|
|
خط ۱۵: |
خط ۱۵: |
|
| |
|
| ==صهیب و [[اسارت]]== | | ==صهیب و [[اسارت]]== |
| سنان، پدر صهیب، نماینده [[پادشاه ایران]] در قبیله ابیله بود که [[نعمان بن منذر]] او را بر این [[مسئولیت]] گمارده بود. قبیله ابیله در سرزمین موصل و در روستایی در کنار رود [[فرات]]، قرار داشت. روزی رومیان به آنها [[حمله]] بردند و [[اموال]] آنان را [[غارت]] کردند و از جمله افرادی که در این [[شبیخون]] به [[اسارت]] گرفته شد، [[صهیب]] بود که در آن موقع سن کمی داشت<ref>قاموس الرجال، شوشتری، ج۵، ص۵۱۹.</ref>. وقتی که صهیب به اسارت رفت، عمویش میگفت: خدایا! به تو [[شکایت]] میآورم برای این پسر بچه که [[خانه]] و [[زندگی]] ما را با دوری خود سیاه و تاریک کرد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۹۴.</ref>.
| |
|
| |
| وی در میان [[رومیان]] [[رشد]] کرد و به [[دلیل]] [[عرب]] بودن، نمیتوانست با آنها صحبت کند و از این رو دارای لکنت [[زبان]] بود. رومیان صهیب را به عنوان [[برده]] برای فروش به [[عربستان]] آوردند و [[عبدالله بن جدعان]]، صهیب را خرید و [[آزاد]] کرد و بدین گونه مقدمات آشنایی او با [[رسول خدا]]{{صل}} فراهم شد. [[پس از ظهور]] [[اسلام]]، وی در [[مکه]] بسیار [[آزار]] و [[اذیت]] میشد؛ زیرا قبیلهای نداشت تا از او [[دفاع]] کند<ref>الوافی بالوافیات، صفدی، ج۱۶، ص۱۹۵-۱۹۶.</ref>.
| |
|
| |
| اما [[فرزندان]] صهیب معتقدند، پس از این که رومیان وی را در سن [[کودکی]] به اسارت گرفتند، او در آن [[سرزمین]] به سر برد تا این که به سن [[بلوغ]] و [[جوانی]] رسید. در این هنگام او سرزمین [[روم]] را ترک میکند و به مکه میآید و با [[عبدالله بن جدعان]] هم [[پیمان]] میشود و زندگی نوینی را در مکه آغاز میکند. و او وقتی از سرزمین روم به مکه آمد، [[مال]] فراوانی به همراه خود آورد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۲۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صهیب بن سنان (مقاله)|مقاله «صهیب بن سنان»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۹۲.</ref>
| |
|
| |
|
| ==اسلام صهیب== | | ==اسلام صهیب== |
| [[عمار]] میگوید: "زمانی که [[پیامبر]]{{صل}} در خانه [[ارقم]] سکونت داشت، [[صهیب بن سنان]] را در مقابل آن خانه دیدم و از او پرسیدم: اینجا چه میکنی؟ صهیب گفت: " خودت برای چه این جا [[آمدی]]؟ " گفتم: من آمدم که به نزد [[محمد]]{{صل}} بروم و سخنانش را بشنوم. صهیب گفت: "من نیز مثل تو میخواهم به نزد محمد بروم". پس به همراه صهیب به نزد پیامبر{{صل}} رفتیم و آن [[حضرت]]، اسلام را به ما عرضه کرد و ما [[مسلمان]] شدیم. آنگاه به خاطر این که [[مشرکان]] از این ماجرا با خبر نشوند، در همان جا ماندیم تا در [[تاریکی]] [[شب]] از [[خانه]] خارج شویم"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۱۶۱.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صهیب بن سنان (مقاله)|مقاله «صهیب بن سنان»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۹۳.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[صهیب]] و [[نزول آیه]]== | | ==[[صهیب]] و [[نزول آیه]]== |
