ابوبلال مرداس بن ادیه
موضوع مرتبط ندارد - مدخل مرتبط ندارد - پرسش مرتبط ندارد
مقدمه
ابوبلال مرداس بن ادیه
پس از ماجرای طواف بن غلاق، ابنزیاد بر خوارج سختگیری کرد و بسیاری از آنها را کشت. یکی از مقتولان عروة بن ادیه، برادر ابوبلال مرداس بنادیه بود که مادر هر دو ادیه نام داشت و پدر آنها حدیر تمیمی بود. آنها به نام مادرشان خوانده میشدند. علت کشته شدن عروه این بود که ابنزیاد برای دیدن مسابقه اسبها به میدان اسبدوانی رفته بود. او در گوشهای نشست و منتظر شروع مسابقه شد و مردم نیز در اطراف او جمع شدند. در این حال عروه رو به ابنزیاد کرد و آیهای از قرآن را خواند: ﴿أَتَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ * وَتَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ * وَإِذَا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ﴾[۱]. هنگامی که آیه به پایان رسید، ابنزیاد دریافت که ممکن است خطری او را تهدید کند؛ پس برخاست و مسابقه را ترک کرد. اطرافیان به عروه گفتند که او تو را خواهد کشت، پس او برای حفظ جانش مجبور شد تا مخفی شود. ابنزیاد برای یافتن او بسیار کوشش کرد؛ ولی او را نیافت. عروه نیز برای اینکه جان سالم به در ببرد، گریخت و به کوفه پناه برد؛ اما در آنجا گرفتار شد و نزد عبیدالله فرستاده شد. عبیدالله از او پرسید: در حال گرفتاری چه میبینی؟ عروه پاسخ داد: میبینم که دنیای مرا و آخرت خود را تباه کردهای[۲]. عبیدالله دستور داد تا هر دو دست و پای او را بریدند، سپس او را کشتند و حتی به دخترش هم رحم نکرد و او را نیز کشت. اما ابوبلال مرداس، برادر عروه، مرد پرهیزکار و مجتهد بزرگی بود و یکی از بزرگان یا پیشوای خوارج به شمار میآمد. او در جنگ صفین همراه با علی(ع) شرکت کرد؛ ولی یکی از معترضان به مسئله تحکیم بود. در جنگ نهروان با خوارج همراهی کرد و یکی از افرادی بود که خوارج به او اعتماد و ایمان داشتند. او به لشکرکشی و جهاد اعتقادی نداشت. او میگفت: «ما با کسی جنگ نداریم فقط از خود دفاع میکنیم و با کسی که ما را به جنگ بخواند، نبرد مینماییم و حق دریافت مالیات و زکات هم نداریم؛ مگر از کسانی که تحت حمایت ما باشند و ما قادر بر حمایت آنها باشیم». روزی زنی از قبیله بنییربوع که «بثجاء» نامیده میشد، به اعمال و رفتار و کارهای ابنزیاد اعتراض کرد و بدرفتاری، تکبر، غرور و سیاستمدار نبودن ابنزیاد را به مردم یادآور شد و نیز آنها را به قیام برضد او تشویق کرد. مرداس به او گفت: تقیه و حفظ نفس زیانی به دین نمیرساند؛ پس هرچه سریعتر بگریز یا پنهان شو، که این مرد برای دستگیری تو اقدام خواهد کرد. بثجاء پاسخ داد: میترسم پنهان شدن من سبب شود تا عبیدالله برای مردم گرفتاری و رنجش ایجاد کند. ابنزیاد آن زن را بازداشت کرد و پس از مدتی در بازار در مقابل مردم دست و پای او را قطع کرد. مرداس که شاهد این وضع بود با خود گفت این زن بهتر از تو است؛ زیرا از ابنزیاد انتقاد کرد و از مرگ نترسید؛ بلکه آن را برای خود گوارا میدانست.
