عداس غلام شیبه: تفاوت میان نسخهها
(صفحهای تازه حاوی «{{خرد}} {{امامت}} <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;"> : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; fo...» ایجاد کرد) |
HeydariBot (بحث | مشارکتها) |
||
(۱۹ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۶ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{ | {{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل = | مداخل مرتبط = [[عداس غلام شیبه در تاریخ اسلامی]] - [[عداس غلام شیبه در تراجم و رجال]]| پرسش مرتبط = }} | ||
==مقدمه== | == مقدمه == | ||
پس از [[مرگ ابوطالب]]، [[قریش]] نسبت به [[رسول خدا]]{{صل}} گستاخ شده و بارها [[تصمیم]] گرفتند آن [[حضرت]] را بکشند. رسول خدا{{صل}} در هر زمانی که پیش میآمد به میان قبیلههای [[عرب]] میرفت و با بزرگ هر قبیلهای سخن میگفت و جز آنکه او را [[پناه]] دهند و از او [[دفاع]] کنند، از آنها چیزی نمیخواست و میفرمود: "کسی از شما را مجبور نمیکنم و تنها خواهش من آن است که مرا از کشته شدن نگهداری کنید تا پیامهای پروردگارم را برسانم". هیچ کس خواسته او را نمیپذیرفت و میگفتند: بستگانش او را بهتر میشناسند. پس آن حضرت تصمیم گرفت به [[قبیله ثقیف]] در [[طائف]] برود. ایشان به این [[شهر]] وارد شده و با سه [[برادر]] که آن [[روز]] [[رئیس]] ثقیف بودند، یعنی [[عبدیالیل بن عمرو]]، [[حبیب بن عمرو]] و [[مسعود بن عمرو]] روبرو و با آنها مشغول صحبت شد و از [[قریش]] به آنان [[شکایت]] کرد. یکی از آنها گفت: "من جامههای [[کعبه]] را دزدیده باشم اگر [[خدا]] تو را به [[پیامبری]] فرستاده باشد!" دیگری گفت:"مگر خدا عاجز بود که جز تو را بفرستد؟" دیگری گفت: "به خدا قسم که یک کلمه با تو سخن نخواهم گفت؛ هرگز؛ اگر چنانکه میگویی [[پیامبر]] باشی، مقامت بالاتر از آن است که به سخنت پاسخ دهم، و اگر بر خدا [[دروغ]] میبندی، سزاوار نیست که با تو سخن بگویم". آنها رسول خدا{{صل}} را مسخره کردند و گفتگوی شان با پیامبر{{صل}} را به [[مردم]] ثقیف نیز گفتند. مردم بر سر [[راه]] آن حضرت در دو صف ایستادند و چون رسول خدا{{صل}} از آنجا گذشت، سنگ بارانش کردند تا آنجا که پای حضرت را زخمی ساختند و رسول خدا{{صل}} فرمود: "جز بر سنگ، قدمی برنمی داشتم و نمینهادم". | پس از [[مرگ ابوطالب]]، [[قریش]] نسبت به [[رسول خدا]] {{صل}} گستاخ شده و بارها [[تصمیم]] گرفتند آن [[حضرت]] را بکشند. رسول خدا {{صل}} در هر زمانی که پیش میآمد به میان قبیلههای [[عرب]] میرفت و با بزرگ هر قبیلهای سخن میگفت و جز آنکه او را [[پناه]] دهند و از او [[دفاع]] کنند، از آنها چیزی نمیخواست و میفرمود: "کسی از شما را مجبور نمیکنم و تنها خواهش من آن است که مرا از کشته شدن نگهداری کنید تا پیامهای پروردگارم را برسانم". هیچ کس خواسته او را نمیپذیرفت و میگفتند: بستگانش او را بهتر میشناسند. پس آن حضرت تصمیم گرفت به [[قبیله ثقیف]] در [[طائف]] برود. ایشان به این [[شهر]] وارد شده و با سه [[برادر]] که آن [[روز]] [[رئیس]] ثقیف بودند، یعنی [[عبدیالیل بن عمرو]]، [[حبیب بن عمرو]] و [[مسعود بن عمرو]] روبرو و با آنها مشغول صحبت شد و از [[قریش]] به آنان [[شکایت]] کرد. یکی از آنها گفت: "من جامههای [[کعبه]] را دزدیده باشم اگر [[خدا]] تو را به [[پیامبری]] فرستاده باشد!" دیگری گفت:"مگر خدا عاجز بود که جز تو را بفرستد؟" دیگری گفت: "به خدا قسم که یک کلمه با تو سخن نخواهم گفت؛ هرگز؛ اگر چنانکه میگویی [[پیامبر]] باشی، مقامت بالاتر از آن است که به سخنت پاسخ دهم، و اگر بر خدا [[دروغ]] میبندی، سزاوار نیست که با تو سخن بگویم". آنها رسول خدا {{صل}} را مسخره کردند و گفتگوی شان با پیامبر {{صل}} را به [[مردم]] ثقیف نیز گفتند. مردم بر سر [[راه]] آن حضرت در دو صف ایستادند و چون رسول خدا {{صل}} از آنجا گذشت، سنگ بارانش کردند تا آنجا که پای حضرت را زخمی ساختند و رسول خدا {{صل}} فرمود: "جز بر سنگ، قدمی برنمی داشتم و نمینهادم". | ||
[[پیامبر]]{{صل}} در بیرون [[طائف]] به [[باغی]] که [[مال]] [[عتبه]] و [[شیبه]] ([[فرزندان]] [[ربیعه]]) بود، رسید و [[مردم]] طائف برگشتند و پیامبر{{صل}} را به حال خود رها کردند. [[حضرت]] در سایه درخت انگور و [[پناه]] دیوار باغ به استراحت پرداخت و این گونه به [[مناجات]] با خدای خود پرداخت: خدایا! از [[سستی]] خود به تو [[شکایت]] میکنم که مردم مرا [[خوار]] کردند؛ پروردگارا! اگر تو از من [[خشنود]] باشی، [[تحمل]] [[خشم]] و [[غضب]] مردم بر من آسان است. عتبه و شیبه که حضرت را چنین ناراحت دیدند، مقداری انگور در ظرف گذارده و به [[غلام]] خود که [[نصرانی]] بود، دادند و گفتند: این انگور را نزد آن مرد ببر تا بخورد. | [[پیامبر]] {{صل}} در بیرون [[طائف]] به [[باغی]] که [[مال]] [[عتبه]] و [[شیبه]] ([[فرزندان]] [[ربیعه]]) بود، رسید و [[مردم]] طائف برگشتند و پیامبر {{صل}} را به حال خود رها کردند. [[حضرت]] در سایه درخت انگور و [[پناه]] دیوار باغ به استراحت پرداخت و این گونه به [[مناجات]] با خدای خود پرداخت: خدایا! از [[سستی]] خود به تو [[شکایت]] میکنم که مردم مرا [[خوار]] کردند؛ پروردگارا! اگر تو از من [[خشنود]] باشی، [[تحمل]] [[خشم]] و [[غضب]] مردم بر من آسان است. عتبه و شیبه که حضرت را چنین ناراحت دیدند، مقداری انگور در ظرف گذارده و به [[غلام]] خود که [[نصرانی]] بود، دادند و گفتند: این انگور را نزد آن مرد ببر تا بخورد. | ||
غلام، انگور را پیش پیامبر{{صل}} بر [[زمین]] گذاشت و به آن حضرت [[تعارف]] کرد. پیامبر{{صل}} [[بسم الله]] گفت و خوشهای برداشت و خورد. | غلام، انگور را پیش پیامبر {{صل}} بر [[زمین]] گذاشت و به آن حضرت [[تعارف]] کرد. پیامبر {{صل}} [[بسم الله]] گفت و خوشهای برداشت و خورد. | ||
غلام با دقت به چهره [[مبارک]] پیامبر{{صل}} نگریست و گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]] مردم این [[سرزمین]] چنین [[کلامی]] نمیگویند!" | غلام با دقت به چهره [[مبارک]] پیامبر {{صل}} نگریست و گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]] مردم این [[سرزمین]] چنین [[کلامی]] نمیگویند!" | ||
حضرت از او پرسید: "اهل کجایی و چه [[دینی]] داری؟" | حضرت از او پرسید: "اهل کجایی و چه [[دینی]] داری؟" | ||
خط ۲۰: | خط ۱۴: | ||
غلام: "من از مردم سرزمین [[نینوا]] و نصرانی هستم". | غلام: "من از مردم سرزمین [[نینوا]] و نصرانی هستم". | ||
پیامبر{{صل}}: "از [[شهر]] مرد [[صالح]]، [[یونس بن متی]] هستی". | پیامبر {{صل}}: "از [[شهر]] مرد [[صالح]]، [[یونس بن متی]] هستی". | ||
