عداس غلام شیبه: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
(صفحه‌ای تازه حاوی «{{خرد}} {{امامت}} <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;"> : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; fo...» ایجاد کرد)
 
خط ۳۷: خط ۳۷:


==[[عداس]] در [[جنگ بدر]]==
==[[عداس]] در [[جنگ بدر]]==
در این باره دو مطلب [[نقل]] شده است که به آنها اشاره می‌کنیم. قول اول این است روزی [[عتبه]] و [[شیبه]] زره‌های خود را بیرون آورده و آنها را درست می‌کردند. عداس به آنها نگریست و گفت: "چه قصدی دارید؟" گفتند: یادت هست که از باغ انگورمان در [[طائف]] به دست تو برای مردی انگور فرستادیم؟ او گفت: "آری". گفتند: به [[جنگ]] او می‌‌رویم. عداس گریست و گفت: "نروید، به [[خدا]] او [[پیامبر]] است". ولی آن دو به سخن اعتنا نکردند و به جنگ رفتند. عداس نیز همراه آنها رفت و در این جنگ کشته شد<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۳.</ref>.
قول دوم را [[حکیم بن حزام]] می‌گوید: چون به ثنیة البیضاء<ref>محلی در کنار چاه‌های نفخ و بر سر راه مدینه.</ref> رسیدیم، دیدم عداس آنجا نشسته و [[مردم]] از کنارش می‌گذرند. چون پسران [[ربیعه]] از کنار او گذشتند، بلند شد و ساق‌های پای ایشان را چسبید و گفت: "پدر و مادرم فدای شما باد! به خدا او [[رسول]] خداست و شما به سوی کشتارگاه خود می‌روید" و از چشمانش [[اشک]] فرو می‌ریخت. آنجا من هم [[تصمیم]] گرفتم برگردم، ولی باز نگشتم. در این هنگام، [[عاص بن منبه بن حجاج]] هم پس از رفتن عتبه و شیبه کنار عداس ایستاد و به او گفت: "چرا [[گریه]] می‌کنی؟" او گفت: "وضع این دو سرورم که سروران [[اهل]] وادی هم هستند و به جنگ [[پیامبر خدا]] و به کشتارگاه خود می‌روند، مرا به گریه انداخته است". [[عاص]] گفت: "مگر [[محمد]]، رسول خداست؟" در این هنگام، عداس در حالی که سخت به [[هیجان]] آمده و موهایش سیخ شده بود و می‌گریست، گفت: "آری، آری، به خدا که او [[فرستاده خدا]] برای همه مردم است". عاص بن منبه [[مسلمان]] شد و در عین حال با حالت [[شک و تردید]] به [[راه]] افتاد و در جنگ بدر همراه [[مشرکان]] کشته شد و گفته شده است که [[عداس]] هم برگشت و در [[بدر]] حضور نداشت. برخی هم گفته‌اند در بدر حاضر بوده و آن [[روز]] کشته شده است<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۳-۳۵. به نظر واقدی، عداس در بدر حضور نداشت.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عداس غلام شیبه (مقاله)|مقاله «عداس غلام شیبه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]،  ج۶، ص۲۵۳-۲۵۴.</ref>


