عداس غلام شیبه
مقدمه
پس از مرگ ابوطالب، قریش نسبت به رسول خدا (ص) گستاخ شده و بارها تصمیم گرفتند آن حضرت را بکشند. رسول خدا (ص) در هر زمانی که پیش میآمد به میان قبیلههای عرب میرفت و با بزرگ هر قبیلهای سخن میگفت و جز آنکه او را پناه دهند و از او دفاع کنند، از آنها چیزی نمیخواست و میفرمود: "کسی از شما را مجبور نمیکنم و تنها خواهش من آن است که مرا از کشته شدن نگهداری کنید تا پیامهای پروردگارم را برسانم". هیچ کس خواسته او را نمیپذیرفت و میگفتند: بستگانش او را بهتر میشناسند. پس آن حضرت تصمیم گرفت به قبیله ثقیف در طائف برود. ایشان به این شهر وارد شده و با سه برادر که آن روز رئیس ثقیف بودند، یعنی عبدیالیل بن عمرو، حبیب بن عمرو و مسعود بن عمرو روبرو و با آنها مشغول صحبت شد و از قریش به آنان شکایت کرد. یکی از آنها گفت: "من جامههای کعبه را دزدیده باشم اگر خدا تو را به پیامبری فرستاده باشد!" دیگری گفت:"مگر خدا عاجز بود که جز تو را بفرستد؟" دیگری گفت: "به خدا قسم که یک کلمه با تو سخن نخواهم گفت؛ هرگز؛ اگر چنانکه میگویی پیامبر باشی، مقامت بالاتر از آن است که به سخنت پاسخ دهم، و اگر بر خدا دروغ میبندی، سزاوار نیست که با تو سخن بگویم". آنها رسول خدا (ص) را مسخره کردند و گفتگوی شان با پیامبر (ص) را به مردم ثقیف نیز گفتند. مردم بر سر راه آن حضرت در دو صف ایستادند و چون رسول خدا (ص) از آنجا گذشت، سنگ بارانش کردند تا آنجا که پای حضرت را زخمی ساختند و رسول خدا (ص) فرمود: "جز بر سنگ، قدمی برنمی داشتم و نمینهادم".
پیامبر (ص) در بیرون طائف به باغی که مال عتبه و شیبه (فرزندان ربیعه) بود، رسید و مردم طائف برگشتند و پیامبر (ص) را به حال خود رها کردند. حضرت در سایه درخت انگور و پناه دیوار باغ به استراحت پرداخت و این گونه به مناجات با خدای خود پرداخت: خدایا! از سستی خود به تو شکایت میکنم که مردم مرا خوار کردند؛ پروردگارا! اگر تو از من خشنود باشی، تحمل خشم و غضب مردم بر من آسان است. عتبه و شیبه که حضرت را چنین ناراحت دیدند، مقداری انگور در ظرف گذارده و به غلام خود که نصرانی بود، دادند و گفتند: این انگور را نزد آن مرد ببر تا بخورد.
غلام، انگور را پیش پیامبر (ص) بر زمین گذاشت و به آن حضرت تعارف کرد. پیامبر (ص) بسم الله گفت و خوشهای برداشت و خورد.
غلام با دقت به چهره مبارک پیامبر (ص) نگریست و گفت: "به خدا سوگند مردم این سرزمین چنین کلامی نمیگویند!"
حضرت از او پرسید: "اهل کجایی و چه دینی داری؟"
غلام: "من از مردم سرزمین نینوا و نصرانی هستم".
پیامبر (ص): "از شهر مرد صالح، یونس بن متی هستی".
غلام: "از یونس بن متی چه میدانی؟"
پیامبر (ص): "او برادر من است، زیرا او پیامبر بود و من هم پیامبر خدا هستم".
عداس به دست و پای پیامبر (ص) افتاد و از سر تا قدم حضرت را بوسه زد.
عتبه به شیبه گفت: "غلامت را گمراه ساخت و از چنگت بیرون آورد".
غلام چون به باغ برگشت، آنها از او پرسیدند: "غلام چه شد که دست و پای این مرد را بوسیدی؟"
غلام گفت: "در روی زمین مردی بهتر از او نیست؛ او امری را به من خبر داد که جز پیامبران نمیدانند".
آنها گفتند: عداس! وای بر تو! دین تو بهتر از دین این مرد است، مبادا از دینت برگردی[۱].[۲]
عداس در جنگ بدر
منابع
پانویس
- ↑ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۳۶؛ قصص الأنبیاء، راوندی، ص۳۲۸؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۱۵۴؛ إعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۳۳-۱۳۵.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «عداس غلام شیبه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۲۵۱-۲۵۳.