|
|
خط ۱۱: |
خط ۱۱: |
|
| |
|
| ==عباد و [[پذیرش اسلام]]== | | ==عباد و [[پذیرش اسلام]]== |
| [[عباد]] [[قبل از هجرت]] [[پیامبر]]{{صل}}، به دست [[مصعب بن عمیر]] که از طرف [[رسول خدا]]{{صل}} برای [[تبلیغ]] به مدینه آمده بود، اسلام آورد. اسلام وی قبل از [[مسلمان]] شدن [[اسید بن حضیر]] و [[سعد بن معاذ]] بود<ref>السیرة النبویة، ابن هشام (ترجمه: رسولی)، ج۲، ص۱۵۱.</ref>. عباد دارای مقامی رفیع بود، به طوری که در میان انصار کمتر کسی به [[مقام]] وی میرسید. روایاتی در این باره وجود دارد که عباد را در ردیف سعد بن معاذ و امثال او به حساب آورده است. از جمله درباره [[افضل]] بودن وی از [[عایشه]] [[نقل]] شده که سه نفر از انصار که از نظر [[فضیلت]]، احدی به آنها نمیرسید و از بن عبد الأشهل بودند، عبارتند از: اسید بن حضیر، سعد بن معاذ و عباد بن بشر<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۱، ص۶۱.</ref>. [[روایت]] دیگری از عایشه این گونه نقل شده است که روزی پیامبر{{صل}} صدای عباد بن بشر را شنید، به عایشه گفت: آیا صدای عباد بن بشر است؟ عایشه گفت: [[بلی]]. پیامبر{{صل}} فرمود: {{متن حدیث|اللهم اغفر له}}<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۸۰۴؛ امتاع الأسماع، مقریزی، ج۳، ص۸۳.</ref>.
| |
|
| |
| [[انس بن مالک]] روایت میکند: عصای عباد بن بشر برای او نورافشانی میکرد. یک [[شب]] او از نزد [[پیامبر]]{{صل}} به سوی خانهاش خارج شد و همراه او [[اسید بن حضیر]] بود. هنگامی که آنها از هم جدا شدند، عصای عباد برای هر یک از آن دو نورافشانی میکرد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۸۰۱.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[عباد بن بشر بن وقش (مقاله)|مقاله «عباد بن بشر بن وقش»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۶۰۰-۶۰۱.</ref>
| |
|
| |
|
| ==عباد و [[پیمان برادری]]== | | ==عباد و [[پیمان برادری]]== |
| بعد از [[عقبه]] ثانیه، آن گاه که [[مصعب بن عمیر]] به [[مدینه]] آمد، [[مصعب]] بر [[[خانه]] [[سعد بن معاذ]] فرود آمد و [[ابو حذیفه بن عتبه]] به همراه غلامش سالم و [[عتبة بن غزوان مازنی]] بر [[خانه]] [[عباد بن بشر]] از بنی عبدالاشهل وارد شدند<ref>تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون (ترجمه: آیتی)، ج۱، ص۴۰۳.</ref>. با توجه به [[دوستی]] سابق ابو حذیفه و [[عباد بن بشر]]، زمانی که پیامبر{{صل}} وارد مدینه شد و پیمان برادری در میان [[مسلمانان]] برقرار کرد، میان آن دو پیمان برادری بست<ref>المحبر، ابن حبیب، ص۷۳.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[عباد بن بشر بن وقش (مقاله)|مقاله «عباد بن بشر بن وقش»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۶۰۱.</ref>
| |
|
| |
|
| ==عباد و ماجرای [[تغییر قبله]]== | | ==عباد و ماجرای [[تغییر قبله]]== |
| [[محمود بن محمد بن مسلمه]] [[نقل]] میکند که پدرم از [[مادر]] بزرگم تولیه بنت [[اسلم]] نقل میکرد: مردی از [[بنیحارثه]] نزد ما آمد که به او عباد بن بشر بن قیظی گفته میشد. گفت: [[گواهی]] میدهد که همراه پیامبر{{صل}} [[نماز]] خوانده در حالی که [[قبله]] را [[بیت الله الحرام]] قرار داد. سپس افراد بنی حارثه نیز قبله را به سوی بیت الله الحرام قرار دادند<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۴۹۶.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[عباد بن بشر بن وقش (مقاله)|مقاله «عباد بن بشر بن وقش»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۶۰۱-۶۰۲.</ref>
| |
|
| |
|
| ==عباد و شرکت در [[جنگها]]== | | ==عباد و شرکت در [[جنگها]]== |
| '''[[جنگ بدر]]:''' عباد بن بشر [[روز]] جنگ بدر از جمله کسانی بود که همراه [[رسول خدا]]{{صل}} بود. وی به همراه [[سعد بن زید]]، [[سلمة بن سلامه]] و [[حارث بن خزمه]] یک شتر آبکش در [[اختیار]] داشتند که از آن سعد بن زید بود<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۱۸.</ref>.
| |
|
| |
| بعد از [[شکست]] خوردن [[مشرکان]] در جنگ بدر، آنها [[وعده]] کردند که سال بعد برای [[جنگ]] برگردند. مسلمانان [[سال]] بعد از مدینه بیرون آمدند و [[آمادگی]] خود را [[ثابت]] کردند اما مشرکان به [[بدر]] نیآمدند. [[عثمان بن عفان]] در این باره چنین گفته است: "[[خداوند]] چشمان مسلمانان را روشن کرد و ترسی که [[شیطان]] در [[دلها]] انداخته بود، زدود، و [[مسلمانان]] بیرون آمدند". [[پیامبر]]{{صل}} همراه مسلمانان حرکت کرد. آنها بان [[پول]] و کالاها را همراه خود بردند و [[شب]] اول [[ذی قعده]] به [[محل]] بازار [[بدر]] رسیدند. فردای آن [[روز]] بازار [[راه]] افتاد و مدت هشت روز که بازار بدر گشوده بود، مسلمانان آنجا حضور داشتند. پیامبر{{صل}} به همراه هزار و پانصد نفر از [[اصحاب]] خود بودند. ده اسب همراه [[سپاه]] بود که از جمله کسانی که اسب داشتند، پیامبر{{صل}}، [[ابوبکر]]، [[عمر]] و [[عباد بن بشر]] بودند. اسم اسب [[عباد بن بشر لمّاع]] بود<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۸۴.</ref>. از طرف دیگر، [[ابوسفیان]] به منظور منصرف ساختن [[یاران پیامبر]]{{صل}} از حرکت، [[نعیم بن مسعود]] را فرستاد. و آنها بیرون آمدند به بهانه این که یکی دو شب بعد برگردند. تا اگر پیامبر{{صل}} بیرون نیامده باشد، وانمود کنند که ما به قصد [[جنگ]] بیرون آمده ایم، ولی چون پیامبر{{صل}} بیرون نیامده، بازگشتهاند و اگر مسلمانان بیرون آمده بودند، بگویند امسال [[خشکسالی]] است و بهتر است در سال پر [[نعمت]] این کار را انجام دهند<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۸۸.</ref>.
