ماجرای ملاقات اسماعیل بن حسن هرقلی با امام مهدی چیست؟ (پرسش): تفاوت میان نسخهها
ماجرای ملاقات اسماعیل بن حسن هرقلی با امام مهدی چیست؟ (پرسش) (نمایش مبدأ)
نسخهٔ ۲۵ دسامبر ۲۰۲۱، ساعت ۲۰:۲۳
، ۲۵ دسامبر ۲۰۲۱ربات: جایگزینی خودکار متن (-]]]] :::::: +]]]] )
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-{{پرسش غیرنهایی}} {{جعبه اطلاعات پرسش +{{جعبه اطلاعات پرسش)) |
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-]]]] :::::: +]]]] )) |
||
خط ۱۶: | خط ۱۶: | ||
== پاسخ نخست == | == پاسخ نخست == | ||
[[پرونده:13681099.jpg|بندانگشتی|right|100px|[[سید محمد کاظم قزوینی]]]] | [[پرونده:13681099.jpg|بندانگشتی|right|100px|[[سید محمد کاظم قزوینی]]]] | ||
آیتالله '''[[سید محمد کاظم قزوینی]]'''، در کتاب ''«[[امام مهدی از تولد تا بعد از ظهور (کتاب)|امام مهدی از تولد تا بعد از ظهور]]»'' در اینباره گفته است: | |||
«از [[شمس الدین بن اسماعیل هرقلی]] حکایت شده: پدرش، در دوران جوانی، دچار زخمی روی ران چپ خود بود که در ایام بهار، آن زخم باز میشد و خون زیادی از آن بیرون میآمد؛ پس از روستای خود خارج شد و به سوی حله حرکت کرد و در حله، نزد [[سید رضی الدین علی بن طاووس]] رفت و از درد خود شکایت کرد. [[سید بن طاووس]]، پزشکان را برای معاینه اسماعیل فرا خواند و بعد از بررسی، پزشکان گفتند: اگر این زخم، جراحی شود، خطر مرگ وجود دارد و درصد موفقیت عمل، کم است. سپس [[اسماعیل هرقلی]] با [[سید بن طاووس]] برای مراجعه به پزشکان حاذق به بغداد رفتند و جواب آنها نیز، همان جواب بود. اسماعیل برای توسل به [[امام زمان]] {{ع}} و شفا گرفتن از آن حضرت، رهسپار [[سامرا]] شد. بعد از چند روز، کنار دجله رفت و در آن غسل کرد و لباس پاکیزهای پوشید در آن جا به ۴ اسب سوار برخورد کرد که یکی از آنها، نیزهای به دست داشت و لباس بلندی پوشیده بود. آن سوارِ نیزه به دست به طرف اسماعیل آمد و ۳ نفر دیگر، دو طرف جاده ایستاده بودند و به اسماعیل سلام کردند؛ سوارِ نیزه به دست از اسماعیل پرسید: تو فردا به سوی خانوادهات بر میگردی؟ اسماعیل گفت: بله. آن گاه آن شخص به اسماعیل گفت: جلو بیا تا ببینم چه چیزی تو را اذیت میکند. سپس به بدن اسماعیل دست کشید تا اینکه دستش به جای زخم رسید، آن را فشار داد و سپس بر اسبش سوار شد. یکی از آن ۳ نفر گفت:ای اسماعیل! خوب شدی. اسماعیل از اینکه، آنها نام او را میدانند، تعجب کرد؛ ولی توجهی به آن نکرد و گفت: خداوند، من و شما را رستگار کند! آن گاه یکی از آن مردان به اسماعیل گفت: این مرد، [[امام]] توست و اشاره به کسی کرد که دست به پای اسماعیل کشیده بود. اسماعیل جلو رفت و پای [[امام]] را بغل گرفت و بوسید؛ [[امام]]{{ع}} با لطف و مهربانی به او فرمود: برگرد. اسماعیل گفت: هرگز از تو جدا نمیشوم! [[امام]] {{ع}} فرمود: مصلحت این است که برگردی. اما اسماعیل، همان کلام اولش را تکرار کرد. یکی از آن ۳ نفر گفت: اسماعیل خجالت نمیکشی؟ [[امام]]{{ع}} به تو میفرماید، برگرد و تو با او مخالفت میکنی؟! آن گاه اسماعیل آن جا ایستاد و [[امام]]{{ع}} به او فرمود: هنگامی که به بغداد رسیدی، مستنصر، حاکم عباسی تو را خواهد خواست؛ آن گاه که پیش او رفتی و به تو چیزی داد، آن را نگیر و به پسر ما، رضیاز شمس الدین بن اسماعیل هرقلی حکایت شده: پدرش، در دوران جوانی، دچار زخمی روی ران چپ خود بود که در ایام بهار، آن زخم باز میشد و خون زیادی از آن بیرون میآمد؛ پس از روستای خود خارج شد و به سوی حله حرکت کرد و در حله، نزد سید رضی الدین علی بن طاووس رفت و از درد خود شکایت کرد. سید بن طاووس، پزشکان را برای معاینه اسماعیل فرا خواند و بعد از بررسی، پزشکان گفتند: اگر این زخم، جراحی شود، خطر مرگ وجود دارد و درصد موفقیت عمل، کم است. سپس اسماعیل هرقلی با سید بن طاووس برای مراجعه به پزشکان حاذق به بغداد رفتند و جواب آنها نیز، همان جواب بود. اسماعیل برای توسل به [[امام زمان]] {{ع}} و شفا گرفتن از آن حضرت، رهسپار سامراء شد. بعد از چند روز، کنار دجله رفت و در آن غسل کرد و لباس پاکیزهای پوشید در آن جا به ۴ اسب سوار برخورد کرد که یکی از آنها، نیزهای به دست داشت و لباس بلندی پوشیده بود. آن سوارِ نیزه به دست به طرف اسماعیل آمد و ۳ نفر دیگر، دو طرف جاده ایستاده بودند و به اسماعیل سلام کردند؛ سوارِ نیزه به دست از اسماعیل پرسید: تو فردا به سوی خانوادهات بر میگردی؟ اسماعیل گفت: بله. آن گاه آن شخص به اسماعیل گفت: جلو بیا تا ببینم چه چیزی تو را اذیت میکند. سپس به بدن اسماعیل دست کشید تا اینکه دستش به جای زخم رسید، آن را فشار داد و سپس بر اسبش سوار شد. یکی از آن ۳ نفر گفت:ای اسماعیل! خوب شدی. اسماعیل از اینکه، آنها نام او را میدانند، تعجب کرد؛ ولی توجهی به آن نکرد و گفت: خداوند، من و شما را رستگار کند! آن گاه یکی از آن مردان به اسماعیل گفت: این مرد، [[امام]] توست و اشاره به کسی کرد که دست به پای اسماعیل کشیده بود. اسماعیل جلو رفت و پای [[امام]] را بغل گرفت و بوسید؛ [[امام]]{{ع}} با لطف و مهربانی به او فرمود: برگرد. اسماعیل گفت: هرگز از تو جدا نمیشوم! [[امام]]{{ع}} فرمود: مصلحت این است که برگردی. اما اسماعیل، همان کلام اولش را تکرار کرد. یکی از آن ۳ نفر گفت: اسماعیل خجالت نمیکشی؟ [[امام]]{{ع}} به تو میفرماید، برگرد و تو با او مخالفت میکنی؟! آن گاه اسماعیل آن جا ایستاد و [[امام]]{{ع}} به او فرمود: هنگامی که به بغداد رسیدی، مستنصر، حاکم عباسی تو را خواهد خواست؛ آن گاه که پیش او رفتی و به تو چیزی داد، آن را نگیر و به پسر ما، "رضی" بگو، نامهای برای علی بن عوض بنویسد و من به او سفارش میکنم، آنچه را میخواهی به تو بدهد. سپس [[امام]]{{ع}} و یارانش، اسماعیل را ترک کردند و به مسیرشان ادامه دادند و اسماعیل به شهر [[امام هادی]]{{ع}} و [[امام عسکری]]{{ع}} رفت و در آن جا با برخی از مردم ملاقات کرد و از آنها درباره ۴ سوار سؤال کرد. گفتند: شاید آنها از بزرگان و صاحب نعمتان این منطقه باشند. اسماعیل به آنها گفت: او، خودِ [[امام زمان]] {{ع}} است. آنها گفتند: آیا بیماری که داشتی را به او نشان دادی؟ اسماعیل گفت: او با دستش، آن را لمس کرد. آن گاه لباس را از پایش بیرون آورد و اثری از آن مریضی ندید؛ شک کرد شاید زخم در پای دیگرش است و لباس را از پای دیگرش هم بیرون آورد و چیزی دیده نشد؛ مردم به سوی او هجوم آوردند و پیراهنش را به قصد تبرک، تکه تکه کردند. از جانب حاکم عباسی، مردی آمد و از اسم و تاریخ بازگشت او به بغداد سؤال کرد؟ و اسماعیل، همه چیز را به او جواب داد. بعد از یک روز، اسماعیل از شهر [[سامرا]] خارج شد و به سوی بغداد رفت و زمانی که به بغداد رسید، دید مردم بر دروازه خارج شهر تجمع کردهاند و از هر کس که وارد شهر میشود، نام، نسب و مکانی که از آن جا میآید را میپرسند؟ از او، نامش را پرسیدند و او همه چیز را برای آنها تعریف کرد؛ مردم بر سر او ریختند و لباس هایش را برای تبرک، تکه، تکه کردند؛ به بغداد رسید در حالی که نزدیک بود از ازدحام جمعیت بمیرد. [[سید بن طاوس]]، همراه آن عده بود؛ مردم را از او دور کردند، زمانی که سید، او را دید، گفت: آیا درباره تو میگویند؟ گفت: بله. سپس از مرکبش پایین آمد، ران اسماعیل را دید؛ اما اثری از آن زخم نبود و بیهوش شد. زمانی که به هوش آمد، دست اسماعیل را گرفت و گریه کنان او را پیش وزیر برد و گفت: این برادر من و نزدیکتر از همه مردم به قلب من است. وزیر از او پرسید و اسماعیل هم، داستان را تعریف کرد؛ آن گاه وزیر، پزشکانی را فراخواند که زخم را قبل از این واقعه، معاینه کرده بودند و گفته بودند که دوایی، جز قطع کردن پا نیست و آن هم، خطر مرگ دارد. به آنها گفت: بر فرض قطع شدن و نمردن در چه مدت زمانی خوب میشد؟ گفتند: در ۲ ماه، جای آن حفرهای سفید باقی میماند و در آن محل، دیگر مو نمیروید! وزیر از آنها پرسید: چه زمانی زخم را دیدید؟ آنها گفتند: ۱۰ روز است. وزیر، ران اسماعیل را دید و در آن، اثری از زخم ندید، یکی از پزشکان فریاد زد: این کار [[حضرت مسیح]]{{ع}} است! وزیر گفت: این کار شما نیست؛ ما میدانیم، کار چه کسی است. سپس حاکم عباسی از اسماعیل پرسید، داستانش چیست؟ اسماعیل، جریان را برای او تعریف کرد و حاکم دستور داد، ۱۰۰۰ دینار به او بدهند و به او گفت: این دینارها را بگیر و انفاق کن. اسماعیل گفت: جرأت ندارم که یکی از آنها را از تو بگیرم. مستنصر با تعجب گفت: از چه میترسی؟! اسماعیل گفت: از آن کسی که مرا شفا داد؛ چون او گفته است، از مستنصر چیزی نگیر. مستنصر گریه کرد، ناراحت شد و اسماعیل در حالی که چیزی از او نگرفته بود از نزدش بیرون آمد. [[شمس الدین بن اسماعیل هرقلی]] گفت: من ران پدرم را بعد از آنکه خوب شده بود، دیدم و هیچ اثری روی آن نبود و در همان جا، مو روییده بود<ref>بحار؛ مجلسی؛ ج ۵۲، صص ۶۱- ۶۴.