انصاف در لغت

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

انصاف در لغت دارای چند معنی است که سه معنی از همه مشهورتر است:

به نیمه رسیدن

طبق این معنی واژه انصاف در مورد هر چیزی که به نیمه خود برسد قابل کاربرد است[۱] مثل روزی که به نیمه می‌رسد[۲] و کوزه‌ای که تا نیمه پر می‌شود[۳]. در این کاربرد انصاف را به چیزی نسبت می‌دهند که به نصف رسیده مثل روز و کوزه؛ صرف‌نظر از اینکه کسی یا چیزی دیگر در نصف کردن آن مؤثر است یا نه.[۴].

نصف کردن

طبق این معنی می‌توان انصاف را بر کار کسی که چیزی را نصف می‌کند یا به نیمه می‌رساند اطلاق کرد. مثل آبی که کوزه را تا نیمه پر می‌کند[۵]. و پیری که نیمی از سر را فرا می‌گیرد (کنایه از نیمه‌شدن عمر)[۶]، کسی که نیمی از چیزی را بر می‌دارد[۷]، مسافری که نیمی از روز را راه می‌رود[۸]، کسی که کوزه‌ای را از آب نیمه می‌کند[۹]. چنان که ملاحظه می‌کنید، در همه کاربردهای کلمه انصاف، عنصر نصف نقش اساسی دارد.[۱۰].

عدل و داد

یکی از معانی انصاف که در همه کتب لغت آمده عدالت است[۱۱]. ملاحظه نمونه‌هایی که اهل لغت برای این کاربرد آورده‌اند، نشان می‌دهد انصاف بر نوعی خاص از عدالت اطلاق می‌شود، عدالت با دو شرط انصاف نامیده می‌شود؛ نخست آنکه خود حاکم، یکی از طرفین دعوا باشد و دیگر آنکه به مرحله اجرا برسد. حکمی که در مورد دیگران باشد، انصاف نامیده نمی‌شود هرچند که عادلانه باشد و عدالتی که اجرا نشود نیز مصداق انصاف نیست. کسی که در میانه دو نفر به حق حکم می‌کند، عادل است؛ حتی اگر محکوم علیه حق محکوم له را پرداخت نکند. کسی هم که در مقام حکم، به حق دیگران اعتراف می‌کند، منصف نامیده نمی‌شود. منصف کسی است که در مورد خود به نفع دیگری حکم می‌کند و خود آن حکم را اجرا می‌کند و حق را به صاحبش می‌پردازد؛ به همین دلیل در تفسیر انصاف نوشته‌اند: حق دیگری را چنان بدهی که حق خود را می‌گیری[۱۲]، و در همه مثال‌هایی که برای آن آورده‌اند، این دو عنصر مشاهده می‌شود. الانصاف اعطاء الحق[۱۳]. انصف، اذا اخذ الحق و اعطی الحق[۱۴][۱۵].

منابع

پانویس

  1. ابن‌منظور، لسان‌العرب، ج۹، ص۶۵۰؛ زبیدی، تاج العروس، ج۱۲، ص۵۰۱.
  2. جوهری، صحاح اللغة، ج۳، ص۱۱۸۵؛ زبیدی، تاج‌العروس ج۱۲، ص۵۰۱.
  3. ابن‌منظور، لسان‌العرب، ج۹، ص۶۴۹؛ زبیدی، تاج العروس، ج۱۲، ص۵۰۳.
  4. تهرانی، مجتبی، اخلاق الاهی، ج۱۴، ص ۱۵۷.
  5. لوئیس معلوف، المنجد، ص۸۱۲.
  6. ابن‌منظور، لسان‌العرب، ج۹، ص۶۴۹؛ زبیدی، تاج‌العروس، ج۱۲، ص۵۰۳.
  7. لوئیس معلوف، المنجد، ص۸۱۲.
  8. لوئیس معلوف، المنجد، ص۸۱۲.
  9. لوئیس معلوف، المنجد، ص۸۱۲.
  10. تهرانی، مجتبی، اخلاق الاهی، ج۱۴، ص ۱۵۷.
  11. ابن منظور، لسان‌العرب، ج۴، ص۶۵۰؛ جوهری، صحاح اللغة، ج۳، ص۱۱۸۵.
  12. خلیل بن احمد فراهیدی، العین، ج۷، ص۱۳۳؛ ابن‌منظور، لسان‌العرب، ج۹، ص۶۵؛ زبیدی، تاج‌العروس ج۱۲، ص۵۰۲.
  13. «انصاف، دادن حق است». ابن منظور، لسان‌العرب، ج۹، ص۶۵۰؛ زبیدی، تاج‌العروس ج۱۲، ص۵۰۲.
  14. «انصاف ورزیده، وقتی که حق را بگیرد و حق را بدهد» ابن‌منظور، لسان العرب، ج۹، ص۶۵۰؛ زبیدی، تاج العروس ج۱۲، ص۵۰۲.
  15. تهرانی، مجتبی، اخلاق الاهی، ج۱۴، ص ۱۵۷.