|
|
خط ۱۳: |
خط ۱۳: |
|
| |
|
| ==حاطب و شرکت در [[جنگها]]== | | ==حاطب و شرکت در [[جنگها]]== |
| حاطب میگوید: در روز [[احد]] در پیامبر{{صل}} حالت [[ناراحتی]] و [[اضطراب]] پدیدار شد و در دست [[علی بن ابی طالب]] سپری بود که در آن آب بود و با آن آب، پیامبر{{صل}} [[دست]] و صورت خود را شستند. به پیامبر گفتم: چه کسی با شما این کار را کرد (زخم پیشانی)؟ پیامبر{{صل}} فرمود: "[[عتبة بن ابی وقاص]] سنگی را به صورتم پرتاب کرد". من به دنبال [[عتبة بن ابی وقاص]] رفتم و او را کشتم و سر و [[اموال]] قیمتی و اسبش را به نزد پیامبر{{صل}} آوردم. آن [[حضرت]] خوشحال شد و برای من [[دعا]] کرد و [[اموال]] او را هم به من بخشید<ref>سنن الکبری، بیهقی، ج۶، ص۳۰۸؛ الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۵.</ref>.
| |
|
| |
| در [[جنگ حنین]] وقتی [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: هر کسی کافری را کشته، [[جامه]] و [[سلاح]] مقتول از آن اوست؛ [[ابوقتاده]] هم که یکی از [[کفار]] را کشته بود، جامه و سلاح او را برداشت. [[حاطب بن ابی بلتعه]] میگوید، به او گفتم: آیا سلاح را میفروشی؟ گفت: آری و به هفت اوقیه از او خریدم و به [[مدینه]] آمدم و این اولین [[مالی]] است که در [[اسلام]] به دست آوردم و تا امروز از در آمد آن [[زندگی]] میکنم<ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۰۹.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۳۲۷.</ref>
| |
|
| |
|
| ==حاطب؛ نامهرسان پیامبر{{صل}}== | | ==حاطب؛ نامهرسان پیامبر{{صل}}== |
| یکی از کارهای مهم حاطب که [[بزرگی]] وی را نمایان میسازد، موضوع بردن نامه [[رسول خدا]] برای مقوقس، [[پادشاه]] [[مصر]]، است. رسول خدا{{صل}} در [[سال هفتم هجری]]<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۲۲۷.</ref> و به [[نقلی]] [[سال ششم هجری]]، قبل از [[فتح خیبر]]<ref>تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۱۳۲.</ref> [[تصمیم]] گرفت برای [[زمامداران]]، نامه بنویسد و آنان را به [[دین اسلام]] [[دعوت]] کند.
| |
|
| |
| متن نامهای که به مقوقس نوشت به این شرح است: "{{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}}<ref>«به نام خداوند بخشنده بخشاینده» سوره فاتحه، آیه ۱.</ref>؛ از [[محمد بن عبدالله]] به مقوقس، پادشاه قبط؛ [[سلام]] بر کسی که از [[هدایت]] [[پیروی]] کند. اما بعد؛ همانا من تو را به اسلام دعوت میکنم، پس [[تسلیم]] شو و اسلام بیاور. اگر [[مسلمان]] شدی [[خداوند]] به تو دو بار [[پاداش]] میدهد. و اگر پشت کردی و نپذیرفتی، فقط [[گناه]] [[اهل]] قبط و کسانی که زیر دست تو هستند بر عهده توست. ای اهل! بیایید به سمت یک کلمه که فرقی بین ما و شما نمیکند و آن این است که: فقط [[خدا]] را بپرستیم و برای او [[شریک]] قرار ندهیم، اگر پذیرفتند، [[شهادت]] دهند که ما مسلمانیم"<ref>السیرة الحلبیه، حلبی، ج۳، ص۲۱۸.</ref>.
| |
|
| |
| پیامبر{{صل}} پس از آنکه نامه را نوشت و مهر کرد، فرمود: "کیست که این [[نامه]] را به مقوقس برساند و از [[خدا]] [[اجر]] و مزدش را بگیرد؟" حاطب برخاست و گفت: "من این کار را میکنم". [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: {{متن حدیث| بَارَكَ اللهُ فِيكَ يَا حَاطِبُ}}<ref>السیرة الحلبیة، حلبی، ج۳، ص۲۱۸.</ref>.
