ابوذر غفاری در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

خط ۱۶۸: خط ۱۶۸:
عثمان که دید نمی‌تواند با [[تهدید]] ابوذر را از این کار بازدارد، خواست با دادن [[پول]] او را ساکت کند و [[تصور]] کرد او هم مانند مانند طلحه و زبیر و دیگران است تا بتواند به دینش دستبرد بزند و او را ساکت کند. پس کیسه‌ای طلا به یکی از غلامانش داد تا برای [[ابوذر]] ببرد و به او گفت: «اگر بتوانی به او بدهی، تو را [[آزاد]] می‌کنم». [[غلام]] کیسه طلا را نزد ابوذر آورد اما هر چه [[اصرار]] کرد او نپذیرفت، تا آنکه به او گفت: «ای ابوذر! اگر به خاطر [[عثمان]] نمی‌پذیری به خاطر من قبول کن که اگر بپذیری آزاد خواهم شد»، ابوذر گفت: «آری، تو آزاد می‌شوی اما من [[بنده]] خواهم شد»<ref>أعیان الشیعة، امین عاملی، ج۴، ص۲۳۱، به نقل از لباب الآداب.</ref>.
عثمان که دید نمی‌تواند با [[تهدید]] ابوذر را از این کار بازدارد، خواست با دادن [[پول]] او را ساکت کند و [[تصور]] کرد او هم مانند مانند طلحه و زبیر و دیگران است تا بتواند به دینش دستبرد بزند و او را ساکت کند. پس کیسه‌ای طلا به یکی از غلامانش داد تا برای [[ابوذر]] ببرد و به او گفت: «اگر بتوانی به او بدهی، تو را [[آزاد]] می‌کنم». [[غلام]] کیسه طلا را نزد ابوذر آورد اما هر چه [[اصرار]] کرد او نپذیرفت، تا آنکه به او گفت: «ای ابوذر! اگر به خاطر [[عثمان]] نمی‌پذیری به خاطر من قبول کن که اگر بپذیری آزاد خواهم شد»، ابوذر گفت: «آری، تو آزاد می‌شوی اما من [[بنده]] خواهم شد»<ref>أعیان الشیعة، امین عاملی، ج۴، ص۲۳۱، به نقل از لباب الآداب.</ref>.


روزی ابوذر مریض بود با کمک [[عصا]] نزد عثمان رفت و دید صدهزار درهم جلوی عثمان است و جمعیتی هم اطرافش نشسته، منتظرند این [[مال]] را میانشان قسمت کند. ابوذر گفت: «این چه [[مالی]] است، از کجا آمده و برای چه [[مصرف]] خواهد شد؟ » عثمان گفت: «این، صدهزار درهم است که از محلی آورده‌اند، منتظرم این مقدار هم بر آن افزوده شود تا بعد [[تصمیم]] بگیرم». ابوذر گفت: «صدهزار درهم بیشتر است یا چهار دینار؟ » عثمان گفت: «البته صدهزار درهم». ابوذر گفت: به یاد داری شبی با تو [[خدمت]] [[پیامبر]]{{صل}} رفتیم، [[حضرت]] به اندازه‌ای غمناک بود که جواب [[سلام]] ما را به [[درستی]] نداد. اما [[روز]] بعد که خدمتش رسیدیم او را خندان و خوشحال یافتیم، گفتیم: [[پدر]] و مادرمان به قربانت، دیشب شما را چنان محزون دیدیم و امروز چنین خندان؟ فرمود: «آری، دیشب چهار دینار از [[بیت‌المال]] [[مسلمین]] پیش من بود که تقسیم نکرده بودم و از آن می‌ترسیدم که مرگم فرا رسد و این مال نزد من بماند، اما امروز به مصرف رساندم و بسیار خوشحالم».
روزی ابوذر مریض بود با کمک [[عصا]] نزد عثمان رفت و دید صدهزار درهم جلوی عثمان است و جمعیتی هم اطرافش نشسته، منتظرند این [[مال]] را میانشان قسمت کند. ابوذر گفت: «این چه [[مالی]] است، از کجا آمده و برای چه [[مصرف]] خواهد شد؟» عثمان گفت: «این، صدهزار درهم است که از محلی آورده‌اند، منتظرم این مقدار هم بر آن افزوده شود تا بعد [[تصمیم]] بگیرم». ابوذر گفت: «صدهزار درهم بیشتر است یا چهار دینار؟ » عثمان گفت: «البته صدهزار درهم». ابوذر گفت: به یاد داری شبی با تو [[خدمت]] [[پیامبر]]{{صل}} رفتیم، [[حضرت]] به اندازه‌ای غمناک بود که جواب [[سلام]] ما را به [[درستی]] نداد. اما [[روز]] بعد که خدمتش رسیدیم او را خندان و خوشحال یافتیم، گفتیم: [[پدر]] و مادرمان به قربانت، دیشب شما را چنان محزون دیدیم و امروز چنین خندان؟ فرمود: «آری، دیشب چهار دینار از [[بیت‌المال]] [[مسلمین]] پیش من بود که تقسیم نکرده بودم و از آن می‌ترسیدم که مرگم فرا رسد و این مال نزد من بماند، اما امروز به مصرف رساندم و بسیار خوشحالم».