| |
|
| |
| '''[[غزوه احد]]:''' عباد بن بشر از جمله افرادی بود که در غزوه احد نیز شرکت کرد و پیامبر{{صل}} غنائمی را که به دست آورد، به او بخشید. واقدی مینویسد: هیچ یک از [[اصحاب پیامبر]]{{صل}} را نمیشناسم که در [[جنگ احد]] چیزی [[غارت]] کرده و یا زری به دست آورده باشد و سپس از [[هجوم]] دوباره [[مشرکان]]، برایش باقی مانده باشد مگر دو نفر؛ یکی از ایشان [[عاصم بن ابی الاقلح]] است. وی همیانی در میدان پیدا کرد که در آن پنجاه [[دینار]] بود و آن را از زیر پیراهن به تهیگاه خود بست. عباد بن بشر هم کسیهای چرمی یافت که در آن سیزده مثقال بود که آن را در جیب پیراهن خود انداخت و بر تن او پیراهن و [[زره]] بود و کمر خود را [[استوار]] بسته بود. آن دو آنچه را که یافته بودند، به حضور [[پیامبر]]{{صل}} آوردند. آن [[حضرت]] از آن، [[خمس]] برنداشت و آنها را به خودشان بخشید<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۱۶۸.</ref>.
| |
| '''[[غزوه خندق]]:''' [[عباد بن بشر]] در [[جنگ خندق]] نیز حضور داشت و به همراه عدهای از [[انصار]] شبها از [[خیمه]] پیامبر{{صل}} حراست میکردند. [[ام سلمه]] گوید: "در جنگ خندق در تمام مدت اقامت [[رسول خدا]]{{صل}} همراه ایشان بودم و با آنکه سرمای [[سختی]] بود، پیامبر{{صل}} شخصأ در [[خندق]] [[پاسداری]] میدادند. شبی برخاستند و مدتی [[نماز]] گزاردند سپس از خیمه بیرون رفتند. شنیدم که میفرمود: "گروهی از سواران [[دشمن]] دور خندق میگردند، آیا کسی برای مقابله با آنها هست؟" آن گاه عباد بن بشر را صدا زدند. عباد گفت: گوش به فرمانم! پیامبر{{صل}} فرمودند: " آیا کسی هم همراه تو هست؟" او گفت: "آری، من همراه گروهی از [[یاران]] خود گرد خیمه شما هستیم<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۳۴۸؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۱، ص۲۳۴؛ سبل الهدی، و الرشاد صالحی شامی، ج۴، ص۳۷۵.</ref>. پیامبر{{صل}} فرمودند: "با یاران خود کنار خندق برو و بگو که گروهی از سواران دشمن این دوروبر میگردند، و [[طمع]] بستهاند که به شما [[شبیخون]] زنند. آن گاه [[دعا]] فرمودند که "پروردگارا! [[شر]] ایشان را از ما دفع کن و ما را بر ایشان [[پیروز]] فرمای و آنها را مغلوب گردان که غیر از تو نمیتواند آنها را مغلوب کند".
| |
|
| |
| عباد بن بشر همراه یاران خود [[راه]] افتاد و ناگاه متوجه شد که [[ابوسفیان]] و گروهی از سواران [[مشرک]] دور قسمتهای کمعرض خندق میگردند. [[مسلمانان]] در مقابل آنها ایستادند، و آنها را با تیر و سنگ زدند و بالاخره موفق شدند که آنها را با [[تیراندازی]] [[تضعیف]] کرده و وادار به بازگشت کنند. "عباد بن بشر میگوید: موقعی که برگشتیم، دیدم پیامبر{{صل}} نماز میخوانند و من جریان را به ایشان اطلاع دادم. [[ام سلمه]] در مورد [[دعای پیامبر]]{{صل}} در [[حق]] عباد میگوید: "[[پیامبر]]{{صل}} در خوابی آرام فرو رفته بود که صدای [[اذان بلال]] را شنیدم. پیامبر{{صل}} بیرون رفت و [[نماز صبح]] را با [[مسلمانان]] گزاردند. آن [[حضرت]] فرمودند: "[[خدا]] [[عباد بن بشر]] را [[رحمت]] کند". عباد همواره ملازم [[خیمه]] پیامبر{{صل}} بود و از آن حراست میکرد"<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۳۴۸؛ سبل الهدی و الرشاد صالحی شامی، ج۴، ص۳۷۵؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۳، ص۲۳۰.</ref>. هم چنین [[ام سلمه]] [[نقل]] میکند: "نیمههای [[شب]] ناگاه هیاهویی به گوش رسید و کسی میگفت: یا خیل [[الله]]! و این شعاری بود که پیامبر{{صل}} برای [[مهاجران]] [[تعیین]] فرموده بود. پیامبر{{صل}} از خیمه بیرون رفتند. گروهی از [[صحابه]] کنار خیمه [[پاسداری]] میدادند که عباد بن بشر جزء آنها بود.
| |
|
| |
| پیامبر{{صل}} فرمودند: " چه خبر است؟ " عباد گفت: "امشب نوبت پاسداری [[عمر بن خطاب]] است، و صدای اوست که با "خیل الله" [[یاری]] میطلبد و [[مردم]] به سوی او در حرکتند. پیامبر{{صل}} عباد فرمود: "برو ببین چه خبر است و ان شاء الله برگردی و خبرش را برایم بیاوری". پیامبر{{صل}} همچنان ایستادند تا این که عباد برگشت و گفت: "[[عمرو بن عبدود]] و گروهی از سواران [[دشمن]] به طرف [[خندق]] [[حمله]] کردهاند و مسلمانان مشغول [[تیراندازی]] و پرتاب سنگ به طرف آنها هستند". مقریزی در این باره مینویسد: [[عمرو بن عاص]] و [[خالد بن ولید]] به همراه عدهای زیاد خواستند از خندق عبور کنند که مسلمانان مانع شدند<ref>امتاع الاسماع، مقریزی، ج۱، ص۲۳۴؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۳، ص۲۳۰.</ref>.
| |
|
| |
| اما بار دیگر پیامبر{{صل}} صدای هیاهویی شنیدند و این بار نیز عباد رفت و برگشت و گفت: " [[ضرار بن خطاب]] با سواران [[مشرکان]] در [[محل]] [[کوه]] [[بنیعبیده]] حمله کرده است و مسلمانان مشغول تیراندازی و پرتاب سنگ شدهاند. که این بار پیامبر{{صل}} با [[یاران]] خود به آنجا رفت و تا [[سحر]] برنگشتند. بعد از آمدن، فرمودند: " با حالت [[گریز]] عقب نشینی کردند و تعداد زیادی نیز از آنها زخمی شدند"<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۳۵۰.</ref>.
| |
|
| |
| [[محمد بن مسلمه]] در این باره [[نقل]] میکند: "در آن [[شب]] [[خالد بن ولید]] به همراه صد سوار، از [[ناحیه]] وادی عقیق خود را به مذاد رساندند و مقابل [[خیمه]] [[پیامبر]]{{صل}} در آن سوی [[خندق]] ایستادند. من [[مسلمانان]] را خبر کردم و به [[عباد بن بشر]] که سر پاسدار خیمة پیامبر{{صل}} بود و در حال [[نماز]] بود، بانگ زدم: مواظب باش غافلگیر نشوی! او به سرعت به [[رکوع]] و [[سجود]] پرداخت و [[خالد]] همراه سه نفر جلو آمد و گفت: " این خیمه [[محمد]] است، [[تیراندازی]] کنید و شروع به تیراندازی کردند. مسلمانان در این طرف خندق به مقابله پرداختند. در همین جا گروه زیادی از طرفین زخمی شدند و سپس در کناره خندق به حرکت در آمدند و مسلمانان آنها را تعقیب کردند و بعد سواران [[سلمه بن ابی اسلم]] رسیدند و [[دشمن]] را بیرون کردند". هم چنین او درباره آمدن سواران سلمة بن ابی اسلم میگوید: "که شبی گرد خیمه پیامبر{{صل}} [[پاسداری]] میدادیم که ناگاه تعدادی سوار بر بالای [[کوه]] سلع ظاهر شدند که نخست عباد بن بشر متوجه شد و ما را خبر کرد. من به طرف سواران حرکت کردم و عباد بن بشر در حالی که دست به قبضه [[شمشیر]] خود داشت هم چنان در خیمه [[ایستاده]] و مرا نگاه میکرد. برگشتم و گفتم: سواران [[مسلمان]] و خودی هستند که به [[سرپرستی]] سلمة بن اسلم بر بالای کوه آمدهاند"<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۳۴۹ و ۳۵۱.</ref>.
