بستن آب: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
(۳۰ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۶ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
==مقدمه== | {{مدخل مرتبط | ||
| موضوع مرتبط = تاسوعا | |||
| عنوان مدخل = بستن آب | |||
| مداخل مرتبط = [[بستن آب در معارف و سیره حسینی]] | |||
| پرسش مرتبط = | |||
}} | |||
== مقدمه == | |||
شیوه ناجوانمردانه [[تشنه]] نگهداشتن طرف در [[جنگ]]، برای از پای در آوردن او. درحادثه [[کربلا]] سپاه [[عمر سعد]] به [[دستور]] [[ابن زیاد]]، از رسیدن [[آب]] به [[خیمهگاه]] [[امام حسین]] {{ع}} جلوگیری کردند. از روز هفتم [[محرم]]، [[عمر سعد]] کسی را به نام [[عمرو بن حجاج]] با پانصد سوار بر [[شریعه]] [[فرات]] مامور کرد. آنان [[فرات]] را در محاصره خویش قرار دادند و از سه روز به [[شهادت امام حسین]] {{ع}} مانده، مانع [[آب]] برداشتن [[اصحاب]] او از [[فرات]] شدند<ref>اعیان الشیعه، ج ۱، ص ۵۹۹،الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۵۶</ref>. این کار که به [[تشنگی]] [[امام]] و [[اصحاب]] و فرزندانش در [[روز عاشورا]] انجامید، از سوزناکترین حادثههای [[کربلا]] بود و [[امام]] و [[یاران]] و اطفالش لب [[تشنه]] ماندند<ref>[[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ عاشورا (کتاب)|فرهنگ عاشورا]]، ص۷۷.</ref>. | |||
==بستن آب به روی [[عترت]] [[رسول خدا]]{{صل}}== | |||
[[طبری]] از قول [[حمید بن مسلم]] گوید: [[ابن زیاد]] به [[عمر سعد]] نوشت: «اما بعد، حسین و یارانش را از دسترسی به آب [[محروم]] کن. نباید قطرهای از آن بنوشند. همانگونه که با آن تقی [[پاک]] [[مظلوم]]، [[امیر المؤمنین]] [[عثمان بن عفان]]، [[رفتار]] شد!». | |||
گوید: عمر سعد نیز «[[عمرو بن حجاج]]» را با پانصد سوار [[مأمور]] [[شریعه]] [[فرات]] کرد تا در آنجا موضع بگیرند و بین حسین و یارانش با آب فاصله بیاندازند که نتوانند قطرهای از آن بنوشند! و این [[اقدام]] سه [[روز]] قبل از کشته شدن حسین بود. | |||
در این هنگام «[[عبدالله بن حصین]]» فریاد زد: «حسین! آیا این آب را نمیبینی که چون گستره [[آسمان]] (صاف و گسترده) است؟ به [[خدا]] [[سوگند]] قطرهای از آن را نمینوشی تا [[تشنه]] بمیری!» حسین{{ع}} گفت: «خدایا! او را تشنه بمیران و هرگز نیامرز!». | |||
حمید بن مسلم گوید: به خدا سوگند پس از [[واقعه کربلا]] در [[بیماری]] به عیادتش رفتم و به [[خدای یگانه]] [[بیهمتا]] سوگند که دیدم آب مینوشید تا باد میکرد و سپس آن را بالا میآورد و دوباره مینوشید تا پرآب میشد و [[سیراب]] نمیشد و این روند ادامه یافت تا جانش را گرفت!<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۱۰۶.</ref>. | |||
==درگیری بر سر آب== | |||
گوید: هنگامیکه [[تشنگی]] بر حسین و یارانش دشوار آمد، برادرش عباس را خواست و او را با سی نفر سوار و بیست نفر پیاده و بیست [[مشک]]، مأمور آوردن آب کرد. | |||
آنها شبانه رفتند تا نزدیک آب شدند. «[[نافع بن هلال]]» با [[پرچم]] پیش رفت و عمرو بن حجاج گفت: «که هستی پیش بیا ببینم برای چه آمدهای» نافع گفت: | |||
«آمدهایم از این آب که بر روی ما بستهاید بنوشیم» [[عمرو]] گفت: «بنوش که گوارایت باد» نافع گفت: نه، به خدا سوگند تا آنگاه که حسین و یارانش تشنه باشند قطرهای از آن را نمینوشم» و ناگهان همگی بر او ظاهر شدند. عمرو گفت: | |||
«نه، اینها نباید از این آب بنوشند. ما را در اینجا گذاشتهاند تا آنها را از آن [[محروم]] کنیم» در نهایت پیش رفتند و به پیادهها گفت: «مشکهای خود را پر کنید» و آنها نیز به سرعت آب برداشتند و [[عمرو بن حجاج]] و یارانش به آنها حملهور شدند و [[عباس بن علی]] و [[نافع بن هلال]] به مقابله پرداختند و از پس آنها برآمدند و با مشکهای پر بازگشتند.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۱۰۷.</ref>. | |||
==[[امام]]{{ع}} پیش از [[جنگ]] [[اتمام حجت]] میکند== | |||
از «[[هانی بن ثبیب]]» که [[شاهد]] [[شهادت حسین]]{{ع}} بوده [[روایت]] کنند که گوید: | |||
