضرت محمد]]{{صل}} با گروهی [[جوانان]] و [[فرزندان]] خود وارد شدند و [[حضرت مسیح]]{{ع}} به استقبال [[رسول خدا]] رفت و او را در آغوش گرفت. [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: ای [[روح الله]]! من آمده‌ام تا از [[وصی]] تو، [[شمعون]]، دخترش [[ملیکه]] را برای پسرم خواستگاری کنم و با دست مبارکش به [[حضرت]] [[ابا محمد]] [[امام عسکری]]{{ع}} اشاره نمود، همان شخص که این [[نامه]] را نوشته است. سپس [[حضرت عیسی]]{{ع}} به [[شمعون]] نظر کرد و به ایشان فرمود: [[شرافت]] به سویت روی آورده است پس با [[رسول خدا]] پیوند [[خویشاوندی]] برقرار کن. [[شمعون]] گفت: من این وصلت را برقرار کردم و آنگاه [[حضرت محمد]]{{صل}} بر [[منبر]] بالا رفت. و مرا به [[ازدواج حضرت]] [[ابا محمد]] [[امام عسکری]]{{ع}} که در آورد و [[حضرت مسیح]] و [[فرزندان]] [[رسول خدا]] و [[حواریون حضرت عیسی]]{{ع}} نیز [[شاهد]] این [[عقد]] بودند.  
*من از [[خواب]] بیدار شدم و رؤیای خود را برای [[پدر]] و پدربزرگم [[نقل]] نکردم زیرا می‌‌ترسیدم مرا بکشند. من پیوسته این [[راز]] را در سینه‌ام نگاه می‌‌داشتم و به آنان نمی‌گفتم. [[اشتیاق]] [[حضرت]] [[امام عسکری]]{{ع}} در سینه من افتاده بود و مرا از [[آب]] و [[غذا]] انداخته بود و مرا ضعیف و لاغر ساخته بود و مریضی شدیدی به جانم افتاده بود. [[پدر]] بزرگ من تمام صلیبیان [[روم]] را حاضر کرد و مداوای مرا از آنان خواستار شد، اما هیچ کدام موفق نشدند. زمانی که پدربزرگم [[ناامید]] شد، به من گفت: ای [[نور]] دیده! آیا خواسته‌ای داری که در این [[دنیا]] برای تو برآورده سازم؟ گفتم: ای [[پدر]] بزرگ، من همه درهای [[گشایش]] را به روی خود بسته می‌‌بینم، اگر تو بند از پای [[زندانیان]] [[مسلمان]] برداری، به [[شکنجه]] آنان پایان دهی و آنان را آزاد سازی، امیدوارم که [[حضرت مسیح]] و [[مریم]] [[مقدس]] به من شفا [[عنایت]] کند و مرا بهبود بخشد. هنگامی که پدربزرگم این خواسته مرا [[اجابت]] نمود، من هم مقداری اظهار بهبودی نمودم و کمی [[غذا]] خوردم و [[پدر]] بزرگم از این بسیار خوشحال شد و اسرای [[مسلمان]] را اکرام نمود.
*من از [[خواب]] بیدار شدم و رؤیای خود را برای [[پدر]] و پدربزرگم [[نقل]] نکردم زیرا می‌‌ترسیدم مرا بکشند. من پیوسته این [[راز]] را در سینه‌ام نگاه می‌‌داشتم و به آنان نمی‌گفتم. [[اشتیاق]] [[حضرت]] [[امام عسکری]]{{ع}} در سینه من افتاده بود و مرا از [[آب]] و [[غذا]] انداخته بود و مرا ضعیف و لاغر ساخته بود و مریضی شدیدی به جانم افتاده بود. [[پدر]] بزرگ من تمام صلیبیان [[روم]] را حاضر کرد و مداوای مرا از آنان خواستار شد، اما هیچ کدام موفق نشدند. زمانی که پدربزرگم [[ناامید]] شد، به من گفت: ای [[نور]] دیده! آیا خواسته‌ای داری که در این [[دنیا]] برای تو برآورده سازم؟ گفتم: ای [[پدر]] بزرگ، من همه درهای [[گشایش]] را به روی خود بسته می‌‌بینم، اگر تو بند از پای [[زندانیان]] [[مسلمان]] برداری، به [[شکنجه]] آنان پایان دهی و آنان را آزاد سازی، امیدوارم که [[حضرت مسیح]] و [[مریم]] [[مقدس]] به من شفا [[عنایت]] کند و مرا بهبود بخشد. هنگامی که پدربزرگم این خواسته مرا [[اجابت]] نمود، من هم مقداری اظهار بهبودی نمودم و کمی [[غذا]] خوردم و [[پدر]] بزرگم از این بسیار خوشحال شد و اسرای [[مسلمان]] را اکرام نمود.
