از دیدگاه یکی از پژوهشگران، سبب تعدد نامهای آن بانو، علاقه و محبت فراوان مالک او به وی بوده است که باعث شده بود با بهترین اسمها و زیباترین نامها، او را صدا بزند؛ از اینرو تمام نامهای آن بانو، از اسامی گلها و شکوفهها است؛ چون مردم، این نامهای مختلف را شنیده بودند، میپنداشتند همه اینها نامهای آن بانوی بزرگوار است.
دیگر آنکه این بانوی گرامی، پس از اینکه وارد کانون خانوادهامام(ع) شد، خط مشی و مسیر دیگری- بر خلاف سایر کنیزان- داشت؛ زیرا او مادر حضرت مهدی(ع) بود. او، فشار و ظلمستمگران و حکومتها را میدید و میدانست مدتی باید در زندان به سر برد. او میدانست باید برای حفظ خود و فرزند گرامیاش، نقشههایی بیندیشد، تا حاکمان وقت، ندانند صاحب کدام نام را باید زندانی کنند و حامل نورمهدی(ع) کدام است. بر این اساس، هرروز نامی تازه برای خود مینهاد و در خانوادهامام(ع) او را به این نامها میخواندند، تا دشمنان خیال کنند این نامهای مختلف، مربوط به چند نفر است و نفهمند همه مربوط به یک نفر است[۱].
از سرگذشت مادر حضرت مهدی(ع) سخن صریح و روشنی در دست نیست؛ اما طبق قول مشهور که از برخی روایات به دست میآید، آن بانو، کنیزی بود که در جنگ اسیر شد و پس از آن، به خانواده گرامی امام عسکری(ع) پیوست.
در مجموع میتوان روایات مربوط به مادر حضرت مهدی(ع) را به چهار دسته تقسیم کرد:
روایاتی که آن بانوی بزرگوار را شاهزادهای رومی معرفی کرده است؛
روایاتی که آن بانوی بزرگ را تربیت شده خانه حکیمه خاتون دانسته است؛
روایتی که علاوه بر تربیت وی، ولادت آن بانوی بزرگ را نیز در خانه حکیمه ذکر کرده است[۲]؛
روایاتی که مادر حضرت مهدی(ع) را بانویی سیاهپوست دانسته است.
یکی از روایتهای مشهور، حکایت از آن دارد که مادر امام مهدی(ع)، شاهزادهای رومی است که اعجازگونه به بیت شریف امام عسکری(ع) راه یافته است.
برخی گفتهاند: این حکایت پس از سال ۲۴۲ ق اتّفاق افتاده است؛ در حالی که از سال ۲۴۲ ق به بعد، جنگ مهمّی میان مسلمانان و رومیان، رخ نداده است تا نرجس خاتون اسیر مسلمانان شوند[۹]. در پاسخ گفته شده: در این دوران و پس از آن، درگیری و جنگهایی میان آنان رخ داده است که در بسیاری از کتابهای تاریخی، میتوان نمونههایی از این درگیریها را یافت[۱۰].
روایات دسته دوم: در بعضی از احادیث- بدون اشاره به سرگذشت آن بانوی بزرگوار- فقط به تربیت وی در بیت شریف حکیمه دختر امام جواد(ع) اشاره شده است[۱۱]. عموم روایات این دسته، با احادیث دسته نخست منافاتی ندارد؛ زیرا میتوان روایات مربوط به نرجس خاتون را پس از ورود او به خانه آن بانوی بزرگ دانست.
روایات دسته چهارم: در این دسته- بر خلاف روایات پیشین- سخن از کنیزی سیاهپوست به میان آمده است و عدهای نیز با تمسک به این روایات، خواستهاند دیدگاه مشهور را خدشهدار سازند.
طرفداران این دیدگاه به روایت زیر از کناسی[۱۴] استناد کردهاند. او میگوید: از امام باقر(ع) شنیدم که فرمود: همانا در صاحب این امر، سنّتی از یوسف(ع) است و آن اینکه او فرزند کنیزی سیاه است. خداوند سبحانه و تعالی امرش را در یک شب اصلاح میفرماید[۱۵].
یکی از نامهایی است که نرجس خاتون -مادر حضرت- به آن خوانده میشده[۲۰]. همچنین "صیقل" کنیزی بود که وقتی معتمد عباسیدستور داد به جستوجوی خانه امام حسن عسکری (ع) و خانه همسایگان پس از شهادتامام بپردازند، این کنیز به خاطر حفظ جانامام زمان (ع) ادعای بارداری کرد. لذا او را دستگیر کردند و به مدت دو سال نگاه داشتند، تا آنکه به باردار نبودن وی مطمئن شده و او را رها ساختند[۲۱]. برخی منابع "صقیل" ذکر کردهاند و صقیل، به مفهوم پدیده نورانی و پرجلوه و نرم است[۲۲][۲۳].