| روزی گروهی از مشرکان از کنار [[پیامبر]]{{صل}} گذشتند و در حالی که تعدادی از [[صحابه]] [[فقیر]] و از جمله صهیب نزد پیامبر{{صل}} بودند، آنها [[زبان]] به [[سرزنش]] پیامبر{{صل}} گشودند و گفتند: ای [[محمد]]، آیا به بودن با این افراد [[راضی]] میشوی؟ تو از ما میخواهی که مثل این افراد، تابع تو و هم ردیف آنان باشیم؟ در این هنگام این [[آیه]] نازل شد: {{متن قرآن|وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَيْنَاكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَكَانَ أَمْرُهُ فُرُطًا}}<ref>"و با آنان که پروردگار خویش را سپیدهدمان و در پایان روز به شوق لقای وی میخوانند خویشتنداری کن و دیدگانت از آنان به دیگران دوخته نشود که زیور زندگی این جهان را بجویی و از آن کس که دلش را از یاد خویش غافل کردهایم و از هوای (نفس) خود پیروی کرده و کارش تباه است پیروی مکن" سوره کهف، آیه ۲۸.</ref><ref>الوافی بالوفیات، صفدی، ج۱۶، ص۱۹۶.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صهیب بن سنان (مقاله)|مقاله «صهیب بن سنان»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۹۳.</ref>
| |
|
| |
|
| ==صهیب و [[هجرت]] از [[مکه]]== | | ==صهیب و [[هجرت]] از [[مکه]]== |
| صهیب ماجرای هجرت خود را از مکه اینگونه بیان میکند: "چون پیامبر{{صل}} از مکه به قصد رفتن به [[مدینه]]، خارج شد، من نیز تلاش کردم که همراه آن [[حضرت]] باشم ولی گروهی از [[جوانان]] [[قریش]] مرا بازداشت کردند. تمام آن شب را به پا ایستادم و ننشستم. آنها با یک دیگر گفتند: این، گرفتار قولنج شده و [[خدا]] گرفتارش ساخت، در صورتی که من هیچ [[ناراحتی]] نداشتم. آنها خوابیدند و من گریختم اما گروهی از ا آنها پس از این که من به اندازه یک چاپار (حرکت پیک) از مکه دور شده بودم، به من رسیدند و میخواستند مرا برگردانند<ref>دلائل النبوه، بیهقی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۱۷۶.</ref>. به آنان گفتم: ای [[قریشیان]]، به خوبی میدانید که من در تیر اندازی چه مقدار مهارت دارم و اگر من بخواهم میتوانم تمام تیرهایم را بر شما فرود آورم<ref>المنتظم، ابن جوزی، ج۵، ص۱۵۶.</ref>.
| |
|
| |
| [[مشرکان]] گفتند: تو وقتی به [[مکه]] [[آمدی]]، [[فقیر]] بودی و اکنون که وضع تو عوض شده و اموالی به دست آوردهای، میخواهی از مکه خارج شوی؟ ما هرگز اجازه نمیدهیم که با این [[اموال]] بروی<ref>الوافی بالوفیات، صفدی، ج۱۶، ص۱۹۶.</ref>.
| |
|
| |
| گفتم: اگر به شما مقداری طلا بدهم، حاضرید [[خدا]] را [[گواه]] بگیرید و دست از سر من بردارید؟ گفتند: آری و [[سوگند]] خوردند. آنها را روانه مکه کردم و گفتم: زیر پاشنههای در [[خانه]] مرا گود کنید، شمشهای طلای من آنجاست، بردارید و به سراغ فلان خدمتکارم بروید و از او هم دو حله بگیرید. آنها رفتند و من هم به [[راه]] افتادم"<ref>دلائل النبوه، بیهقی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۱۷۶.</ref>.