| |
|
| |
| وقایع دیگری که در [[غزوه خندق]] به عباد بن بشر مربوط میشود، درباره پیشنهاد [[صلح]] با برخی هم پیمانان [[قریش]] بود. در این باره پیامبر{{صل}} فرمودند: "من دیدم که همه [[اعراب]]، یک [[دل]] قصد [[جنگ]] با مسلمانان را دارند، این بود که گفتم این عده را [[راضی]] کنم و با آنها نجنگم". به طوری که گروه [[غطفان]] بر نصف خرمای [[مدینه]] [[راضی]] و برای [[نوشتن]] [[پیمان]] حاضر شدند؛ حتی [[عثمان بن عفان]] حضور داشت و [[صحیفه]] به او داده شد تا [[صلح]] بین طرفین را بنویسد. اما برخی [[مسلمانان]] نپذیرفتند و گفتند: به [[خدا]]، هرگز جز [[شمشیر]] به ایشان نخواهیم داد. [[پیامبر]]{{صل}} به سعد فرمودند: "[[نامه]] را پاره کن!" سعد آن را پاره کرد و خطاب به عینیة بن [[حصن]] از [[غطفان]] که همراه [[قریش]] بر علیه مسلمانان در [[جنگ]] شرکت داشت، فرمود: "میان ما شمشیر [[حکم]] فرماست". عینیه برخاست و گفت: "به خدا تصمیمی که گرفته بودید، و آن را ترک کردید، برای شما خیلی بهتر از این تصمیمی است که گرفته [[اید]]؛ شما با این [[قوم]] یارای [[ستیز]] ندارید". [[عباد بن بشر]] که در این هنگام [[نگهبان]] پیامبر{{صل}} بود، در حالی که مسلح بود و بالای سر پیامبر{{صل}} [[ایستاده]] بود، گفت: "ای عینیه! آیا ما را از شمشیر میترسانی؟ به زودی خواهی دانست کدام یک از ما ناتوانتر است. فراموش کردهای که تو و قومت از [[درماندگی]]، [[خون]] و پوست و استخوانهای پوسیده میخوردید و برای کمک پیش ما میآمدید، و هرگز چنین انتظاری از ما نداشتید مگر این که خرما به شما بفروشیم، یا این که میهمان تان کنیم، و در آن هنگام ما چیزی را نمیپرستیدیم. اکنون که [[خداوند]] ما را [[هدایت]] کرده و به وجود پیامبر{{صل}} [[تأیید]] فرموده است، از ما چنین [[حق]] و حسابی میخواهید و چنین پیمان نامهای مطالبه میکنید! به خدا قسم، اگر [[احترام]] [[رسول خدا]]{{صل}} نبود، شما دیگر پیش قوم خود بر نمیگشتید". پیامبر نیل به آنها فرمود: برگردید که بین ما شمشیر است"<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۳۵۹-۳۶۰؛ امتاع الأسماع، مقریزی، ج۹، ص۲۵۳؛ تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۳، ص۳۴۹.</ref>. در حین جنگ پیامبر{{صل}} در حق عباد فرمود: "خدا عباد بن بشر را [[رحمت]] کند که همواره ملازم [[خیمه]] پیامبر{{صل}} بود و از آن حراست میکرد"<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۳۴۸.</ref>.
| |
|
| |
| '''[[جنگ]] قرطاء<ref>قرطاء: نام گروهی از قبیله بنی بکر است (شرح الزرقانی علی المواهب اللدنیه، زرقانی، ج۲، ص۱۷۳).</ref>:''' در این جنگ [[پیامبر]] یا [[محمد بن مسلمه]] را همراه سی مرد که [[عباد بن بشر]]، [[سلمة بن سلامة]] بن وقش و [[حارث]] بن حریمه جزء آنها بودند، به سوی [[قبیله]] بنی بکربن [[کذاب]] اعزام فرمود و [[دستور]] داد که شبها حرکت کنند و روزها پنهان باشند و بر آنها [[حمله]] ببرند. محمد بن مسلمه این گونه [[رفتار]] میکرد. هنگامی که در شربه بود<ref>شربه: نام جایی میان ریذه و سلیله است (وفاء الوفاء، سمهودی، ج۲، ص۳۲۸).</ref>، گروهی را دید که از آنجا کوچ میکردند؛ آن گروه از قبیله [[محارب]] بودند. محمد بن مسلمه به آنها حمله کرد و یکی از آنها را کشت و دیگران گریختند. او به تعقیب فراریان نپرداخت و به [[راه]] خود ادامه داد تا به جایی رسید که مشرف بر [[بنی بکر]] بود. وی عباد بن بشر را پیش آنها فرستاد و او خود را به آنها رساند و در میان آنان اقامت گزید. همین که آنها [[چارپایان]] خود را رها کردند و شیر دوشیدند و شتران آنها آب آشامیده و زانو زدند، خود را پیش محمد بن مسلمه رساند و به او خبر داد<ref>اگر چه صالحی شامی در کتاب خود فرد اقامت گزیده در میان بنی بکر را عائذ بن بسر بر میشمرد.</ref>.
| |
|
| |
| '''[[غزوه حدیبیه]]:''' پیامبر{{صل}} [[بسر بن سفیان]] را برای کسب اطلاع روانه کردند و به او فرمودند: "به [[قریش]] خبر بده که من قصد [[عمره]] دارم؛ تو [[اخبار]] را به من برسان و اگر قصدی دارند، خبر بده". پسر به راه افتاد و پیشاپیش رفت. آنگاه [[رسول خدا]]{{صل}} در [[ذوالحلیفه]]، دویست سوار را به [[فرماندهی]] [[سعد بن زید اشهلی]] فرستادند و آن [[حضرت]] عباد بن بشر را فرا خواند و او را همراه بیست سوار از [[مسلمانان]] به عنوان طلیعه [[لشکر]] فرستادند. همراه عباد [[انصار]] و [[مهاجران]]، از جمله [[مقداد بن عمرو]]، [[ابو عیاش زرقی]]، [[محمد بن مسلمه]] و چند نفر دیگر بودند<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۴۳۵؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۲، ص۷۳؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۳، ص۲۶۷؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۵، ص۳۸؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۹، ص۲۳۰.</ref>. [[بسر بن سفیان]] [[خزاعی]] به [[مکه]] رفت و سخنان [[مشرکان]] را شنید که [[تصمیم]] داشتند مانع ورود [[پیامبر]]{{صل}} به [[مسجد الحرام]] شوند. بر این خبر را در آبگیر اشطاط به پیامبر{{صل}} رساند. در این [[زمان]] [[خالد بن ولید]] با سوارانش آن [[قدر]] نزدیک شدند که [[اصحاب پیامبر]]{{صل}} را میدیدند. [[رسول خدا]]{{صل}} به [[عباد بن بشر]] [[امر]] فرمود تا با سواران خود پیش رود و رو در روی [[خالد]] بایستد و دیگر [[مسلمانان]] را نیز در صفوف [[منظم]] قرار داد و هنگام [[نماز ظهر]] با [[یاران]] خود [[نماز]] [[خوف]] گزارد. شامگاه به [[حدیبیه]] رفتند و پیامبر{{صل}} با فرستادن چند پیک، از جمله [[عثمان]]، به نزد مشرکان، اعلام داشتند که مسلمانان به قصد [[زیارت]] آمدهاند، اما مشرکان نپذیرفتند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۲، ص۷۳؛ عیون الاثر، ابن سید الناس، ج۲، ص۱۵۵؛ المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۴۴۱؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۳، ص۲۶۷-۲۶۸.</ref>. از آن پس، بعضی از مردان [[مسلمان]] تمام[[شب]] را تا [[صبح]] [[پاسداری]] دادند و گرد لشکرگاه میگشتند. سه نفر از اصحاب پیامبر{{صل}} پاسداری را به نوبت عهده دار بودند که عبارتند از: [[اوس بن خولی]]، عباد بن بشر و [[محمد بن مسلمه]]<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۴۵۷؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۵، ص۴۷؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۱، ص۲۸۹.</ref>. حتی زمانی که [[صلح حدیبیه]] منعقد شد، عباد بن بشر به همراه [[سلمة]] بن [[اسلم]] بالای سر پیامبر{{صل}} [[ایستاده]] بودند که از ایشان پاسداری کنند<ref>امتاع الأسماع، مقریزی، ج۱، ص۲۹۱ و ج۷، ص۱۸۸.</ref>.
