پرش به محتوا

بحث:عاشورا: تفاوت میان نسخه‌ها

۵۵٬۳۷۸ بایت اضافه‌شده ،  دیروز در ‏۱۱:۳۶
(صفحه‌ای تازه حاوی «==بی‌ثمر ماندن نصایحش== حضرت مؤذنی داشت به نام حجاج بن مسروق که همیشه در طول سفر او اذان می‌گفت، حضرت در اقامه نماز صبح روز عاشورا فرمود: دوست دارم امروز علی اکبر اذان بگوید. امام می‌خواست با الهام از اذان علی اکبر به عنوان {{مت...» ایجاد کرد)
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
 
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
 
خط ۸۵: خط ۸۵:
در این حمله گسترده بود که [[امام]] بسیاری از اصحاب با وفایش را از دست داد. [[اجساد مطهر شهدا]] به [[خیمه]] [[شهدا]] منتقل شد. [[مورخان]] نوشته‌اند که [[سیدالشهدا]] در خارج از میدان جنگ خیمه‌ای [[نصب]] کرد و شهدای اصحاب و [[اهل بیت]] را به آنجا حمل می‌نمود و هر [[شهید]] را که می‌آوردند می‌فرمود: {{متن حدیث|قتلة مثل قتلة النبيين و آل النبيين}} کشتنی مثل کشتن [[پیامبران]] و [[خاندان]] آنها.
در این حمله گسترده بود که [[امام]] بسیاری از اصحاب با وفایش را از دست داد. [[اجساد مطهر شهدا]] به [[خیمه]] [[شهدا]] منتقل شد. [[مورخان]] نوشته‌اند که [[سیدالشهدا]] در خارج از میدان جنگ خیمه‌ای [[نصب]] کرد و شهدای اصحاب و [[اهل بیت]] را به آنجا حمل می‌نمود و هر [[شهید]] را که می‌آوردند می‌فرمود: {{متن حدیث|قتلة مثل قتلة النبيين و آل النبيين}} کشتنی مثل کشتن [[پیامبران]] و [[خاندان]] آنها.
[[امام]] نقطه ثقل [[ذهن]] و [[طلب]] و دعایش [[ذات اقدس الهی]] بود و هرگاه که از [[مردم]] چیزی می‌طلبید فقط تعیین [[تکلیف الهی]] آنها بود. امام می‌خواست [[اتمام حجت]] [[شرعی]] بر مردم کرده باشد و الا از مردم هیچ‌گونه طلب و نیازی نداشت. امام پس از آن [[حمله]] گسترده [[دشمن]] با صدای بلند فرمود: {{متن حدیث|أَ مَا مِنْ مُغِيثٍ يُغِيثُنَا لِوَجْهِ اللَّهِ أَ مَا مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ}} آیا [[فریادرسی]] هست که ما را برای خاطر [[خداوند متعال]] به فریاد برسد؟ آیا [[دفاع]] کننده و مانع شونده‌ای هست که از [[حرم]] [[رسول خدا]] دفاع کند<ref>بحار، ج۴۵، ص۱۲.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۴۴.</ref>
[[امام]] نقطه ثقل [[ذهن]] و [[طلب]] و دعایش [[ذات اقدس الهی]] بود و هرگاه که از [[مردم]] چیزی می‌طلبید فقط تعیین [[تکلیف الهی]] آنها بود. امام می‌خواست [[اتمام حجت]] [[شرعی]] بر مردم کرده باشد و الا از مردم هیچ‌گونه طلب و نیازی نداشت. امام پس از آن [[حمله]] گسترده [[دشمن]] با صدای بلند فرمود: {{متن حدیث|أَ مَا مِنْ مُغِيثٍ يُغِيثُنَا لِوَجْهِ اللَّهِ أَ مَا مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ}} آیا [[فریادرسی]] هست که ما را برای خاطر [[خداوند متعال]] به فریاد برسد؟ آیا [[دفاع]] کننده و مانع شونده‌ای هست که از [[حرم]] [[رسول خدا]] دفاع کند<ref>بحار، ج۴۵، ص۱۲.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۴۴.</ref>
==[[شهادت اصحاب]]==
پروانه‌های [[عاشق]] به دور شمع وجود حسین{{ع}} با [[افتخار]] می‌چرخیدند و بر [[فرشتگان]] و کروبیان می‌نازیدند، سخت بود که روحشان در قالب‌ها بماند، [[طاقت]] فرسا بود که خود را دیرتر به دریای [[مرگ]] زنند و [[جاودانه]] [[تاریخ]] گردند؛ چراکه [[سیدالشهدا]] در شب گذشته جایگاه [[بهشتی]] آنان را در یک [[شهود]] ولایی نشانشان داده بود، آنها فضای [[آزاد]] پرواز پس از قفس [[دنیا]] را دیده بودند و برای وصال آن اوج لایتناهی پرواز [[آخرتی]] لحظه‌شماری می‌کردند.
با شروع [[جنگ]] [[روز عاشورا]] [[اصحاب]] [[هم‌پیمان]] شدند تا یک نفر از ما زنده است از [[جوانان]] [[بنی‌هاشم]] کسی وارد جنگ نشود باید یادگارهای [[خاندان اهل بیت]] کنار سیدالشهدا بمانند تا ما همه [[شهید]] شویم<ref>چون ایثارگری و شهامت و عشق اصحاب سیدالشهدا در کتابی مستقلی به نام «شیفتگان ولایت» تدوین یافته و لذا در این جا به اختصار اصحاب حضرت مرور می‌شود.</ref>.
[[یاران امام]] می‌کوشیدند تا با کشته شدن خود، شاید [[وسیله نجات]] [[اهل بیت]] را فراهم سازند، به همین جهت در آخرین دقایق [[حیات]] با آنکه چند شبانه [[روز]] [[تشنگی]] و [[عطش]] مفرط داشتند، هیچگاه تمنای قطره آبی و یا سفارش [[زن]] و فرزند خود را نمی‌کردند، بلکه از امام می‌پرسیدند آیا [[وظیفه]] خود را به خوبی انجام داده‌اند؟ آیا به [[امامت]] [[وفادار]] مانده‌اند؟ و در پیشگاه [[خداوند]] و [[پیامبر]] رو سفید می‌باشند؟
قبلاً اشاره شد که در [[حمله]] گسترده [[عمر سعد]] چندین هزار [[تیرانداز]]، [[باران]] تیر را بر [[سپاه سیدالشهدا]] باریدند و در آن [[هجوم]] حدود چهل تا پنجاه نفر به [[شهادت]] رسیدند و [[امام]] با [[کیاست]] توانست [[جنگ]] را به شیوه [[جنگ تن به تن]] برگرداند. در جنگ تن به تن بود که هر یک از [[اصحاب]] با [[شجاعت]] وصف ناپذیری به میدان می‌رفت و مبنای [[اعتقادی]] خود را در قالب رجزی می‌سرود و [[دفاع]] جانانه‌اش را از [[ولایت]] به [[گوش]] [[تاریخ]] ترنم می‌کرد و ما به اختصار بعضی از آن [[شهدا]] را با رعایت ایجاز ذکر می‌کنیم.