| |
|
| |
| چون [[صهیب]] به [[مدینه]] رسید، در خانه [[سعد بن خیثمة]] [[منزل]] کرد و معمولا [[اصحاب]] مجرد [[رسول خدا]]{{صل}} به خانه او وارد میشدند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۹۷.</ref>. صهیب در [[قباء]] به حضور [[پیامبر]]{{صل}} رسید، در حضور ایشان خرمایی بود که همه از آن میخوردند. صهیب نیز که یکی از چشمانش دچار رمد (قرمزی شدید و خارش شده بود؛ شروع به خوردن خرما کردم. پیامبر{{صل}} فرمود: "خرما میخوری، در حالی که یکی از چشمانت رمد کرده است؟" صهیب گفت: "یا [[رسول الله]]! از طرف چشمی خرما میخورم که رمد ندارد!" پیامبر{{صل}} از گفته صهیب خندان شد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۳۲.</ref>.
| |
|
| |
| قبل از این که صهیب سخنی بگوید پیامبر{{صل}} فرمود: ای ابا [[یحیی]]! معاملهات پر سود باد! و این جمله را سه بار تکرار کرد. صهیب گفت: یا رسول الله! مگر کسی به شما خبر داده است؟ و این در حالی بود که هرگز کسی قبل از من خبر این ماجرا را نمیدانست که به پیامبر بگوید<ref>الوافی بالوفیات، صفدی، ج۱۶، ص۱۹۶.</ref>.
| |
|
| |
| [[صهیب]] گفت: ای [[رسول خدا]] من فقط یک کیلو آرد داشتم که آن را در [[ابواء]] خمیر کردم و تا اینجا همان زاد و توشهام بود<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۹۷.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صهیب بن سنان (مقاله)|مقاله «صهیب بن سنان»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۹۴-۴۹۵.</ref>
| |
|
| |
|
| ==صهیب و [[جنگ بدر]]== | | ==صهیب و [[جنگ بدر]]== |
| [[ابن هشام]]، تعداد کشتگان [[مشرکان]] را در جنگ بدر، مانند [[اسیران]] شان هفتاد نفر ذکر کرده است که سه نفر از آنها به دست صها کشته شدهاند و عبارتند از: [[عثمان بن مالک]]، [[هشام بن ابی حذیفه]] و [[حارث بن منبه]]<ref>السیرة النبویه، ابن هشام (ترجمه: رسولی محلاتی)، ج۲، ص۷۲-۷۰.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صهیب بن سنان (مقاله)|مقاله «صهیب بن سنان»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۹۵.</ref>
| |
|
| |
|
| ==صهیب و [[عمر]]== | | ==صهیب و [[عمر]]== |
| [[اسلم]] میگوید: "روزی با عمر در کوچهها [[راه]] میرفتیم تا این که به [[خانه]] صهیب رسیدیم. وقتی صهیب، عمر را دید، گفت: "یا ناس! یا ناس!" عمر گفت: "این بیپدر، [[مردم]] را صدا میزند! گفتم: شاید غلامی با این نام دارد و او را صدا میزند؟ عمر نزدیک رفت و گفت: "ای صهیب، در تو چیزی نیست که به عنوان [[عیب]] برشمارم، جز سه چیز که اگر این سه عیب را نداشتی، هرگز کسی را بر تو مقدم نمیکردم. آیا درباره این سه چیز برای من توضیح میدهی؟" صهیب گفت: "هر چه میخواهی بپرس تا جواب بدهم".
