آیا تا کنون کسانی هستند که به ملاقات امام مهدی مشرف شده‌اند؟ (پرسش)

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
آیا تا کنون کسانی هستند که به ملاقات امام مهدی مشرف شده‌اند؟
موضوع اصلیبانک جامع پرسش و پاسخ مهدویت
مدخل اصلیمهدویت
تعداد پاسخ۱ پاسخ

آیا تا کنون کسانی هستند که به ملاقات امام مهدی مشرف شده‌اند؟ یکی از پرسش‌های مرتبط به بحث مهدویت است که می‌توان با عبارت‌های متفاوتی مطرح کرد. در ذیل، پاسخ به این پرسش را بیابید. تلاش بر این است که پاسخ‌ها و دیدگاه‌های متفرقه این پرسش، در یک پاسخ جامع اجمالی تدوین گردد. پرسش‌های وابسته به این سؤال در انتهای صفحه قرار دارند.

پاسخ نخست

رحیم کارگر

حجت الاسلام و المسلمین دکتر رحیم کارگر، در کتاب «مهدویت دوران ظهور» در این‌باره گفته است:

«تشرف آیة اللّه العظمی سید ابو الحسن اصفهانی‏‌ مرجع بزرگ شیعیان جهان دروس ابتدایی طلبگی را در روستای "مدیسه" از توابع لنجان اصفهان نزد یکی از اهل علم آن دیار آغاز نمود. پس از گذراندن دوره ابتدایی تصمیم گرفت به حوزه اصفهان- که در آن عصر یکی از حوزه‏‌های مهم شیعه به شمار می‏‌رفت- مهاجرت نماید. برای این منظور با پدرش سید محمد به مشورت پرداخت. سید محمد لحظاتی چند غرق در اندیشه شد. آنگاه سر برداشت و در حالی‏‌که اندکی خشمگین به نظر می‏‌رسید، به فرزندش گفت: "اگر به اصفهان بروی، من عهده‏‌دار هزینه زندگی تو نمی‏‌شوم". سید از گفتار پدر شگفت‏‌زده شد و به فکر فرو رفت و به وعده‏‌های الهی در این‏‌که ضامن روزی بندگان است و سخنان ارزنده امامان بزرگوار در فضیلت علم و دانش اندیشید. این افکار به او قوت قلب داد و عزمش را برای رفتن‏‌ به اصفهان جزم‏‌تر نمود. لذا سر از دامن تفکر برداشت و با حالتی حاکی از اطمینان نفس به پدر گرفت: "اشکالی ندارد، فقط شما اجازه رفتن به من بدهید، من خود عهده‏‌دار دیگر امور آن خواهم شد". گویا اصرار سید ابو الحسن، بر خشم پدر افزود. لذا برای بار دوم گفت: "فرزندم؛ طلبه مشو. گرسنگی دارد، محرومیت به دنبال خواهد داشت، بی‏‌خانه و کاشانه و آواره خواهی شد. از اینها گذشته با دوری خانواده و خویشاوندانت چه خواهی کرد؟!" این حرف‏‌ها در گوش سید ابو الحسن فرو نمی‏‌رفت و او همچنان برای بار دوم از پدر خواست که به وی اجازه رفتن بدهد ... پس از پافشاری‏‌های زیادی که سید ابو الحسن از خود نشان داد، پدر با رفتنش موافقت نمود. درست در آن هنگام بود که برق شادی در چشمان سید درخشید. لبخند شادی بر لبانش نقش بست. دست پدر را بوسید و از او صمیمانه تشکر کرد. لحظه جدایی فرارسید. سید ابو الحسن با دستی خالی بدون این‏‌که کوله‏‌بار و ره‏‌توشه‏‌ای به همراه داشته باشد، به سوی اصفهان حرکت کرد. اما در همان ابتدا، لحظاتی چند خاطرش پریشان شد و افکاری وسوسه‏‌آمیز پی‏‌درپی بر او هجوم آورد: با تنهایی، غربت و فقر چه خواهی کرد؟ ... ناگهان به یاد امام زمان (ع) افتاد و اشک در چشمانش حلقه زد و با امیدواری و اطمینان نفس به راه افتاد ... سید ابو الحسن در اوایل نوجوانی و بلوغ در سن ۱۴ سالگی وارد اصفهان شد و در مدرسه صدر حجره‏‌ای گرفت و به درس و بحث مشغول شد. شبی از شب‏‌های زمستان وقتی پدرش برای دیدن فرزند خود به حجره او می‏‌آید، با وضع ناهنجاری مواجه می‏‌شود. حجره او را خالی از هرگونه‏‌ وسایل ابتدایی برای زیستن می‏‌بیند: نه فرش و گلیم و زیراندازی، و نه چراغی برای روشن کردن حجره. با سخنانی سرزنش‏‌آمیز به سید ابو الحسن می‏‌گوید: نگفتم طلبه نشو، گرسنگی دارد! محرومیت و فقر به دنبال دارد؟! او آن‏‌قدر در این زمینه سخن می‏‌گوید که فرزند آزرده‏‌خاطر می‏‌شود و در همان لحظه که سخت دگرگون شده بود، به طرف قبله می‏‌ایستد و امام زمان (ع) را مورد خطاب قرار می‏‌دهد و با چشمانی اشک‏‌بار و لحنی ملتمسانه می‏‌گوید: "آقا عنایتی کنید تا نگویند شما آقا ندارید!" لحظاتی چند نمی‏‌گذرد که فردی ناشناس در مدرسه صدر را به صدا درمی‏‌آورد. وقتی خادم مدرسه در را باز می‏‌کند، فرد ناشناس از او سراغ سید ابو الحسن را می‏‌گیرد و خادم سید ابو الحسن را به کنار در مدرسه فرامی‏‌خواند. سید ابو الحسن با سیدی خوش‏‌سیما روبرو می‏‌شود که پس از دلجویی به او پنج قرآن می‏‌دهد و می‏‌گوید: شمعی نیز در طاقچه حجره است، آن را بردار و روشن کن تا نگویند شما آقا ندارید. شخص ناشناس با این سخن، سید ابو الحسن را تنها می‏‌گذارد و می‏‌رود. سید به حجره برمی‏‌گردد و ماجرا را برای پدر تعریف می‏‌کند. سید محمد نیز مانند پسر، دچار بهت و حیرت می‏‌شود و اشک از چشمانش سرازیر می‏‌گردد و در همان حال فرزند را در آغوش می‏‌گیرد و بوسه‏‌هایی چند بر صورت گلگونش می‏‌زند و با قلبی شاد به مدیسه باز می‏‌گردد [۱]‏‌.