===شهادت [[عبدالله بن عمیر]]===
عبدالله بن عمیر وقتی در [[کوفه]] دید [[مردم]] در اردوگاه [[نخیله]] جمع می‌شوند از آنها پرسید به کجا می‌روید؟ گفتند به جنگ حسین پسر [[فاطمه]]! گفت به [[خدا]] من در [[جهاد]] با [[مشرکین]] ولع داشته‌ام و امیدوارم که جهاد با این مردم که به جنگ پسر [[پیغمبر]] خود می‌روند ثوابش برای من از [[ثواب]] جهاد با مشرکین بیشتر باشد بعد نزد همسرش آمد و با او قصد خود را در میان گذاشت. [[زن]] گفت [[فکر]] [[درستی]] کرده‌ای مرا هم با خودت ببر. [[روز]] هشتم [[محرم]] شبانه با زنش از کوفه به [[کربلا]] رفتند و خدمت امام رسیدند. در [[صف‌آرایی]] [[روز عاشورا]] که جنگ با [[نبرد تن به تن]] آغاز گردید، [[شیخ مفید]] می‌گوید: [[یسار]] که [[غلام]] زیاد بن ابوسفیان بود به میدان آمد و مبارز‌طلبید. بن عمیر به جنگ وی آمد. یسار به او گفت: تو کیستی؟ وی حسب و [[نسب]] خود را شرح داد. یسار گفت: تو را نمی‌شناسم. باید [[زهیر بن قین]] یا [[حبیب بن مظاهر]] به میدان من بیایند. عبدالله بن عمیر گفت: ای پسر زن زناکار! تو به این مرتبه نرسیده‌ای که هر کس را تو خواهی به جنگت بیاید! سپس [[حمله]] کرد و شمشیری به [[یسار]] زد و او را از پای درآورد. همان طور که وی را مورد ضربه قرار داده بود ناگاه سالم [[غلام]] [[ابن زیاد]] به [[عبدالله بن عمیر]] حمله نمود.
[[یاران امام حسین]]{{ع}} فریاد زدند و به عبدالله بن عمیر گفتند: این غلام زر خرید به سراغ تو آمد! ولی وی متوجه نشد تا اینکه آن غلام بر او [[هجوم]] برد و [[شمشیر]] بر زد، [[ابن عمیر]] دست چپ خود را آن ضربه قرار داد و انگشت‌های دست او قطع شدند. سپس ابن عمیر حمله شدیدی به او نمود و عبدالله به [[شهادت]] رسید<ref>بحار، ج۴۵، ص۱۲؛ ابصار العین، ص۱۵۷.</ref>.
بعد از شهادت عبدالله [[همسر]] او بالای سرش آمد و خاک از چهره‌اش [[پاک]] کرد و به او گفت «[[بهشت]] گوارایت باد از خدایی که بهشت را روزی تو گردانید درخواست می‌کنم که مرا هم مصاحب و همراه تو گرداند» [[شمر]] به غلام خود گفت [[عمود]] آهنین بر سر آن [[زن]] بزند و غلام عمود آهنین را چنان بر سر آن خانم فرود آورد که مغزش متلاشی شد و همان جا به شوهر پیوست<ref>ابصار العین، ص۱۵۲.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۴۹.</ref>
===شهادت [[حر بن یزید ریاحی]]===
[[حر]] از اولین مدافعینی است که به میدان آمده و [[اذن]] گرفته تا [[جان]] خود را فدای [[سیدالشهدا]] کند. [[قره بن قیس]] از [[اقوام]] حر است می‌گوید: حر از من سؤال کرد، قره اسب خود را امروز آب داده‌ای؟ قره می‌گوید: در ضمن این سؤال به کنایه سخن از [[زشتی]] عمل [[سپاه عمر سعد]] کرد که آب را از [[چهار پایان]] دریغ نمی‌کنند، ولی [[فرزندان]] [[رسول الله]] را [[تشنه]] گذاشته‌اند! قره می‌گوید: وقتی این سخن را از او شنیدم فهمیدم که از [[جنگ]] کناره می‌گیرد و نمی‌جنگد و [[دوست]] ندارد این طرز تفکرش [[کشف]] شود و لذا به کناری می‌رفت.
[[مهاجر بن اوس]] گفت: ای حر تو را دگرگون می‌بینم! تو را در [[شک و تردید]] می‌بینم، [[سوگند]] به [[خدا]] تو را در هیچ [[جنگی]] بدین تردید ندیده‌ام، اگر از من بپرسند که [[اشجع]] [[اهل کوفه]] کیست تو را یاد می‌کنم. [[حر]] گفت: {{متن حدیث|إِنِّي وَ اللَّهِ أُخَيِّرُ نَفْسِي بَيْنَ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ فَوَ اللَّهِ لَا أَخْتَارُ عَلَى الْجَنَّةِ شَيْئاً وَ لَوْ قُطِّعْتُ وَ حُرِّقْتُ‌}}<ref>ارشاد، ص۴۱۴.</ref>.
امروز به خدا قسم خود را مخیر میان [[بهشت و دوزخ]] می‌یابم و به خدا سوگند اگر تکه تکه سوخته شوم هیچ [[مقام]] و موقعیتی را بر [[بهشت]] برنمی‌گزینم. در شرح شافیه آمده است که در این وقت حر به فرزندش علی گفت: {{عربی|يا بني لا صبر لي على النار فسر بنا إلى الحسين لننصره و نقاتل بين يديه فلعل الله تعالى يرزقنا الشهادة التي لا انقطاع لها}} پسرم مرا [[تحمل]] بر [[آتش دوزخ]] نیست، بیا تا نزد حسین برویم و او را [[یاری]] کنیم و با دشمنانش بجنگیم، شاید [[خداوند]] [[شهادت]] را نصیب ما کند و به [[سعادت ابدی]] برسیم<ref>ناسخ التواریخ، ج۲، ص۲۵۴.</ref>.
حر به پسرش علی گفت: {{عربی|ان الحسين يستغيث فلا يغيثه أحد فهل لك نقاتل بين يديه و نفديه بأرواحنا و لا صبر لنا على النار ولا على غضب الجبار و لا يكون خصمنا محمد المختار}} پسرم حسین دستش را برای کمک دراز کرده و هیچ کس کمکش نمی‌کند، حاضری پیش رویش بجنگیم و جانمان را فدایش کنیم؟ ما [[قدرت]] تحمل [[آتش]] را نداریم و نه [[غضب خداوند]] جبار را و نمی‌توانیم فردا [[پیامبر اکرم]] [[دشمن]] ما باشد در [[قیامت]].
پسرش جواب داد {{عربی|و الله انا مطيعك}} به خدا اطاعتت می‌کنم، این سخن را گفت و اسب را رانده به [[امام حسین]]{{ع}} رسیدند، {{عربی|و قبلا الارض}} [[زمین]] را بوسیدند، حر گفت: {{عربی|يا مولاي أنا الذي منعتك من الرجوع، والله ما علمت أن القوم الملاعين يفعلون بك ما فعلوا، و قد جئناك تائبان}} حسین [[جان]] من همانم که از برگشت‌تان مانع شدم به خدا قسم نمی‌دانستم این [[قوم]] [[ملعون]] این‌گونه با شما عمل می‌کنند، ولی الان نادم و پشیمان نزد تو آمده‌ایم.