| |
|
| |
| پیامبر{{صل}} [[جبر]]، [[غلام]] [[ابی رهم غفاری]] را به همراه حاطب فرستاد<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۱۷ (پاورقی)؛ تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون، ج۲، ص۸۷.</ref>. حاطب نامه را گرفته و با پیامبر{{صل}} خداحافظی کرد و به [[خانه]] رفت و مرکب خود را آماده ساخت و با [[اهل]] خانه خداحافظی و به جانب [[مصر]] حرکت کرد. حاطب [[راه]] طولانی میان [[مدینه]] و مصر را پیمود ولی هنگامی که وارد مصر شد، به او گفتند که [[پادشاه]] اسکندریه در [[منزل]] مخصوص کنار دریا به سر میبرد. حاطب خود را به اسکندریه رساند ولی آنجاهم سودجویان و [[رشوه]] خواران که شاه را محاصره کرده بودند، نگذاشتند دست وی به مقوقس برسد؛ او [[فکری]] کرد و سوار کشتی شد و در مقابل محل حضور مقوقس نامه را بر سر چوبی بلند کرد تا این که او متوجه شد و او را خواست<ref>السیرة الحلبیة، حلبی، ج۳، ص۲۸۱.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۳۲۷-۳۲۸.</ref>
| |
|
| |
|
| ==حاطب در دربار مقوقس== | | ==حاطب در دربار مقوقس== |
| حاطب با یک [[دنیا]] [[وقار]] و [[شهامت]] و با کمال [[اطمینان]] خاطر در حضور [[سلطان]] مصر قرار گرفت و نامه [[پیامبر اسلام]]{{صل}} را به او داد. مقوقس پس از آنکه نامه را خواند، به عنوان [[اعتراض]] متوجه قاصد پیامبر{{صل}} شد و گفت: "اگر کسی که این نامه را از جانب او آوردهای، پیامبر و از طرف خداست، چرا به کسانی که او را [[آزار]] میدهند و از [[وطن]] بیرونش کردهاند، [[نفرین]] نمیکند تاهلاک شوند؟" حاطب که از [[قرآن]] مطالبی آموخته بود، فوری در جواب گفت: "مگر [[عیسی]] پیامبر نبود؟ پس چرا به یهودیانی که در پی کشتنش بودند، نفرین نکرد؟ مقوقس از جواب وی خوشش آمد و گفت: تو دانشمندی هستی که از نزد شخص دانشمندی آمدهای<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۱، ص۳۱۵؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۵، ص۱۰.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۳۲۹.</ref>
| |
|
| |
|
| ==حاطب و [[نصیحت]] مقوقس== | | ==حاطب و [[نصیحت]] مقوقس== |
| حاطب چون دید گفتارش در مقوقس اثر کرده، از این شرایط استفاده کرده و با بیان سخنانی او را برای [[پذیرش]] هر چه بهتر و بیشتر [[نامه]] [[رسول خدا]]{{صل}} آماده ساخت و یک مطلب مهم [[تاریخی]] را که مقوقس از آن [[آگاهی]] داشت، یادآور شد. او در سخنانش چنین گفت: همانا قبل از شما مردی ([[فرعون]]) [[خیال]] میکرد او [[پروردگار]] بزرگ جهانیان است؛ [[خداوند]] او را [[عذاب]] کرد و به [[ذلت]] و [[خواری]] [[دنیا]] و [[آخرت]] دچارش ساخت. شما بعد از او هستید. تو از سرگذشت او درس [[عبرت]] بگیر و [[زندگی]] خود را مایه عبرت دیگران قرار مده.