اما مشهورترین نام او "نرجس" و معروفترین کنیهاش "ام محمد" است. هرکدام از نامهای آن بانوی بزرگوار، بُعدی از شخصیت والای او را بیان میکند. نرجس نام گلی عطرآگین است. "خمط" نوعی درخت میوه است که قرآن نیز آن را به کار برده است[۲۵]. "سوسن" نوعی گل خوشبو و معطر و پرفایده است که در کتابهای طب نیز آمده است. "صیقل" به مفهوم پدیده نورانی و پرجلوه و نرم است. بههرحال هیچ مانعی ندارد که یک زن باشخصیت، دارای نامهای متعددی باشد و هرکدام از آنها در مورد او به تناسب به کار رود. در مورد نرجسخاتون، چه بسا که این نامهای متعدد، براساس مصالحسیاسی و اجتماعی بوده که برای ما ناشناخته مانده است[۲۶][۲۷].
و اما بازداشت نرجس خاتون؛ جعفر کذاب، جریان تجلی امام مهدی (ع) در نماز بر پدر و دریافت نامهها و اموالشیعیانقم را به رژیم عباسی گزارش داد و بیدرنگ خلیفه غاصب، دستور بازداشت سالار بانوان، نرجسخاتون، را صادر کرد و از او، فرزند گرانمایهاش حضرت مهدی (ع) را مطالبه نمود. اما او با درایت وصفناپذیر خویش از راه تقیه، جریان را نپذیرفت. ولی دستگاه از او دست برنداشت و آن بانوی گرانمایه را به زندان "قاضی" سامرا و تحتنظر او فرستاد، تا ضمن مراقبت شدید از او، جریان را دنبال کند. اما خداوند پس از مدتی کوتاه، راه نجات او را فراهم آورد[۳۳].
مادر حضرت مهدی(ع) دختر پادشاه روم بود. وی از سوی مادر یکی از فرزندانوصیحضرت عیسی(ع) بود او در قالب گروهی از اسرا به سامرا آمد و همسرامام عسکری(ع) شد. مرحوم محدث نوری در کتاب شریفنجم الثاقب و مرحوم شیخ صدوق در کتاب کمال الدین، چگونگی شرفیابی حضرت نرجس خاتون به خدمتامام حسن عسکری(ع) را اینگونه نقل نموده است: "بشر بن سلیمان" برده فروشی بود که از فرزندانابو ایوب انصاری و از پیروانحضرتامام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع) بود و در همسایگی ایشان در سامرا سکونت داشت. وی میگوید: شبی در منزل خود در سامرا بودم و پاسی از شب گذشته بود. ناگهان دیدم که درب منزل را میزنند. شتابان رفتم و دیدم "کافور" خادم امام هادی(ع) است و مرا به خدمتحضرت احضار نمود. من جامه خود را به تن کرده و نزد حضرت شرفیاب شدم و دیدم امام هادی(ع) با ابا محمدامام عسکری(ع) و جناب حکیمه خاتونخواهر خود در پشت پرده سخن میگوید. نشستم، حضرت به من فرمود: ای بشر! تو از فرزندان أنصار رسول خدا هستی و دوستی ما اهل بیت همیشه در میان شما بوده و از پدرانتان به ارث رسیده است و شما جزو معتمدین ما اهل بیت هستید. هم اکنون میخواهم تو را به زیور فضیلتی آراسته کنم و تو را بدین ویژگی مشرف سازم که به واسطه انجام آن بر سایر شیعیان سبقتجویی. این رازی است که تو را از آن آگاه میکنم و تو را برای خریدن کنیزی میفرستم. سپس حضرتنامه لطیفی به خط و زبان رومی نوشت و آن را به مهر خود ممهور ساخت و کیسهای زرد رنگ آورد که در آن دویست و بیست دینار بود و فرمود: این را بگیر و به بغداد برو و صبح فلان روز در کنار گذرگاه فرات برو. پس هنگامی که قایق اسیران نزدیک شد و اسیران را در معرض فروش قرار دادند، میبینی که گروهی از فرستادگان بنیالعباس و برخی جوانانعرب برای خرید گرد آنان جمع میشوند. در آن هنگام تو باید تمام روز را از دور مراقب شخصی به نام عمر بن زید برده فروش باشی تا زمانی که یک کنیز را برای فروش بیاورد. آن کنیز چنین و چنان ویژگیهایی دارد و دو جامه حریر مرغوب بر تن کرده است و خود را از عرضه در بازار و دسترس خریداران بر کنار میدارد، و