[[حر]] به همراه پسرش علی [[خدمت]] [[سیدالشهدا]] رسیدند و [[امام]] [[توبه]] او را پذیرفت ولی حاضر نشد از اسب پیاده شود، به دلیل [[شرم]] و خجالتی که از [[زنان]] [[حرم]] داشت. خود می‌گفت: [[دل]] [[زن]] و فرزند این کاروان را ترسانده‌ام، به جبران آن باید اول شخص باشم که به صحنه [[جنگ]] رفته و جانم را در [[حمایت]] از [[فرزندان]] [[زهرا]] نثار کنم.
حر ابتدا پسرش علی را روانه [[مبارزه]] کرد، علی [[عاشق]] [[شهادت]] که تازه به جمع [[بهشتیان]] پیوسته به صحنه درگیری اعزام شد و پس از درگیر شدن با [[دشمن]] و نبردی سخت و نفس‌گیر با کشتن ۲۴ نفر از دشمن در حلقه محاصره قرار گرفت و صدایش به بابا نرسید و به شهادت رسید. حر از شهادت فرزندش خوشحال بود، بالای سرش آمد و گفت {{عربی|الحمد لله الذي استشهد ولدي بين يدي ابن رسول الله}} [[حمد]] و [[سپاس]] خداوندی را که فرزندم را در پیشروی فرزند [[رسول خدا]] [[توفیق]] شهادت داد.
حر پس از شهادت فرزندش علی از امام [[اجازه]] میدان خواست، امام [[اذن]] داد وقتی حر به میدان آمد خطاب به [[سپاهیان]] خودفروخته [[عمر سعد]] فرمود: ای [[اهل کوفه]]! مادرتان به عزایتان نشیند، آیا این مرد برگزیده را [[دعوت]] کردید، وقتی نزد شما آمد او را به دست [[دشمنان]] دادید؟ شما که می‌خواستید جانتان را فدای او کنید بر او [[مکر]] کردید و الان کمر به کشتن او بسته‌اید. چرا کار را بر او سخت گرفته‌اید و از هر طرف او را محاصره کرده‌اید تا نتواند به جایی برود؟
چرا او را با زنان و [[دختران]] و [[اهل]] بیتش از آب منع کرده‌اید؟ از این [[آب فرات]] [[یهود]] و [[نصاری]] و [[مجوس]] و سگ‌های بیابان و خوک‌ها بهره می‌برند در حالی که [[تشنگی]] ایشان را بی‌هوش کرده، [[احترام]] [[پیامبر]] خود را درباره [[ذریه]] او بد بجای می‌آورید! [[خداوند]] شما را [[روز]] [[تشنگی]] [[سیراب]] ننماید. جمعی [[حر]] را تیرباران کردند. به نقل [[صدوق]] حر خود را به دریای [[دشمن]] زد، در اثنای [[جنگ]] زخمی به گوش و چشم او اصابت کرد و خونش از بالای اسب جاری شد که [[حصین بن نمیر]] به زید بن سفیان گفت: این همان حر است که [[آرزو]] می‌کردی روزی او را گیر بیاری و به او نیزه بزنی، زید به جنگ او رفت وقتی با حر درگیر شد، حر ضربتی به او نواخت که به [[جهنم]] [[واصل]] شد. حر آنچنان جنگید که چهل نفر سواره و پیاده را کشت، رو به جانب [[سیدالشهدا]] کرد و گفت: آیا از من [[راضی]] شدی؟ [[امام]] فرمود: {{متن حدیث|نعم انت حر كما سمتك أمك}}؛ آری تو [[آزادمردی]]، چنان که مادرت تو را حر نامید. سرانجام اسب حر را پی کردند، حر پیاده ماند و باز جنگ می‌کرد و می‌گفت:
{{عربی|ان تعقروني فانا ابن الحر *** أشجع من ذي كبد هزبر}}
اگر اسب مرا پی می‌کنید پس من فرزند آزادمردم و از شیر شجاع‌ترم. سرانجام دور او را گرفتند، ایوب بن مسرح او را [[شهید]] کرد و به روایتی نیزه بر سینه‌اش زدند که شکافته شد، فریاد زد: {{عربی|أدركني يابن رسول الله}} مرا دریاب. به نقل [[سید بن طاووس]] وقتی که امام به بالین حر رسید [[خون]] از رگ‌هایش می‌ریخت. امام فرمود: {{متن حدیث|بخ بخ يا حر أنت حر كما سميت في الدنيا و الآخرة!}} به به ای حر! تو [[آزادی]] در [[دنیا]] و [[آخرت]]، چنانچه حر نامیده شدی. پس امام خاک از صورتش [[پاک]] کرد، [[اصحاب امام]] او را به [[خیمه]] حمل نمودند<ref>نفایس الفنون، ص۲۲۹؛ ابصار العین، ص۱۸۳.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۵۰.</ref>
===[[شهادت]] [[بریر بن خضیر]]===
بعد از شهادت حر، بریر بن خضیر که از [[بندگان صالح خدا]] و از [[قراء]] [[قرآن]] در [[مسجد جامع کوفه]] بود که به [[زهد]] و [[پارسایی]] [[شهرت]] داشت. شب‌ها را به [[عبادت]] و روزها را به [[روزه‌داری]] می‌گذراند. [[بریر]] از بزرگ‌ترین فقهای عصر خود بود و در میان [[مردم کوفه]] مقامی بلند داشت و اوقاتش به [[عبادت]] می‌گذشت و [[قرآن]] [[تلاوت]] می‌کرد و [[تفسیر]] می‌نمود او دایی ابواسحاق [[عمرو بن عبدالله سبیعی]] است که در [[زمان امام سجاد]]{{ع}} [[زندگی]] می‌کرد، معروف است او ۴۰ سال [[نماز صبح]] را با وضوی [[نماز عشا]] می‌خواند و هر شب یک قرآن ختم می‌کرد<ref>طبری، ج۶، ص۲۴۸؛ العیون العبری، ص۱۲۱؛ منتهی الامال، ج۱، ص۲۵۹.</ref>.
نقل شده وقتی [[حر]] راه را بر [[امام]] [[سیدالشهدا]] بست و امام [[خطبه]] خواند پس از [[کلام]] سیدالشهدا ایشان برخاست و عرض کرد {{عربی|و الله يابن رسول الله لقد من الله بك علينا أن نقاتل بين يديك تقطع فيها اعضائنا...}}؛ ای فرزند [[رسول خدا]] حقا که [[پروردگار]] بر ما [[منت]] نهاد که ما در پیش روی تو [[جنگ]] کنیم و در آن جنگ بدن ما پاره پاره گردد تا اینکه جد تو در [[قیامت]] ما را [[شفاعت]] فرماید. [[رستگار]] نمی‌شود کسانی که [[حق]] پسر [[پیامبر]] خود را ضایع کنند و وای بر آنها که با چه [[خدا]] را [[ملاقات]] خواهند کرد. اف بر آنها روزی در [[آتش جهنم]] فریادشان به [[آه]] و ناله و واویلا بلند شود.
قبل از [[روز عاشورا]] با [[اجازه امام]] به ملاقات [[عمر سعد]] رفت و بدون اینکه به او [[سلام]] کند در برابرش نشست! این امر سبب [[خشم]] عمر سعد گردید لذا به او گفت: مگر مرا [[مسلمان]] نمی‌دانی؟ [[بریر]] به او گفت تو اگر مسلمان بودی با [[خاندان پیامبر]] این‌گونه [[رفتار]] نمی‌کردی.