  • عنایت آقا امام زمان (ع) (نماز اول وقت یادت نرود!): صدای اذان از رادیو ماشین به گوش رسید. جوانی که در کنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت: آقای راننده! می‏‌خواهم نماز بخوانم. راننده با بی‏‌تفاوتی و بی‏‌خیالی گفت: برو بابا حالا کی نماز می‏‌خواند! بعدش هم توجهی به این مطلب نکرد، ولی جوان با جدیت گفت: به تو می‏‌گویم نگهدار! راننده فهمید که او بسیار جدی است، گفت: اینجا که جای نماز خواندن نیست، وسط بیابان، بگذار به یک قهوه‏‌خانه یا شهری برسیم، بعد نگه می‏‌دارم. خلاصه بحث بالا گرفت راننده چاره‏‌ای جز نگه داشتن نداشت. بالاخره ماشین را در کنار جاده نگه داشت، جوان پیاده شد و نمازش را با آرامش و طمأنینه خواند، من هم به تأسی از وی نماز خواندم. پس از نماز وقتی در کنار هم نشستیم و ماشین حرکت کرد از او پرسیدم: چه چیز باعث شده که نمازتان را اول وقت خواندید؟ گفت: من به امام زمانم، حضرت ولی عصر (ع) تعهد داده‏‌ام که نماز را اول وقت بخوانم. تعجب من بیشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چیز تعهد دادید؟ گفت: من قضیه و داستانی دارم که برایتان بازگو می‏‌کنم، من در یکی از کشورهای اروپایی برای ادامه تحصیلاتم درس می‏‌خواندم، چند سالی بود که آنجا بودم، محل سکونتم در یک بخش کوچک بود و تا شهر که دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زیادی بود که اکثر اوقات با ماشین این مسیر را طی می‏‌کردم. ضمنا در این بخش، یک اتوبوس بیشتر نبود که مسافران را به شهر می‏‌برد و برمی‏‌گشت. برای فارغ التحصیل شدنم باید آخرین امتحانم را می‏‌دادم، پس از سال‏‌ها رنج و سختی و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسید، درس‏‌هایم را خوب خوانده بودم، آماده بودم برای آخرین امتحان سوار ماشین اتوبوس شدم و پس از چند دقیقه، اتوبوس در حالی‏‌ که پر از مسافر بود راه افتاد، من هم کتاب جلویم باز بود و می‏‌خواندم، نیمی از راه آمده بودیم که یکباره اتوبوس خاموش شد، راننده پایین رفت و کاپوت ماشین را بالا زد، مقداری موتور ماشین را نگاه کرد و دستکاری نمود، آمد استارت زد، ماشین روشن نشد، دوباره و چندین ‏‌بار همین کار را کرد، اما فایده‏‌ای نداشت، این وضعیت طولانی شد و مسافران آمده بودند کنار جاده نشسته و بچه‏‌های‏‌شان بازی می‏‌کردند و من هم دلم برای امتحان شور می‏‌زد و ناراحت بودم، چیزی دیگر به موقع امتحان نمانده بود، وسیله نقلیه دیگری هم از جاده عبور نمی‏‌کرد که با او بروم، نمی‏‌دانستم چه کنم، در اضطراب و نگرانی و ناامیدی به سر می‏‌بردم، تا شهر هم راه زیادی بود