|
|
خط ۱۱۲: |
خط ۱۱۲: |
|
| |
|
| [[ترور]] این سه نفر رعبی در [[دل]] [[یهود]] انداخت. البته [[پیامبر]] از بیان [[موعظه]] و [[هدایت]] آنها چیزی فروگذار نکرد و به آنها فرمود: من [[پیامبر خدا]] و فرستاده اویم و این چیزی است که آن را در کتابهای خود خواندهاید؛ ولی [[یهودیان]] همچنان در [[تکذیب]] پیامبر{{صل}} [[اصرار]] داشتند و با چنگ و دندان نشان دادن، اعلام کردند ما مثل [[قریش]] نیستیم که از [[فنون]] [[جنگی]] بیخبر باشیم<ref>زندگانی خاتم النبیین، ص۳۳۶.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۷۸.</ref>. | | [[ترور]] این سه نفر رعبی در [[دل]] [[یهود]] انداخت. البته [[پیامبر]] از بیان [[موعظه]] و [[هدایت]] آنها چیزی فروگذار نکرد و به آنها فرمود: من [[پیامبر خدا]] و فرستاده اویم و این چیزی است که آن را در کتابهای خود خواندهاید؛ ولی [[یهودیان]] همچنان در [[تکذیب]] پیامبر{{صل}} [[اصرار]] داشتند و با چنگ و دندان نشان دادن، اعلام کردند ما مثل [[قریش]] نیستیم که از [[فنون]] [[جنگی]] بیخبر باشیم<ref>زندگانی خاتم النبیین، ص۳۳۶.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۷۸.</ref>. |
|
| |
| ==[[سرنوشت]] [[یهود]] [[بنیقریظه]]==
| |
| بعد از [[جنگ احزاب]] و [[پیروزی]] [[سپاه اسلام]] و متفرق شدن [[سپاه قریش]] و خقت یهود به ویژه بنیقریظه که [[پیمانشکنی]] کرده بودند، [[مؤمنان]] با [[خیال]] آسوده به خانههای خویش بازگشتند تا این پیروزی [[خدادادی]] را [[جشن]] بگیرند؛ اما چند [[ساعت]] بعد، یعنی پس از [[نماز ظهر]] به [[امامت]] [[رسول خدا]]، [[بلال حبشی]] به [[دستور پیامبر]]{{صل}} بر بام [[مسجد]] رفت و فریاد برآورد: هر که [[مطیع]] رسول خدا است، [[نماز عصر]] را در بنیقریظه اقامه کند. مؤمنان با شنیدن این [[پیام]]، هر کاری را که داشتند کنار گذاشتند و خود را به [[مسجدالنبی]] رساندند تا آن [[جماعت]] مکار و [[خیانت]] پیشه را به [[مجازات]] برسانند.
| |
|
| |
| پس از [[اجتماع]] [[مسلمانان]] در مقابل مسجد، [[پیامبر اکرم]] [[پرچم]] [[فرماندهی سپاه]] را به علی{{ع}} سپرد و دستور حرکت به سوی بنیقریظه را صادر کرد. این [[سپاه]] که متشکل از سه هزار پیاده و سی سواره بود عصر آن [[روز]]، محاصره دژهای بنیقریظه را کامل کردند. بنیقریظه کاملاً غافلگیر شده بودند چون [[فکر]] میکردند مسلمانان روزها بلکه ماهها استراحت لازم دارند. چند روز گذشت بیآنکه حملهای صورت گیرد و همین موضوع باعث شد که بنیقریظه اندکی [[امیدوار]] شوند که مسلمانان قصد [[جنگ]] ندارند، بلکه بیشتر مایل به [[گفتگو]] هستند. بنیقریظه [[صلاح]] را در این دیدند که خود، باب گفتگو با مسلمانان را باز کنند؛ لذا به رسول خدا پیشنهاد کردند که اجازه خارج شدن از [[مدینه]] را به آنها بدهد، مشروط به اینکه علاوه بر [[زنان]] و [[کودکان]]، هر چه شترهایشان بتوانند حمل کنند را نیز با خود ببرند.