[[روایت]] شده که همین [[بریر بن خضیر]] و [[عبدالرحمن بن عبد ربه انصاری]] بر در [[خیمه]] ایستاده بودند. بریر می‌خندید و کاری می‌کرد که عبدالرحمن را به [[خنده]] درآورد، عبدالرحمن می‌گفت: ای بریر آیا اکنون موقع خنده است؟ فعلاً موقع [[شوخی]] و [[مزاح]] نیست.
بریر گفت: خویشاوندانم می‌دانند که من در [[زمان]] [[جوانی]] و [[پیری]] شوخی را [[دوست]] نداشته و ندارم. این مزاح و خنده‌ای را که اکنون می‌کنم بشارتی است برای آن نعمتی که به سوی آن می‌رویم. به [[خدا]] قسم چیزی مانع ما نیست مگر اینکه با شمشیرهای خود با این گروه دیدار نماییم و یک [[ساعت]] با ایشان بجنگیم و سپس با [[حورالعین]] [[معانقه]] کنیم!<ref>لهوف، ص۹۶.</ref>.
او در [[جنگ]] این [[رجز]] را می‌خواند:
{{عربی|إنا برير و أبی خضير *** ليث يروع الأسد عند الزئر
يعرف فينا الخير [[أهل]] الخير *** أضربكم و لا أری من ضير
كذاك فعل الخير من برير}}
من [[بریر]] هستم و پدرم خضیر می‌باشد. من شیری هستم که شیران از غرش من می‌ترسند. افرادی که [[اهل]] خیر هستند [[نیکوکاری]] ما را می‌دانند. من شما را با [[شمشیر]] می‌زنم و ضرری نمی‌بینم. [[کار خیر]] بریر اینطور است.
سپس در حالی بر آن گروه [[ستمگر]] [[حمله]] کرد که می‌گفت: ای قاتل‌های [[مؤمنین]]! نزدیک من بیایید. نزدیک من بیایید ای کشندگان [[فرزندان]] بدریین. نزدیک من بیایید ای [[قاتلین]] [[اولاد]] [[رسول]] [[پروردگار]]، رسول عالمین و ذریه‌ای که از آن حضرت باقی مانده است. بریر بهترین [[سخنور]] اهل [[زمان]] خود بود. وی همچنان مشغول [[قتال]] بود تا اینکه تعداد سی نفر را کشت.
[[یزید بن معقل]] از [[لشکر]] [[عمر سعد]] آمد جلو او ایستاد و پرسید: ای بریر آیا تو [[فکر]] نمی‌کنی که خدا در [[حق]] تو [[بدی]] کرده باشد؟ بریر در جوابش گفت: خدا هر چه خیر من بوده انجام داده و تو را به بدی گرفتار کرده است! {{عربی|صنع الله بي خيرا و صنع بك شرا}}؛ یزید گفت: [[دروغ]] می‌گویی در که قبلاً [[دروغگو]] نبودی! آنگاه به سخنان خود اضافه کرد: آیا به یاد می‌آوری روزی من با تو در محله «بنی لوزان» قدم می‌زدیم، آن [[روز]] تو به من می‌گفتی: معاویه [[ضال]] است و تنها [[علی بن ابیطالب]] [[امام]] [[راستین]] و بر حق می‌باشد؟ {{عربی|كان معاوية ضالا و أن الامام الهدى علي بن ابي طالب}}.
بریر در جواب وی گفت: آری امروز هم همین [[عقیده]] را دارم. یزید دوباره به گفتار خود ادامه داد و گفت: من هم [[شهادت]] می‌دهم که تو از گمراهانی! [[بریر]] که این سخن را شنید از او درخواست کرد قبل از [[قتال]] [[مباهله]] کنند تا هر کدام بر باطل‌اند او کشته و [[رسوا]] شود. هر دو دست‌های خود را به سوی [[آسمان]] بلند کردند و از [[خداوند]] خواستند هر کدام از ما [[دروغ‌گو]] و بر باطلیم او مشخص و کشته شود.
پس از انجام [[مراسم]] مباهله قتال را شروع کردند، بریر شمشیری بر فرق سر یزید فرود آورد که کلاه او را شکافت و تا اعماق سرش نیز فرو رفت و در حالی که [[شمشیر]] بریر هنوز از [[مغز]] سر او بیرون نیامده بود از بالای اسب به [[زمین]] افتاد، در همین [[حال]] که بریر می‌خواست شمشیرش را از شکاف سر او بیرون بکشد، [[رضی بن منقذ عبدی]] [[حمله]] کرد و با بریر درگیر شد، بریر او را به زمین افکند و با زانو روی سینه‌اش نشست که صدایش بلند شد و از [[یاران]] خود کمک خواست تا نجاتش دهند.
[[کعب بن جابر بن عمرو ازدی]] رفت که بر بریر حمله کند، [[عفیف بن زهیر]] نعره زد که: کجا می‌روی؟ این [[بریر بن خضیر]] [[قاری قرآن]] است که در [[مسجد جامع کوفه]] [[قرآن]] به ما می‌آموخت {{عربی|هذا برير بن خضير القاري الذي كان يقرؤنا القرآن في جامع الكوفة}}؛ ولی کعب به گفته عفیف اعتنا نکرد و در همان حال که بریر روی سینه رضی نشسته بود، شمشیرش را به پشت بریر فرو کرد. بریر در آخرین [[فرصت]] که برایش باقی مانده بود با چنگ و دندان بر او حمله کرد و قسمتی از بینی رضی منقذ عبدی را با دندان قطع کرد. در همین حال بریر با شمشیر کعب از [[دنیا]] رفت<ref>بحار، ج۴۵، ص۱۵؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۴۳۲.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۵۲.</ref>
===شهادت [[وهب بن عبدالله]]===
بعد از شهادت بریر، وهب بن عبدالله [[جوانی]] [[وارسته]] که به همراه مادر و [[همسر]] جوانش به [[کربلا]] آمده بود روانه میدان شد، وهب [[مسیحی]] بود، او با خانواده‌اش به دست [[امام حسین]]{{ع}} در مسیر [[مکه]] به [[کربلا]] [[اسلام]] آوردند. در [[روز عاشورا]] مادرش به وهب گفت: ای پسر عزیزم! برای [[نصرت]] پسر [[دختر پیامبر]] [[قیام]] کن. گفت: ای مادر! [[اطاعت]] می‌کنم و کوتاهی نخواهم کرد. سپس به [[کارزار]] پرداخت و رجزی خواند که مطلع آن این است:
{{عربی|إن تنكروني فأنا بن الكلب *** سوف تروني و ترون ضربي}}.
یعنی اگر مرا نمی‌شناسید بدانید که من از [[قبیله کلب]] هستم. به زودی من و ضربت مرا خواهید دید. [[حمله]] و صولت مرا در [[جنگ]] خواهید دید. من [[خون]] خود را بعد از خون یارانم [[طلب]] خواهم کرد. هر [[غم]] و [[اندوه]] را قبل از دیگری بر طرف می‌کنم. [[جهاد]] کردن من در میدان جنگ بازیچه نخواهد بود. سپس حمله کرد و همچنان [[قتال]] می‌کرد تا اینکه گروهی از ایشان را کشت و به سوی مادر و زوجه‌اش بازگشت و گفت: مادر [[جان]]! {{عربی|يا أماه أرضيت؟}} اکنون از من [[راضی]] شدی؟
مادرش گفت: {{عربی|فقالت ما رضيت حتى تقتل بين يدي الحسين}} من از تو راضی نمی‌شوم تا اینکه در پیشروی امام حسین{{ع}} کشته شوی. [[همسر]] وهب [[اشک]] در چشمانش حلقه زد، به وهب گفت: تو را به [[خدا]] قسم می‌دهم مرا در [[مصیبت]] خود داغدار نکن! ولی خیلی زود [[تسلیم]] [[امر خدا]] شد و پیوندهای [[عاطفی]] تحت تأثیر پیوندهای [[اعتقادی]] رنگ باخت، فقط هفده [[روز]] از [[زفاف]] وهب با همسرش می‌گذشت و لذا دوری شوهر برایش سخت بود.