غلام: "از یونس بن متی چه میدانی؟" | غلام: "از یونس بن متی چه میدانی؟" | ||
پیامبر{{صل}}: "او [[برادر]] من است، زیرا او پیامبر بود و من هم [[پیامبر خدا]] هستم". | پیامبر {{صل}}: "او [[برادر]] من است، زیرا او پیامبر بود و من هم [[پیامبر خدا]] هستم". | ||
[[عداس]] به دست و پای پیامبر{{صل}} افتاد و از سر تا قدم حضرت را بوسه زد. | [[عداس]] به دست و پای پیامبر {{صل}} افتاد و از سر تا قدم حضرت را بوسه زد. | ||
عتبه به شیبه گفت: "غلامت را [[گمراه]] ساخت و از چنگت بیرون آورد". | عتبه به شیبه گفت: "غلامت را [[گمراه]] ساخت و از چنگت بیرون آورد". | ||
خط ۳۴: | خط ۲۸: | ||
غلام گفت: "در روی زمین مردی بهتر از او نیست؛ او امری را به من خبر داد که جز [[پیامبران]] نمیدانند". | غلام گفت: "در روی زمین مردی بهتر از او نیست؛ او امری را به من خبر داد که جز [[پیامبران]] نمیدانند". | ||
آنها گفتند: عداس! وای بر تو! [[دین]] تو بهتر از [[دین]] این مرد است، مبادا از دینت برگردی<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۳۶؛ قصص الأنبیاء، راوندی، ص۳۲۸؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۱۵۴؛ إعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۳۳-۱۳۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عداس غلام شیبه (مقاله)|مقاله «عداس غلام شیبه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، | آنها گفتند: عداس! وای بر تو! [[دین]] تو بهتر از [[دین]] این مرد است، مبادا از دینت برگردی<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۳۶؛ قصص الأنبیاء، راوندی، ص۳۲۸؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۱۵۴؛ إعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۳۳-۱۳۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عداس غلام شیبه (مقاله)|مقاله «عداس غلام شیبه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۲۵۱-۲۵۳.</ref> | ||
== | == عداس در [[جنگ بدر]] == | ||
== منابع == | |||
{{منابع}} | |||
== | |||
* [[پرونده:1100356.jpg|22px]] [[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عداس غلام شیبه (مقاله)|مقاله «عداس غلام شیبه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶''']] | * [[پرونده:1100356.jpg|22px]] [[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عداس غلام شیبه (مقاله)|مقاله «عداس غلام شیبه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶''']] | ||
{{پایان منابع}} | |||
==پانویس== | == پانویس == | ||
{{ | {{پانویس}} | ||
[[رده:اعلام]] | [[رده:اعلام]] | ||
[[رده:عداس غلام شیبه]] | [[رده:عداس غلام شیبه]] | ||
[[رده: | [[رده:اصحاب پیامبر]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۵ اوت ۲۰۲۲، ساعت ۱۰:۳۷
مقدمه