== جستارهای وابسته ==
== جستارهای وابسته ==

نسخهٔ ‏۵ مارس ۲۰۲۱، ساعت ۱۱:۳۵

این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مقدمه

پس از مرگ ابوطالب، قریش نسبت به رسول خدا(ص) گستاخ شده و بارها تصمیم گرفتند آن حضرت را بکشند. رسول خدا(ص) در هر زمانی که پیش می‌آمد به میان قبیله‌های عرب می‌رفت و با بزرگ هر قبیله‌ای سخن می‌گفت و جز آنکه او را پناه دهند و از او دفاع کنند، از آنها چیزی نمی‌خواست و می‌فرمود: "کسی از شما را مجبور نمی‌کنم و تنها خواهش من آن است که مرا از کشته شدن نگهداری کنید تا پیام‌های پروردگارم را برسانم". هیچ کس خواسته او را نمی‌پذیرفت و می‌گفتند: بستگانش او را بهتر می‌شناسند. پس آن حضرت تصمیم گرفت به قبیله ثقیف در طائف برود. ایشان به این شهر وارد شده و با سه برادر که آن روز رئیس ثقیف بودند، یعنی عبدیالیل بن عمرو، حبیب بن عمرو و مسعود بن عمرو روبرو و با آنها مشغول صحبت شد و از قریش به آنان شکایت کرد. یکی از آنها گفت: "من جامه‌های کعبه را دزدیده باشم اگر خدا تو را به پیامبری فرستاده باشد!" دیگری گفت:"مگر خدا عاجز بود که جز تو را بفرستد؟" دیگری گفت: "به خدا قسم که یک کلمه با تو سخن نخواهم گفت؛ هرگز؛ اگر چنانکه می‌گویی پیامبر باشی، مقامت بالاتر از آن است که به سخنت پاسخ دهم، و اگر بر خدا دروغ می‌بندی، سزاوار نیست که با تو سخن بگویم". آنها رسول خدا(ص) را مسخره کردند و گفتگوی شان با پیامبر(ص) را به مردم ثقیف نیز گفتند. مردم بر سر راه آن حضرت در دو صف ایستادند و چون رسول خدا(ص) از آنجا گذشت، سنگ بارانش کردند تا آنجا که پای حضرت را زخمی ساختند و رسول خدا(ص) فرمود: "جز بر سنگ، قدمی برنمی داشتم و نمی‌نهادم".

پیامبر(ص) در بیرون طائف به باغی که مال عتبه و شیبه (فرزندان ربیعه) بود، رسید و مردم طائف برگشتند و پیامبر(ص) را به حال خود رها کردند. حضرت در سایه درخت انگور و پناه دیوار باغ به استراحت پرداخت و این گونه به مناجات با خدای خود پرداخت: خدایا! از سستی خود به تو شکایت می‌کنم که مردم مرا خوار کردند؛ پروردگارا! اگر تو از من خشنود باشی، تحمل خشم و غضب مردم بر من آسان است. عتبه و شیبه که حضرت را چنین ناراحت دیدند، مقداری انگور در ظرف گذارده و به غلام خود که نصرانی بود، دادند و گفتند: این انگور را نزد آن مرد ببر تا بخورد.

غلام، انگور را پیش پیامبر(ص) بر زمین گذاشت و به آن حضرت تعارف کرد. پیامبر(ص) بسم الله گفت و خوشه‌ای برداشت و خورد.

غلام با دقت به چهره مبارک پیامبر(ص) نگریست و گفت: "به خدا سوگند مردم این سرزمین چنین کلامی نمی‌گویند!"

حضرت از او پرسید: "اهل کجایی و چه دینی داری؟"

غلام: "من از مردم سرزمین نینوا و نصرانی هستم".

پیامبر(ص): "از شهر مرد صالح، یونس بن متی هستی".

غلام: "از یونس بن متی چه می‌دانی؟"

پیامبر(ص): "او برادر من است، زیرا او پیامبر بود و من هم پیامبر خدا هستم".

عداس به دست و پای پیامبر(ص) افتاد و از سر تا قدم حضرت را بوسه زد.

عتبه به شیبه گفت: "غلامت را گمراه ساخت و از چنگت بیرون آورد".

غلام چون به باغ برگشت، آنها از او پرسیدند: "غلام چه شد که دست و پای این مرد را بوسیدی؟"

غلام گفت: "در روی زمین مردی بهتر از او نیست؛ او امری را به من خبر داد که جز پیامبران نمی‌دانند".

آنها گفتند: عداس! وای بر تو! دین تو بهتر از دین این مرد است، مبادا از دینت برگردی[۱].[۲]

عداس در جنگ بدر

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

 با کلیک بر فلش ↑ به محل متن مرتبط با این پانویس منتقل می‌شوید:  

  1. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۳۶؛ قصص الأنبیاء، راوندی، ص۳۲۸؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۱۵۴؛ إعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۳۳-۱۳۵.
  2. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عداس غلام شیبه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۲۵۱-۲۵۳.