مادر وهب گفت: ای پسر عزیزم! برگرد به طرف میدان جنگ و در پیشروی پسر [[پیغمبر]] خدا کارزار کن تا حسین فردای [[قیامت]] پیش خدا برای تو [[شفاعت]] نماید. وهب برگشت و رجزی را خواند که مطلع آن این است:
{{عربی|إني زعيم لك أم وهب *** بالطعن فيهم تارة و الضرب}}
یعنی ای مادر وهب! من به وسیله نیزه و [[شمشیر]] زدن در میان اینان تو را نگاهداری می‌کنم. ضربت [[جوانی]] که به [[پروردگار]] [[ایمان]] آورده است. تا اینکه تلخی [[جنگ]] را به این گروه [[ستمگر]] بچشاند. من مردی هستم [[قدرتمند]] و شمشیرزن و در موقع [[بلا]]، [[سست]] و و [[ناتوان]] نخواهم شد. خدای [[دانا]] برای من کافی است.
وهب همچنان می‌جنگید تا اینکه تعداد نوزده نفر سوار و [[دوازده نفر]] پیاده از [[لشکر]] [[دشمن]] را به [[دوزخ]] روانه کرد. سپس دست‌هایش قطع شد و زوجه‌اش «بعضی نقل کرده‌اند مادرش» عمودی را گرفت و در حالی به سوی وی شتافت که می‌گفت: پدر و مادرم به فدای تو! برای افراد [[طیب]] و طاهر و [[حرم]] [[رسول الله]]{{صل}} [[جهاد]] کن. وهب آمد که زوجه خود را به جانب [[زنان]] باز گرداند، ولی آن [[زن]] با [[سعادت]] دامن وهب را گرفت و گفت: من هرگز باز نمی‌گردم تا اینکه با تو کشته گردم. [[امام حسین]]{{ع}} به آن زن فرمود: [[خدا]] از طرف [[اهل بیت]] من جزای خیر به شما دهد، خدا تو را [[رحمت]] کند، برگرد به طرف زنان، آن زن مراجعت نمود. سپس وهب همچنان [[کارزار]] کرد تا [[شهید]] شد.
نقل شده: او را [[اسیر]] کردند و نزد [[عمر بن سعد]] آوردند، [[ابن سعد]] به او گفت: [[عجب]] صولتی و [[قدرت]] شدیدی داشتی!؟ بعد از این جریان دستور داد گردن وهب را زدند و سر مبارکش را به جانب لشکر امام حسین{{ع}} پرتاب کردند. در [[نقلی]] آمده: [[همسر]] وهب پس از این جریان آمد و [[خون‌ها]] را از صورت وهب گرفت. هنگامی که چشم [[شمر]] به آن زن افتاد به [[غلام]] خود دستور داد تا با عمودی که در دست داشت بر آن زن [[حمله]] کرد و او را شهید نمود. این اولین زنی بود که در لشکر امام حسین{{ع}} کشته شد<ref>بحار، ج۴۵، ص۱۷؛ نفس المهموم، ص۲۷۷.</ref>.
مادر وهب سر او را گرفت و پس از اینکه سر فرزند خود را بوسید او را به طرف لشکر ابن سعد پرتاب کرد و گفت چیزی که در [[راه خدا]] دادیم هرگز پس نمی‌گیریم.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۵۵.</ref>
===[[شهادت]] [[عمرو بن خالد ازدی]]===
پس از شهادت وهب، عمرو بن خالد ازدی برای [[مبارزه]] [[قیام]] کرد، به [[سیدالشهدا]] عرض کرد فدایت شوم می‌خواهم به یارانم ملحق شوم و [[دوست]] ندارم بمانم و شما را بی‌یاور ببینم. [[امام]] به او فرمود: {{متن حدیث|تَقَدَّمْ فَإِنَّا لَاحِقُونَ بِكَ عَنْ سَاعَةٍ}}؛ برو هم به زودی به شما ملحق می‌شویم! عمرو وارد صحنه معرکه شد و رجزی را خواند که مطلع آن این است:
{{عربی|إليك يا نفس إلى الرحمن *** فأبشري بالروح و الريحان}}.
یعنی ای [[جان]] من! به طرف [[خدای رحمان]] برو و به [[رفاه]] و [[آسایش]] شاد باش. امروز برای آن احسان‌هایی که در [[زمان]] گذشته انجام دادی جزای [[نیک]] به تو داده می‌شود. آنچه در [[لوح محفوظ]] نوشته شده که نزد [[خداوند]] [[جزاء]] دهنده است. ای نفس! [[جزع]] و فزع منمای زیرا که هر شخص زنده‌ای فانی خواهد شد. بهره [[صبر]] کردن در مقابل [[کفار]] برای اینکه تو در [[امان]] باشی بیشتر است، ای گروه و [[قبیله ازد]] که از [[بنی قحطان]] می‌باشید.
سپس آن مرد [[خدا]] جنگید تا [[شهید]] شد<ref>بحار، ج۴۵، ص۱۸؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج۴، ص۱۱۰.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۵۷.</ref>
===شهادت [[نافع بن هلال]]===
نافع بن هلال از [[اصحاب امیرالمؤمنین]] بود، مردی [[شجاع]] و [[قاری قرآن]] و نویسنده [[حدیث]] بود و در جنگ‌های [[جمل]] و [[صفین]] و [[نهروان]] در رکاب مولایش [[شمشیر]] می‌زد، در بین راه [[کربلا]] به سیدالشهدا پیوست. سیدالشهدا آن [[روز]] که در محاصره [[سپاه حر]] قرار گرفت بیاناتی فرمود و در [[تأیید]] بیانات امام، نافع به سخن ایستاد و گفت: ای [[پسر رسول خدا]] تو می‌دانی که جدت [[رسول خدا]] نتوانست تمام [[مردم]] را از جام [[محبت]] خود بنوشاند و آنها را به طوری که می‌خواست به امر خود برگرداند چون بعضی از آنها [[منافق]] بودند به او [[وعده]] [[یاری]] می‌دادند و در [[باطن]] [[حیله]] می‌کردند و ظاهراً خود را از عسل شیرین‌تر نشان می‌دادند و پشت سر مثل حنظل تلخ بودند تا اینکه [[خداوند]] او را به جوار [[رحمت]] خود برد، پدرت [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} نیز با همین بلیه مواجه بود. گروهی به یاریش آمدند و در رکاب او با [[ناکثین]] و [[قاسطین]] و [[مارقین]] جنگیدند و گروهی دیگر [[مخالفت]] کردند تا خداوند او را هم به رحمت خود [[واصل]] کرد و تو نیز امروز در نزد ما چنین حالی داری پس هرکس [[پیمان]] تو را بشکند و [[دل]] از [[نیت]] خود بر کند او جز به خودش ضرر نرسانیده و خداوند هم از آنها [[بی‌نیاز]] است.