در برابر تعرض و تفتیش و نگاه خریداران امتناع میورزد و پارچهای نازک به روی افکنده است. برده فروش او را کتک میزند و او با زبان رومی ناله سر میدهد، بدان که او از این هتک حرمت مینالد. برخی از خریداران میخواهند او را به سیصد دینار بخرد زیرا عفت و حیای او را دیدهاند. آن کنیز بدانها با زبان عربی میگوید: اگر تو ملکسلیمان و تاج و تخت او را داشته و به خریداری من بیایی، من هیچ رغبتی در تو نخواهم داشت، بیهوده مال خود را بر باد مده! برده فروش میگوید: چاره چیست؟ به هر حال باید تو را بفروشم. آن کنیز میگوید: چرا اینقدر عجله میکنی، من باید یک خریداری را انتخاب کنم که دلم نزد او آرام گیرد و بر ایمان و امانت او اعتماد کنم. در این لحظه تو برخیز و به نزد عمر بن یزید برده فروش برو و به او بگو: من نامهای به همراه دارم که یکی از اشراف به لطافت و زبان و خط رومی نوشته است و در آن بخشش و وقار و بزرگواری و سخاوت خود را بیان داشته است، این نامه را به او بده تا در آن از اخلاقصاحب خود آگاه شود و اگر به سوی او مایل گشت و رضایت داد، من وکیل ایشان هستم که این کنیز را از تو خریداری کنم. بشر بن سلیمان میگوید: من تمام آنچه را که سرورم، حضرتابوالحسنامام هادی(ع) درباره آن کنیز فرموده بود انجام دادم. زمانی که آن نیز به آن نامه نگاه کرد، سخت گریه کرد و به عمر بن یزید برده فروش گفت: مرا به دارنده این نامه بفروش و سوگندهایی شدید یاد کرد که اگر چنین نکند، خود را هلاک خواهد کرد. من پیوسته با فروشنده درباره قیمت چانهزنی میکردم تا اینکه به همان مقدار دیناری که امام هادی(ع) در کیسه زرد به من داده بود راضی شد.
عمر بن یزید آن دینارها را گرفت و کنیز را به ما تحویل داد و آن کنیز خوشحال و خندان گشت. من آن کنیز را به بغداد آوردم و در اتاقی که از پیش برای او مهیا کرده بودم بردم، به محض وارد شدن به اتاق نامهامام(ع) را از جامه خود بیرون آورد و میبوسید بر صورت خود مینهاد و بر دیدگان خود قرار میداد و آن را بر بدن خود میکشید. من شگفت زده شدم و گفتم: آیا نامهای را میبوسی که نویسنده آن را نمیشناسی؟! آن کنیز پاسخ داد: ای درماندهای که از جایگاهفرزندان پیامبر معرفتی اندک داری! گوش فرا دار و دل بسپار که چه میگویم: من "ملیکه" دختر "یشوعا" هستم که پدرم فرزندقیصر و پادشاه روم است و مادرم از فرزندانحواریونعیسی بن مریم است و نسب او به شمعون، وصیحضرت عیسی(ع) میرسد. من ماجرایی بسیار شگفت دارم. که تو بازگو خواهم کرد. من سیزده سال داشتم و پدر بزرگ من، پادشاه روم میخواست مرا به عقد پسر برادرش درآورد. برای همین منظور سیصد نفر از خاندانحواریون و قسیسین و راهبان و هفتصد نفر از بزرگان و اشراف و چهار هزار نفر از امرای لشکری و کشوری جمع کرد و از قصر خود تختی را که به انواع جواهرات آراسته بود در حیاط کاخ حاضر ساخته و بر چهل پایه نصب نمود و پسر برادرپادشاه بر آن تخت فراز آمد. در آن هنگام صلیبها در گرد او نصب شد و أسقفهای مسیحی حلقه زدند و انجیلها را گشودند، اما ناگهان صلیبها از بلندی بر زمین سقوط کرد و پایههای تخت شکسته و واژگون شد و پسر برادرپادشاه بیهوش روی زمین افتاد. رنگ از چهره اسقفها پرید و بدنشان به لرزه درآمد. بزرگ آن أسقفها به پدر بزرگ من گفت: ای پادشاه، ما را از این پیشامد نامبارک و نحس معاف دار زیرا در این امر پایان کیشمسیحیت و زوال این پادشاهی خواهد بود. پدر بزرگ من که از دهشت این واقعه به سختی حیران شده بود، به أسقفها گفت: پایههای تخت را دوباره بر پا دارید و صلیبها را دوباره برافرازید و برادر دیگر این بدبخت منحوس را بیاورید تا این دختر را بدو تزویج کنم و نحوستِ برادر اول را به مبارکیِ برادر دوم دفع کنم. پس زمانی که دستور وی اجرا کردند، برای برادر دوم نیز حادثهای مانند برادر دوم نیز حادثهای مانند برادر اول روی داد و مردم متفرق شدند و پدر بزرگ من اندوهناک به کاخ خود رفت و پردهها را کشید. در آن شب من در خواب مشاهده کردم که حضرت مسیح(ع) با جناب شمعون و گروهی از حواریون در قصر پدر بزرگ جمع شدهاند و در مکانی که جدم آن تخت را نهاده بود، منبری قرار دادند که سر بر آسمان میسایید. آنگاه حضرت محمد(ص) با گروهی جوانان و فرزندان خود وارد شدند و حضرت مسیح(ع) به استقبال رسول خدا رفت و او را در آغوش گرفت. رسول خدا(ص) فرمود: ای روح الله! من آمدهام تا از وصی تو، شمعون، دخترش ملیکه را برای پسرم خواستگاری کنم و با دست مبارکش به حضرتابا محمدامام عسکری(ع) اشاره نمود، همان شخص که این نامه را نوشته است. سپس حضرت عیسی(ع) به شمعون نظر کرد و به ایشان فرمود: شرافت به سویت روی آورده است پس با رسول خدا پیوند خویشاوندی برقرار کن. شمعون گفت: من این وصلت را برقرار کردم و آنگاه حضرت محمد(ص) بر منبر بالا رفت. و مرا به ازدواج حضرتابا محمدامام عسکری(ع) که در آورد و حضرت مسیح و فرزندانرسول خدا و حواریون حضرت عیسی(ع) نیز شاهد این عقد بودند.
من از خواب بیدار شدم و رؤیای خود را برای پدر و پدربزرگم نقل نکردم زیرا میترسیدم مرا بکشند. من پیوسته این راز را در سینهام نگاه میداشتم و به آنان نمیگفتم. اشتیاقحضرتامام عسکری(ع) در سینه من افتاده بود و مرا از آب و غذا انداخته بود و مرا ضعیف و لاغر ساخته بود و مریضی شدیدی به جانم افتاده بود. پدر بزرگ من تمام صلیبیان روم را حاضر کرد و مداوای مرا از آنان خواستار شد، اما هیچ کدام موفق نشدند. زمانی که پدربزرگم ناامید شد، به من گفت: ای نور دیده! آیا خواستهای داری که در این دنیا برای تو برآورده سازم؟ گفتم: ای پدر بزرگ، من همه درهای گشایش را به روی خود بسته میبینم، اگر تو بند از پای زندانیانمسلمان برداری، به شکنجه آنان پایان دهی و آنان را آزاد سازی، امیدوارم که حضرت مسیح و مریممقدس به من شفا عنایت کند و مرا بهبود بخشد. هنگامی که پدربزرگم این خواسته مرا اجابت نمود، من هم مقداری اظهار بهبودی نمودم و کمی غذا خوردم و پدر بزرگم از این بسیار خوشحال شد و اسرای مسلمان را اکرام نمود.
پس از چهار شب دوباره خواب دیدم که سیدة النساء به دیدار من آمده است و حضرت مریم(س) و هزار حوریه بهشتی نیز همراه او بودند. حضرت مریم(س)به من گفت: این سرور زنان عالم است و مادر شوهر تو است. من نیز دست به دامان او شدم و شکوه به درگاهش بردم که ابو محمدامام عسکری(ع) به دیدار من نمیآید.
سرور زنان فرمود: بدان که فرزندم ابا محمدامام عسکری(ع) به زیارت تو نخواهد آمد زیرا تو به خداوندمشرک هستی و بر کیشنصرانیان هستی، در حالی که این خواهر من جناب مریم(س) است که از مذهب تو بیزاری میجوید. اگر خوشنودی خدای را میطلبی و در پی رضایتحضرت مسیح و حضرت مریم(ع) هستی و دیدارحضرتابا محمد را خواستاری، پس باید شهادتین را بر زبان جاری کنی و بگویی « أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ». وقتی من شهادتین را گفتم: سرور زنان مرا در آغوش گرفت و حالم نیکو گشت و به من فرمود: اکنون منتظردیدارحضرتابا محمد باش، من او را نزد تو خواهم فرستاد.