| |
|
| |
| آنگاه که [[قریش]] برای [[صلح]] به توافق رسیدند، [[سهیل بن عمرو]]، حویطب و مکرز را نزد پیامبر{{صل}} فرستادند. [[سهیل]] در نزد پیامبر با صدایش را بلند کرد. در این موقع [[عباد بن بشر]] و [[سلمة بن اسلم]] که سراپا پوشیده در آهن بودند و بالای سر [[پیامبر]]{{صل}} [[ایستاده]] بودند، هر دو بر [[سهیل بن عمرو]] بانگ زدند که در محضر [[رسول خدا]] آهسته صحبت کن. بعد از [[پیمان]] [[صلح]] قرار بر آن شد که [[مسلمانان]] در آن سال برای [[حج]] نروند<ref>سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۵، ص۵۲؛ المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۴۶۰.</ref>.
| |
|
| |
| [[واقدی]] درباره نقش عباد بن بشر در [[فتح خیبر]] چنین مینویسد: رسول خدا{{صل}} عباد [[بشر]] را همراه چند سوار به عنوان پیشاهنگ فرستادند. او موفق شد یکی از جاسوسان [[یهود]] را که از [[قبیله اشجع]] بود، دستگیر کند. از او پرسید: تو کیستی؟
| |
|
| |
| او گفت: "در جستجوی چند شتری هستم که از من گم شده است و در پی آنها هستم". عباد گفت: "آیا اطلاعی از [[خیبر]] داری؟" او گفت: "آری، همین تازگی آنجا بودم؛ در چه موردی از من میخواهی بپرسی؟" عباد گفت: "درباره [[یهودیان]]". او گفت: "آری، [[کنانة بن ابی حقیق]] و [[هوذة بن قیس]] پیش هم پیمانان خود از [[قبیله]] [[غطفان]] رفتند و آنها را [[تشویق]] به حرکت و شرکت در [[جنگ]] کردند، و برای آنها محصول یک ساله خرمای خیبر را قرار دادند؛ آنها هم در کمال [[آمادگی]] و با [[اسلحه]] و ساز و برگ زیاد به [[فرماندهی]] [[عتبة]] به [[بدر]] آمدند و وارد حصارهای یهودیان شدند. خیبر ده هزار [[جنگجو]] دارد و [[مردم]] این حصارها هیچگاه از پا در نمیآیند. وانگهی آنجا مقدار زیادی [[خوراک]] و اسلحه هست و آب فراوان دارند و اگر محاصره آنها سالها طول بکشد، همه چیز برای آنها کافی است. هیچ کسی را نمیبینم که [[طاقت]] و یارای جنگ با ایشان را داشته باشد". عباد بن بشر تازیانه خود را بلند کرد و چند تازیانه به او زد و گفت: "تو جاسوس یهودیانی؛ راست بگو و گرنه گردنت را میزنم!" آن مرد [[عرب]] گفت: "اگر به تو راست بگویم مرا [[امان]] میدهی؟" عباد گفت: "آری". آن مرد [[عرب]] گفت: "[[یهودیان]] [[خیبر]] سخت ترسان و بیمنا کند؛ چون [[رفتار]] شما را با یهودیان [[مدینه]] دیدهاند. یهودیان مدینه هم پسر عموی مرا که برای فروش خرماهای خشک خود به آنجا آمده بود، پیش [[کنانه]] بن ابی حقیق فرستادند و به او خبر دادهاند که نفرات شما اندک، و ساز و برگ شما کم است و گفتهاند، [[محمد]] را بترسانید که برگردد؛ زیرا تا کنون محمد با مردمی که به [[راستی]] [[جنگجو]] باشند، برخورد نکرده است.
| |
|
| |
| [[قریش]] و عموم [[اعراب]] هم از حرکت محمد به سوی شما خوشحالند؛ زیرا کیفیت [[آمادگی]] و زیادی شما و [[استواری]] دژهای شما را میدانند. قریش و هواداران محمد با یکدیگر بحث میکنند؛ قریش میگویند: خیبریها [[پیروز]] میشوند و دیگران میگویند: محمد پیروز میشود و اگر محمد پیروز شود، مایه [[بدبختی]] [[روزگار]] خواهد بود". [[اعرابی]] چنین ادامه داد: "من این حرفها را میشنیدم، کنانه به من گفت: " [[راه]] بیفت و در همان راهی برو که با [[سپاه]] محمد برخورد کنی؛ چون آنها از حرکت تو در آن راه [[تعجب]] نخواهند کرد. آنها را زیر نظر بگیر و به ایشان نزدیک شو و چنان وانمود کن که از آنها سؤالاتی داری؛ آنگاه متقابلا، زیادی تعداد ما و آمادگی ما را به ایشان گوشزد کن. به هر حال آنها پس از برخورد با تو از بازپرسی تو خودداری نخواهند کرد؛ سپس با [[شتاب]] خبر آنها را برای ما بیاور".
| |
|
| |
| [[عباد بن بشر]] به [[پیامبر]]{{صل}} خبر داد. [[عمر]] گفت: "گردن او را بزنم". عباد گفت: "او را امان دادهام که آن فرد بعد از [[فتح خیبر]] [[اسلام]] آورد"<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۱، ص۴۸۸-۴۸۷؛ امتاع الأسماع، مقریزی، ج۹، ص۲۳۰-۲۳۱.</ref>.
| |
|
| |
| بعد از فتح خیبر، [[رسول خدا]]{{صل}} قصد [[وادی القری]] را داشت. آن [[حضرت]] ابتدا افراد آنجا را به اسلام [[دعوت]] فرمود، اما نپذیرفتند. پس [[اصحاب]] خویش را برای [[جنگ]] آماده فرمود و ایشان را به صف کرد و [[پرچم]] خود را به [[سعد بن عباده]] دادند؛ و پرچمی به [[حباب بن منذر]]، پرچمی به [[سهل بن حنیف]] و پرچمی به [[عباد بن بشر]] دادند<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۵۴۲؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۱، ص۳۲۵ و ج۷، ص۱۶۸؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۴، ص۲۱۸؛ تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۲، ص۴۴۲؛ دلائل النبوه، بیهقی، ج۴، ص۲۷۰.</ref>. [[مسلمانان]] چهار [[روز]] آنجا مانده، بسیاری از [[دشمن]] را کشتند و غنایمی بسیار نصیب آنها شد که [[پیامبر]]{{صل}} میان یارانش تقسیم فرمودند<ref>البدایه و النهایه، ابن کثیر، ج۴، ص۲۱۸.</ref>. اما مقریزی درباره کشتههای دشمن در این [[غزوه]] میگوید: یازده مرد از دشمن کشته شد<ref>امتاع الأسماع، مقریزی، ج۱، ص۳۲۵.</ref>.
