پرش به محتوا

کرامات امام جواد در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
خط ۲۵۲: خط ۲۵۲:
امام{{ع}}، پس از [[پذیرفتن]] تقاضای من، حرکت کرد و رفت. من تمام آن شب را به امام{{ع}} و تقاضای خویش می‌اندیشیدم. پاسی از شب باقی مانده بود که امام{{ع}} از سفر بازگشته، [[انگشتر]] را از برادرم گرفته و برایم آورد.
امام{{ع}}، پس از [[پذیرفتن]] تقاضای من، حرکت کرد و رفت. من تمام آن شب را به امام{{ع}} و تقاضای خویش می‌اندیشیدم. پاسی از شب باقی مانده بود که امام{{ع}} از سفر بازگشته، [[انگشتر]] را از برادرم گرفته و برایم آورد.
این داستان دلیلی بر [[حقانیت]] و امامت آن [[حضرت]] محسوب شد<ref>دلائل الامامة، ص۳۹۹، ح۳۵۲؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۶۱.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۴.</ref>
این داستان دلیلی بر [[حقانیت]] و امامت آن [[حضرت]] محسوب شد<ref>دلائل الامامة، ص۳۹۹، ح۳۵۲؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۶۱.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۴.</ref>
==[[شفای بیماران]]==
===شبیه فطرس===
[[شهر مدینه]] زادگاه بسیاری از [[پیشوایان معصوم]] [[شیعه]] است و علاقه فراوان آنان به این [[شهر]]، از پیوندی عمیق میان [[امامان معصوم]]{{عم}} و [[رسول خدا]]{{صل}} حکایت می‌کند.
[[امام رضا]]{{ع}}، چونان دیگر [[پدران]] بزرگوارش، به [[هجرت]] از شهری مجبور می‌شود که میزبان همه خاطرات دوران [[طفولیت]] و پس از آن می‌باشد.
او در این هجرت ابتدا به [[شهر مکه]] می‌رود و [[خانه خدا]] را [[زیارت]] می‌کند. در مدت اقامت در کنار خانه خدا، [[دوستداران]] و [[پیروان مکتب اهل بیت]] گرداگرد وجود [[حضرت]] جمع می‌شدند، از [[دانش]] و [[برکات]] وجودی‌اش بهره می‌بردند و هر مشکلی را به وسیله آن حضرت حل می‌کردند. [[بیماران]] [[روحی]] و جسمی او را طبیب مشکل‌گشا دانسته، برای بهبودی به او مراجعه می‌کردند.
[[محمد بن سنان]] می‌گوید: بر اثر چشم درد، رفته رفته [[بینایی]] خود را از دست داده بودم. خدمت [[امام]] رسیدم و مشکل کم‌بینایی خویش را مطرح نمودم.
امام{{ع}}، پس از شنیدن سخنان من، کاغذی خواست و نامه‌ای به فرزند بزرگوارش، [[جواد الائمه]]{{عم}}، که در [[مدینه]] بود، نوشت و به دست یکی از خادمانش سپرد و فرمود: همراه این [[خادم]] به مدینه برو و داستان این [[نامه]] را برای کسی بازگو مکن.
هنگامی که فاصله میان [[مکه]] و مدینه را می‌پیمودم، با خود می‌اندیشیدم و می‌گفتم: طفل خردسال که سواد [[خواندن و نوشتن]] ندارد. چرا [[حضرت رضا]]{{ع}} برای فرزند خردسالش نامه می‌نویسد؟ گویا این حرکت [[راز]] و رمزی دارد که من به آن [[آگاهی]] ندارم.
پس از گذشت زمانی اندک به شهر مدینه وارد شدیم و به منزلی که فرزند خردسال امام رضا{{ع}} در آن [[زندگی]] می‌کرد، رفتیم.
خدمتکار [[خانه]]، پس از آگاهی از نامه و دستور حضرت رضا{{ع}}، وارد اتاقی شد و لحظاتی بعد، در حالی که [[کودکی]] خردسال را در آغوش گرفته بود، به سوی ما آمد.
با دیدن او [[یقین]] کردم که مخاطب نامه من کسی جز او نیست، نامه را تقدیم کردم. آن را به خآدمی که در کنارش نشسته بود، سپرد و دستور داد تا [[نامه]] را بگشاید.