*پس از چهار شب دوباره [[خواب]] دیدم که سیدة النساء به [[دیدار]] من آمده است و [[حضرت مریم]]{{س}} و هزار حوریه بهشتی نیز همراه او بودند. [[حضرت مریم]]{{س}}به من گفت: این سرور [[زنان]] عالم است و [[مادر]] شوهر تو است. من نیز دست به دامان او شدم و [[شکوه]] به درگاهش بردم که [[ابو محمد]] [[امام عسکری]]{{ع}} به [[دیدار]] من نمی‌آید.
*پس از چهار شب دوباره [[خواب]] دیدم که سیدة النساء به [[دیدار]] من آمده است و [[حضرت مریم]]{{س}} و هزار حوریه بهشتی نیز همراه او بودند. [[حضرت مریم]]{{س}}به من گفت: این سرور [[زنان]] عالم است و [[مادر]] شوهر تو است. من نیز دست به دامان او شدم و شکوه به درگاهش بردم که [[ابو محمد]] [[امام عسکری]]{{ع}} به [[دیدار]] من نمی‌آید.
*سرور [[زنان]] فرمود: بدان که فرزندم [[ابا محمد]] [[امام عسکری]]{{ع}} به [[زیارت]] تو نخواهد آمد زیرا تو به [[خداوند]] [[مشرک]] هستی و بر [[کیش]] [[نصرانیان]] هستی، در حالی که این [[خواهر]] من جناب [[مریم]]{{س}} است که از [[مذهب]] تو بیزاری می‌‌جوید. اگر خوشنودی خدای را می‌‌طلبی و در پی [[رضایت]] [[حضرت مسیح]] و [[حضرت مریم]]{{ع}} هستی و [[دیدار]] [[حضرت]] [[ابا محمد]] را خواستاری، پس باید شهادتین را بر زبان جاری کنی و بگویی {{متن حدیث| أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ}}. وقتی من شهادتین را گفتم: سرور [[زنان]] مرا در آغوش گرفت و حالم [[نیکو]] گشت و به من فرمود: اکنون [[منتظر]] [[دیدار]] [[حضرت]] [[ابا محمد]] باش، من او را نزد تو خواهم فرستاد.  
*سرور [[زنان]] فرمود: بدان که فرزندم [[ابا محمد]] [[امام عسکری]]{{ع}} به [[زیارت]] تو نخواهد آمد زیرا تو به [[خداوند]] [[مشرک]] هستی و بر [[کیش]] [[نصرانیان]] هستی، در حالی که این [[خواهر]] من جناب [[مریم]]{{س}} است که از [[مذهب]] تو بیزاری می‌‌جوید. اگر خوشنودی خدای را می‌‌طلبی و در پی [[رضایت]] [[حضرت مسیح]] و [[حضرت مریم]]{{ع}} هستی و [[دیدار]] [[حضرت]] [[ابا محمد]] را خواستاری، پس باید شهادتین را بر زبان جاری کنی و بگویی {{متن حدیث| أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ}}. وقتی من شهادتین را گفتم: سرور [[زنان]] مرا در آغوش گرفت و حالم [[نیکو]] گشت و به من فرمود: اکنون [[منتظر]] [[دیدار]] [[حضرت]] [[ابا محمد]] باش، من او را نزد تو خواهم فرستاد.  
*من از [[خواب]] بیدار شدم مشتاقانه در [[انتظار]] [[دیدار]] [[حضرت]] [[ابا محمد]]{{ع}} بودم. فردا شب [[حضرت]] [[ابا محمد]]{{ع}} را در [[خواب]] دیدم و از [[فراق]] [[حضرت]] [[شکوه]] نمودم و گفتم: ای حبیب من، دلم را از [[محبت]] خود مالامال نمودی و سپس بر من جفا نمودی؟! [[حضرت]] پاسخ داد. بدان که این تأخیر من در آمدن فقط به خاطر این بود که [[مشرک]] بودی و از زمانی که تو [[اسلام]] [[اختیار]] نمودی، من هر شب به [[دیدار]] تو خواهم آمد، تا زمانی که [[خداوند]] این هجران را به وصال مبدل سازد و پس از آن شب، هیچ شبی نیست که ایشان به زیارتم نیامده باشد.  