ولی ما را به هر جا که خواهی ببر به [[مغرب]] یا [[مشرق]] با تو خواهیم بود. به [[خدا]] قسم از [[قضا و قدر]] نمی‌ترسیم و از [[ملاقات]] [[پروردگار]] [[خشنود]] هستیم و بر سر نیت و [[بصیرت]] خود محکم خواهیم بود. هر کس تو را [[دوست]] دارد با او دوستیم و هر کس با تو [[دشمنی]] کند با او دشمنیم.
در [[جنگ]] [[روز عاشورا]] بسیار [[صبور]] و [[تسلیم امر الهی]] بود. [[نافع بن هلال]] در روز عاشورا به [[امام]] می‌گفت: {{متن حدیث|وَ اللَّهِ مَا أَشْفَقْنَا مِنْ قَدَرِ اللَّهِ وَ لَا كَرِهْنَا لِقَاءَ رَبِّنَا وَ إِنَّا عَلَى نِيَّاتِنَا وَ بَصَائِرِنَا نُوَالِي مَنْ وَالاكَ وَ نُعَادِي مَنْ عَادَاكَ}}؛ به خدا قسم ما از [[مقدرات]] خدا وحشتی نداریم و دوست داریم به [[لقاء الله]] برسیم و ما با این [[عقیده]] و با این [[بینش]] با [[دوستان]] شما [[دوستی]] و با [[دشمنان]] شما دشمنی خواهیم کرد<ref>بحار، ج۴۴، ص۳۸۳.</ref>.
[[ابومخنف]] می‌نویسد: نافع نامش را بر روی تیرهای خود نوشته و آنها را [[مسموم]] می‌کرد و پرتاب می‌نمود. از [[سپاه عمر سعد]] [[دوازده نفر]] را کشت و بسیاری را مجروح ساخت، وقتی تیرهایش تمام شد، [[شمشیر]] خود را برهنه نمود و [[حمله]] کرد. [[دشمن]] در مقابل نافع حمله دسته جمعی نمودند.
[[شیخ مفید]] و صاحب کتاب [[مناقب]] می‌نویسند: [[نافع بن هلال بجلی]] این [[رجز]] را خواند:
{{عربی|أنا هلال البجلي *** أنا على دين علي
و دينه دين النبي}}
یعنی من از [[نسل]] هلال [[بجلی]] می‌باشم. من بر [[دین علی]] هستم که [[دین]] او دین [[پیامبر]] است.
بعد از محاصره او را مجروح و به [[اسارت]] درآوردند. وقتی نزد [[عمر سعد]] بردند، عمر به او گفت: ای نافع وای بر تو چرا با خود چنین کردی؟ نافع گفت: [[پروردگار]] من از قصدم [[آگاه]] است! در حالی که [[خون‌ها]] بر [[محاسن]] او جاری بود به او گفتند: مگر نمی‌بینی که با خود چه کرده‌ای؟ نافع گفت: [[دوازده نفر]] شما را کشته‌ام و خودم را ملامت نمی‌کنم!.
[[شمر]] به عمر سعد گفت: او را بکش! عمر سعد گفت: تو او را آورده‌ای اگر می‌خواهی تو او را بکش، شمر [[شمشیر]] از نیام کشید، نافع گفت: [[خدا]] را [[سپاس]] می‌گویم که [[مرگ]] ما را در دست بدترین [[خلق]] قرار داد پس شمر او را به [[شهادت]] رساند<ref>ابصار العین، ص۸۷؛ مقتل مقرم، ص۲۴۸.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۵۷.</ref>
===شهادت [[مسلم بن عوسجه]]===
مسلم بن عوسجه از چهره‌های [[عابد]] [[کوفه]] بود که مدتی از روزش را صرف [[عبادت]] در [[مسجد کوفه]] می‌گذراند. در [[تشکیلات]] [[مسلم بن عقیل]] نقش کلیدی داشت، در کودتای [[ابن زیاد]] خود را به [[کربلا]] رساند و در [[شب عاشورا]] قسم خورد که حسین [[جان]] هرگز از تو جدا نمی‌شوم تا با نیزه خود سینه [[دشمنان]] تو را بشکافم و اگر سلاحی نداشته باشم با سنگ به جنگ‌شان می‌روم تا به شهادت برسم. در [[روز عاشورا]] همین ایده متعالی و پر [[افتخار]] را عملاً نشان داد، [[امام]] در شهادت مسلم بن عوسجه بالای سرش این [[آیه]] را قرائت فرمود: {{متن قرآن|فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا}}<ref>«از مؤمنان، کسانی هستند که به پیمانی که با خداوند بستند وفا کردند؛ برخی از آنان پیمان خویش را به جای آوردند و برخی چشم به راه دارند و به هیچ روی (پیمان خود را) دگرگون نکردند» سوره احزاب، آیه ۲۳.</ref>.
محمد بن ابیطالب می‌گوید: [[مسلم بن عوسجه]] در حالی روی [[زمین]] [[سقوط]] کرد که رمقی داشت. [[امام حسین]] با [[حبیب بن مظاهر]] به سوی مسلم بن عوسجه شتافتند. امام حسین پس از اینکه به مسلم بن عوسجه فرمود: [[خدا]] تو را [[رحمت]] کند و [[آیه]] بالا را [[تلاوت]] کرد، سپس حبیب به مسلم بن عوسجه نزدیک شد و به او گفت: ای مسلم از پا افتادن تو بر من ناگوار است، [[بشارت]] باد تو را به [[بهشت]]. مسلم با صدای ضعیفی گفت: خدا به تو مژده خیر دهد. حبیب گفت: اگر نه چنین بود که من هم به دنبال تو خواهم آمد [[دوست]] داشتم تو هر وصیتی که داری بکنی. مسلم گفت:
{{عربی|فإني أوصيك بهذا}} یعنی من درباره این شخص یعنی امام حسین{{ع}} به تو توصیه می‌کنم. در رکاب این حسین [[مقاتله]] کن تا [[شهید]] شوی.