| |
|
| |
| '''عباد و جمعآوری [[زکات]]:''' عباد علاوه بر حضور در [[جنگهای صدر اسلام]]، مردی صحیح العمل و مورد [[اعتماد]] پیامبر یه بود. به طوری که در [[سال دهم هجرت]]، موقعی که جمعی [[مأمور]] جمعآوری زکات شدند، عباد نیز جهت [[گرفتن زکات]] به قبیلههای [[سلیم]] و مزینه رفت و آن دو [[قبیله]] از وی [[راضی]] بودند<ref>السیرة النبویه، ابن هشام (ترجمه: رسولی محلاتی)، ج۲، ص۱۵۱؛ المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۷۴۰.</ref>. پیامبر{{صل}} به دنبال ماجرای [[ولید بن ابی معیط]]، عباد را برای جمع آوری زکات [[بنی مصطلق]] اعزام کرد. ماجرای ولید بدین قرار بود که [[مردم]] [[بنیمصطلق]] [[مسلمان]] شدند و ولید برای اخذ [[مالیات]] آنجا رفت که بیست مرد از بنی مصطلق به همراه چند پروار شتر به استقبال او رفتند. ولی کسی را ندیدند که حتی یک گوسفند یا شتر زکات دهد. اما ولید همین که آنها را دید، به [[مدینه]] بازگشت و نزدیک آنها هم نرفت. با این حال به پیامبر{{صل}} خبر داد که بنی مصطلق با [[سلاح]] مانع جمع کردن زکات شدهاند. پیامبر{{صل}} [[تصمیم]] گرفت کسی را برای جنگ با آنها روانه کند. بعد از رسیدن این خبر به آنها، همان افرادی که برای استقبال [[ولید]] رفته بودند، به [[مدینه]] آمدند و خبر درست را به [[پیامبر]]{{صل}} دادند. در این هنگام این [[آیه]] بر آن [[حضرت]] نازل شد: {{متن قرآن|يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَى مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ}}<ref>"ای مؤمنان! اگر بزهکاری برایتان خبری آورد بررسی کنید مبادا نادانسته به گروهی زیان رسانید، آنگاه از آنچه کردهاید پشیمان گردید" سوره حجرات، آیه ۶.</ref>.
| |
|
| |
| پیامبر{{صل}} این آیه را خواند و فرمود که عذر شما درست است و این آیه درباره ولید نازل شده است. سپس فرمودند: "چه کسی را [[دوست]] دارید به همراه شما بفرستم؟" گفتند: [[عباد بن بشر]] را بفرستید. [[رسول خدا]]{{صل}} به عباد گفت: "همراه ایشان برو و [[زکات]] [[اموال]] شان را بگیر و زبدههای امول را برای خودشان بگذار". عباد با آنها بیرون رفت و برای آنها [[قرآن]] میخواند و [[شرایع]] [[اسلام]] را به آنها میآموخت. نه حقی از کسی ضایع کرد و نه از [[حق]] فراتر رفت. به [[دستور پیامبر]]{{صل}} ده [[روز]] آنجا ماند و سپس خوشحال و [[راضی]] به حضور رسول خدا{{صل}} بازگشت<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۴۷؛ السیرة النبویة، ابن هشام (ترجمه: رسولی محلاتی)، ج۲، ص۱۵۱؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۲، ص۱۲۲؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۲، ص۱۲۲؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۳، ص۳۵۷.</ref>.
| |
|
| |
| '''[[غزوه تبوک]]:''' این [[غزوه]] خطرناکترین غزوه [[زمان]] پیامبر{{صل}} محسوب میشد، به مدت بیست [[شب]] محافظت اردوگاه به عهده عباد بود. شبها تا صبح او با افرادی که در اختیارش بودند، از [[لشکریان]] [[پاسداری]] میکردند و کوچکترین خطری متوجه آنها نشد. در این غزوه پیامبر{{صل}} بدون رویارویی با [[دشمن]] در [[ماه رمضان]] [[سال]] نهم [[هجرت به مدینه]] بازگشتند. پیامبر{{صل}} از روز ورود به [[تبوک]] تا روزی که از آنجا حرکت کردند، عباد بن بشر را به [[فرماندهی]] پاسداران [[منصوب]] فرموده بود<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۲، ص۱۲۶ و ج۳، ص۳۳۶؛ المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۷۴۷؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۲، ص۶۸؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۳، ص۳۶۳ و ج۴، ص۹۴.</ref>.
| |
|
| |
| یک [[روز]] صبح عباد نزد [[رسول خدا]]{{صل}} آمد و گفت: "دیشب تا صبح از پشت سر خود صدای [[تکبیر]] میشنیدم؛ آیا شما کسی را [[مأمور]] فرمودهاید که از پاسداران مواظبت کند؟" [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "من چنین کاری نکردهام، ولی شاید بعضی از [[مسلمانان]] پاسخ تکبیر سواران ما را میدهند"<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۷۴۷.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[عباد بن بشر بن وقش (مقاله)|مقاله «عباد بن بشر بن وقش»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۶۰۲-۶۱۲.</ref>
| |
|
| |
|
| ==عباد و [[لذت]] [[عبادت]]== | | ==عباد و [[لذت]] [[عبادت]]== |
| [[جابر بن عبدالله انصاری]] میگوید: "در [[غزوه ذات الرقاع]]، هنگامی که ما در [[نخل]]<ref>نخل جایی بود که مسلمانان در غزوه ذات الرقاع، در آنجا توقف کردند.</ref> بودیم، مردی از مسلمانان زنی از [[مشرکین]] را دستگیر کرد، و چون به سوی [[مدینه]] بازگشتم، شوهر این [[زن]] به تعقیب [[لشکر]] حرکت کرده بود تا به تلافی این که زنش را از چنگالش ربودهاند، دستبردی به مسلمانان بزند و خونی از ایشان بریزد. و چون به یکی از منازل رسیدیم و خواستیم [[شب]] را در آنجا به سر بریم، رسول خدا{{صل}} فرمود: "چه کسی امشب [[نگهبانی]] میدهد؟" [[عمار بن یاسر]] از [[مهاجرین]] و [[عباد بن بشر]] از [[انصار]] این کار را به عهده گرفتند و هر دو به دنبال [[مأموریت]] به دهان دره رفتند. در آنجا قرار گذاردند که نیمه اول شب را عباد بن بشر نگهبانی دهد و [[عمار]] بخوابد و نیمه دوم شب عمار نگهبانی دهد و عباد بن بشر بخوابد. بدین ترتیب عمار خوابید و عباد به [[نماز]] ایستاد. چیزی نگذشته بود که آن [[مرد]] [[مشرک]] سر رسید و چون عباد را دید، فهمید که او [[نگهبان]] لشکر است، از اینرو تیری به طرف او پرتاب کرد. آن تیر به [[بدن]] عباد خورد ولی او نمازش را [[قطع]] نکرد و تیر را از بدنش بیرون کشید [و نماز] را ادامه داد. آن مرد تیر دوم را پرتاب کرد؛ آن تیر هم به بدن عباد خورد ولی او نمازش را قطع نکرد، و چون تیر سوم به بدنش خورد، به [[رکوع]] و [[سجده]] رفت و نمازش را تمام کرده، [[عمار]] را بیدار کرد و گفت: "برخیز که من دیگر [[قدرت]] ندارم روی پا بایستم". عمار از جا برخاست و آن [[مرد]] [[مشرک]] فرار کرد. ولی