| |
|
| |
| عمر گفت: "ای صهیب! چگونه است که تو هیچ [[فرزندی]] نداری و به [[ابو یحیی]] معروف شدهای؟ و چگونه است که [[فکر]] میکنی اصالت تو از [[عرب]] است، در حالی که به رومی بودن مشهوری؟ و چرا آن [[قدر]] مردم را [[اطعام]] میکنی؟ آیا این کارت [[اسراف]] نیست؟ "
| |
|
| |
| صهیب در جواب گفت: "اما درباره کنیهام، باید بدانی که [[پیامبر]]{{صل}} مرا به این کنه نامیده است، و اما در مورد اصالتم من به [[اعراب]] انتساب دارم، و از [[قبیله]] [[نمر بن قاسط]]، از منطقه [[موصل]] [[عراق]] هستم و در [[کودکی]] رومیان مرا به [[اسارت]] گرفتهاند و به خوبی کودکی و پدر و مادرم را به یاد دارم. درباره مهمانی دادن هم باید بگویم که [[رسول خدا]] فرموده است: "[[بهترین]] شما کسی است که دیگران را [[اطعام]] کند و جواب سؤال دیگران را بدهد". و من به خاطر عمل کردن به [[سخن پیامبر]]{{صل}} [[دست]] به چنین کاری میزنم"<ref> الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۳۱-۷۳۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صهیب بن سنان (مقاله)|مقاله «صهیب بن سنان»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۹۵-۴۹۶.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[صهیب]] و [[نقل روایت]]== | | ==[[صهیب]] و [[نقل روایت]]== |
| صهیب در روایتی از [[پیامبر]]{{صل}} [[نقل]] میکند که ایشان فرمودند: "کسی که حرامهای [[قرآن]] را [[حلال]] بشمارد، در [[حقیقت]]، به قرآن [[ایمان]] نیاورده است. [[مؤمن]] [[واقعی]] کسی است که حتی یک مورد از موارد سفارش شده در قرآن را ترک نکند<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ص۴۴۰.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صهیب بن سنان (مقاله)|مقاله «صهیب بن سنان»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۹۶.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[امام صادق]]{{ع}} و [[سرزنش]] صهیب== | | ==[[امام صادق]]{{ع}} و [[سرزنش]] صهیب== |
| صهیب، هر چند یکی از [[اصحاب پیامبر]]{{صل}} بوده است، اما [[بینش]] او چندان [[قوی]] نبود و در [[شناخت]] [[حق و باطل]] دقت کافی به کار نمیبرد. به گونهای که بعد از جریان [[سقیفه]] و کنار گذاشته شدن [[امام علی]]{{ع}} به دست [[خلفا]]، چندان برای او مهم نبوده است که چه کسی [[خلیفه]] باشد و از این رو [[روابط]] نزدیکی با [[عمر]] داشته و عمر به او [[اعتماد]] داشته است. امام صادق{{ع}} نیز از صهیب به خوبی یاد نکرد و هنگام مقایسه صهیب و [[بلال]]، بلال را [[عبد صالح]] و صهیب را [[عبد]] [[سوء]] مینامد<ref>قاموس الرجال، شوشتری، ج۵، ص۵۱۷.</ref>. و حتی صهیب را سرزنش کرده و علت آن را هم [[مخالفت]] او با [[اهل بیت]]{{ع}} دانسته است<ref>الاختصاص، شیخ مفید، ص۷۳.</ref>.
| |
|
| |
| نقل شده، در مدتی که عمر در بستر [[مرگ]] بود و [[شورای شش نفره]] را برای [[تعیین]] خلیفه بعدی گمارده بود و این [[مشورت]]، سه [[روز]] طول کشید، صهیب به [[دستور]] عمر، [[نماز جماعت]] را اقامه میکرد و وقتی عمر از [[دنیا]] رفت، صهیب بر او [[نماز]] خواند<ref>الوافی بالوفیات، صفدی، ج۱۶، ص۱۹۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صهیب بن سنان (مقاله)|مقاله «صهیب بن سنان»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۹۶-۴۹۷.</ref>
| |
|
| |
|
| ==مرگ صهیب== | | ==مرگ صهیب== |
| صهیب در [[سال ۳۸ هجری]] در هفتاد و دو سالگی<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۳۳.</ref>، در [[مدینه]] درگذشت و در [[بقیع]] [[دفن]] شد<ref>رجال طوسی، شیخ طوسی، ص۴۱.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صهیب بن سنان (مقاله)|مقاله «صهیب بن سنان»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۹۷.</ref>
| |
|
| |
|
| |
|
| ==منابع== | | ==منابع== |
خط ۷۰: |
خط ۴۰: |
| {{پانویس}} | | {{پانویس}} |
|
| |
|
| [[رده:صهیب بن سنانزززز]] | | [[رده:صهیب بن سنان]] |
| [[رده:مدخل]] | | [[رده:مدخل]] |
| [[رده:اعلام]] | | [[رده:اعلام]] |