حبیب گفت: من چشم تو را به وسیله [[یاری]] نمودن حسین روشن خواهم کرد. پس از این گفتگوها مسلم بن عوسجه شهید شد. [[راوی]] می‌گوید: [[کنیز]] مسلم بن عوسجه فریاد زد: {{عربی|يا سيداه يا ابن عوسجتاه!}} ناگاه [[یاران]] [[ابن سعد]] در حالی که مژده به یکدیگر می‌دادند گفتند: ما مسلم بن عوسجه را کشتیم. [[شبث بن ربعی]] که خود از [[فرماندهان]] ارشد بود رو کرد به [[عمرسعد]] و گفت آیا به کشتن مسلم بن عوسجه شاد شدی؟ نمی‌دانی چه مرد بزرگی را شهید کردی! بعد رو کرد به افرادی که در اطرافش بودند گفت: مادرانتان در عزای شما گریان شوند، آیا نه چنین است که نیروهای خود را به دست خود به [[قتل]] می‌رسانید و عزیزان خود را [[ذلیل]] می‌نمایید؟ آیا برای کشتن مسلم بن عوسجه خوشحال می‌شوید؟
به [[حق]] آن خدایی که من [[تسلیم]] او هستم مسلم بن عوسجه در میان [[مسلمانان]] [[مقام]] شریفی داشت. من خودم در [[جنگ]] [[آذربایجان]] دیدم این مسلم قبل از اینکه اسب‌های [[مسلمین]] به یک دیگر برسند شش نفر از [[مشرکین]] را به قتل رسانید<ref>بحار، ج۴۵، ص۲۰؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۶۵.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۵۹.</ref>
===[[شهادت]] [[پسر مسلم بن عوسجه]]===
وقتی مسلم به شهادت رسید پسر مسلم بن عوسجه [[جوانی]] [[رشید]] که [[نور ایمان]] از [[چشم‌ها]] و چهره جذابش می‌درخشید [[خدمت]] [[سیدالشهدا]] آمد و آماده میدان شد. [[امام]] او را از [[جنگ]] مانع شد و فرمود: پدرت [[شهید]] شد اگر تو هم شهید شوی مادرت بی‌پناه می‌ماند! پسر مسلم در تردید بود که مادرش به سرعت خود را به فرزندش رساند و گفت: فرزندم [[سلامت]] خود را بر [[یاری]] پسر [[پیامبر]] برگزیدی؟ از تو [[راضی]] نمی‌شوم مگر اینکه جانت را فدای حسین{{ع}} کنی! امام [[اذن میدان]] داد مادر در کنار صحنه جنگ به [[تشویق]] او پرداخت و می‌گفت: پسرم خوشحال باش که الان از دست [[ساقی کوثر]] [[سیراب]] خواهی شد، با کشتن ۳۰ نفر از [[سپاه]] [[دشمن]] به شهادت رسید. [[کوفیان]] سرش را بریدند و به سوی مادر پرتاب کردند مادر سر فرزند را گرفت و بوسید و گریست<ref>ریاحین الشریعه، ج۳، ص۳۰۶؛ الغدیر، ج۴، ص۳۸۸.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۶۰.</ref>
===شهادت [[عبدالرحمن بن عبدالله یزنی]]===
[[عبدالرحمن بن عبدالله]] یزنی برای [[مبارزه]] خارج شد و این [[رجز]] را می‌خواند:
{{عربی|أنا بن عبدالله من آل يزن *** ديني على دين حسين و حسن
أضربكم ضرب فتى من اليمن *** أرجو بذاك الفوز عند المؤتمن}}.
یعنی: من پسر عبدالله و از [[قبیله]] یزن می‌باشم. [[دین]] من از دین حسین و حسن است. من شما را نظیر [[جوان]] [[یمنی]] می‌زنم و امیدوارم بدین وسیله نزد خدای مؤتمن [[رستگار]] باشم.
آنقدر جنگید تا در پیشروی امامش سیدالشهدا به شهادت رسید<ref>بحار، ج۴۵، ص۱۸؛ نفس المهموم، ص۲۶۱.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۶۱.</ref>
===شهادت [[عمرو بن قرظه]]===
ایشان [[روز ششم محرم]] خود را به امام در [[کربلا]] رساند. [[سید بن طاووس]] می‌گوید: بعد از شهادت عبدالرحمن، [[عمرو بن قرظه انصاری]] برای رفتن به میدان آماده شد و از [[امام حسین]]{{ع}} [[اجازه]] گرفت. امام{{ع}} به وی اجازه داد. او نظیر افرادی که [[مشتاق]] [[آخرت]] باشند [[جهاد]] کرد و در خدمت به دین سخت تلاش کرد تا اینکه گروه زیادی از [[لشکر]] [[ابن زیاد]] را به [[درک]] [[واصل]] کرد، او از [[امام]]{{ع}} [[دفاع]] می‌کرد، هیچ تیری به طرف [[امام حسین]] نمی‌آمد مگر اینکه بدن خود را [[هدف]] آن قرار می‌داد. هیچ شمشیری برای حسین{{ع}} کشیده نمی‌شد مگر اینکه [[قلب]] خود را هدف آن می‌نمود، جنگید تا اینکه بدنش به وسیله زخم و جراحات داغ شد! آنگاه متوجه امام شد و گفت: {{عربی|أوفيت يابن رسول الله}}؛ یا ابن [[رسول الله]]! آیا من به [[وعده]] خود [[وفا]] کردم؟
حضرت فرمود: {{متن حدیث|نَعَمْ أَنْتَ أَمَامِي فِي الْجَنَّةِ فَأَقْرِئْ رَسُولَ اللَّهِ{{صل}} مِنِّي السَّلَامَ وَ أَعْلِمْهُ أَنِّي فِي الْأَثَرِ}}؛ آری، تو از من زودتر داخل [[بهشت]] خواهی شد. [[سلام]] مرا به [[پیامبر خدا]]{{صل}} برسان و به حضرت بفرما که من هم به زودی می‌آیم. سپس او به قدری [[جهاد]] نمود که [[شهید]] شد. در کتاب [[مناقب]] می‌گوید: وی این [[رجز]] را می‌خواند:
{{عربی|قد علمت كتيبة الانصاري *** ان سوف احمي حوزة الدمار
ضرب [[غلام]] غير نكس شاري *** دون حسين مهجتي و داري}}
یعنی: گروه [[انصار]] می‌دانند که من به زودی از [[حریم]] [[دین]] خود [[حمایت]] می‌کنم. زدن [[جوانی]] که در [[فدا]] نمودن [[جان]] و [[خانه]] خود برای حسین{{ع}} کوتاهی نخواهد کرد<ref>بحار، ج۴۵، ص۲۲؛ مناقب، ج۴، ص۱۰۴.</ref>.
[[قرظه]] پدر عمرو [[انصاری]] از [[صحابه پیامبر]] و از شعرای [[عرب]] بود و در [[کوفه]] می‌زیست و در رکاب علی در چندین [[جنگ]] شرکت کرده بود و در [[صفین]] [[پرچم‌دار]] [[امام علی]] بود. قرظه دو پسر داشت عمرو و علی. علی در [[سپاه عمر سعد]] بود وقتی برادرش عمرو کشته شد، بانگ زد ای حسین! ای [[دروغگو]] پسر دروغگو که برادرم را [[گمراه]] کردی و [[فریب]] دادی تا اینکه او را به [[وادی]] [[مرگ]] کشاندی. امام در جوابش فرمود: من او را نفریفتم، [[خدا]] او را [[هدایت]] کرد اما تو به [[گمراهی]] کشیده شدی<ref>ابصار العین، ص۱۳۸.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۶۱.</ref>
===[[شهادت]] [[جون غلام ابوذر]]===
وقتی عثمان [[ابوذر]] را از [[مدینه]] [[تبعید]] کرد، دستور داد کسی به بدرقه ابوذر نرود. ولی علی و [[فضل بن عباس]] و دو سه نفر دیگر در بدرقه شرکت کردند که حضرت با [[مروان]] درگیر شد، آن [[روز]] که [[ابوذر]] می‌رفت علی{{ع}}، جون را خرید تا در [[خدمت]] ابوذر باشد.
جون [[سیاه پوست]] بود که علی{{ع}} او را به مبلغ ۱۵۰ دینار از [[فضل بن عباس بن عبدالمطلب]] خرید، او همراه ابوذر [[صحابی پیامبر]] بود تا اینکه ابوذر از [[دنیا]] رفت. پس از فوت ابوذر، او به [[اهل بیت]]{{ع}} [[پناه]] آورد و در رکاب علی{{ع}} و [[امام مجتبی]]{{ع}} و پس از آن [[امام حسین]]{{ع}} بود و در [[سفر]] [[امام]] از [[مدینه]] به [[مکه]] و بعد به [[عراق]] امام را تنها نگذاشت و همیشه [[یار وفادار]] آن حضرت بود با اینکه او در سال ۶۱ (هق) پیر شده بود.