[[خادم]] نامه را گشود و روبه‌روی او نگاه داشت. او چشم‌های مبارکش را به نامه دوخت و از اول تا آخر آن را خواند. گاهی، در میان خواندن نامه، سرش را به سوی [[آسمان]] بلند می‌کرد و کلماتی بر زبان جاری می‌نمود. پس از پایان یافتن نامه، با زبانی ملیح و [[زیبا]] به من فرمود: ای [[محمد بن سنان]]، حال عمومی چشمانت چطور است؟
گفتم: ای فرزند [[رسول خدا]]، چشمانم [[ضعیف]] گشته، [[بینایی]] آن بسیار کم شده است.
فرمود تا نزدیک‌تر بروم. [[اطاعت]] کرده، کنار [[حضرت]] نشستم. دست‌های کوچکش را بالا آورد و بر پلک‌های چشمم کشید. نورانیتی [[احساس]] کردم که در [[دوران جوانی]] ندیده بودم، [[شوق]] زایدالوصفی مرا فرا گرفته بود. ناخودآگاه به دست و پای مبارکش افتاده و آنها را مرتب بوسیدم، فریاد برآوردم: [[خداوند]] تو را بزرگ [[امت]] قرار دهد؛ همان‌گونه که [[عیسی]]، [[فرزند مریم]]{{س}} در [[کودکی]] و در گهواره سخن گفت و خداوند او را بزرگ امت و [[پیامبر]] زمانش قرار داد؛ ای کسی که شبیه صاحب فطرس هستی!
محمد بن سنان می‌گوید: از آن پس، چشمانم در [[سلامت]] و بینایی کامل قرار گرفت. افرادی که سابقه [[بیماری]] [[چشم]] مرا می‌دانستند، [[تعجب]] می‌کردند و مدام علت آن را می‌پرسیدند تا این که مجبور شدم [[راز]] نامه و [[کرامت]] [[حضرت جواد]]{{ع}} را افشا نمایم.
افشا نمودن [[معجزه امام]]{{ع}}، که مرا از آن [[نهی]] فرموده بود، موجب [[محرومیت]] من از [[نعمت]] بزرگ بینایی شد؛ زیرا از فرموده [[امام]]{{ع}} [[تخلف]] کردم.
محمد بن مرزبان می‌گوید: روزی به محمد بن سنان گفتم: معنای سخنی که هنگام مراجعت از محضر [[امام جواد]]{{ع}} بر زبان جاری کردی، چه بود؟
گفت: کدام سخن؟
گفتم: به آن حضرت خطاب کردی: ای شبیه فطرس!
گفت: داستان فرشته‌ای از [[فرشتگان الهی]] است که مورد [[غضب]] واقع شد و بال و پرش [[شکست]]. سپس او را در جزیره‌ای رها نمودند تا اینکه [[زمان]] ولادت [[سیدالشهداء]]، [[امام حسین]]{{ع}} فرا رسید. [[فرشتگان]]، به [[امر الهی]] و برای تهنیت و تبریک میلاد [[نور]] چشم [[رسول خدا]]{{صل}} به محضر وی شرفیاب می‌شدند. فطرس، [[فرشته]] تبعیدی از این خبر [[آگاه]] شد.
[[جبرئیل]]، که [[دوست]] فطرس بود، به وی پیشنهاد کرد تا بر بال‌های او بنشیند و [[خدمت]] [[پیامبر اسلام]]{{صل}} برسد، شاید مورد [[شفاعت]] قرار گیرد و [[خداوند]] [[توبه]] او را بپذیرد.
فُطرس بر بال‌های جبرئیل سوار شد و خدمت رسول خدا{{صل}} رسید و ضمن تبریک ولادت فرزندش، داستان شکسته شدن بال‌هایش را بیان نمود.
[[پیامبر اکرم]]{{صل}} فرمود: شفای تو به دست فرزند گهواره‌نشین من است.
