پرش به محتوا

هجرت در معارف و سیره نبوی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-<div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">\n: +))
خط ۱۳۰: خط ۱۳۰:


[[امیرمؤمنان علی]]{{ع}} می‌فرماید: «بعضی می‌گویند مهاجرت کرده‌ایم، در حالی که مهاجرت واقعی نکرده‌اند؛ [[مهاجران]] واقعی آنها هستند که از [[گناهان]] هجرت می‌کنند و مرتکب آنها نمی‌شوند»<ref>ناصر مکارم شیرازی، تفسیر نمونه، ج۴، ص۹۳.</ref>. بنابراین، هجرت برای [[مؤمن حقیقی]]، تنها انتقال از مکانی به مکان دیگر نیست، بلکه چون [[مؤمن]] همواره از پستی‌ها و گناهان و [[بدی‌ها]]، به سوی [[فضیلت‌ها]] و [[پاکی‌ها]] هجرت می‌کند، پیوسته فردی [[مهاجر]] است و البته هجرت او، هجرت الی [[الله]] به شمار می‌رود.<ref>جمعی از نویسندگان، [[هجرت پیامبر اعظم (کتاب) (کتاب)|هجرت پیامبر اعظم]] ص ۴۴.</ref>
[[امیرمؤمنان علی]]{{ع}} می‌فرماید: «بعضی می‌گویند مهاجرت کرده‌ایم، در حالی که مهاجرت واقعی نکرده‌اند؛ [[مهاجران]] واقعی آنها هستند که از [[گناهان]] هجرت می‌کنند و مرتکب آنها نمی‌شوند»<ref>ناصر مکارم شیرازی، تفسیر نمونه، ج۴، ص۹۳.</ref>. بنابراین، هجرت برای [[مؤمن حقیقی]]، تنها انتقال از مکانی به مکان دیگر نیست، بلکه چون [[مؤمن]] همواره از پستی‌ها و گناهان و [[بدی‌ها]]، به سوی [[فضیلت‌ها]] و [[پاکی‌ها]] هجرت می‌کند، پیوسته فردی [[مهاجر]] است و البته هجرت او، هجرت الی [[الله]] به شمار می‌رود.<ref>جمعی از نویسندگان، [[هجرت پیامبر اعظم (کتاب) (کتاب)|هجرت پیامبر اعظم]] ص ۴۴.</ref>
==مقدمات [[هجرت پیامبر]]{{صل}}==
[[کفار]] [[قریش]] خفقانی را ایجاد کردند که برای [[مسلمانان]] نفس کشیدن و ادامه [[زندگی]] مشکل شده و با [[سختی]] مواجه بودند. از طرفی [[اسلام]] در [[شهر]] [[یثرب]] [[پیشرفت]] خوبی کرده و مسلمانان آن دیار [[اقبال]] و علاقه به اسلام و [[پیامبر]]{{صل}} نشان داده بودند. خود پیامبر{{صل}} هم در فقدان دو حامی [[ارزشمند]] خود؛ یعنی [[حضرت]] [[ابوطالب]] و [[خدیجه]] با مشکل جدی مواجه بود و نتیجه‌اش این شد که [[جسارت]] و [[بی‌باکی]] کفار قریش نسبت به پیامبر{{صل}} به اوج رسید. فرایند این سه مسئله پیامبر{{صل}} را به [[هجرت]] تدریجی مسلمانان به سوی یثرب واداشت.
[[یاران پیامبر]]{{صل}} از فشار [[مشرکان]] [[شکایت]] نمودند و اجازه خواستند که به نقطه‌ای [[مسافرت]] کنند. پیامبر{{صل}} چند [[روز]] مهلت خواست سپس فرمود: [[بهترین]] نقطه برای شما همان یثرب است. شما می‌توانید با کمال [[آرامش]] به آن شهر [[مهاجرت]] نمایید. پس از صدور [[فرمان]] هجرت، مسلمانان به بهانه‌های گوناگون از مکه خارج می‌شدند و به سوی یثرب حرکت می‌کردند؛ ولی این هجرت باز هم در هاله‌ای از [[مظلومیت]] و [[محرومیت]] و [[رنج]] قرار داشت و مسلمانان با مشکل‌آفرینی کفار قریش مواجه شدند.