ابنزیاد فشار خود بر خوارج را افزایش داد و شبانه روز به تعقیب آنها میپرداخت و آنها را حبس میکرد تا جایی که زندانها از خوارج پر شد. مرداس نیز یکی از افرادی بود که گرفتار شد و به زندان افتاد. اما زندانبان که شاهد عبادت و پرهیزگاری مرداس بود، شیفته او شد و به او اجازه داد که شبانه به خانهاش برود و نزد خانواده خود باشد و بامدادان به زندان بازگردد. یک شب ابنزیاد تصمیم گرفت تا صبح فردا همه خوارج را بکشد. مرداس، شبانه در خانه خود از این تصمیم آگاه شد و زندانبان آن شب را در اضطرار به صبح رساند. او میترسید که مرداس از این خبر آگاه شود، بگریزد، به زندان بازنگردد و او را به خاطر عملش عذاب کنند. ولی صبح فردا، مرداس طبق وعده به زندان بازگشت. زندانبان از او پرسید: آیا از تصمیم امیر خبر نداری؟ گفت: خبر دارم ولی پاداش احسان تو این نبود که من بگریزم و تو به عقوبت دچار شوی. پس بهتر آن دیدم که بازگردم. صبح، عبیدالله تصمیم خود را عملی کرد و خوارج را کشت. هنگامی که نوبت مرداس رسید، زندانبان که گفته شده است برادر رضاعی و فرزند دایه ابنزیاد بود برخاست و از مرداس شفاعت کرد. عبیدالله نیز پذیرفت و او را آزاد کرد. مرداس (ابوبلال) با چهل تن به سمت اهواز حرکت کرد و به هر جا که میرسید به اندازه نیاز خود و یارانش از بیتالمال برمیداشت و از بقیه مال چشمپوشی میکرد. هنگامی که ابنزیاد از خروج مرداس و یارانش اطلاع یافت، لشکری ۲ هزار نفری را به فرماندهی اسلم بن زرعه کلابی و بقول طبری ابن حصین تمیمی، برای کشتن آنها فرستاد. ولی لشکر ابنزیاد در رویارویی با خوارج شکست خوردند؛ گروهی کشته شدند و مابقی به سمت بصره فرار کردند و بدین ترتیب چهل نفر از خوارج که به عمل خود ایمان داشتند، توانستند سپاه ۲ هزار نفری را شکست داده و هزیمت کنند. به گفته مورخان، این واقعه در سال شصت هجری، اتفاق افتاد[۳].[۴]
قتل ابیبلال مرداس بنادیه
پس از آنکه مرداس سپاه ابنزیاد را شکست داد، دستور داد برای دومین بار تعداد ۳ هزار مرد جنگی به فرماندهی عباد بن اخضر برای قتل مرداس اعزام شوند. اخضر، شوهر مادر عباد بود که به او منتسب شده بود؛ وگرنه او عباد بن علقمة بن عباد تمیمی بود. عباد هم ابوبلال را تا محل توج تعقیب کرد که در آنجا به مقابله و مقاتله پرداختند. ابوبلال با پیروان خود بر آنان سخت حمله کرد و جنگ بسیار سختی رخ داد که تا وقت نماز عصر ادامه داشت. در این حال ابوبلال گفت: امروز روز جمعه و روز بزرگی است و الان نیز هنگام عصر است؛ پس اجازه دهید که ما نماز بخوانیم. ابناخضر پذیرفت و هر دو سپاه از جنگ متارکه کردند. ابناخضر هم با یاران خود نماز خواند؛ اما با شتاب آن را اقامه کرد. سپس بر مرداس و یارانش حمله برد. مرداس در هنگام نماز هیچ تغییری در وضع عبادت خود نداد، لشکر ابنزیاد همه آنها را به قتل رساندند و حتی یک تن از آنها هم نجات نیافت. عباد سر ابوبلال را جدا کرد و برای ابنزیاد فرستاد و سپس خود وارد بصره شد[۵].[۶]
منابع
پانویس
- ↑ «آیا بر هر بلندی بنایی از سر بازی (و بیهوده) میسازید؟ * و کوشکهایی (استوار) میگزینید بدان امید که جاودان بمانید؟ * و چون خشم میآورید، چون گردنکشان خشم میآورید» سوره شعراء، آیه ۱۲۸-۱۳۰.
- ↑ تاریخ طبری، ج۷، ص۲۸۷۸.
- ↑ کامل، ج۱۱، ص۷۱-۷۴.
- ↑ حسینی، سید امیر، بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری، ص ۲۱۲.
- ↑ کامل، ج۱۱، ص۲۱۶.
- ↑ حسینی، سید امیر، بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری، ص ۲۱۵.