</ref>»<ref>[[سید محمد کاظم قزوینی|قزوینی، سید محمد کاظم]]، [[امام مهدی از تولد تا بعد از ظهور (کتاب)|امام مهدی از تولد تا بعد از ظهور]]، ص ۲۴۰-۲۴۳.</ref>. | «از [[شمس الدین بن اسماعیل هرقلی]] حکایت شده: پدرش، در دوران جوانی، دچار زخمی روی ران چپ خود بود که در ایام بهار، آن زخم باز میشد و خون زیادی از آن بیرون میآمد؛ پس از روستای خود خارج شد و به سوی حله حرکت کرد و در حله، نزد [[سید رضی الدین علی بن طاووس]] رفت و از درد خود شکایت کرد. [[سید بن طاووس]]، پزشکان را برای معاینه اسماعیل فرا خواند و بعد از بررسی، پزشکان گفتند: اگر این زخم، جراحی شود، خطر مرگ وجود دارد و درصد موفقیت عمل، کم است. سپس [[اسماعیل هرقلی]] با [[سید بن طاووس]] برای مراجعه به پزشکان حاذق به بغداد رفتند و جواب آنها نیز، همان جواب بود. اسماعیل برای توسل به [[امام زمان]] {{ع}} و شفا گرفتن از آن حضرت، رهسپار [[سامرا]] شد. بعد از چند روز، کنار دجله رفت و در آن غسل کرد و لباس پاکیزهای پوشید در آن جا به ۴ اسب سوار برخورد کرد که یکی از آنها، نیزهای به دست داشت و لباس بلندی پوشیده بود. آن سوارِ نیزه به دست به طرف اسماعیل آمد و ۳ نفر دیگر، دو طرف جاده ایستاده بودند و به اسماعیل سلام کردند؛ سوارِ نیزه به دست از اسماعیل پرسید: تو فردا به سوی خانوادهات بر میگردی؟ اسماعیل گفت: بله. آن گاه آن شخص به اسماعیل گفت: جلو بیا تا ببینم چه چیزی تو را اذیت میکند. سپس به بدن اسماعیل دست کشید تا اینکه دستش به جای زخم رسید، آن را فشار داد و سپس بر اسبش سوار شد. یکی از آن ۳ نفر گفت:ای اسماعیل! خوب شدی. اسماعیل از اینکه، آنها نام او را میدانند، تعجب کرد؛ ولی توجهی به آن نکرد و گفت: خداوند، من و شما را رستگار کند! آن گاه یکی از آن مردان به اسماعیل گفت: این مرد، [[امام]] توست و اشاره به کسی کرد که دست به پای اسماعیل کشیده بود. اسماعیل جلو رفت و پای [[امام]] را بغل گرفت و بوسید؛ [[امام]]{{ع}} با لطف و مهربانی به او فرمود: برگرد. اسماعیل گفت: هرگز از تو جدا نمیشوم! [[امام]] {{ع}} فرمود: مصلحت این است که برگردی. اما اسماعیل، همان کلام اولش را تکرار کرد. یکی از آن ۳ نفر گفت: اسماعیل خجالت نمیکشی؟ [[امام]]{{ع}} به تو میفرماید، برگرد و تو با او مخالفت میکنی؟! آن گاه اسماعیل آن جا ایستاد و [[امام]]{{ع}} به او فرمود: هنگامی که به بغداد رسیدی، مستنصر، حاکم عباسی تو را خواهد خواست؛ آن گاه که پیش او رفتی و به تو چیزی داد، آن را نگیر و به پسر ما، رضیاز شمس الدین بن اسماعیل هرقلی حکایت شده: پدرش، در دوران جوانی، دچار زخمی روی ران چپ خود بود که در ایام بهار، آن زخم باز میشد و خون زیادی از آن بیرون میآمد؛ پس از روستای خود خارج شد و به سوی حله حرکت کرد و در حله، نزد سید رضی الدین علی بن طاووس رفت و از درد خود شکایت کرد. سید بن طاووس، پزشکان را برای معاینه اسماعیل فرا خواند و بعد از بررسی، پزشکان گفتند: اگر این زخم، جراحی شود، خطر مرگ وجود دارد و درصد موفقیت عمل، کم است. سپس اسماعیل هرقلی با سید بن طاووس برای مراجعه به پزشکان حاذق به بغداد رفتند و جواب آنها نیز، همان جواب بود. اسماعیل برای توسل به [[امام زمان]] {{ع}} و شفا گرفتن از آن حضرت، رهسپار سامراء شد. بعد از چند روز، کنار دجله رفت و در آن غسل کرد و لباس پاکیزهای پوشید در آن جا به ۴ اسب سوار برخورد کرد که یکی از آنها، نیزهای به دست داشت و لباس بلندی پوشیده بود. آن سوارِ نیزه به دست به طرف اسماعیل آمد و ۳ نفر دیگر، دو طرف جاده ایستاده بودند و به اسماعیل سلام کردند؛ سوارِ نیزه به دست از اسماعیل پرسید: تو فردا به سوی خانوادهات بر میگردی؟ اسماعیل گفت: بله. آن گاه آن شخص به اسماعیل گفت: جلو بیا تا ببینم چه چیزی تو را اذیت میکند. سپس به بدن اسماعیل دست کشید تا اینکه دستش به جای زخم رسید، آن را فشار داد و سپس بر اسبش سوار شد. یکی از آن ۳ نفر گفت:ای اسماعیل! خوب شدی. اسماعیل از اینکه، آنها نام او را میدانند، تعجب کرد؛ ولی توجهی به آن نکرد و گفت: خداوند، من و شما را رستگار کند! آن گاه یکی از آن مردان به اسماعیل گفت: این مرد، [[امام]] توست و اشاره به کسی کرد که دست به پای اسماعیل کشیده بود. اسماعیل جلو رفت و پای [[امام]] را بغل گرفت و بوسید؛ [[امام]]{{ع}} با لطف و مهربانی به او فرمود: برگرد. اسماعیل گفت: هرگز از تو جدا نمیشوم! [[امام]]{{ع}} فرمود: مصلحت این است که برگردی. اما اسماعیل، همان کلام اولش را تکرار کرد. یکی از آن ۳ نفر گفت: اسماعیل خجالت نمیکشی؟ [[امام]]{{ع}} به تو میفرماید، برگرد و تو با او مخالفت میکنی؟! آن گاه اسماعیل آن جا ایستاد و [[امام]]{{ع}} به او فرمود: هنگامی که به بغداد رسیدی، مستنصر، حاکم عباسی تو را خواهد خواست؛ آن گاه که پیش او رفتی و به تو چیزی داد، آن را نگیر و به پسر ما، "رضی" بگو، نامهای برای علی بن عوض بنویسد و من به او سفارش میکنم، آنچه را میخواهی به تو بدهد. سپس [[امام]]{{ع}} و یارانش، اسماعیل را ترک کردند و به مسیرشان ادامه دادند و اسماعیل به شهر [[امام هادی]]{{ع}} و [[امام عسکری]]{{ع}} رفت و در آن جا با برخی از مردم ملاقات کرد و از آنها درباره ۴ سوار سؤال کرد. گفتند: شاید آنها از بزرگان و صاحب نعمتان این منطقه باشند. اسماعیل به آنها گفت: او، خودِ [[امام زمان]] {{ع}} است. آنها گفتند: آیا بیماری که داشتی را به او نشان دادی؟ اسماعیل گفت: او با دستش، آن را لمس کرد. آن گاه لباس را از پایش بیرون آورد و اثری از آن مریضی ندید؛ شک کرد شاید زخم در پای دیگرش است و لباس را از پای دیگرش هم بیرون آورد و چیزی دیده نشد؛ مردم به سوی او هجوم آوردند و پیراهنش را به قصد تبرک، تکه تکه کردند. از جانب حاکم عباسی، مردی آمد و از اسم و تاریخ بازگشت او به بغداد سؤال کرد؟ و اسماعیل، همه چیز را به او جواب داد. بعد از یک روز، اسماعیل از شهر [[سامرا]] خارج شد و به سوی بغداد رفت و زمانی که به بغداد رسید، دید مردم بر دروازه خارج شهر تجمع کردهاند و از هر کس که وارد شهر میشود، نام، نسب و مکانی که از آن جا میآید را میپرسند؟ از او، نامش را پرسیدند و او همه چیز را برای آنها تعریف کرد؛ مردم بر سر او ریختند و لباس هایش را برای تبرک، تکه، تکه کردند؛ به بغداد رسید در حالی که نزدیک بود از ازدحام جمعیت بمیرد. [[سید بن طاوس]]، همراه آن عده بود؛ مردم را از او دور کردند، زمانی که سید، او را دید، گفت: آیا درباره تو میگویند؟ گفت: بله. سپس از مرکبش پایین آمد، ران اسماعیل را دید؛ اما اثری از آن زخم نبود و بیهوش شد. زمانی که به هوش آمد، دست اسماعیل را گرفت و گریه کنان او را پیش وزیر برد و گفت: این برادر من و نزدیکتر از همه مردم به قلب من است. وزیر از او پرسید و اسماعیل هم، داستان را تعریف کرد؛ آن گاه وزیر، پزشکانی را فراخواند که زخم را قبل از این واقعه، معاینه کرده بودند و گفته بودند که دوایی، جز قطع کردن پا نیست و آن هم، خطر مرگ دارد. به آنها گفت: بر فرض قطع شدن و نمردن در چه مدت زمانی خوب میشد؟ گفتند: در ۲ ماه، جای آن حفرهای سفید باقی میماند و در آن محل، دیگر مو نمیروید! وزیر از آنها پرسید: چه زمانی زخم را دیدید؟ آنها گفتند: ۱۰ روز است. وزیر، ران اسماعیل را دید و در آن، اثری از زخم ندید، یکی از پزشکان فریاد زد: این کار [[حضرت مسیح]]{{ع}} است! وزیر گفت: این کار شما نیست؛ ما میدانیم، کار چه کسی است. سپس حاکم عباسی از اسماعیل پرسید، داستانش چیست؟ اسماعیل، جریان را برای او تعریف کرد و حاکم دستور داد، ۱۰۰۰ دینار به او بدهند و به او گفت: این دینارها را بگیر و انفاق کن. اسماعیل گفت: جرأت ندارم که یکی از آنها را از تو بگیرم. مستنصر با تعجب گفت: از چه میترسی؟! اسماعیل گفت: از آن کسی که مرا شفا داد؛ چون او گفته است، از مستنصر چیزی نگیر. مستنصر گریه کرد، ناراحت شد و اسماعیل در حالی که چیزی از او نگرفته بود از نزدش بیرون آمد. [[شمس الدین بن اسماعیل هرقلی]] گفت: من ران پدرم را بعد از آنکه خوب شده بود، دیدم و هیچ اثری روی آن نبود و در همان جا، مو روییده بود<ref>بحار؛ مجلسی؛ ج ۵۲، صص ۶۱- ۶۴.</ref>»<ref>[[سید محمد کاظم قزوینی|قزوینی، سید محمد کاظم]]، [[امام مهدی از تولد تا بعد از ظهور (کتاب)|امام مهدی از تولد تا بعد از ظهور]]، ص ۲۴۰-۲۴۳.</ref>. |