به [[دستور پیامبر]] [[اکرم]]{{صل}} هجرت [[اصحاب]] آغاز شد. [[بلال حبشی]] و [[عمار یاسر]] و [[سعد بن ابی وقاص]] باهم [[تصمیم]] گرفتند [[مکه]] را ترک کرده و در [[تاریکی]] شب از مکه خارج شدند. آنها با [[اضطراب]] و تشویش حرکت نمودند تا کسی از هجرتشان با خبر نشود تا مانع خروج آنها نگردند، [[غالب]] مسلمانان هم به این شیوه عمل کردند.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۲۳.</ref>.
==مظلومیت پیامبر{{صل}} در [[آزار]] مسلمانان در آستانه هجرت==
مسلمانان مکه مخفیانه و به صورت تکی یا دو نفری مهاجرت را آغاز کردند؛ ولی قریش خیلی زود بر این امر [[آگاهی]] یافتند؛ لذا ضمن ممانعت از مهاجرت بقیه مسلمانان، به تعقیب آنانی که هجرت کرده بودند پرداختند و در صورت دستیابی، آنان را به مکه باز می‌گرداندند و به شدیدترین وجه مورد [[شکنجه]] قرار می‌دادند. کار [[ظلم]] قریش به آنجا رسید که [[زن]] و شوهر را از هم جدا می‌کردند و اجازه نمی‌دادند [[زنان]] [[قریشی]] همراه شوهران خود به یثرب بروند و آنان را گرفتار [[حبس]] و [[شکنجه]] می‌کردند تا از [[دین]] خود برگردند یا از تمام [[دارایی]] خود دست بکشند، همان طور که این ماجرا برای [[ابوسلمه]] و [[صهیب]] واقع شد.
[[ام‌سلمه]] نقل می‌کند که وقتی ابوسلمه [[تصمیم]] گرفت به [[یثرب]] [[مهاجرت]] کند من و پسرم، [[سلمه]] را سوار شتری کرد و با هم از [[مکه]] خارج شدیم؛ چون مردان [[بنی‌مغیره]] ما را دیدند به ما نزدیک شدند و به ابوسلمه گفتند: ما را بر [[جان]] خودت مسلط کردی، چرا باید اجازه دهیم که این زن را آواره [[شهرها]] کنی؟ سپس افسار شتر را از دست او گرفتند و ما را با خود بردند. چون [[قبیله بنی‌اسد]] [[خویشاوندان]] ابوسلمه از این ماجرا [[آگاه]] شدند نزد بنی‌مغیره رفتند و گفتند: به [[خدا]] [[سوگند]] اجازه نمی‌دهیم فرزندمان در میان شما باشد، سپس [[کودک]] را از آغوش من بیرون کشیدند؛ اما مردان بنی‌مغیره نیز [[هجوم]] آوردند و می‌خواستند کودک را از دست آنها خارج کنند و آن قدر این طفل را به سمت خود کشیدند که دست کودک کنده شد و [[بنی‌اسد]] او را با خود بردند؛ اما بنی‌مغیره مرا [[زندانی]] کردند در حالی که همسرم ابوسلمه به یثرب رفت. بدین ترتیب آنها میان من، فرزندم و همسرم جدایی انداختند.
وقتی صهیب قصد داشت به یثرب [[هجرت]] کند، [[کفار]] [[قریش]] به او گفتند: وقتی نزد ما آمدی دزدی بی‌چیز و [[فقیر]] بودی و حال که به [[ثروت]] رسیده‌ای می‌خواهی خود و ثروتت را از اینجا ببری؟ به خدا سوگند چنین چیزی امکان ندارد. صهیب گفت: اگر مالم را برایتان بر جای بگذارم، رهایم می‌کنید؟ گفتند: بلی! صهیب گفت: تمام داراییم از آن شما باشد. وقتی این خبر به [[پیامبر]]{{صل}} رسید فرمود: صهیب [[سود]] کرد<ref>سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۴، ص۱۰۷.</ref>.
سایر [[مسلمانان]] هم از تعقیب و گزیر [[مشرکین]] در [[امان]] نبودند؛ حتی گاهی به دنبال آنان تا [[مدینه]] می‌رفتند و با [[حیله]] و [[نیرنگ]] آنها را به [[مکه]] باز می‌گرداندند، چنانچه وقتی [[عیاش بن ابی ربیعه]] به مدینه [[هجرت]] کرد [[ابوجهل]] و [[حارث]] که از نزدیکانش بودند به تعقیب او به مدینه آمدند و به او گفتند: مادرت از هجرت تو سخت پریشان و ناراحت است و [[نذر]] کرده تا تو را نبیند سرش را شانه نکند و زیر سقف و سایه نرود و او هم دلش به حال [[مادر]] سوخت و آماده بازگشت شد. چندان از [[شهر]] دور نشده بودند که آن دو به [[عیاش بن ابی ربیعه]] [[حمله]] کردند و دستگیرش نموده و با دست‌های بسته وارد مکه‌اش کردند و در مکه او را [[زندانی]] و تحت [[شکنجه]] و [[آزار]] قرار دادند.