که نمی‏‌شد پیاده بروم، پیوسته قدم می‏‌زدم و به ماشین و جاده نگاه می‏‌کردم که همه تلاش‏‌های چند ساله‏‌ام از بین می‏‌رود و خیلی نگران بودم. یکباره جرقه‏‌ای در مغزم زد که ما وقتی در ایران بودیم در سختی‏‌ها متوسل به امام زمان (ع) می‏‌شدیم و وقتی کارها به بن‏‌بست می‏‌رسید از او کمک و یاری می‏‌خواستیم، این بود که دلم شکست و اشکم جاری شد، با خود گفتم: یا بقیة اللّه! اگر امروز کمکم کنی تا به مقصدم برسم، قول می‏‌دهم و متعهد می‏‌شود که تا آخر عمر نمازم را همیشه سر وقت بخوانم. پس از چند دقیقه آقایی از آن دورها آمد و رو کرد به راننده و گفت: چه شده؟ - با زبان خود آنها حرف می‏‌زد-. راننده گفت: نمی‏‌دانم هرکار می‏‌کنم روشن نمی‏‌شود. مقداری ماشین را دست‏‌کاری کرد و کاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن! چند استارت که زد ماشین روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشین گشتند و من امیدی در دلم زد و امیدوار شدم، همین‏‌که اتوبوس می‏‌خواست راه بیفتد، دیدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: "تعهدی که به ما دادی یادت نرود، نماز اول وقت!" و بعد پیاده شد و رفت و من او را ندیدم. فهمیدم که حضرت بقیة اللّه (ع) امام عصر (ع)بوده، همین‏‌طور اشک می‏‌ریختم که چقدر من در غفلت بودم. این بود سرگذشت نماز اول وقت من‏‌ [۲]‏‌.
  • تشرف سید مهدی بحر العلوم:‏‌ محدث نوری می‏‌نویسد: "حدیث کرد مرا عالم فاضل صالح با ورع در دین میرزا حسین لاهیجی که مجاور روضه مقدسه امام علی (ع) و از صالحان با تقوا و مورد وثوق و ثابت ‏‌قدم نزد علما است این ‏‌که نقل کرد برای من عالم صفی مولی زین العابدین سلماسی که سید جلیلسید مهدی بحر العلوم روزی وارد حرم امیر المؤمنین (ع) شد و ناگهان شروع به قرائت این ابیات نمود:
  • چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن***** به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن‏‌
  • از او سؤال کردند که برای چه این اشعار را خواندی؟ فرمود: چون وارد حرم مطهر شد حضرت حجت (ع) را مشاهده کردم که در بالای سر نشسته و با صدای بلند مشغول قرائت قرآن است، چون صدای او را شنیدم این شعر را قرائت کردم ..."[۳]‏‌‏‌‏‌»[۴].

پانویس

  1. ‏‌ توجهات ولی عصر (ع) به علما و مراجع، ص ۱۲۱، به نقل از سید ابو الحسن اصفهانی؛ شکوه مرجعیت، محمد اصغری‏نژاد، صص ۱۹- ۲۲.
  2. ‏‌ نماز و عبادت امام زمان(عج)، عباس عزیزی، ص ۸۵.
  3. ‏‌ جنة المأوی مطبوع با بحار الانوار، ج ۵۳، ص ۳۰۲؛ النجم الثاقب، ص ۷۹.
  4. کارگر، رحیم؛ مهدویت دوران ظهور، ص ۱۰۳ - ۱۰۸.