*من از [[خواب]] بیدار شدم مشتاقانه در [[انتظار]] [[دیدار]] [[حضرت]] [[ابا محمد]]{{ع}} بودم. فردا شب [[حضرت]] [[ابا محمد]]{{ع}} را در [[خواب]] دیدم و از [[فراق]] [[حضرت]] شکوه نمودم و گفتم: ای حبیب من، دلم را از [[محبت]] خود مالامال نمودی و سپس بر من جفا نمودی؟! [[حضرت]] پاسخ داد. بدان که این تأخیر من در آمدن فقط به خاطر این بود که [[مشرک]] بودی و از زمانی که تو [[اسلام]] [[اختیار]] نمودی، من هر شب به [[دیدار]] تو خواهم آمد، تا زمانی که [[خداوند]] این هجران را به وصال مبدل سازد و پس از آن شب، هیچ شبی نیست که ایشان به زیارتم نیامده باشد.  
*[[بشر]] می‌‌گوید از جناب [[نرجس خاتون]] پرسیدم: چگونه در میان [[اسیران]] قرار گرفتی؟ گفت: در یکی از شب‌ها [[حضرت]] [[ابو محمد]]{{ع}} به من خبر داد که [[پدر]] بزرگ تو در فلان روز لشکری را برای [[جنگ]] [[مسلمانان]] خواهد فرستاد، تو نیز در [[لباس]] خدمه با برخی از کنیزان به طور ناشناس با آنان همراه شو. من نیز [[دستور]] [[حضرت]] را [[اجرا]] کردم و پیش قراولان [[لشکر]] [[مسلمانان]] آمدند و ما را [[اسیر]] کردند.  
*[[بشر]] می‌‌گوید از جناب [[نرجس خاتون]] پرسیدم: چگونه در میان [[اسیران]] قرار گرفتی؟ گفت: در یکی از شب‌ها [[حضرت]] [[ابو محمد]]{{ع}} به من خبر داد که [[پدر]] بزرگ تو در فلان روز لشکری را برای [[جنگ]] [[مسلمانان]] خواهد فرستاد، تو نیز در [[لباس]] خدمه با برخی از کنیزان به طور ناشناس با آنان همراه شو. من نیز [[دستور]] [[حضرت]] را [[اجرا]] کردم و پیش قراولان [[لشکر]] [[مسلمانان]] آمدند و ما را [[اسیر]] کردند.  
*اما هیچ کس متوجه نشد که من [[فرزند]] [[پادشاه]] هستم مگر اکنون که تو از این [[راز]] [[آگاه]] شدی، چون من خود به تو این سر را فاش کردم. آن مردی که من در سهم [[غنیمت]] او قرار داشتم نام مرا پرسید، اما من نام واقعی خود را نگفتم و گفتم که نام من [[نرجس]]" است. [[بشر]] می‌‌گوید من تعجب کردم که او رومی است، اما [[عربی]] را به خوبی صحبت می‌‌کند، جناب [[نرجس خاتون]] گفت: چون جد من بسیار مشتاق بود که من [[آداب و رسوم]] را فرا گیرم، از این روی زنی مترجم را پیوسته نزد من می‌‌فرستاد و او هر صبح و [[شام]] می‌‌آمد و زبان [[عربی]] را به من می‌‌آموخت، تا اینکه زبانم به این سخن عادت کرد. [[بشر]] می‌‌گوید: زمانی که [[حضرت نرجس خاتون]] را به [[سامرا]] بردم، او را نزد [[امام هادی]]{{ع}} بردم و [[حضرت]] به او فرمود: آیا دیدی که [[خداوند]] چگونه [[اسلام]] را [[عزت]] بخشید و نصرانیت را [[خوار]] نمود، و [[اهل بیت]] [[رسول خدا]]{{صل}} را [[شرافت]] بخشید؟ [[حضرت نرجس خاتون]] عرضه داشت: من چگونه چیزی را که شما از آن آگاه‌ترید بیان کنم؟! [[حضرت]] فرمود: اکنون می‌‌خواهم تو را اکرام نمایم، می‌‌خواهم ده هزار درهم یا بشارتی که [[شرافت]] ابدی در آن است به تو بدهم، کدام یک را [[انتخاب]] می‌‌نمایی؟ [[نرجس خاتون]] گفت: البته که آن نوید پرشرف را به من بدهید! [[حضرت]] فرمود: پس [[بشارت]] ده به فرزندی که بر [[شرق]] و [[غرب]] [[دنیا]] [[سلطنت]] خواهد کرد و [[زمین]] را از [[عدل و داد]] پر می‌‌کند آن گونه که از [[ظلم و ستم]] پر شده است. [[حضرت نرجس]] عرض کرد: این [[فرزند]] از آنِ کیست؟ [[حضرت]] فرمود: از آن شخصی که [[رسول خدا]]{{صل}} در فلان شب تو را به [[عقد]] او در آورد و [[حضرت مسیح]] و [[وصی]] او تو را به [[ازدواج]] او در آوردند. [[نرجس خاتون]] گفت: آیا از [[فرزند]] شما [[ابو محمد]] است؟ [[حضرت]] فرمود: آیا او را می‌‌شناسی؟ [[حضرت نرجس]] عرضه داشت: از آن شبی که به دست سرور [[زنان]] و [[مادر]] [[ابا محمد]] [[مسلمان]] شدم هیچ شبی نشده که او به [[زیارت]] من نیامده باشد.  