[[کفار]] [[قریش]] از [[ترس]] [[تشکیل دولت]] در [[تبعید]] و قوت گرفتن [[مسلمانان]] در یثرب به [[فکر]] [[مصادره]] [[اموال مسلمانان]] افتادند و خواستند از این راه جلوی هجرت آنان را بگیرند. یا [[قبیله]] [[بنی جحش]] موقع هجرت، اثاثیه خود را همراه خود بردند و خانه‌های خود را قفل کردند، به [[امید]] آنکه روزی برگردند و یا بفروشند و در یثرب [[منزل]] تهیه کنند؛ اما [[ابوسفیان]] به [[جنایت]] تازه‌ای دست زد. خانه‌های آنها را تصاحب کرد و به معرض فروش رساند و وجه آنها را ضبط کرد؛ ولی این سخت‌گیری‌ها کمترین تزلزلی در [[اراده]] پولادین مسلمانان ایجاد نکرد و نتوانست جلوی هجرت آنها را بگیرد.
در نتیجه این بار هم فعالیت‌های قریش مؤثر واقع نشد. سرانجام، عده زیادی از چنگال قریش [[نجات]] یافتند و به یثربیان پیوستند. کار به جایی رسید که از مسلمانان در مکه جز [[پیامبر]] و علی و عده‌ای از مسلمانان بازداشت شده و یا [[بیمار]]، کس دیگری باقی نماند<ref>فروغ ابدیت، ص۴۰۳.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۲۴.</ref>.
==[[فرمان]] [[اجبار]] به [[هجرت پیامبر]]{{صل}}==
هجرت، [[تغییر]] مکان [[رسالت]] است برای [[استمرار هدایت]]. زمانی که [[مشرکین قریش]] تمامی درهای [[هدایت]] را به روی خود و [[مردم]] بستند و تازه [[مسلمانان]] را در شدیدترین فشارها و [[رنج‌ها]] قرار دادند، سرانجام [[مکر]] و [[نیرنگ]] خود را مبنی بر [[قتل]] [[رسول اکرم]]{{صل}} آماده [[اجرا]] گذاشتند.
[[کفار]] [[قریش]] وقتی اعلام کردند که: هر کس از [[پناهگاه]] محمد اطلاع صحیحی بیاورد، صد شتر به عنوان جایزه به او داده خواهد شد. گروهی از قریش دست به کار شدند؛ آنان بیشتر در قسمت‌های شمالی [[مکه]] که راه [[مدینه]] است فعالیت می‌کردند. در صورتی که [[پیامبر]] برای ابطال نقشه آنها، به طرف جنوب مکه رفته و در [[غار]] «ثور» که نقطه مقابل مدینه است مخفی شده بود.
پیامبر از مسیر کوهستان ادامه راه داد تا در [[خیمه]] [[ام معبد]] فرود آمدند، [[سراقه بن مالک]] از [[طائفه]] [[بنی‌مدلج]] ساکن مدینه بود. وقتی که پیامبر{{صل}} از مکه به مدینه [[مهاجرت]] فرمود، شنید که مردم مکه در میان [[قبایل]] اطراف مکه اعلام کرده‌اند هر کس محمد را بکشد صد شتر به او جایزه می‌دهیم، [[سراقه]] می‌گوید: من و جمعی از افراد [[قبیله]] در محلی نشسته بودیم که یک نفر از افراد قبیله وارد شد و گفت: سه نفر را دیدم که به طرف مدینه می‌رفتند و [[خیال]] می‌کنم محمد و یارانش باشند. من دانستم که ایشان محمد و [[یاران]] او هستند لکن گفتم: نه! آنها از فلان طایفه‌اند که عقب گمشده می‌گردند.