چنان‌چه می‌خواهی مانند دیگر [[فرشتگان الهی]] به جایگاه نخست خود برگردی، باید خود را به گهواره او نزدیک و بال‌هایت را به [[بدن]] حسین من بچسبانی تا خداوند، به [[برکت]] او، [[سلامتی]] را به تو بازگرداند. فطرس نیز مطابق [[دستور پیامبر]]{{صل}} عمل کرد و خداوند بال‌هایش را به او باز گرداند.
ای [[محمد بن مرزبان]]، مقصود من از شبیه فطرس این بود که خداوند به برکت [[امام جواد]]{{ع}} خردسال، چشم‌های مرا [[شفا]] داد و او نیز همانند جدش، امام حسین{{ع}}، در سن [[طفولیت]] و [[کودکی]] [[عظمت]] خویش را نشان داد<ref>رجال کشی، ص۵۸۲، ح۱۰۹۲، و ص۵۸۳، ح۱۰۹۳؛ دلائل الامامة، ص۴۰۲، ح۳۶۱؛ اثبات الوصیة، ص۲۱۰؛ فلاح السائل، «مقدمة الکتاب» ص۱۳؛ الهدایة الکبری، ص۳۰۰؛ تنقیح المقال، ج۳، ص۱۲۷؛ انوار البهیة، ص۲۵۳؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۶۶، ح۴۳؛ ص۶۷، ح۴۴؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۱، ح۲۳۷۰.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۴.</ref>
===شفای [[نابینا]]===
[[نابینایی]] [[چشم]] فرزند رنجی مضاعف به [[قلب]] و [[روح]] [[مادر]] وارد ساخته بود. او هر وقت به صورت فرزندش نگاه می‌کرد، از عمق [[جان]] [[آرزو]] می‌نمود که ای کاش روزی این [[چشم‌ها]] باز شوند و فرزندم نیز همانند سایر [[فرزندان]]، بتواند ببیند، بدود و [[بازی]] کند!
سرانجام [[تصمیم]] می‌گیرد محضر [[حجت خدا]]، [[حضرت جواد الائمه]]{{ع}} مشرف شود.
او فرزندش را در آغوش می‌گیرد و به طرف [[خانه]] آن [[حضرت]] حرکت می‌کند، وارد خانه می‌شود و فرزندش را در برابر [[امام جواد]]{{ع}} قرار می‌دهد و می‌گوید: ای فرزند [[رسول خدا]]! می‌دانم در پیشگاه [[خداوند]] مقامی بزرگ و جایگاهی بس ارجمند داری! دوست دارم به من و فرزندم عنایتی کنی. جگرگوشه‌ام از [[نعمت]] [[بینایی]] [[محروم]] است و شنیده‌ام [[بیماران]] بسیار به اینجا آمده‌اند و [[شفا]] گرفته‌اند.
امام جواد{{ع}} به صورت فرزند نگاهی کرد. سپس دست مبارکش را بلند کرده، بر صورت [[کودک]] [[نابینا]] کشید.
[[عماره بن زید]]، که قصه را [[روایت]] می‌کند، می‌گوید: هنوز [[امام]]{{ع}} دست مبارکش را برنداشته بود که دیدم کودک نابینا از جایش برخاست و مانند کسی که هیچ‌گونه معلولیتی ندارد، شروع به دویدن نمود. گویا می‌خواست فریاد برآورد که ای [[مادر]]! ببین چشم‌هایم شفا پیدا کرده و می‌توانم همه چیز را ببینم<ref>دلائل الإمامة، ص۴۰۰، ح۳۵۵؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۲، ح۲۳۶۰.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۷.</ref>
===شفای [[ناشنوا]]===
یکی از مردان [[روزگار]] امام جواد{{ع}}، به نام [[ابوسلمه]]، به تدریج نیروی [[شنوایی]] خود را از دست داده بود.
او می‌گوید: پیشاپیش خبر ناشنوایی من به امام جواد{{ع}} رسیده بود. در یکی از روزها، برای [[دیدار]] و [[زیارت]] وی، محضرش شرفیاب شدم. پس از [[سلام]] و [[احوالپرسی]]، مرا نزد خود [[دعوت]] کرد. نزدیک رفتم و کنار وی نشستم.
امام{{ع}} دست مبارکش را به سر و گوش‌هایم کشید و فرمود: حالا بشنو و دقت کن!