| |
|
| |
| اما [[پیامبر]]{{صل}} پاسخ داد که جز به [[تسلیم]] بیقید و شرط آنها [[رضایت]] نمیدهد، آنها دوباره پیشنهاد کردند که فقط اجازه خروج [[یهودیان]] را بدهد بیآنکه چیزی با خود ببرند، اما پاسخ پیامبر{{صل}} همان بود: نه! فقط تسلیم بیقید و شرط. بنیقریظه که همه درها را به روی خود بسته میدیدند [[یقین]] کردند که پیامبر{{صل}} از آنها دست بر نمیدارد، [[کعب بن اسد]] رهبرشان به آنها گفت: با این [[بحران]] سه پیشنهاد دارم هر کدام را خواستید بپذیرید:
| |
| #با این [[مردم]] [[بیعت]] کنیم و پیامبرشان را [[تصدیق]] نماییم، به [[خدا]] برای همه ثابت شده که او همان [[پیغمبری]] است که [[انتظار ظهور]] وی را داشتید. آنها گفتند ما از [[تورات]] دست بر نمیداریم و [[دین]] خود را [[تغییر]] نمیدهیم.
| |
| #بیایید [[زنان]] و [[کودکان]] خویش را به [[قتل]] برسانیم و با شمشیرهای کشیده به [[سپاه]] محمد [[حمله]] بریم، بیآنکه نگران خانوادههای خود باشیم، اگر کشته شدیم نگران [[اهل]] و عیال خود نیستیم و اگر [[پیروز]] شدیم، دوباره صاحب [[زن]] و فرزند میشویم. [[یهودیان]] گفتند اگر اینها را بکشیم دیگر [[زندگی]] برای ما چه ارزشی دارد؟
| |
| # کعب گفت: امشب شب [[شنبه]] است و محمد از حمله ما آسوده خاطر است. بیایید همین امشب به آنان حمله بریم، یهودیان گفتند: میخواهی ما را [[مسخ]] کنی؟ [[اختلاف]] و چند دستگی میان [[بنیقریظه]] بالا گرفت و [[نزاع]] شدیدی میان [[احبار]] [[یهود]] در گرفت و آنها پس از بحث و [[جدل]] بسیار به این نتیجه رسیدند که از [[پیغمبر]] بخواهند [[ابولبابه]] را که [[دوست]] بنیقریظه بود نزد آنان بفرستد تا با وی [[مشورت]] کنند.
| |
|
| |
| [[پیامبر]]{{صل}} با این خواسته آنها موافقت کرد و ابولبابه را نزد آنان فرستاد، [[پریشانی]] آنها باعث شد او تحت تأثیر قرار گیرد. یهودیان حیرتزده به او گفتند: ای ابولبابه! محمد فقط [[تسلیم]] بیقید و شرط را از ما میپذیرد، تو برای ما چه پیشنهادی داری؟ ابولبابه بیآنکه بفهمد چه میگوید و چه میکند، به آنان گفت: بپذیرید و در همان حال با انگشت به گلوی خود اشاره کرد و خواست به ایشان بفهماند که این تسلیم به معنای [[مرگ]] حتمی برای شماست. او متوجه [[اشتباه]] خود شد به سرعت از نزد بنیقریظه خارج شد و به [[مسجدالنبی]] رفت و خود را به ستون [[مسجد]] بست و قسم خورد که لب به [[غذا]] و آب نزند تا بمیرد یا اینکه [[خدا]] از گناهش درگذرد و توبهاش را بپذیرد، [[مسلمانان]] که [[منتظر]] بازگشت [[ابولبابه]] بودند متوجه خطای او شدند...