من از خواب بیدار شدم مشتاقانه در انتظاردیدارحضرتابا محمد(ع) بودم. فردا شب حضرتابا محمد(ع) را در خواب دیدم و از فراقحضرت شکوه نمودم و گفتم: ای حبیب من، دلم را از محبت خود مالامال نمودی و سپس بر من جفا نمودی؟! حضرت پاسخ داد. بدان که این تأخیر من در آمدن فقط به خاطر این بود که مشرک بودی و از زمانی که تو اسلاماختیار نمودی، من هر شب به دیدار تو خواهم آمد، تا زمانی که خداوند این هجران را به وصال مبدل سازد و پس از آن شب، هیچ شبی نیست که ایشان به زیارتم نیامده باشد.
بشر میگوید از جناب نرجس خاتون پرسیدم: چگونه در میان اسیران قرار گرفتی؟ گفت: در یکی از شبها حضرتابو محمد(ع) به من خبر داد که پدر بزرگ تو در فلان روز لشکری را برای جنگمسلمانان خواهد فرستاد، تو نیز در لباس خدمه با برخی از کنیزان به طور ناشناس با آنان همراه شو. من نیز دستورحضرت را اجرا کردم و پیش قراولان لشکرمسلمانان آمدند و ما را اسیر کردند.
اما هیچ کس متوجه نشد که من فرزندپادشاه هستم مگر اکنون که تو از این رازآگاه شدی، چون من خود به تو این سر را فاش کردم. آن مردی که من در سهم غنیمت او قرار داشتم نام مرا پرسید، اما من نام واقعی خود را نگفتم و گفتم که نام من نرجس" است. بشر میگوید من تعجب کردم که او رومی است، اما عربی را به خوبی صحبت میکند، جناب نرجس خاتون گفت: چون جد من بسیار مشتاق بود که من آداب و رسوم را فرا گیرم، از این روی زنی مترجم را پیوسته نزد من میفرستاد و او هر صبح و شام میآمد و زبان عربی را به من میآموخت، تا اینکه زبانم به این سخن عادت کرد. بشر میگوید: زمانی که حضرت نرجس خاتون را به سامرا بردم، او را نزد امام هادی(ع) بردم و حضرت به او فرمود: آیا دیدی که خداوند چگونه اسلام را عزت بخشید و نصرانیت را خوار نمود، و اهل بیترسول خدا(ص) را شرافت بخشید؟ حضرت نرجس خاتون عرضه داشت: من چگونه چیزی را که شما از آن آگاهترید بیان کنم؟! حضرت فرمود: اکنون میخواهم تو را اکرام نمایم، میخواهم ده هزار درهم یا بشارتی که شرافت ابدی در آن است به تو بدهم، کدام یک را انتخاب مینمایی؟ نرجس خاتون گفت: البته که آن نوید پرشرف را به من بدهید! حضرت فرمود: پس بشارت ده به فرزندی که بر شرق و غربدنیاسلطنت خواهد کرد و زمین را از عدل و داد پر میکند آن گونه که از ظلم و ستم پر شده است. حضرت نرجس عرض کرد: این فرزند از آنِ کیست؟ حضرت فرمود: از آن شخصی که رسول خدا(ص) در فلان شب تو را به عقد او در آورد و حضرت مسیح و وصی او تو را به ازدواج او در آوردند. نرجس خاتون گفت: آیا از فرزند شما ابو محمد است؟ حضرت فرمود: آیا او را میشناسی؟ حضرت نرجس عرضه داشت: از آن شبی که به دست سرور زنان و مادرابا محمدمسلمان شدم هیچ شبی نشده که او به زیارت من نیامده باشد.
↑ر. ک: محمد بن جریر طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۹، ص ۲۰۱؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۷، ص ۸۰، ۸۱، ۸۵، ۹۳؛ ابن کثیر، البدایة و النهایة، ج ۱۰، ص ۳۲۳، ۳۴۳، ۳۴۵، ۳۴۷؛ همچنین در مقدمه کتاب مهدی موعود(ع)، ص ۱۵۲ مطلب مستندی در رد کسانی که جنگ در آن دوران را منتفی دانستهاند، آورده است