پس از مرگ ابوطالب، قریش نسبت به رسول خدا (ص) گستاخ شده و بارها تصمیم گرفتند آن حضرت را بکشند. رسول خدا (ص) در هر زمانی که پیش میآمد به میان قبیلههای عرب میرفت و با بزرگ هر قبیلهای سخن میگفت و جز آنکه او را پناه دهند و از او دفاع کنند، از آنها چیزی نمیخواست و میفرمود: "کسی از شما را مجبور نمیکنم و تنها خواهش من آن است که مرا از کشته شدن نگهداری کنید تا پیامهای پروردگارم را برسانم". هیچ کس خواسته او را نمیپذیرفت و میگفتند: بستگانش او را بهتر میشناسند. پس آن حضرت تصمیم گرفت به قبیله ثقیف در طائف برود. ایشان به این شهر وارد شده و با سه برادر که آن روز رئیس ثقیف بودند، یعنی عبدیالیل بن عمرو، حبیب بن عمرو و مسعود بن عمرو روبرو و با آنها مشغول صحبت شد و از قریش به آنان شکایت کرد. یکی از آنها گفت: "من جامههای کعبه را دزدیده باشم اگر خدا تو را به پیامبری فرستاده باشد!" دیگری گفت:"مگر خدا عاجز بود که جز تو را بفرستد؟" دیگری گفت: "به خدا قسم که یک کلمه با تو سخن نخواهم گفت؛ هرگز؛ اگر چنانکه میگویی پیامبر باشی، مقامت بالاتر از آن است که به سخنت پاسخ دهم، و اگر بر خدا دروغ میبندی، سزاوار نیست که با تو سخن بگویم". آنها رسول خدا (ص) را مسخره کردند و گفتگوی شان با پیامبر (ص) را به مردم ثقیف نیز گفتند. مردم بر سر راه آن حضرت در دو صف ایستادند و چون رسول خدا (ص) از آنجا گذشت، سنگ بارانش کردند تا آنجا که پای حضرت را زخمی ساختند و رسول خدا (ص) فرمود: "جز بر سنگ، قدمی برنمی داشتم و نمینهادم".
پیامبر (ص) در بیرون طائف به باغی که مال عتبه و شیبه (فرزندان ربیعه) بود، رسید و مردم طائف برگشتند و پیامبر (ص) را به حال خود رها کردند. حضرت در سایه درخت انگور و پناه دیوار باغ به استراحت پرداخت و این گونه به مناجات با خدای خود پرداخت: خدایا! از سستی خود به تو شکایت میکنم که مردم مرا خوار کردند؛ پروردگارا! اگر تو از من خشنود باشی، تحمل خشم و غضب مردم بر من آسان است. عتبه و شیبه که حضرت را چنین ناراحت دیدند، مقداری انگور در ظرف گذارده و به غلام خود که نصرانی بود، دادند و گفتند: این انگور را نزد آن مرد ببر تا بخورد.
غلام، انگور را پیش پیامبر (ص) بر زمین گذاشت و به آن حضرت تعارف کرد. پیامبر (ص) بسم الله گفت و خوشهای برداشت و خورد.
غلام با دقت به چهره مبارک پیامبر (ص) نگریست و گفت: "به خدا سوگند مردم این سرزمین چنین کلامی نمیگویند!"
حضرت از او پرسید: "اهل کجایی و چه دینی داری؟"
غلام: "من از مردم سرزمین نینوا و نصرانی هستم".
پیامبر (ص): "از شهر مرد صالح، یونس بن متی هستی".
غلام: "از یونس بن متی چه میدانی؟"
پیامبر (ص): "او برادر من است، زیرا او پیامبر بود و من هم پیامبر خدا هستم".
عداس به دست و پای پیامبر (ص) افتاد و از سر تا قدم حضرت را بوسه زد.
عتبه به شیبه گفت: "غلامت را گمراه ساخت و از چنگت بیرون آورد".
غلام چون به باغ برگشت، آنها از او پرسیدند: "غلام چه شد که دست و پای این مرد را بوسیدی؟"
غلام گفت: "در روی زمین مردی بهتر از او نیست؛ او امری را به من خبر داد که جز پیامبران نمیدانند".
آنها گفتند: عداس! وای بر تو! دین تو بهتر از دین این مرد است، مبادا از دینت برگردی[۱].[۲]
عداس در جنگ بدر
منابع
پانویس
- ↑ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۳۶؛ قصص الأنبیاء، راوندی، ص۳۲۸؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۱۵۴؛ إعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۳۳-۱۳۵.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «عداس غلام شیبه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۲۵۱-۲۵۳.