| |
|
| |
| سپس گفت: "این [[پیامبر]] [[مردم]] را به سوی [[خدا]] خواند ولی [[قریش]] با شدت با وی به [[مبارزه]] برخاستند و [[یهود]] [[دشمنی]] را به نهایت رسانیدند، ولی نتوانستند کاری کنند. به جانم قسم، همان طوری که [[موسی]] به آمدن [[عیسی]] مژده داد، عیسی هم به آمدن این پیامبر خبر داده است. ما شما را به [[قرآن]] [[دعوت]] میکنیم، چنان که شما یهود را به [[انجیل]] میخوانید. هنگامی که [[پیامبری]] [[مبعوث]] میشود، مردم آن [[زمان]]، [[امت]] او محسوب میشوند و بر ایشان [[واجب]] است که از او [[پیروی]] کنند و تو هم از کسانی هستی که این پیامبر را [[درک]] کردهای؛ [[گمان]] نکن که تو را از پیروی [[دین]] [[مسیح]] باز میداریم بلکه دستورهای او را [[تأیید]] میکنیم"<ref>السیرة الحلبیة، حلبی، ج۳، ص۲۸۱.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۳۲۹-۳۳۰.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[پرسش]] مقوقس از حاطب درباره پیامبر{{صل}}== | | ==[[پرسش]] مقوقس از حاطب درباره پیامبر{{صل}}== |
| مقوقس پس از [[خواندن]] نامه و شنیدن سخنان حاطب برای [[تحقیق]] درباره [[صفات]] [[پیامبر اسلام]]{{صل}} به حاطب گفت: "مطالبی را از تو میپرسم و [[حقیقت]] را بگو".
| |
|
| |
| حاطب گفت: "از هر چه بپرسی، جز راست نمیگویم".
| |
|
| |
| مقوقس گفت: "این [[پیامبر]] [[مردم]] را به چه [[دعوت]] میکند؟"
| |
|
| |
| حاطب گفت: "امر به [[عبادت]] [[خدای یکتا]]، [[نماز]] پنجگانه، [[روزه]] ماه [[مبارک]]، [[حج]] [[خانه خدا]]، [[وفای به عهد]] و [[پیمان]] و از خوردن مردار و [[خون]] [[نهی]] میکند".
| |
|
| |
| مقوقس گفت: "او را برایم توصیف کن".
| |
|
| |
| حاطب برخی از [[صفات پیامبر]]{{صل}} را بر شمرد.
| |
|
| |
| مقوقس گفت: "چیزهایی را بیان نکردی؛ آیا در چشمانش سرخی نیست؟ آیا در میان شانهاش مهر [[نبوت]] است؟ بر الاغ سوار میشود و [[کسا]] میپوشد؟ به اندک نان و خرمایی بسنده میکند و [[ملاقات]] بستگانش را [[ننگ]] نمیشمارد؟
| |
|
| |
| حاطب گفت: "چنین است که گفتی! مگر او را دیدهای؟"
| |
|
| |
| مقوقس گفت: "نه، ولی میدانستم [[پیامبری]] در این [[زمان]] برانگیخته میشود و [[گمان]] میکردم از [[شام]] که [[سرزمین]] [[بعثت]] انبیاست، [[مبعوث]] میشود، ولی معلوم شد که از [[حجاز]] برانگیخته شده است. [[مصریان]] از من نمیپذیرند ولی او بر [[شهرها]] [[پیروز]] میشود؛ و [[اصحاب]] و یارانش بر این سرزمین [[حکومت]] خواهند کرد. من به احدی از قبطیان ساکن مملکت درباره این ملاقات چیزی نخواهم گفت و [[دوست]] ندارم کسی از ملاقات من و تو [[آگاه]] شود".
