ارتباط صمیمانه

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید، نسخهٔ فعلی این صفحه است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۸ ژوئن ۲۰۲۴، ساعت ۱۱:۴۶ ویرایش شده است. آدرس فعلی این صفحه، پیوند دائمی این نسخه را نشان می‌دهد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

مقدمه

پیامبر اسلام (ص) با همه اصحاب و یاران خود، اعم از کوچک و بزرگ، بسیار مهربان بود و روابط دوستانه با آنها داشت. داستانی از امام صادق (ع) نقل شده است که روزی زن بادیه‌نشینی خدمت پیامبر اسلام مشرف شد، درحالی‌که حضرت بر زمین نشسته[۱]، مشغول غذا خوردن بود. زن بادیه‌نشین گفت: یا محمد! به خدا قسم تو مانند بنده (عبد) غذا می‌خوری و مانند عبد نشسته‌ای. پیامبر فرمود: وای بر تو! از من بنده‌تر کیست؟ آن وقت زن بادیه‌نشین به حضرت رو کرد؛ عرض کرد: لقمه‌ای از طعامت به من بده. آنگاه حضرت لقمه‌ای را آماده کرد و به او داد. آن زن گفت: نه قسم به خدا! باید همان لقمه‌ای را که در دهان داری به من بدهی. رسول خدا (ص) لقمه‌اش را از دهانش بیرون کرد و به آن زن داد، او آن لقمه را گرفت و خورد. امام صادق (ع) می‌فرماید: بعد از آن، تا زمانی که آن زن زنده بود، بیمار نشد[۲].

آن زن بادیه‌نشین که هیچ‌گونه منزلت اجتماعی نداشت بدون هیچ‌گونه ترس و هراسی بسیار خودمانی و با کمال جرئت با پیامبر اعظم (ص) هم‌سخن شد؛ در جامعه‌ای که موقعیت اجتماعی زن بسیار پایین بود، تا جایی که اگر در خانه کسی دختر به دنیا می‌آمد خجالت می‌کشید و چهره‌اش سیاه می‌شد و مردم به زن اهمیت قایل نبودند، اما در همین جامعه پیامبر اسلام (ص) با زنان روابط حسنه داشت.

زن بادیه‌نشین بسیار راحت و بدون تشریفات آن‌چه در دل داشت بیان کرد و حضرت را نه با کنیه و نه با لقب بلکه با اسم صدا کرد و گفت: ای محمد!، درحالی‌که می‌دانست او پیامبر است؛ لذا بسیار شفاف و روشن از او تقاضا کرد تا لقمه نانی به او بدهد و حضرت وقتی لقمه را به وی داد، دوباره قانع نشد لقمه‌ای را‌طلبید که حضرت در دهان داشت، حضرت نیز بدون اینکه ناراحت گردد، به خواسته او جواب مثبت داد.

پیامبر اسلام (ص) هرگز نمی‌پسندید که خود را شبیه پادشاهان درآورد. در سیره پیامبر (ص) آمده است که حضرت از اینکه خود را شبیه پادشاهان درآورد، کراهت داشت: «وَ كَانَ يَكْرَهُ أَنْ يَتَشَبَّهَ بِالْمُلُوكِ»[۳].[۴]

رفتار خودمانی پیامبر با کودکان

پیامبر اکرم (ص) برای اقامه نماز عازم مسجد بود. در راه به کودکانی برخورد که مشغول بازی بودند. آنها همین که پیامبر را دیدند، به سویش دویدند و بر گردش حلقه زدند و هر یک می‌گفتند: شتر ما باش (تا بر دوشت سوار شویم) کودکان که این‌گونه رفتار پیامبر (ص) را با حسن و حسین (ع) دیده بودند، انتظار داشتند که حضرت به آنها پاسخ مثبت دهد و چنین هم شد. اصحاب که برای اقامه نماز در مسجد منتظر پیامبر بودند، بلال را به دنبال ایشان فرستادند، همین که بلال در راه با این جریان مواجه شد، زبان به اعتراف گشود. پیامبر (ص) فرمود: برای من تنگ شدن وقت نماز بهتر از دلتنگی این کودکان است. به منزل من برو و برای کودکان چیزی بیاور. بلال به منزل پیامبر (ص) رفت و همه جا را جست‌وجو کرد و هشت دانه گردو (چهار مغز) یافت. آنها را نزد پیامبر آورد. پیامبر گردوها را در دست گرفت و خطاب به کودکان فرمود: آیا شتر خود را به این گردوها می‌فروشید؟ کودکان به این معامله رضایت دادند و با خوشحالی حضرت را رها کردند. پیامبر نیز عازم مسجد شد و فرمود: خدا رحمت کند برادرم یوسف را که او را به چند درهم فروختند و مرا نیز به هشت گردو![۵].[۶]

پرسش مستقیم

منابع

پانویس

  1. نشستن پیامبر روی زمین و غذا خوردن حضرت در آنجا نشان از ساده‌زیستی او دارد.
  2. .بحار الانوار، ج۱۶، ص۲۲۶.
  3. بحار الانوار، ج۱۶، ص۲۲۶.
  4. برهانی، محمد جواد، سیره اجتماعی پیامبر اعظم ص ۳۷.
  5. تربیت فرزند، ص۱۱۶ (به نقل از: جوامع الحکایات).
  6. برهانی، محمد جواد، سیره اجتماعی پیامبر اعظم ص ۳۸.