[[سید بن طاووس]] می‌گوید: بعد از [[شهادت]] [[عمرو بن قرظه]]، جون که [[غلام ابوذر]] بود برای [[جهاد]] [[قیام]] نمود. امام حسین{{ع}} به وی فرمود: من تو را مرخص کردم، [[سیدالشهدا]] این [[غلام]] را رسماً [[آزاد]] کرد تا [[شرم]] حضور، مانع از انصراف و رفتنش نگردد، با اینکه حسین{{ع}} [[پایداری]] و [[ثبات قدم]] جون را در برابر [[مشکلات]] می‌دانست، در عین [[حال]] خواست با این [[آزمایش]]، [[شخصیت]] این عبد سیاه را به دنیا و به همه نسل‌های [[آینده]] بشناساند که برای [[حمایت]] از شریعتی که دست خائنین با آن [[بازی]] کرده است، در حین [[بحران]] و خطر و موقعیتی که [[وحشت]] همه جا و همه کس را فراگرفته است، چه اندازه [[فداکاری]] و [[از خودگذشتگی]] می‌کند. حسین{{ع}} [[بیعت]] خود را از گردن او بر می‌دارد و [[اجازه]] مرخصی و رفتن به او می‌دهد و می‌گوید: {{عربی|يا جون! انما تبعتنا طلبا للعافية، فلا تبتل بطريقتنا}}.
به محض شنیدن [[سخن امام]]، از [[بیم]] اینکه مبادا [[توفیق]] رسیدن به [[سعادت]] [[جاودانه]] را نداشته باشد، قطرات [[اشک]] مروارید گونه‌اش بر رخسار سیاهش سرازیر شد و با صدایی لرزان همراه با گریه‌ای که گلویش را می‌فشرد، سخنی گفت که [[جاودانه]] [[تاریخ]] شده و به همه نسل‌ها فهماند که [[پیروزی]] عبارت است از [[پایداری]] و [[مقاومت]] در برابر [[مشکلات]]. آری سخنی که او در جواب [[امام]] خود گفت: {{عربی|و إنما الراحة بعد العناء}}. و سپس افزود: {{عربی|أنا في الرخاء، الحس قصاعكم، و في الشدة آخذ لكم؟ والله ان ريحي لمنتن، و ان حسبي للئيم، و لوني لأسود، فتنفس علي بالجنة ليطيب ريحي و يشرف حسبي، و يبيض وجهي، لا والله لا افارقكم حتى يختلط هذا الدم الاسود مع دمائكم}}.
برای رسیدن به [[آسایش]] و [[آرامش]] باید از [[سختی‌ها]] عبور کرد، بعد اضافه کرد حسین [[جان]] من در [[رفاه]] و [[راحتی]] کاسه لیس شما باشم و در [[مصیبت]] و [[ناراحتی]] مقابل [[دشمن]] دست از شما بردارم؟ من بدنم بدبو و خانواده‌ام گمنام و رنگ بدنم سیاه است، بر من [[منت]] بگذار با [[بهشت]] برین، بدنم [[خوشبو]] و خانواده‌ام [[شریف]] و رنگ بدنم سفید گردد. نه، به [[خدا]] قسم من هرگز از شما جدا نخواهم شد، تا [[خون]] سیاه من با خون شریف شما آمیخته شود.
[[محمد بن ابوطالب]] می‌گوید: سپس جون برای [[قتال]] [[قیام]] کرد و این [[رجز]] را خواند:
{{عربی|كيف يرى الكفار ضرب [[الاسود]] *** بالسيف ضربا عن بني محمد
اذب عنهم باللسان واليد *** أرجو به الجنة يوم المورد}}
یعنی: [[کفار]] ضرب دست [[غلام]] سیاه را چگونه می‌بینند که برای [[فرزندان پیامبر]] با [[شمشیر]] می‌جنگد. من با زبان و دست از فرزندان پیامبر [[دفاع]] می‌کنم. امیدوارم که در [[روز]] ورود به صحرای [[محشر]] داخل بهشت شوم.
سپس [[جهاد]] کرد تا [[شهید]] شد و [[امام حسین]]{{ع}} به بالین او آمد و فرمود: بار خدایا! صورتش را سفید و بوی او را [[نیکو]] و وی را با [[ابرار]] [[محشور]] بفرما و [[معرفتی]] بین او و [[محمد و آل محمد]]{{صل}} برقرار بفرما! [[امام محمد باقر]] از [[امام سجاد]]{{ع}} [[روایت]] می‌کند که فرمود: بعد از [[واقعه کربلا]] افرادی که آمدند تا [[اجساد شهدا]] را [[دفن]] نمایند، جسد این [[غلام]] یعنی جون را در حالی یافتند که بوی [[مشک]] از آن به مشام می‌رسید!<ref>بحار، ج۴۵، ص۲۳.</ref>.
در رمق آخر [[سیدالشهدا]] به بالینش آمد، جون چشم باز کرد از اینکه [[امام]] را بر بالین خود دید لبخند رضایتی زد و گفت: {{عربی|من مثلي و ابن رسول الله واضع خده على خدي ثم فاضت نفسه}}<ref>ابصار العین، ص۱۵۵؛ تنقیح المقال، ج۱، ص۲۳۸.</ref>.
چه کسی مثل من [[خوشبخت]] است که پسر [[پیغمبر]] صورتش را بر صورتم نهاده؟ این را گفت و روحش پرواز کرد.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۶۲.</ref>
===[[شهادت]] [[عمرو بن خالد صیداوی]]===
از سران [[شیعیان کوفه]] به [[حساب]] می‌آمد، [[سید بن طاووس]] می‌گوید: پس از شهادت جون، عمرو بن خالد صیداوی به [[حضور امام]] آمد و گفت: یا [[ابا عبدالله]] من تصمیم گرفته‌ام به [[یاران]] خود ملحق شوم. من [[دوست]] ندارم زنده بمانم و تو را تنها و [[شهید]] بنگرم. امام{{ع}} به او فرمود: {{متن حدیث|تَقَدَّمْ فَإِنَّا لَاحِقُونَ بِكَ عَنْ سَاعَةٍ}}؛ [[قیام]] کن، ما نیز در همین [[ساعت]] به تو ملحق خواهیم شد. وی جلو رفت و به قدری جنگید تا شهید شد. در فضیلتش همین بس که در [[زیارت ناحیه]] از ایشان نام برده شده<ref>بحار، ج۴۵، ص۲۳؛ نفس المهموم، ص۲۷۸.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۶۴.</ref>


== منابع ==
== منابع ==
خط ۹۰: خط ۲۲۲:
# [[پرونده:IM010744.jpg|22px]] [[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|'''مظلومیت سیدالشهداء ج۲''']]
# [[پرونده:IM010744.jpg|22px]] [[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|'''مظلومیت سیدالشهداء ج۲''']]
{{پایان منابع}}
{{پایان منابع}}
== پانویس ==
{{پانویس}}
۷۲٬۶۴۸

ویرایش