| |
|
| |
| سپس جواب [[نامه]] [[رسول خدا]]{{صل}} را این گونه نوشت<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۳۷۶.</ref>: "من میدانستم پیامبری باقی مانده است که مبعوث خواهد شد و میپنداشتم که [[خروج]] او در [[ناحیه]] ی شام باشد و فرستاده تو را گرامی داشتم. اکنون هم دو [[کنیز]] که میان قبطیها [[ارزشمند]] بودند، برای تو فرستادم و هم چنین جامهای و استری که بر آن سوار شوی". چیز دیگری ننوشت و [[مسلمان]] هم نشد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۱، ص۲۴۵-۲۴۶.</ref>. چون خبر فرستادن، [[هدایا]]، به هرقل رسید، مقوقس را به [[گرایش]] به [[اسلام]] متهم کرد و او را از [[فرمانروایی]] قبطیان برکنار کرد<ref>تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون، ج۲، ص۸۷.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۳۳۰-۳۳۱.</ref>
| |
|
| |
|
| ==بازگشت حاطب از [[مصر]]== | | ==بازگشت حاطب از [[مصر]]== |
| حاطب هدایای مقوقس را تحویل گرفت و مقوقس نیز جمعی از [[لشکریان]] را جهت محافظت با وی همراهش کرد و حاطب به سوی [[مدینه]] حرکت کرد. وقتی حاطب با فرستادگان مقوقس وارد [[شام]] شدند، از آنجا به همراه قافلهای که عازم [[حجاز]] بود، حرکت کرد و [[لشکریان]] مقوقس برگشتند. وقتی حاطب به مدینه رسید، به حضور [[پیامبر]]{{صل}} رفت. [[هدایا]] و پاسخ [[نامه]] را تقدیم داشت و [[مأموریت]] خود را گزارش کرد. پس از خوانده شدن نامه مقوقس پیامبر{{صل}} فرمود: "[[مرد]] [[ناپاک]] از [[سلطنت]] خود ترسید و [[بخل]] ورزید ولی بقایی بر آن نیست". چنان که [[رسول خدا]] فرموده بود طولی نکشید که [[مصر]] و [[حکومت]] مقوقس به دست [[مسلمانان]] افتاد<ref>السیرة الحلبیه، حلبی، ج۳، ص۲۸۳.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۳۳۱.</ref>
| |
|
| |
|
| ==حاطب و نامه به [[مشرکین]]== | | ==حاطب و نامه به [[مشرکین]]== |
| از جمله شرایطی که [[پیامبر اسلام]]{{صل}} در [[حدیبیه]] با [[قریش]] و [[اهل مکه]] [[پیمان]] بست این بود که همه طایفهها [[آزاد]] هستند که با پیامبر یا قریش پیمان ببندند و هیچ کدام از این دو طرف نباید به آنها حمله کند. قبیلة [[خزاعه]] با رسول خدا{{صل}} و [[طایفه]] [[بنوبکر]] با قریش هم پیمان شدند ولی با تحریک قریش و کمک آنها طایفه بنوبکر به طایفه خزاعه [[شبیخون]] زدند. اما ترسیدند که مبادا پیامبر{{صل}} برای [[جنگ]] با آنها [[تصمیم]] بگیرد و در صدد دانستن این مطلب بر آمدند. پیامبر{{صل}} هم تصمیم گرفت به قصد [[فتح مکه]] حرکت کند و از [[خدا]] خواست که اهل مکه از تصمیم او [[آگاه]] نشوند. در این موقع حاطب، [[مسلمان]] شده و به مدینه [[هجرت]] کرده بود ولی خانوادهاش در [[مکه]] بودند. قریش نزد [[خانواده]] حاطب آمده و پیشنهاد کردند که به حاطب نامهای بنویسند تا آنها را از تصمیم [[محمد]]{{صل}} آگاه شان کند<ref>قاموس الرجال، شوشتری، ج۳، ص۶۵.</ref>.
| |
|
| |
| خانواده حاطب نامهای نوشته و توسط زنی به نام [[ساره]] به مکه فرستادند<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۳۶۱؛ تفسیر فرات کوفی، فرات بن ابراهیم، ص۴۷۹.</ref>. ساره قبل از این که نامه حاطب را برای قریش ببرد، نزد پیامبر{{صل}} رفت و مسلمان شد ولی بعد [[مرتد]] شد و به مکه برگشت و مهدورالدم اعلام شد<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۲۹۷.</ref>.
| |
|
| |
| از طرفی حاطب هم به سه نفر از [[قریش]] به نامهای [[صفوان بن امیه]]، [[سهیل بن عمرو]] و [[عکرمة بن ابی جهل]] چنین نوشت: "[[پیامبر]]{{صل}} به [[مردم]] اعلام [[جنگ]] کرده است و [[خیال]] نمیکنم قصد کس دیگری غیر از شما را داشته باشد. دوست دارم [[حق]] این [[نامه]] را برای من پیش خود داشته باشید". و ده [[دینار]] و یک برده برای او قرار داد و به [[ساره]] گفت: "این نامه را هر طور که میدانی پوشیده دار و از [[راه]] اصلی نرو که آنجا [[نگهبان]] دارد"<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۶۰۹-۶۱۰.</ref>.
