سرگذشت نرجس

نسخه‌ای که می‌بینید، نسخهٔ فعلی این صفحه است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۲۹ سپتامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۱:۲۷ ویرایش شده است. آدرس فعلی این صفحه، پیوند دائمی این نسخه را نشان می‌دهد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

مقدمه

  • مرحوم مجلسی در بحار الانوار از کتاب غیبت شیخ طوسی، از بشر بن سلیمان برده‌فروش که از فرزندان ابو ایوب انصاری و یکی از شیعیان مخلص حضرت امام علی النقی و امام حسن عسکری (ع) و در سامرا همسایه حضرت بود، روایت کرده که گفت: روزی کافور-غلام امام علی النقی (ع)-نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: ای بشر! تو از اولاد انصار هستی، دوستی شما نسبت به ما اهل بیت پیوسته میان شما برقرار است به‌طوری که فرزندان شما آن را به ارث می‌برند و شما مورد وثوق ما می‌باشید. می‌خواهم تو را فضیلتی دهم که در مقام دوستی با ما و این رازی که با تو در میان می‌گذارم، بر سایر شیعیان پیشی گیری.
  • سپس نامه پاکیزه‌ای به خط‍‌ و زبان رومی مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر کرد و کیسه زردی که ۲۲۰ اشرفی در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به بغداد می‌روی و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور می‌یابی. چون کشتی حامل اسیران نزدیک شد و اسیران را دیدی، می‌بینی بیشتر مشتریان فرستادگان اشراف بنی عباس و قلیلی از جوانان عرب می‌باشند. در این موقع، مواظب شخصی به نام عمر بن زید برده‌فروش باش که کنیزی را به اوصافی مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترسی مشتریان حفظ‍‌ می‌کند، به مشتریان عرضه می‌دارد. در این هنگام، صدای ناله او را به زبان رومی از پس پرده رقیقی می‌شنوی که بر اسارت و هتک احترام خود می‌نالد. یکی از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت: عفّت این کنیز رغبت مرا به وی جلب کرده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربی می‌گوید: اگر تو حضرت سلیمان و دارای حشمت او باشی، من به تو رغبت ندارم، بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده می‌گوید: پس چاره چیست، من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیزک می‌گوید: چرا شتاب می‌کنی‌؟ بگذار خریداری پیدا شود که قلب من به او و امانت وی آرام گیرد.
  • در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطیفی هستم که یکی از اشراف به خط‍‌ و زبان رومی نوشته و کرم و وفا و شرافت و امامت خود را در آن شرح داده است. نامه را بهکنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیاندیشد. اگر به وی مایل گردید و تو نیز راضی شدی، من به وکالت او کنیزک را می‌خرم. بشر بن سلیمان می‌گوید: آن‌چه امام علی النقی (ع) فرمود، امتثال کردم. چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد، سخت گریست. سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش، و سوگند یاد کرد که اگر از فروش او به صاحب وی امتناع کند، خود را هلاک خواهد کرد. من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوی بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضی شد. من هم پول را به وی تسلیم کرده و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلّی که در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال، با بی‌قراری زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده می‌بوسید و روی دیدگان و مژگان خود می‌نهاد و بر بدن و صورت می‌کشید. من گفتم: عجبا! نامه‌ای را می‌بوسی که نویسنده آن را نمی‌شناسی! گفت: ای درمانده کم‌معرفت! گوش فراده و دل سوی من بدار. من ملیکه دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم؛ مادرم از فرزندان حواریین است و به شمعون وصی‌ عیسی (ع) نسب می‌رسانم. بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر می‌خواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم برای پسر برادرش تزویج کند، سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصاری از دودمان حواریین عیسی بن مریم (ع) و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع کرد. آن‌گاه تختی آراسته به انواع جواهرات روی چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روی آن نشانید و صلیب‌ها را بیرون آورد و اسقف‌ها پیش روی او قرار گرفتند و سفرهای اناجیل را گشودند، ناگهان صلیب‌ها از بلندی بر روی زمین فروریخت و پایه‌های تخت درهم شکست. پسرعمویم با حالت بیهوشی از بالای تخت بر روی زمین افتاد و رنگ صورت اسقف‌ها دگرگون گشت و سخت لرزیدند. بزرگ اسقف‌ها رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال دین مسیح و مذهب پادشاهی است معاف بدار. جدّم نیز اوضاع را به فال بد گرفت. باوجود این، به اسقف‌ها دستور داد تا پایه‌های تخت را استوار کنند و صلیب‌ها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هرطوری هست این دختر را به وی تزویج کنم، باشد که با این وصلت میمون، نحوست آن برطرف شود. چون دستور او را عملی کردند، آن‌چه بار نخست روی داده بود تجدید شد، مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرم‌سرا رفت و پرده‌ها افتادند.