[[احساس]] کردم، به سبب [[برکت]] و [[کرامت امام جواد]]{{ع}}، در وضعیت بالاتر از حد معمول و متعارف قرار گرفته‌ام و [[قدرت]] شنوایی من چند برابر شده است و صداها را به [[راحتی]] می‌شنوم<ref>مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۹۰؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۷، ضمن ح۳۱؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۶، ح۲۳۷۵.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۸.</ref>
===[[شفای بیمار]] [[مبتلا]] به درد زانو===
[[ابوبکر بن اسماعیل]] می‌گوید: به امام جواد{{ع}} عرض کردم: [[کنیز]] یا دختری دارم که در ناحیه زانو احساس درد می‌کند، و این امر موجب [[ناراحتی]] او شده است.
فرمود: او را نزد من بیاور. او را نزد [[حضرت]] بردم.
سؤال کرد: از چه ناراحتی؟ گفت: درد زانویم مرا [[اذیت]] می‌کند.
امام{{ع}} از روی [[لباس]] دست مبارکش را بر زانویش کشید. پس از آن از درد زانو [[شکایت]] نکرد و [[شفا]] گرفت<ref>خرایج و جرائح، ج۱، ص۳۷۶، ح۳؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۶، ح۲۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۲، ح۴۰؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۰، ح۳.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۸.</ref>
===[[شفای بیمار]] [[مبتلا]] به تنگی نفس===
[[محمد بن عمر بن واقد رازی]] می‌گوید: برادرم به [[بیماری]] تنگی نفس مبتلا بود و به [[سختی]] نفس می‌کشید. روزی همراه برادرم [[خدمت]] [[امام جواد]]{{ع}} رسیدم و مشکل بیماری برادرم را به عرض ایشان رساندم و تقاضا کردم برای شفای بیماری او [[دعا]] کند.
[[امام]]{{ع}} بی‌درنگ فرمود: [[خداوند]] [[عافیت]] و [[سلامت]] را به او بازگرداند.
با دعای [[حضرت]]، برادرم از بیماری [[نجات]] یافت. از [[محضر امام]] بیرون آمدیم و او تا پایان [[عمر]] هیچ‌گاه به آن بیماری دچار نگشت.
[[محمد بن عمر]] می‌گوید: من نیز در قسمت کمر و بالای ران پا، دردی [[احساس]] می‌کردم که هفته‌ای چند بار موجب [[آزار]] و ناراحتی‌ام می‌شد. هر چه می‌گذشت، درد آن شدیدتر می‌شد و رهایم نمی‌کرد. بار دیگر که خدمت امام جواد{{ع}} رسیدم، تقاضا کردم تا برای شفای بیماری خودم نیز دعا کند.
امام{{ع}} فرمود: خداوند عافیت و [[سلامتی]] را به تو نیز بازگرداند.
پس از دعای وی، شفا یافته، و تا امروز هیچ‌گاه به آن درد مبتلا نشدم<ref>الثاقب فی المناقب، ص۵۲۵، ح۴۶۳؛ خرایج و جرائح، ج۱، ص۳۷۷، ح۵؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۷؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۷، ح۲۳؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۲، ح۴۲، ۴۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۸، ح۲۴۰۷.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۹.</ref>
==[[تغییر]] شکل و چهره امام{{ع}}==
امام جواد{{ع}} غلامی داشت که نامش «[[عسکر]]» بود. او را در [[راه خدا]] [[آزاد]] کرد تا مانند دیگر [[انسان‌ها]] آزادانه [[زندگی]] کند.
او می‌گوید: چند [[روز]] پس از [[آزادی]]، به [[دیدار]] مولایم شتافتم. وقتی وارد [[منزل]] شدم، امام{{ع}} را دیدم که میان ایوانی به مساحت حدود ده ذراع نشسته بود. رنگ چهره و [[بدن]] آن حضرت مرا به خود مشغول نمود.
با خود گفتم: چه بدن [[نورانی]] و صورت گندم‌گونی!