قدری با ایشان نشسته، سپس برخاستم و به [[خانه]] آمده به کنیزم دستور دادم تا اسب مرا میان دره‌ای ببرد و خود نیزه‌ام را برداشته حرکت کردم سوار اسب شده و نیزه را در پهلو نگاه داشتم تا از دور نمایان نباشد. همه اینها برای آن بود که مبادا کسی در این کار با من [[شریک]] شود و شریک جایزه گردد. سراقه به پیامبر{{صل}} نزدیک شد. [[ابوبکر]] که همواره متوجه اطراف بود چشمش به سراقه افتاد، عرضه داشت: یا [[رسول الله]] کسانی که در تعقیب ما بودند به ما رسیدند، [[حضرت]] فرمود: [[غم]] مخور [[خدا]] با ماست. [[سراقه]] نزدیک‌تر شد! [[ابوبکر]] شروع کرد به [[گریه]] کردن، [[حضرت]] فرمود: چرا گریه می‌کنی؟ خدا [[شر]] او را از ما باز خواهد داشت. دست و پای اسب سراقه به [[زمین]] سخت فرو رفت. سراقه فریاد زد: یا محمد از خدا بخواه مرا خلاص کند! [[عهد]] می‌کنم به شما آسیبی نرسانم. حضرت [[دعا]] کرد و خلاص شد. دوباره به طرف ایشان آمد و به همین [[سرنوشت]] [[مبتلا]] شد، این بار گفت: یا محمد فهمیدم که از طرف خدا گرفتار می‌شوم مرا خلاص کن عهد می‌کنم کسانی که در تعقیب شما هستند برگردانم. (گرچه بعداً [[ایمان]] آورد).
موقعی که سراقه برگشت در بین راه جماعتی از [[کفار]] [[قریش]] را دید، گفتند: یا سراقه! آیا از محمد اطلاعی داری؟ گفت: به من خبر دادند که او از نزد شما خارج شده و من هر چه در این ناحیه جستجو کرده‌ام اثری از وی ندیده‌ام، اینک شما هم برگردید، من کار شما را سبک کرده‌ام و این منطقه را در نظر گرفته‌ام. با امدادهای [[پروردگار]] [[هجرت]] به [[سلامت]] تحقق یافت و [[پیامبر]]{{صل}} را از چنگال قریش [[رهایی]] بخشید و آن حضرت و به دنبالش امیرالمؤمنین علی{{ع}} (به فاصله سه [[روز]]) از [[مکه]] هجرت کردند و در این [[شهر]] جز اندکی از [[مسلمانان]] در بند و [[زندان]] کسی باقی نماند<ref>بصائرالدرجات، ص۱۸۵؛ اسد الغابه، ج۲، ص۲۵۶؛ الکامل، ج۲، ص۶۹.</ref>.
چگونه [[ابابکر]] [[رفیق]] [[غار]] پیامبر{{صل}} می‌شود؟
[[مصاحبت]] و [[همراهی]] گاهی از باب سنخیت و [[همفکری]] است که در نتیجه از بار [[عاطفی]] برخوردار است، چنانچه پیامبر{{صل}} قبل از ورود به [[مدینه]] در روستای [[قبا]] توقف فرمود تا [[امیر المؤمنین علی]]{{ع}} از مکه فرا برسد و به همراه ایشان وارد مدینه گردد و این نشان می‌دهد که رابطه پیامبر{{صل}} با علی{{ع}} آکنده از مهر و [[صفا]] و [[محبت]] است و گاهی همراهی از باب [[دفع افسد به فاسد]] است. در اینجا نه تنها [[مصاحبت با پیامبر]]{{صل}} فضلی نیست، بلکه سندی بر عدم [[شایستگی]] و مسئله‌دار بودن فرد است.
[[پیامبر]]{{صل}} که [[اصحاب]] را خوب می‌شناسد اگر [[علم]] داشته باشد بر اینکه یکی از [[مسلمانان]] [[راز]] نگهدار نیست و [[اسرار]] مخفی [[تشکیلات]] [[رسالت]] را در صورت [[آگاهی]]، به دیگران پخش می‌کند قطعاً یکی از راه‌حل‌های منطقی این است که آن فرد [[سخن‌چین]] و هوچی‌گر را با خود ببرد.
در ماجرای [[هجرت]]، از طرفی خطر محاصره [[منزل]] پیامبر{{صل}} و قصد کشتن [[رسول خدا]] آن‌چنان جدی بود که [[جبرئیل]] نازل شده و دستور خروج از [[خانه]] را به پیامبر{{صل}} اعلام فرموده است و ضرورتاً باید این خبر پوشیده بماند تا رسالت [[نبوت]] ضربه نخورد و از طرف دیگر از قرائن [[تاریخی]] استفاده می‌شود که [[ابابکر]] راز نگهدار نیست و لذا پیامبر{{صل}} برای [[سلامت]] موضوع [[تصمیم]] می‌گیرد او را با خود ببرد تا جهت خروج و محل اختفای [[حضرت]] به [[مشرکین]] منتقل نشود.