| |
|
| |
| بیست شب از [[محاصره]] [[بنیقریظه]] گذشت و آنها راهی جز تن دادن به خواسته [[پیامبر]]، در پیش خود ندیدند؛ لذا به پیامبر{{صل}} پیغام دادند که ما بیقید و شرط [[تسلیم]] میشویم بدین ترتیب، بنیقریظه گروه گروه از دژهای خود بیرون آمدند و تسلیم شدند. مسلمانان نیز مردان را با طناب بستند و در یکجا جمع کردند و [[زنان]] و [[کودکان]] را طبق [[دستور پیامبر]]{{صل}} به جای دیگری منتقل کردند.
| |
|
| |
| چون اوضاع آرام شد جماعتی از [[قبیله اوس]] به حضور پیامبر{{صل}} آمدند و از [[حضرت]] خواستند که با بنیقریظه همانند [[بنیقینقاع]] (هم [[پیمان]] [[قبیله خزرج]]) [[رفتار]] کند و [[شفاعت]] آنها را در مورد بنیقریظه بپذیرد، پیامبر{{صل}} به ایشان فرمود: ای [[جماعت]] [[اوس]] آیا [[راضی]] هستید که یکی از خود شما را [[حکم]] قرار دهم تا میان من و همپیمان شما بنیقریظه [[قضاوت]] کند؟ گفتند: آری! حضرت فرمود: پس یکی از میان خود را به عنوان حکم برگزینید. آنان در این مورد با مردان بنیقریظه که در بند بودند به [[مشورت]] پرداختند و کسی بهتر از [[رئیس]] قبیله اوس، یعنی [[سعد بن معاذ]] را برای [[حکمیت]] نیافتند.
| |
|
| |
| سعد هنوز در [[خیمه]] زخمیها بود، پیامبر{{صل}} سعد را احضار کرد، در بین راه که او را میآوردند [[اوسیان]] مصرانه از او خواستند که رعایت حال همپیمان آنها را بکند و سعد پافشاری [[جمعیت]] را میشنید و پاسخی نمیداد وقتی [[سعد معاذ]] حضور پیامبر{{صل}} آورده شد پیامبر{{صل}} او را در کنار خود جای داد و جویای حال وی شد و فرمود: سعد، حکم خود را در [[حق]] آنان صادر کن. سعد خطاب به مسلمانان گفت: آیا آنچه من حکم کنم مورد قبول شما خواهد بود و با خدا [[میثاق]] میبندید که بدان عمل کنید؟ مسلمانان گفتند: آری! سعد ضمن [[احترام]] به پیامبر{{صل}} گفت: من [[حکم]] میکنم که مردها کشته، [[اموال]] تقسیم و [[زنان]] و [[کودکان]] به [[اسارت]] گرفته شوند، [[بنیقریظه]] با این حکم به [[وحشت]] افتادند.
| |
|
| |
| [[پیامبر]]{{صل}} دستور فرمود: حکم [[اجرا]] شود... [[حیی بن اخطب]] را همراه کعب بن [[اسد]] آوردند و به [[قتل]] رساندند، بدین ترتیب حکم [[اعدام]] در مورد مردان بنیقریظه اجرا شد و هنوز شب فرا نرسیده بود که همه آنها که بیش از ۶۰۰ نفر بودند به سزای خود رسیدند. سپس [[رسول خدا]] اموال و زنان و کودکان بنیقریظه را میان [[مسلمانان]] تقسیم کرد و دستور داد گروهی از [[اسراء]] را به بلاد نجد و [[شام]] ببرند و به فروش برسانند و به جای آنها اسب و [[سلاح]] خریداری کنند<ref>سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۶، ص۲۱۱.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۲۱۸.</ref>.
| |
|
| |
|
| ==[[مظلومیت]] [[پیامبر]]{{صل}} در همسویی [[یهود]] با [[شیطان]] در [[خیبر]]== | | ==[[مظلومیت]] [[پیامبر]]{{صل}} در همسویی [[یهود]] با [[شیطان]] در [[خیبر]]== |