| |
|
| |
| ساره به طرف [[مکه]] حرکت کرد. [[جبرئیل]] نازل شد و پیامبر را از عمل حاطب [[آگاه]] ساخت؛ پیامبر [[علی]]{{ع}} و عدهای از [[اصحاب]] را در پی این کار فرستاد<ref>الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۵۹-۵۶؛ التبیان، شیخ طوسی، ج۹، ص۵۷۵.</ref> و به آنها فرمود: "تا فلان محل بروید؛ در آنجا زنی را در هودج خواهید یافت و چنین نامهای دارد؛ از او بگیرید و برگردید". آنان رفتند و در [[روضه]] خاخ<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۴۰۵؛ الخرائج و الجرائح، قطب الدین راوندی، ج۱، ص۶۰.</ref> و به [[نقلی]] در حلیفه به او رسیدند و او را از شتر پایین آورده و بارش را جستجو کردند اما چیزی نیافتند<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۶۰۹-۶۱۰.</ref>. او هم قسم یاد کرد که چیزی با من نیست. [[زبیر]] پیشنهاد کرد که باز گردند، اما، علی{{ع}} فرمود: "پیامبر به ما [[دروغ]] نگفته، جبرئیل هم به او دروغ نگفته است". پس [[شمشیر]] کشید و به ساره فرمود: "نامه را بده و گرنه گردنت را میزنم؟" ساره گفت: "کنار بروید و پشت کنید". سپس نامه را از لا به لای [[موی سر]] خود بیرون آورند و به ایشان داد<ref>الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۵۶.</ref>.
| |
|
| |
| علی{{ع}} نامه را نزد پیامبر آورد. [[رسول خدا]]{{صل}} [[دستور]] داد، تا مردم را به [[مسجد]] [[دعوت]] کنند. [[مردم]] به مسجد [[هجوم]] آوردند به طوری که تمام مسجد پر شد. [[رسول خدا]] به [[منبر]] رفت و [[نامه]] را به دست گرفت و فرمود: "ای مردم! من از [[خدا]] خواسته بودم که جریان کار ما را از [[قریش]] [[پنهان]] بدارد ولی مردی از شما به [[مکه]] نامه نوشته تا آنها را از جریان کار ما [[آگاه]] کند. پس نویسنده آن نامه هر که هست به پا خیزد وگرنه [[وحی]] خدا او را رسوا خواهد کرد". کسی بر نخاست. دوباره رسول خدا به همان سخن را بازگو کرد. سپس حاطب در حالی که میلرزید، برخاست و گفت: ای رسول خدا! نویسنده نامه من هستم<ref>الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۵۶-۵۹؛ التبیان، شیخ طوسی، ج۹، ص۵۷۵-۵۷۷.</ref>. [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "چرا این کار را کردی؟
| |
|
| |
| حاطب گفت: "[[نوشتن]] این نامه نه از روی [[نفاق]] من بوده و نه این که پس از [[یقین]] به [[نبوت]] شما و [[اسلام]] شکی در [[دل]] من پدیدار گشته باشد. [[همسر]] و فرزندانم میان مکیان هستند، بر خانوادهام ترسیدم و خواستم به این وسیله خاندانم را [[حفظ]] کرده باشم".
| |
|
| |
| [[عمر بن خطاب]] گفت: "ای رسول خدا! اجازه دهید گردن او را بزنم که [[منافق]] است". پیامبر{{صل}} فرمود: "او از [[بدریون]] است و شاید که [[خداوند]] او را ببخشد". سپس فرمود: "او را از مسجد بیرون کنید". مردم به پشت او میزدند تا او را از مسجد بیرون کنند و او به پیامبر نگاه میکرد تا به او [[رحم]] کند. پیامبر [[امر]] کرد تا او را رها کنند و فرمود: "از [[جرم]] تو گذشتم، از خدا [[آمرزش]] بخواه و دیگر چنین کاری نکن"<ref>الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۵۷-۵۹؛ التبیان، شیخ طوسی، ج۹، ص۵۷۶-۵۷۷.</ref>.