[[طبری]] در جزء ۳ [[تاریخ]] خود نوشته: [[ابوبکر]] از حرکت پیامبر{{صل}} خبر نداشت، بلکه وقتی نزد علی{{ع}} رفت و از حال پیامبر{{صل}} جویا شد، علی{{ع}} فرمود: به [[غار]] رفتند اگر کاری داری نزد آن حضرت بشتاب. ابوبکر شتابان رفت در وسط راه به آن حضرت رسید و ناچار پیامبر{{صل}} او را به همراه خود برد. پس اولاً، معلوم می‌شود پیامبر{{صل}} او را با خود نبرده، بلکه او از وسط راه به آن حضرت پیوست. بنابر [[اخبار]] دیگر بردن ابوبکر تصادفی و از [[خوف]] [[فتنه]] و خبر دادن به [[دشمنان]] بوده چنانچه علمای منصف [[اهل سنت]] به این معنی اِقرار دارند.
شیخ [[ابوالقاسم بن صباغ]] که از مشاهیر علمای [[سنت]] است در کتاب النور و البرهان در حالات پیامبر{{صل}} از [[محمد بن اسحق]] از [[حسان بن ثابت]] [[انصاری]] [[روایت]] نموده که [[قبل از هجرت]] آن حضرت جهت [[عمره]] به [[مکه]] رفتم، دیدم [[کفار]] [[قریش]] [[اصحاب پیامبر]]{{صل}} را [[سب]] و [[قذف]] می‌نمایند. در همان هنگام، {{عربی|امر رسول الله فنام فی فراشه و خشی من ابن ابی قحافه أن یدلهم علیه فاخذه معه و مضی الی الغار}} [[پیامبر]]{{صل}} امر کرد علی{{ع}} را که در بستر آن [[حضرت]] بخوابد و [[خوف]] داشت از اینکه [[ابابکر]] [[کفار]] را دلالت و [[راهنمایی]] کند به [[رسول خدا]] پس او را مصاحب خود قرار داده و به جانب [[غار]] روانه شدند<ref>شب‌های پیشاور، ص۳۷۷.</ref>. [[ابن طاووس]] در طرائف [[روایت]] کرده که [[ابن صباغ]] در کتاب [[برهان]] از طریق [[اهل تسنن]] روایت نموده و آن را به [[محمد بن اسحاق]] اسناد داده وی می‌گوید: روزی به [[مکه]] برای [[عمره]] رفته بودم و گروهی از [[قریش]]، [[اصحاب رسول خدا]] را به قصد کشتن می‌زدند و سپس عین این عبارت را در باب [[هجرت پیامبر]] گفت: رسول خدا به علی{{ع}} دستور داد که در بسترش خوابید و از [[ابوبکر]] ترسید که مبادا آنان را به مخفیگاه او پس از [[هجرت]] راهنمایی کند لذا او را همراه خود به [[غار ثور]] برد<ref>{{عربی|قال حسان قدمت مکة معتمرا و أناس من قریش یقذفون أصحاب رسول الله{{صل}} فقال ما هذا لفظه فأمر رسول الله علیا{{ع}} فنام علی فراشه و خشی ابن أبی قحافة أن یدل القوم علیه فأخذه معه و مضی إلی الغار}}؛ الطرائف ج۲، ص۴۱۰؛ تفسیر البرهان، ج۴، ص۶۰۵. </ref>.
بعضی [[مصاحبت با پیامبر]]{{صل}} را از [[فضایل]] ابوبکر برشمرده‌اند، خصوصاً وقتی که [[قرآن]] آن را متذکر شده است و حال آنکه [[آیه غار]] دلالت بر [[ضعف ایمان]] او دارد؛ زیرا در چهار مورد از [[آیه]] ابوبکر را [[رسوا]] کرده: در آیه {{متن قرآن|إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثَانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلَى وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ}}<ref>«اگر او را یاری ندهید بی‌گمان خداوند یاریش کرده است هنگامی که کافران او را که یکی از دو نفر بود (از مکّه) بیرون راندند، آنگاه که آن دو در غار بودند همان هنگام که به همراهش می‌گفت: مهراس که خداوند با ماست و خداوند آرامش خود را بر او فرو فرستاد و وی را با سپاهی که آنان را نمی‌دیدید پشتیبانی کرد و سخن کافران را فروتر نهاد و سخن خداوند است که فراتر است و خداوند پیروزمندی فرزانه است» سوره توبه، آیه ۴۰.</ref>
#می‌فرماید: {{متن قرآن|إِذْ أَخْرَجَهُ}} و نمی‌فرماید: {{عربی|اذ اخرجهما}} با اینکه با هم بودند اما [[اخراج]] گردید به طور مفرد ذکر شده نه دو نفر.