عثمان رو به [[کعب الاحبار]] کرد و گفت: «کسی که [[زکات]] مالش را داده است آیا بعد از آن نیز چیزی بر او [[واجب]] است؟ » کعب الاحبار گفت: «نه، اگر خانه‌ای از خشت طلا و خشت [[نقره]] نیز بسازد بر او چیزی نیست». ابوذر عصایش را بلند کرد و بر سر کعب کوبید و گفت: «ای پسر [[یهودی]]! تو چه کسی هستی تا درباره [[احکام]] [[مسلمین]] نظر بدهی، گفتار [[خدا]] مقدم بر گفته توست، خدا می‌فرماید: {{متن قرآن|وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلَا يُنْفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ}}<ref>«و آنان را که زر و سیم را می‌انبارند و آن را در راه خداوند نمی‌بخشند به عذابی دردناک نوید ده!» سوره توبه، آیه ۳۴.</ref>». [[عثمان]] گفت: «ابوذر! تو پیر و خرفت شده‌ای و عقلت را از دست داده‌ای و اگر به خاطر [[مصاحبت]] [[پیامبر]]{{صل}} نبود تو را می‌کشتم». [[ابوذر]] گفت: «حبیبم [[پیامبر خدا]]{{صل}} به من خبر داد که نه می‌توانید مرا بفریبید و نه آنکه بکشید! اما عقلم آنقدر باقی است تا خبری را که از پیامبر خدا شنیدم، [[حفظ]] داشته باشم».
عثمان رو به [[کعب الاحبار]] کرد و گفت: «کسی که [[زکات]] مالش را داده است آیا بعد از آن نیز چیزی بر او [[واجب]] است؟ » کعب الاحبار گفت: «نه، اگر خانه‌ای از خشت طلا و خشت [[نقره]] نیز بسازد بر او چیزی نیست». ابوذر عصایش را بلند کرد و بر سر کعب کوبید و گفت: «ای پسر [[یهودی]]! تو چه کسی هستی تا درباره [[احکام]] [[مسلمین]] نظر بدهی، گفتار [[خدا]] مقدم بر گفته توست، خدا می‌فرماید: {{متن قرآن|وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلَا يُنْفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ}}<ref>«و آنان را که زر و سیم را می‌انبارند و آن را در راه خداوند نمی‌بخشند به عذابی دردناک نوید ده!» سوره توبه، آیه ۳۴.</ref>». [[عثمان]] گفت: «ابوذر! تو پیر و خرفت شده‌ای و عقلت را از دست داده‌ای و اگر به خاطر [[مصاحبت]] [[پیامبر]]{{صل}} نبود تو را می‌کشتم». [[ابوذر]] گفت: «حبیبم [[پیامبر خدا]]{{صل}} به من خبر داد که نه می‌توانید مرا بفریبید و نه آنکه بکشید! اما عقلم آنقدر باقی است تا خبری را که از پیامبر خدا شنیدم، [[حفظ]] داشته باشم».
۱۱۵٬۹۶۳

ویرایش