  • شب‌هنگام در خواب دیدم مثل این‌که حضرت عیسی و شمعون وصی او و گروهی از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کرده‌اند و در جای تخت، منبری که نور از آن می‌درخشید قرار دارد. چیزی نگذشت که محمد (ص) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعی از فرزندان وی وارد قصر شدند. حضرت عیسی (ع) به استقبال شتافت و با محمد معانقه کرد و محمد (ص) فرمود: یا روح الله! من به خواستگاری دختر وصی شما -شمعون- برای فرزندم آمدم، در اینهنگام اشاره به امام حسن عسکری (ع) کرد. حضرت عیسی نگاهی به شمعون کرد و گفت: شرافت به سوی تو روی آورده، با این وصلت با میمنت موافقت کن. او هم گفت: موافقم پس محمد (ص) بالای منبر رفت و خطبه‌ای انشا فرمود و مرا برای فرزندش تزویج کرد و حضرت عیسی و فرزندان خود و حواریین را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان، خواب خود را برای پدر و جدم نقل نکردم و همواره آن را پوشیده می‌داشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسکری (ع) موج می‌زد که از خوردن و آشامیدن بازماندم و کم‌کم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم. جدم تمام پزشکان را احضار کرد و از مداوای من استفسار کرد و چون مأیوس شد، گفت: نور دیده! هر خواهشی داری بگو تا در انجام آن بکوشم‌؟ گفتم: پدر جان! اگر در به روی اسیران مسلمین بگشایی و آن‌ها را از قیدوبند و زندان آزاد گردانی، امید است که عیسی و مادرش مرا شفا دهند.
  • پدرم تقاضای مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار بهبودی کردم و کمی غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعی در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان کرد. چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که حضرت فاطمه (س) و مریم (س) و حوریان بهشتی به عیادت من آمده‌اند. حضرت مریم روی به من کرد و فرمود: این بانوی بانوان جهان و مادرشوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه کردم و از نیامدن امام حسن عسکری (ع) به دیدنم شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو مشرک به خدا و پیرو مذهب نصارا هستی. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوند پناه می‌برد. اگر می‌خواهی خدا و عیسی (ع) و مریم از تو خشنود باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگی خداوند و این‌که محمد پدر من، خاتم پیامبران است گواهی بده. چون این کلمات را ادا کردم، فاطمه (س) مرا در آغوش گرفت و بدین‌گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکری باش که او را نزد تو خواهم فرستاد.
  • چون از خواب برخواستم، شوق زیادی برای ملاقات حضرت در خود حس کردم. شب بعد امام را در خواب دیدم، در حالی که از گذشته شکوه می‌کردم، گفتم: ای محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتی سوای مذهب سابق تو نداشت و اکنون که اسلام آورده‌ای، هرشب به دیدنت می‌آیم تا موقعی که فراق ما مبدّل به وصال شود. از آن شب تاکنون، شبی نیست که وجود نازنینش را به خواب نبینم.
  • بشر بن سلیمان می‌گوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادی‌؟ گفت: در یکی از شب‌ها در عالم خواب امام حسن عسکری (ع) فرمود: فلان روز جدّت قیصر، لشکری به جنگ مسلمانان می‌فرستد، تو هم به‌طور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عدّه‌ای از کنیزان از فلان راه به آنان ملحق شو. سپس پیش‌قراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسیر کردند و کار من بدینگونه که دیدی انجام پذیرفت، ولی تاکنون به کسی نگفتم که نوه پادشاه روم هستم. حتی پیر مردی که من در تقسیم غنایم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولی من اظهار نکردم و گفتم: "نرجس"! گفت: نام کنیزان‌؟ بشر می‌گوید: گفتم عجب است که تو رومی هستی و زبانت عربی است‌؟! گفت: جدم در تربیت من جهدی بلیغ داشت. او زنی را که چندین زبان می‌دانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده، زبان عربی به من بیاموزد، به همین جهت عربی را به خوبی آموختم. بشر می‌گوید: چون او را به سامرا خدمت امام علی النقی (ع) آوردم، حضرت از وی پرسید: عزت اسلام و ذلت نصارا و شرف خاندان پیامبر را چگونه دیدی‌؟ گفت: درباره چیزی که شما از من داناتر هستید چه عرض کنم‌؟ فرمود: می‌خواهم ده هزار دینار یا مژده مسرّت‌انگیزی به تو بدهم، کدام‌یک را انتخاب می‌کنی‌؟ عرض کرد: مژده فرزندی به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندی می‌دهم که شرق و غرب عالم را مالک شود و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس که پر از ظلم و جور شده باشد. عرض کرد: این فرزند از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: از آن کسی که پیغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری کرد. در آن شب عیسی بن مریم (ع) و وصی او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما فرمود: او را می‌شناسی. عرض کرد: از شبی که به دست حضرت فاطمه (س) اسلام آوردم، شبی نیست که او به دیدن من نیامده باشد. در این هنگام امام دهم به "کافور" خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید. هنگامی که آن بانوی محترم آمد، به او فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتی در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان شد. آن‌گاه امام علی النقی (ع) فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرایض دینی و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد است[۱][۲].

منابع

پانویس

  1. مهدی موعود، ص ۱۸۸؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۶؛ شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمة، ج ۲، ص ۴۱۸؛ نجم الثاقب، ص ۱۲.
  2. تونه‌ای، مجتبی، موعودنامه، ص۳۹۹-۴۰۲.