#[[خداوند]] [[ابوبکر]] را صاحب قرار داده با اینکه در [[قرآن شریف]] توصیفی [[پست‌تر]] از این دیده نشده و به همراه [[کافر]] نیز اطلاق کلمه صاحب شده است. گرچه او [[مصاحب]] [[پیغمبر]] بوده ولی فضیلتی نیست چون [[آیه]] {{متن قرآن|قَالَ لَهُ صَاحِبُهُ وَهُوَ يُحَاوِرُهُ أَكَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ...}}<ref>«همراه وی که با او گفت و گو می‌کرد گفت: آیا به کسی که تو را از خاکی سپس از نطفه‌ای آفرید آنگاه تو را مردی باندام برآورد کفر می‌ورزی؟» سوره کهف، آیه ۳۷.</ref> که خداوند کافر را مصاحب [[مؤمن]] گفته و فرموده: گفت به رفیقش و او [[گفتگو]] می‌کرد با او، آیا کافر شدی با آنکه آفریدت...
#[[سکینه]] بر این دو نفر نازل نشد بلکه [[نور]] سکینه بر [[قلب]] [[پیامبر]]{{صل}} تابید نه بر قلب هر دو؛ لذا می‌فرماید: {{متن قرآن|عَلَيْهِ}} نفرمود: {{عربی|علیهما}}<ref>بصائر الدرجات، ص۵۷.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۲۶.</ref>.
==[[مظلومیت]] پیامبر{{صل}} در رنج‌های پس از [[هجرت]]==
[[پیامبر اکرم]]{{صل}} با [[عزت]] و [[تکریم]] [[وصف]] ناپذیری وارد [[مدینه]] شد و [[انصار]] با آغوش باز [[رهبر]] [[نهضت]] را استقبال کردند و [[حضرت]] در [[منزل]] [[ابو ایوب انصاری]] اسکان موقت یافت. پیامبر{{صل}} در بدو ورود به مدینه با مشکلاتی مواجه بود:
#'''بی‌ماوایی [[مهاجران]]''': از آن [[روز]] که [[مسلمانان]] به مدینه هجرت کردند، گرچه از چنگال [[شکنجه]] گران [[قریش]] [[نجات]] یافتند؛ اما در مقابل با [[سختی]] مرگ‌آور [[فقر]] و بی‌چیزی دست به گریبان شدند؛ زیرا مهاجران از تمام [[مال]] و [[خانه]] و [[خانواده]] خویش [[بریده]] به [[شهر]] [[اسلام]] [[پناه]] آورده بودند. البته [[مردم مدینه]]؛ یعنی [[انصار]]، تا حد ممکن از این پاک‌بازان [[پذیرایی]] کردند، اما [[توانایی مالی]] آن [[روز]] [[مسلمانان]] تا آن حد نبود که بتوانند به [[راحتی]] [[زندگی]] کنند. خصوصاً گروهی اصلاً جا و مکان نیافته، [[پشتیبانی]] به دست نیاورده بودند. به همین دلیل [[پیامبر اکرم]]{{صل}} بعدها که [[مسجدالنبی]] را فراهم کرد در [[مسجد]] گروهی از [[مهاجرین]] را در صفه جا داد و مدتی [[اصحاب صفه]] بر سکویی از مسجد بیتوته می‌کردند.
#'''خطر بالقوه [[کفار]] [[قریش]]''': گرچه پیامبر اکرم با مهاجرتش به [[مدینه]] از [[اذیت]] مستقیم کفار قریش در [[امنیت]] بود و بعد مسافت حدود ۵۰۰ کیلومتر مانع از ادامه شکنجه‌ها می‌شد ولی از آنجا که [[مشرکین قریش]] حیات‌شان را در محو [[دعوت نبوی]] می‌دیدند نمی‌توانستند ساکت بنشینند. کفار قریش از جریان استقبال [[مردم یثرب]] و ایجاد [[دولت]] و [[حکومت]] [[رسول خدا]] با خبر بودند و از طرفی [[نفوذ]] [[کلام]] و [[هدایت‌گری]] [[معجزه]] آسای رسول خدا را می‌شناختند و لذا حضور [[پیامبر]]{{صل}} را در شرایط جدید، با دغدغه کامل و [[نگرانی]] از بسط نفوذ پیامبر{{صل}} در [[قلوب]] [[مردم]] تعقیب می‌کردند و لذا در [[تدبیر]] و [[برنامه‌ریزی]] جهت ایجاد مزاحمت در حکومت نوپای پیامبر{{صل}} بر آمدند.