عمار که [[بدن]] عباد را [[غرق]] در [[خون]] دید، گفت: "سبحان [[الله]]! چرا تیر اول را که به تو زد، مرا بیدار نکردی؟" عباد گفت: "[[سوره کهف]] میخواندم و دلم نیامد آن را [[قطع]] کنم ولی چون دیدم که تیرها پی در پی میآید، به [[رکوع]] رفتم و تو را بیدار کردم و به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر [[ترس]] این نبود که من در انجام امر [[رسول خدا]]{{صل}} کوتاهی کرده باشم و [[دشمن]] دستبردی بزند، به هیچ قیمت [[سوره]] را قطع نمیکردم، اگر چه نفسم قطع و جانم در آن میان گرفته میشد<ref>السیرة النبویه، ابن هشام (ترجمه: رسولی محلاتی)، ج۲، ص۱۵۰-۱۵۱؛ المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی): ص۲۹۵-۲۹۶؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۲، ص۱۲۰-۱۲۱؛ أمتاع الاسماع، مقریزی، ج۱، ص۱۹۹-۲۰۰؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۴، ص۷۸۵؛ دلائل النبوه، بیهقی، ج۳، ص۳۷۸؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۵، ص۱۷۹.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[عباد بن بشر بن وقش (مقاله)|مقاله «عباد بن بشر بن وقش»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۶۱۲-۶۱۳.</ref>
| |
|
| |
|
| ==عباد و کشتن [[کعب بن اشرف]]== | | ==عباد و کشتن [[کعب بن اشرف]]== |
| کعب بن اشرف، مردی از [[قبیله طی]] و مادرش از [[یهود]] [[بنینضیر]] بود، که [[پیامبر]]{{صل}} را با هجویاتش آزرده بود. چون در [[جنگ بدر]]، گروهی از [[قریش]] کشته شدند، پیامبر{{صل}} [[یزید بن حارثه]] و [[عبدالله بن رواحه]] را به [[مدینه]] فرستاد تا مژده آن [[پیروزی]] بزرگ را به [[مردم]] دهند. کعب بن اشرف وقتی این خبر را شنید، گفت: "وای بر شما! راست میگوئید؟ اینان اشراف [[عرب]] و [[پادشاهان]] مردم بودهاند. اگر [[محمد]] اینان را کشته باشد، زیر [[زمین]] بهتر از روی زمین است". سپس به [[مکه]] نزد [[مطلب بن ابی وداعة سهمی]] رفت. [[عاتکه]] دختر [[اسید بن عیص]]، [[زن]] او بود، [[کعب]] مردم را علیه رسول خدا{{صل}} تحریک کرد و شعرهایی سرود و آن اجسادی که [[مسلمانان]] در [[چاه]] ریخته بودند را ستود و بر آنها گریست<ref>دلائل النبوه، بیهقی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۳۴۳.</ref> و درباره [[زنان]] [[مسلمان]] از جمله [[عاتکه]] شعرهایی عاشقانه سرود. [[ابوسفیان]] به او گفت: "تو را به [[خدا]] [[سوگند]] میدهم که بگویی آیا [[دین]] ما نزد خدا محبوبتر است یا دین [[محمد]] و [[اصحاب]] او و به نظر تو کدام یک از ما رهنمون کنندهتر و به [[حق]] نزدیکتریم؟" [[ابن اشرف]] گفت: "[[راه]] شما به [[هدایت]]، نزدیکتر است"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۴۸۸؛ دلائل النبوه، بیهقی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۳۴۳.</ref>. [[پیامبر]]{{صل}} پس از شنیدن این سخنان [[کعب بن اشرف]]، برای تأئید [[دشمنی]] او، این [[آیه]] را که [[خداوند]] درباره او نازل فرموده بود، برای [[مسلمانان]] خواند: {{متن قرآن|أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيبًا مِنَ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلَاءِ أَهْدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا}}<ref>"آیا به کسانی که بهرهای (اندک) از کتاب آسمانی داده شده است ننگریستهای (که چگونه) به "جبت" و "طاغوت" ایمان دارند و درباره کافران میگویند که اینان رهیافتهتر از مؤمنانند؟!" سوره نساء، آیه ۵۱.</ref>.
| |
|
| |
| [[رسول اکرم]]{{صل}} فرمودند: "چه کسی کعب بن اشرف را میکشد؟" [[محمد بن مسلمه]]، [[ابونائله سلطان بن سلامة بن وقش]] از [[بنی عبدالأشهل]] ([[برادر]] رضاعی [[کعب]])، [[عباد بن بشر بن وقش]]، [[حارث بن اوس بن معاذ]] و [[أبو عبس بن جبر]] از [[حارثه]]، قدم در میدان نهادند. سلکان نزد پیامبر{{صل}} رفت و گفت: "ای [[رسول خدا]]، به ما اجازه بده که هر چه لازم باشد بگوییم؛ زیرا چارهای نیست". پیامبر{{صل}} فرمود: "هر چه میخواهید بگویید که برای شما جایز است". آن گاه سلکان نزد چهار نفر دیگر رفت و برای [[قتل]] کعب نقشه کشیدند. ابونائله پیش کعب رفت و ساعتی با او [[گفتگو]] کرد و گفت: "آمدن این [[مرد]] (پیامبر{{صل}}) برای ما [[گرفتاری]] و [[بلا]] بوده، همه [[عرب]] به [[جنگ]] ما برخاستهاند و متفقا ما را [[هدف]] قرار میدهند؛ راههای [[زندگی]] بر ما بسته شده است، به طوری که خودمان و خانوادههایمان سخت به [[زحمت]] افتادهایم. او از ما [[زکات]] میخواهد و میگیرد، حال آنکه ما چیزی پیدا نمیکنیم که بخوریم". [[کعب]] گفت: "ای پسر [[سلامه]]، من که قبلا به تو گفته بودم کار به این جا میکشد". ابونائله گفت: "مردانی از [[یاران]] من هم همراه منند که همین نظر را دارند؛ [[تصمیم]] گرفتم همراه ایشان پیش تو بیایم و از تو خرما یا [[خوراک]] دیگری خریداری کنیم. البته ما چیزی را هم که به آن توجه داشته باشی، نزد تو گرو میگذاریم". کعب گفت: "ای ابونائله، تو [[برادر]] [[منی]]؛ [[دوست]] نداشتم تو را در این [[گرفتاری]] ببینم. حالا چه چیزی را در گرو من میگذارید، [[پسران]] و زنانتان؟" ابونائله گفت: میخواهی ما را رسوا کنی و کار ما را آشکار سازی؟ نه! ولی ما آن [[قدر]] [[اسلحه]] در گرو تو میگذاریم که [[خشنود]] شوی". ابونائله این مطلب را برای این گفت که وقتی با اسلحه آمدند، او [[تعجب]] نکند. کعب پذیرفت و [[ابو نائله]] پیش یاران خود رفت و تصمیم گرفتند شبانگاه پیش کعب بروند. آنگاه [[شب]] به حضور [[پیامبر]]{{صل}} گرفتند و به آن [[حضرت]] خبر دادند. پیامبر [[نی]] نیز تا [[بقیع]] آنها را [[همراهی]] کرد و از آنجا ایشان را روانه کرد و فرمود: "در [[پناه]] [[برکت]] و [[یاری]] [[خدا]] بروید". گفته شده است پیامبر{{صل}} در شب چهاردهم [[ربیع الاول]] (بیست و پنجمین ماه [[هجرت]]) بعد از گزاردن [[نماز]] عشاء آنها را روانه فرمود. آنها به محله [[کعب بن اشرف]] رفتند و ابونائله او را صدا زد و او نزد آنها آمد و ساعتی نشستند و بعد به طرف شرج العجوز (جایی نزدیک [[مدینه]]) رفتند. در بین [[راه]] ابونائله چند بار دست به موهای کعب کشید و یک مرتبه سر او را گرفت و به دیگر یارانش گفت: "[[دشمن خدا]] را بکشید". که همه با [[شمشیر]] به [[جان]] کعب افتادند و [[محمد بن مسلمه]] با خنجر سینه کعب را [[درید]]. اما به [[نقلی]] پای [[عباد بن بشر]]<ref>دلائل النبوة، بیهقی، ج۳، ص۱۹۲ و ۱۹۹؛ تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۲، ص۱۶۳.