| |
|
| |
| در این وقت [[جبرئیل]] فرود آمد و این [[آیه]] را آورد: {{متن قرآن|يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَقَدْ كَفَرُوا بِمَا جَاءَكُمْ مِنَ الْحَقِّ يُخْرِجُونَ الرَّسُولَ وَإِيَّاكُمْ أَنْ تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ رَبِّكُمْ إِنْ كُنْتُمْ خَرَجْتُمْ جِهَادًا فِي سَبِيلِي وَابْتِغَاءَ مَرْضَاتِي تُسِرُّونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَأَنَا أَعْلَمُ بِمَا أَخْفَيْتُمْ وَمَا أَعْلَنْتُمْ وَمَنْ يَفْعَلْهُ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاءَ السَّبِيلِ}}<ref>"ای مؤمنان! اگر برای جهاد در راه من و به دست آوردن خرسندی من (از شهر خود) بیرون میآیید، دشمن من و دشمن خود را دوست مگیرید که به آنان مهربانی ورزید در حالی که آنان به آنچه از سوی حق برای شما آمده است کفر ورزیدهاند؛ پیامبر و شما را (از شهر خود) بیرون میکنند که چرا به خداوند -پروردگارتان- ایمان دارید، پنهانی به آنان مهربانی میورزید و من به آنچه پنهان و آنچه آشکار میدارید داناترم و از شما هر کس چنین کند به یقین، راه میانه را گم کرده است" سوره ممتحنه، آیه ۱. تفسیر جوامع الجامع، طبرسی، ج۳، ص۵۴۱.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۳۳۱-۳۳۴.</ref>
| |
|
| |
|
| ==حاطب و [[نقل حدیث]] از [[پیامبر]]{{صل}}== | | ==حاطب و [[نقل حدیث]] از [[پیامبر]]{{صل}}== |
| حاطب روایاتی را نیز از [[رسول خدا]]{{صل}} شنیده و [[نقل]] کرده است؛ از جمله حاطب با واسطه از پیامبر{{صل}} نقل میکند که فرمود: کسی که [[روز جمعه]] [[غسل]] کند که وقت آن از صبح صادق تا [[نماز]] پیشین (ظهر) است و [[بهترین]] [[لباس]] خود را بپوشد، این کار [[کفاره]] ([[گناهان]]) او تا [[جمعه]] بعد است<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۴۳۳؛ الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۵.</ref>.
| |
|
| |
| روزی یکی از [[غلامان]] حاطب به حضور رسول خدا آمده، از حاطب [[شکایت]] کرد و گفت: "یا [[رسول الله]]! آیا حاطب به [[جهنم]] میرود؟" پیامبر{{صل}} در پاسخ فرمود: "نه؛ زیرا او در جنگهای [[بدر]] و [[حدیبیه]] شرکت داشته و [[خدای متعال]] از کسانی که در بدر بودهاند، [[راضی]] است"<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۱، ص۳۱۳؛ دلائل النبوه، بیهقی، ج۳، ص۱۵۳. هر چند باید این روایت را چنین مقید ساخت که خدا از آنان راضی و خشنود است تا وقتی که در دین بدعتی نگذارده و خلافی نکردهاند. </ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۳۳۴-۳۳۵.</ref>
| |
|
| |
|
| ==سرانجام حاطب== | | ==سرانجام حاطب== |
| حاطب در سال سیام [[هجری]] و در ۶۵ سالگی، در [[زمان]] [[خلافت عمر]]<ref>دلائل النبوه، بیهقی، ج۴، ص۳۹۶.</ref> در [[مدینه]] از [[دنیا]] رفت و [[عثمان]] بر او [[نماز]] گزارد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۰۰.</ref>. وی به هنگام [[مرگ]] چهار هزار [[دینار]] و چند [[درهم]] و [[خانه]] و چیزهای دیگر به [[ارث]] گذاشت و بازرگانی بود که خواربار [[خرید و فروش]] میکرد برخی از اعقاب او در [[مدینه]] باقی بودند <ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۹، ص۴۰۸.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۳۳۵.</ref>
| |
|
| |
|
| == پرسشهای وابسته == | | == پرسشهای وابسته == |