#'''[[نفاق]] و [[جبهه]] داخلی''': با حضور پیامبر اکرم{{صل}} در مدینه دو دسته از مردم با پیامبر{{صل}} مشکل داشتند. الف: حسودانی که در بین مهاجرین بودند و اصولاً دست به [[عصا]] حرکت می‌کردند و از اول که [[دعوت پیامبر]]{{صل}} آغاز شد با مقاصد [[قدرت]] طلبانه‌ای [[اظهار اسلام]] کردند؛ ولی در [[دل]] [[کفر]] خود را نگه داشتند و چون [[ضرورت]] [[هجرت]] پیش آمد برای تعقیب [[اهداف]] [[شیطانی]] خود با سایر مسلمانان هجرت کردند که در بحث‌های [[آینده]] به تفصیل حال آنها خواهیم پرداخت. ب: حسودانی که در مدینه به دلیل ناخالصی [[نفسانی]] که داشتند، حضور پیامبر{{صل}} را مزاحم اهداف و [[قدرت‌طلبی]] خود می‌دیدند؛ یعنی قبل از [[هجرت پیامبر]]{{صل}} [[سیادت]] و آقایی بر [[قوم]] و [[قبیله]] داشتند و با تشریف فرمایی [[رسول اکرم]]{{صل}} [[گرایش]] [[مردم]] فقط به [[حضرت]] متمرکز شد و بازار آقایی و [[سروری]] آنها کم رنگ گردید و چون از نفسانیات سالم و [[پاکی]] برخوردار نبودند [[کینه]] [[پیامبر]]{{صل}} را به [[دل]] گرفتند و چون مجالی برای بروز این کینه و [[حسادت]] نیافتند، تبدیل به نقاق گردید و همین [[منافقین]] در صحنه‌های مختلف همدیگر را پیدا کردند و در پشت پرده نسبت به جریان [[حق]] و [[دعوت]] [[توحیدی]]، موضع مخالف و [[تمرد]] پیشه کردند. اینها اگر بسط [[قدرت]] پیامبر{{صل}} را [[ضعیف]] می‌دیدند قطعاً کینه‌های خود را علنی می‌کردند و با [[پیغمبر]] درگیر می‌شدند؛ ولی چون اهداف بلند مدتی در دل داشتند [[کینه‌ها]] را زیر خاکستر شرایط موجود پروریدند. [[عبدالله بن ابی]] یکی از شخصیت‌های [[مدینه]] بود؛ ولی در هیچ یک از جنگ‌های خونینی که بین دو تیره بومی مدینه یعنی [[اوس و خزرج]] اتفاق افتاده بود شرکت نداشت و از این رو در نظر [[مردم مدینه]] چهره‌ای مورد [[احترام]] و [[صلح]] [[دوست]] داشت. قبل از اینکه مردم مدینه با [[رسول خدا]] [[پیمان]] ببندند، [[تصمیم]] گرفته بودند که او را به عنوان فرمانروای مدینه برگزینند و حتی تاجی هم برایش ساخته بودند؛ ولی با روابطی که اوس و خزرج با [[پیامبر خدا]] پیدا کردند این تصمیم خود به خود از میان رفت. آنان دیگر [[مظهر]] [[وحدت]] را یافته بودند از این رو کینه رسول خدا در دل عبدالله بن ابی جای گرفت و [[آتش]] [[حسد]] در درونش شعله‌ور شد و استقبال پر [[شکوه]] [[تاریخی]] و بی‌نظیر مردم مدینه بر آتش کینه و حسدش افزود. وقتی پیامبر{{صل}} از قبیله او عبور می‌کرد با آستین جلوی بینی خود را گرفت تا گرد و غباری که بلند شده به بینی او نرود و با [[ناراحتی]] بر خلاف [[قبایل]] دیگر جلو آمد، روی به رسول خدا کرد و گفت: {{عربی|یا هذا اذهب الی الذین غروک و اتوا بک فانزل علیهم و لا تغشنا فی دیارنا}} برو پیش کسانی که تو را [[فریب]] داده‌اند و اینجا ما را فریب مده! [[سعد بن عباده]] از [[بیم]] آنکه مبادا [[رسول خدا]] سخنش را به [[دل]] بگیرد از [[پیامبر]]{{صل}} عذرخواهی کرد و گفت: او این سخن را از روی [[دشمنی]] و [[حسد]] می‌گوید؛ زیرا قرار بود فرمانروای مطلق [[اوس و خزرج]] گردد و اکنون از این جهت متأثر است که [[ریاست]] خود را از بین رفته می‌بیند<ref>سیره ابن هشام، ج۲، ص۵۵۸؛ بحارالانوار، ج۱۹، ص۱۰۸.</ref>. این شخص عملاً [[هدایت]] و [[رهبری]] [[منافقان]] را به عهده گرفت و با هواداران منافقش همواره سعی می‌کردند که در [[نهضت اسلامی]] شکاف ایجاد نمایند.