</ref> و به [[نقل]] دیگری پای [[حارث بن اوس]]<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۱۳۸؛ السیرة النبویه، ابن هشام (ترجمه: رسولی محلاتی، ج۲، ص۸۳؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۴۹۰-۴۹۱.</ref> در حین [[شمشیر]] زدن زخمی شده بود. آنها بعد از کشتن [[کعب]]، سریع به سمت [[مدینه]] حرکت کردند. اما به محله [[حرة]] العریض که رسیدند، زخم شخص مجروح شروع به [[خونریزی]] کرد و از آنها عقب ماند. او را به دوش گرفتند و به حضور [[پیامبر]]{{صل}} آمدند. چون به [[بقیع]] رسیدند، [[تکبیر]] گفتند. پیامبر{{صل}} آن [[شب]] در کنار [[مسجد]] [[ایستاده]] بود که با شنیدن صدای تکبیر آنها، خدای را برای [[قتل]] کعب [[ستایش]] نمود. پیامبر{{صل}} در همان شب آب دهان خود را بر زخم ایجاد شده، افکند و همان سبب بهبودی او شد و آنها به خانههای خود رفتند<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۱۳۶-۱۳۸؛ السیرة النبویه، ابن هشام (ترجمه: رسولی محلاتی)، ج۲، ص۶۸۰؛ دلائل النبوه، بیهقی، ج۳، ص۱۹۲-۱۹۹؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۶، ص۲۶؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۳۵؛ عیون الاثر، ابن سید الناس، ج۱، ص۳۵۱؛ المحبر، ابن حبیب، ج۲، ص۳۵؛ تاریخ اسلام، ذهبی، ج۲، ص۱۶۳؛ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۷۸؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۲، ص۲۴؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۴۸۹-۴۹۰؛ تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون، ج۲، ص۴۳۱؛ جمهرة أنساب العرب، ابن حزم، ص۳۳۹؛ البدایه و النهایه، ابن کثیر، ج۴، ص۲۲؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۱، ص۱۲۵.</ref>.
| |
|
| |
| بعد از کشته شدن [[ابن اشرف]]، [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "به هر یک از بزرگان [[یهود]] که دست یافتید، او را بکشید". [[یهودیان]] سخت ترسیدند، به طوری که هیچ یک از بزرگان ایشان ظاهر نمیشدند و سخنی هم نمیگفتند <ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۱۳۹.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[عباد بن بشر بن وقش (مقاله)|مقاله «عباد بن بشر بن وقش»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۶۱۳-۶۱۷.</ref>
| |
|
| |
|
| ==عباد و [[منافقان]]== | | ==عباد و [[منافقان]]== |
| [[عباد بن بشر]] از جمله افرادی بود که همه [[مسلمانان]] او را به [[شجاعت]] و [[فداکاری]] در [[راه]] [[اسلام]] میشناختند و هر گاه امر مهمی حتی در مورد [[منافقین]] پیش میآمد، وی یا [[محمد بن مسلمه]] را پیشنهاد میکردند که آن [[مأموریت]] را انجام دهد. به طوری که در مورد ابن أبی [[نقل]] شده: در [[غزوه بنی مصطلق]] طی اختلافی که [[سنان بن وبر جهنی]]، هم [[پیمان]] [[بنی عوف]] و [[جهجا بن سعید غفاری]] از [[بنی غفار]] بر سر [[چاه]] پیدا کردند، سنان، [[خزرجیان]] را و جهجا قرشیان را به کمک طلبید. ابن أبی صدای جهجا را شنید و [[خشمگین]] شد و [[زید بن ارقم]] شنید که او میگوید: به [[خدا]]، من خوش نمیداشتم که مسلمانان را در [[مدینه]] بپذیرم ولی [[قوم]] من این کار را کردند و حالا کار به اینجا کشیده که در دیارمان با ما میجنگند و [[حق]] [[نعمت]] و خوبیهای ما را نسبت به خود منکر میشوند و در ادامه سخنان متعددی از جمله درباره بیرون کردن مسلمانان از مدینه بیان کرد.
| |
|
| |
| [[زید بن ارقم]] نزد [[رسول خدا]] و آمد در حالی که گروهی از [[اصحاب]]، از جمله [[ابوبکر]]، [[عثمان]]، [[محمد بن مسلمه]]، [[اوس بن خولی]] و [[عباد بن بشر]] نزد آن [[حضرت]] بودند، و تمام آنچه از ابن ابی شنیده بود، نقل کرد. [[پیامبر]]{{صل}} [[زید]] فرمود: "شاید [[اشتباه]] شنیده باشی یا کس دیگری گفته باشد". اما زید به خدا قسم خورد که راست میگوید<ref>المغازی، واقدی، (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۳۱۰-۳۰۹؛ امتناع الاسماع، مقریزی، ج۱، ص۲۰۸؛ البدایة والنهایة، ابن کثیر، ج۴، ص۱۵۷.</ref>.
| |
|
| |
| یکی از حاضران که اکثر مؤرخین نام او را [[عمر]] نقل کردهاند، به پیامبر{{صل}} گفت: "به عباد بن بشر [[امر]] فرمایید تا سر ابن أبی را بیاورد یا او را به [[قتل]] برساند و [[شر]] وی را از سر [[مسلمانان]] کم کند". عباد هم از [[انصار]] و هم از [[قوم]] ابن ابی بود.
| |
|
| |
| برخی میگویند عباد به [[پیامبر]]{{صل}} گفت: به [[محمد بن مسلمه]] [[فرمان]] دهید تا سر او را بیاورد. اما پیامبر{{صل}} این کار را [[ناپسند]] شمرد و فرمود: "[[دوست]] ندارم [[مردم]] بگویند [[محمد]] [[یاران]] خود را میکشد"<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۳۱۱؛ أمتاع الاسماع، مقریزی، ج۱، ص۲۰۸؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۴، ص۱۵۷؛ تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۲، ص۶۲-۶۴؛ دلائل النبوه، بیهقی، ج۴، ص۵۳؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۴، ص۳۴۹؛ السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۹۱؛ سیرت رسول الله{{صل}}، قاضی ابرقوه، ج۲، ص۷۷۸؛ عیون الاثر، ابن سید الناس، ج۲، ص۱۳۰؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۹۳.</ref>. عدهای نزد ابن ابی رفتند و به او گفتند: اگر چنین گفتهای، نزد [[رسول خدا]]{{صل}} برو و خبر بده تا ایشان برای تو [[طلب آمرزش]] کند و اگر نگفتهای، برای او قسم بخور که آن سخنان را نگفتهای. ابن ابی نزد پیامبر{{صل}} آمد و گفتههایش را [[تکذیب]] کرد<ref>سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۴، ص۳۴۹.</ref>.