این سخن در عالم [[ذهن]] و قلبم شکل گرفته بود و هنوز آن را بر زبان جاری نساخته بودم که دیدم [[بدن امام]]{{ع}}، در قسمت طول و عرض، شروع به بزرگ شدن نمود و آن قدر بزرگ شد که تمام ایوان را فرا گرفت. لحظاتی بعد دوباره رنگ چهره‌اش [[تغییر]] کرد و از صورتی به صورت دیگر در می‌آمد، گاه سیاه و تیره و گاهی مانند برف سفید و لحظه‌ای دیگر قرمز به رنگ [[خون]] و سپس به حالت اول باز می‌گشت.
شگفت‌زده از این همه عجایب، در حالی که [[ترس]] وجود مرا فرا گرفته بود، بی‌هوش نقش بر [[زمین]] شدم. وقتی به هوش آمدم، دیدم [[امام]]{{ع}} کنار من نشسته است، فرمود: ای [[عسکر]]، [[ایمان]] و [[معرفت]] شما [[مردم]] نسبت به ما بسیار [[ضعیف]] و محدود است و هنوز در حالتی از [[شک و تردید]] به سر می‌برید. به [[خداوند]] یگانه [[سوگند]]! به [[مقام]] [[واقعی]] ما معرفت پیدا نمی‌کند؛ مگر کسی که خداوند به او عنایتی بنماید و ولی و [[دوست]] ما قرار دهد.
عسکر می‌گوید: با خود [[عهد]] کردم که از آن پس، هیچ‌گاه فراتر از آنچه بر زبانم جاری می‌شود، به ذهنم نگذرانم و در آن [[اندیشه]] نکنم<ref>دلائل الامامة، ص۴۰۴، ح۳۶۵؛ مناقب ابن شهر آشوب؛ ج۴، ص۳۸۷؛ الهدایة الکبری، ص۲۹۹؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۵، ح۳۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۷۰؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۴، ح۲۳۷۳.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۹.</ref>
==تغییر رنگ موهای سر و صورت==
موهای پیچ در پیچ، پرپشت و سیاه چهره [[زیبایی]] از [[امام جواد]]{{ع}} ساخته بود.
[[ابراهیم بن سعد]] (سعید) می‌گوید: روزی [[محضر امام]]{{ع}} بودم و چهره زیبای وی مرا به شدت مجذوب خویش نموده، در تماشای [[سیمای ظاهری]] و [[معنوی]] آن [[حضرت]] [[غرق]] شده بودم.
ناگهان امام{{ع}} دست مبارکش را به موی سرش کشید. در کمال [[تعجب]] [[مشاهده]] کردم همه موهای سر وی سرخ شد و به رنگ خون درآمد. دوباره دست به موهایش کشید و به رنگ سفید درآمد. سپس با پشت دست موهایش را مسح نمود و به صورت اول، که به رنگ سیاه بود، درآمد.
همچنان که با حال شگفت به تحولات گوناگون چهره [[مبارک]] [[امام]]{{ع}} می‌نگریستم، به خود آمدم و متوجه شدم که آن [[حضرت]] با این کار، گوشه‌ای از [[قدرت]] [[امامت]] و [[ولایت]] خویش را به من نمایاند.
آن گاه امام{{ع}} فرمود: ای فرزند سعد! آنچه دیدی یکی از [[نشانه‌های امامت]] است.
گفتم: [[پدر]] بزرگوارت [[امام رضا]]{{ع}}، دست بر [[خاک]] و شن می‌گذاشت، به طلا و نقره تبدیل می‌شد!
امام{{ع}} فرمود: [[مردم]] [[زمان]] پدرم [[گمان]] می‌کردند که او به [[اموال]] و دارایی‌های آنان نیازمند است و اگر به او کمک نکنند، [[فقیر]] و [[درمانده]] خواهد شد. از این رو، سنگ‌ریزه، شن و خاک را به طلا تبدیل می‌نمود تا به مردم [[اعلان]] نماید که از [[ثروت]] آنان [[بی‌نیاز]] است؛ بلکه گنج‌های [[زمین]] در [[اختیار]] اوست و مردم نیازمند او و ریزه‌خوار سفره او می‌باشند<ref>دلائل الامامة، ص۳۹۷، ح۳۴۶؛ نوادر المعجزات، ص۱۹۷، ح۲؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۵۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۱۷، ح۲۳۵۱.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۰.</ref>


== منابع ==
== منابع ==
۷۳٬۳۵۲

ویرایش