*اما هیچ کس متوجه نشد که من [[فرزند]] [[پادشاه]] هستم مگر اکنون که تو از این [[راز]] [[آگاه]] شدی، چون من خود به تو این سر را فاش کردم. آن مردی که من در سهم [[غنیمت]] او قرار داشتم نام مرا پرسید، اما من نام واقعی خود را نگفتم و گفتم که نام من [[نرجس]]" است. [[بشر]] می‌‌گوید من تعجب کردم که او رومی است، اما [[عربی]] را به خوبی صحبت می‌‌کند، جناب [[نرجس خاتون]] گفت: چون جد من بسیار مشتاق بود که من [[آداب و رسوم]] را فرا گیرم، از این روی زنی مترجم را پیوسته نزد من می‌‌فرستاد و او هر صبح و [[شام]] می‌‌آمد و زبان [[عربی]] را به من می‌‌آموخت، تا اینکه زبانم به این سخن عادت کرد. [[بشر]] می‌‌گوید: زمانی که [[حضرت نرجس خاتون]] را به [[سامرا]] بردم، او را نزد [[امام هادی]]{{ع}} بردم و [[حضرت]] به او فرمود: آیا دیدی که [[خداوند]] چگونه [[اسلام]] را [[عزت]] بخشید و نصرانیت را [[خوار]] نمود، و [[اهل بیت]] [[رسول خدا]]{{صل}} را [[شرافت]] بخشید؟ [[حضرت نرجس خاتون]] عرضه داشت: من چگونه چیزی را که شما از آن آگاه‌ترید بیان کنم؟! [[حضرت]] فرمود: اکنون می‌‌خواهم تو را اکرام نمایم، می‌‌خواهم ده هزار درهم یا بشارتی که [[شرافت]] ابدی در آن است به تو بدهم، کدام یک را [[انتخاب]] می‌‌نمایی؟ [[نرجس خاتون]] گفت: البته که آن نوید پرشرف را به من بدهید! [[حضرت]] فرمود: پس [[بشارت]] ده به فرزندی که بر [[شرق]] و [[غرب]] [[دنیا]] [[سلطنت]] خواهد کرد و [[زمین]] را از [[عدل و داد]] پر می‌‌کند آن گونه که از [[ظلم و ستم]] پر شده است. [[حضرت نرجس]] عرض کرد: این [[فرزند]] از آنِ کیست؟ [[حضرت]] فرمود: از آن شخصی که [[رسول خدا]]{{صل}} در فلان شب تو را به [[عقد]] او در آورد و [[حضرت مسیح]] و [[وصی]] او تو را به [[ازدواج]] او در آوردند. [[نرجس خاتون]] گفت: آیا از [[فرزند]] شما [[ابو محمد]] است؟ [[حضرت]] فرمود: آیا او را می‌‌شناسی؟ [[حضرت نرجس]] عرضه داشت: از آن شبی که به دست سرور [[زنان]] و [[مادر]] [[ابا محمد]] [[مسلمان]] شدم هیچ شبی نشده که او به [[زیارت]] من نیامده باشد.  
۲۱۸٬۲۱۳

ویرایش