#'''[[یهود]] ساکن [[مدینه]]''': [[یهودیان]] مدینه در چهار نقطه پراکنده بودند: [[بنی‌قینقاع]] در داخل [[شهر]] اقامت داشتند، [[بنی‌نضیر]] و [[بنی‌قریظه]] در حومه مدینه مقیم بودند و یهودیان [[خیبر]] در دویست کیلومتری از مدینه [[زندگی]] می‌کردند.
رسول خدا با یهودیان مدینه [[پیمان]] زیست [[مسالمت]] آمیز را امضاء کرد. [[حضرت]] با سه گروه معروف یهود پیمان بست و این پیمان از مهم‌ترین نمونه‌های برخورد مسالمت آمیز پیامبر{{صل}} با یهود است، متن این [[قرارداد]] را رسول خدا با سه [[طایفه]] بنی‌نضیر، بنی‌قریظه و بنی‌قینقاع [[امضا]] کرد.
مرحوم [[طبرسی]] نقل کرده است: یهود بنی‌قریظه، بنی‌نضیر و بنی‌قینقاع نزد پیامبر{{صل}} آمدند و گفتند: ای محمد ما را به چه می‌خوانی؟ فرمود: به [[گواهی دادن به توحید]] و [[شهادت]] به این که خدایی جز [[الله]] نیست و [[رسالت]] خودم که من فرستاده او هستم. من کسی هستم که نامم را در [[تورات]] می‌یابید و [[علما]] و دانشمندانتان به شما گفته‌اند که از [[مکه]] [[ظهور]] می‌کنم و به این سنگلاخ (مدینه) کوچ می‌کنم....
یهودیان گفتند: آن چه را گفتی شنیدیم. اکنون آمده‌ایم که با این شرایط با تو [[صلح]] کنیم، که نه با شما باشیم و نه علیه شما، به [[سود]] یا زبان تو نباشیم و کسی را که علیه توست [[یاری]] نکنیم و متعرض یارانت نشویم. تو هم متعرض ما و دوستان‌مان نشوی تا ببینیم کار تو و قومت به کجا می‌انجامد.
[[پیامبر]]{{صل}} خواسته آنان را پذیرفت و میان آنان قراردادی نوشته شد که مضمونش این بود: [[یهودیان]] علیه پیامبر{{صل}} یا یکی از یارانش با زبان، دست، [[اسلحه]]، مرکب، نه پنهانی و نه آشکارا، نه شب و نه [[روز]]، نباید اقدامی انجام دهند و [[خداوند]] بر این [[پیمان]] [[گواه]] و کفیل است. پس اگر [[یهود]] این تعهدات را نادیده بگیرد، [[رسول خدا]] می‌تواند [[خون]] ایشان را بریزد، [[زن]] و فرزندان‌شان را [[اسیر]] کند و اموالشان را [[غنیمت]] بگیرد.
آنگاه برای هر قبیله‌ای از یهودیان نسخه‌ای جداگانه تنظیم شد. [[مسئول]] پیمان [[بنی‌نضیر]]، [[حیی بن اخطب]]، مسئول پیمان [[بنی‌قریظه]]، [[کعب بن اسد]] و مسئول پیمان [[بنی‌قینقاع]]، [[مخیریق]]، بود که هر سه نفر پیمان [[نامه]] را [[امضا]] کردند.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۳۰.</ref>.


== جستارهای وابسته ==
== جستارهای وابسته ==
۷۳٬۳۶۴

ویرایش