| |
|
| |
| یکی دیگر از [[منافقان]] [[زید بن لصیت]] بود که روزی با گروهی از انصار از جمله [[عباد بن بشر]]، [[سلمة بن سلامه]] و [[اسید بن حضیر]] هم [[سفر]] بود. او پس از دیدن جستجوی مردم پرسید: این مردم از هر طرف به کجا میروند؟ به او گفتند: در پی یافتن [[ناقه]] پیامبرند که گم شده است. گفت: "مگر [[خداوند]] به او خبر نمیدهد که ناقهاش کجاست؟" همسفران او از این حرف نارحت شدند و گفتند: ای [[دشمن خدا]]، تو منافقی، [[خدا]] تو را بکشد. بعد او را [[توبیخ]] کردند که چرا با ما بیرون [[آمدی]]. او گفت: من در جستجو اغراض [[دنیوی]] هستم"<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۳۱۶؛ امتاع الأسماع، مقریزی، ج۱۳، ص۳۱۸؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۴، ص۳۵۱.</ref>.
| |
|
| |
| هم چنین [[نقل]] شده، [[عبدالله بن ابی سرح]] از [[کاتبان وحی]] بود و گاهی اتفاق میافتاد که [[پیامبر]]{{صل}} به او میفرمود که بنویسد: "[[سمیع]] علیم" و او مینوشت: "علیم [[حکیم]]". و چون پیامبر{{صل}} آن را میخواند، میفرمود: "[[خداوند]] چنین است". در نتیجه [[ابن ابی سرح]] دچار [[فتنه]] شد و گفت: [[محمد]] نمیفهمد چه میگوید و من هر چه میخواهم برای او مینویسم و اینها که نوشتهام، به خودم [[وحی]] شده است و از [[مدینه]] به [[مکه]] گریخت و [[مرتد]] شد. [[روز فتح مکه]] پیامبر{{صل}} [[خون]] او را هدر دانستند. [[عبدالله]] که با [[عثمان]] [[برادر]] شیری بود، وی را واسطه قرار داد و عثمان او را همراه خود نزد پیامبر نیای برد. عثمان گفت: "ای [[رسول خدا]]، [[مادر]] عبدالله مرا در آغوش میگرفت و حال آنکه او را پیاده [[راه]] میبرد، و شیر خود را به من میداد. تقاضا میکنم او را به خاطر من ببخشید". اما پیامبر{{صل}} از عثمان روی برگرداند. عثمان [[سخن]] خود را تکرار کرد ولی باز هم پیامبر{{صل}} روی برگرداند و [[منتظر]] بود مردی برخیزد و گردن عبدالله را بزند. چون پیامبر{{صل}} به او [[امان]] نداده بود. اما وقتی که پیامبر{{صل}} دیدند کسی چنین اقدامی نکرد و عثمان همچنان [[اصرار]] میورزد، فرمود: "بسیار خوب". پس رو به [[اصحاب]] کرده فرمود: "چه چیز مانع از آن شد که مردی از میان شما برخیزد و این [[فاسق]] را بکشد؟" [[عباد بن بشر]] گفت: "شما به من اشاره نفرمودید و [[سوگند]] به کسی که تو را به [[حق]] [[مبعوث]] فرموده است، من از هر سو متوجه شما بودم که فقط با چشم اشارهای کنید و گردنش را بزنم". پیامبر{{صل}} فرمود: "من با اشاره کسی را نمیکشم"<ref>تاریخ خلیفه بن خیاط، خلیفة بن خیاط، ص۵۹؛ فتوح البلدان، بلاذری (ترجمه: توکل)، ص۱۳۲؛ المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۵۶.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[عباد بن بشر بن وقش (مقاله)|مقاله «عباد بن بشر بن وقش»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۶۱۷-۶۱۹.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[شهادت]] عباد و کشته شدن [[مسیلمه]] [[کذاب]]== | | ==[[شهادت]] عباد و کشته شدن [[مسیلمه]] [[کذاب]]== |
| عباد بن بشر بعد از سالها فداکاری در راه [[اسلام]]، سرانجام در سال دوازدهم [[هجرت]]، در [[جنگ]] یمامه با [[مسیلمه کذاب]]، در ۴۵ سالگی، به [[شهادت]] رسید<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۴۷؛ المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۷۸۹؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۸۰۴؛ السیرة النبویه، ابن هشام (ترجمه: رسولی محلاتی)، ج۲، ص۱۵۱؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۳۳۷؛ الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۹۳۳؛ الرده، واقدی، ص۱۳۴؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۳۶۶؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۴، ص۹۴.</ref>.
| |
|
| |
| [[ابو سعید خدری]] [[نقل]] میکند: عباد به من گفت: "دیشب در [[خواب]] دیدم، گویا [[آسمان]] شکافته شد و من بالا رفتم و سپس شکاف بسته شد؛ من آن را به شهادت خود تعبیر میکنم؟" گفتم: [[خیر]] است؛ طولی نکشید که در یمامه [[جنگ]] با [[مسیلمه]] رخ داد. در همان روزی که [[جنگیدن]] با افراد مسیلمه بر [[مسلمانان]] سخت دشوار شد، عباد را دیدم که با فریاد به [[انصار]] میگفت: غلافهای [[شمشیر]] را بشکنید و از میان جمعیت بیرون آیید. با این جملات، انصار را تحریک و [[تشویق]] به جنگ کرد، به طوری که چهار صد نفر از انصار و [[مردم مدینه]] اطراف عباد را گرفتند، عباد، [[ابودجانه]] و [[براء بن مالک]] از جلو و بقیه جمعیت از عقب سر آنها چنان حملهای کردند که خود را به در [[باغی]] که مسیلمه در آن [[پناهنده]] شده بود، رسانیدند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۳۳۷؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۳، ص۸۳.</ref>. عباد بر در آن باغ ایستاد و صدا زد: "ای گروه انصار و ای [[مجمع]] [[اخیار]]! [[دل]] از [[جان]] بردارید و شمشیرها از نیام بر کشید و خویشتن را در این باغ در افکنید تا دمار از [[کفار]] برآرید و [[جهان]] به نام [[نیکو]] سر کنید". مسلمانان شمشیرها را کشیدند و به سوی باغ حرکت کردند و [[تکبیر]] گویان در باغ را شکستند<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی): ص۲۶-۲۵؛ الرده، واقدی، ص۱۳۴.</ref>.
| |
|
| |
| در واقع، کار بر هر دو گروه دشوار شد و جماعتی از مریدان به مسیلمه گفتند: میبینی که بر [[مردم]] چه میگذرد؟ گفت: "این واقعه به این صورت به من [[وحی]] شده بود". گفتند: پس آن وعدهها که گفتی کجاست؟ آن [[نصرت]] که گفتی کجاست؟ نگفتی [[دین]]، دین ما و [[مهبط وحی]] [[زمین]] ماست؟ [[مسیلمه]] گفت: "کدام [[راه]] و دین؟" ولی [[مردم]] که خود را در [[گمراهی]] میدیدند و دروغهای آن [[کذاب]] را فهمیدند، [[شک و تردید]] در میانشان ظاهر شد و ریشه آن [[کفار]] [[قطع]] شد. سرانجام مسیلمه توسط [[وحشی]] کشته شد<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۲۶. (با اندکی تغییر).</ref>. [[عباد بن بشر]] نیز در همان [[روز]] به [[شهادت]] رسید. [[ابوسعید خدری]] میگوید: به حدی سر و صورت عباد زخم برداشته بود و آن [[قدر]] ضربه خورده بود که اول او را نشناختم و بالاخره از علامتی که در [[بدن]] داشت، او را [[شناسایی]] کردم<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۳۳۷؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۳، ص۸۳.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[عباد بن بشر بن وقش (مقاله)|مقاله «عباد بن بشر بن وقش»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۶۲۰-۶۲۱.</ref>
| |
|
| |
|
| |
|
| ==منابع== | | ==منابع== |