حسین «[[عمرو بن قرضه]]» را نزد [[عمر سعد]] فرستاد و گفت: «شبانه بین دو [[لشکر]] با من دیدار کن». عمر سعد با بیست سوار و حسین نیز با همین تعداد برون رفتند و چون به هم رسیدند، حسین به یارانش گفت از او دور شوند و عمر سعد نیز چنین کرد. گوید: بهقدری دور شدیم که نه سخنشان را میشنیدیم و نه صدایشان را، و گفتوگوی آنان تا پاسی از شب به درازا کشید. سپس هریک به مقر خود بازگشتند. آنگاه [[مردم]] به گمانهزنی پرداختند و [[حدس]] زدند که حسین به عمر سعد گفته است: «بیا با هم نزد [[یزید بن معاویه]] برویم و این دو [[سپاه]] را رها کنیم». | |||
[[عمر]] گفته است: «خانهام را خراب میکند» و حسین گفته است: «من برای تو میسازمش» او گفته است: «اموالم را میگیرد» حسین پاسخ داده: «بهتر از آن را از [[اموال]] خود در [[حجاز]] به تو میدهم» و عمر آن را نپذیرفته است. | |||
گوید: مردم این سخنان را، ندیده و نشنیده و ندانسته، نقل میکردند و بین آنها شایع شده بود. | |||
و از «[[عقبة بن سمعان]]» گوید: همراه حسین شدم و از [[مدینه]] تا [[مکه]] و از مکه تا [[عراق]] با او رفتم و از او جدا نشدم تا کشته شد و همۀ گفتوگوهایش با مردم را شنیدم و هیچ جملهای نیست که او در مدینه یا در مکه یا در طول راه یا در [[عراق]] و یا در [[لشکر]] گفته باشد و من نشنیده باشم. [[آگاه]] باشید! به [[خدا]] [[سوگند]] آنچه [[مردم]] نقل میکنند و میپندارند که، میخواسته دستش را در دست [[یزید بن معاویه]] بگذارد یا به یکی از [[سرحدات]] [[مسلمین]] تبعیدش کنند! نه، او چنین پیشنهادی نداده است؛ بلکه او گفت: «مرا بگذارید تا در این [[سرزمین]] وسیع بروم و سرانجام کار این مردم را بنگرم». | |||
[[ابی مخنف]] [[روایت]] کند و گوید: حسین و [[عمر سعد]] سه یا چهار بار با هم دیدار کردند و عمر سعد به [[ابن زیاد]] نوشت: «اما بعد، [[خداوند]] [[آتش]] این [[فتنه]] را خاموش کرد و [[وحدت کلمه]] پدید آورد و کار [[امت]] را [[اصلاح]] فرمود. این حسین است که به من پیشنهاد کرده تا (یا) به همان مکانی که از آنجا آمده بازگردد، یا به یکی از مرزهای مسلمین که خود میخواهیم تبعیدش کنیم و همانند یکی از [[مسلمانان]] باشد: هرچه به نفع آنهاست برای او، و هرچه به [[زیان]] آنهاست به زیان او هم باشد، یا به نزد [[امیر المؤمنین]] یزید برود و دستش را در دست او بگذارد و هرچه او نظر داد همان شود! این پیشنهاد باعث [[خشنودی]] شما و [[صلاح]] امت است». | |||
گوید: ابن زیاد [[نامه]] را خواند و گفت: «این نامه مردی است که [[خیرخواه]] [[فرمانده]] خود و [[دلسوز]] کسان خویش است. آری پذیرفتم» در این حال «[[شمر بن ذی الجوشن]]» برخاست و گفت: «این را از او میپذیری، از او که اینک در سرزمین تو و در جنب تو فرود آمده؟! به خدا سوگند اگر از محدوده تو برون رود و دستش را در دست تو نگذارد، البته که او به قوت و [[عزت]] شایستهتر، و تو به [[ضعف]] و [[ناتوانی]] سزاوارتری! پس این جایگاه را به او مده که این کار ناشی از وهن و [[سستی]] است! بلکه او و یارانش باید [[تسلیم]] [[حکم]] تو باشند: اگر [[کیفر]] کردی صاحباختیار باشی و اگر بخشیدی خویشتندار! به [[خدا]] [[سوگند]] به من خبر رسیده که حسین و [[عمر سعد]] در طول شب بین دو [[لشکر]] با هم مینشینند و [[گفتوگو]] میکنند!». [[ابن زیاد]] به او گفت: «خیلی خوب فهمیدی، نظر صحیح نظر توست!».<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۱۰۷.</ref>. | |||
==ابن زیاد مانع بازگشت [[امام]]{{ع}} میشود== | |||
گوید: [[عبیدالله بن زیاد]]، [[شمر]] را خواست و به او گفت: «این [[نامه]] را به عمر سعد برسان. او باید به حسین و یارانش پیشنهاد کند تا [[تسلیم]] [[حکم]] من شوند، اگر پذیرفتند آنها را به [[سلامت]] نزد من فرستد و اگر نپذیرفتند با آنها بجنگد. اگر او انجام داد، دستورش را بشنو و اطاعتش کن، و اگر نپذیرفت تو با آنها بجنگ که [[فرمانده سپاه]] تو هستی. آنگاه بر او [[یورش]] ببر و گردنش را بزن و سرش را نزد من فرست!». | |||
گوید: ابن زیاد سپس به عمر سعد نوشت: «اما بعد، من تو را بهسوی حسین نفرستادم تا نگهبانش باشی و مهلتش بدهی و به سلامت و بقا امیدوارش کنی و نزد من شفاعتش نمایی! بنگر، اگر حسین و یارانش این [[حکومت]] را پذیرفتند و تسلیم شدند، آنها را سالم نزد من فرست، و اگر نپذیرفتند بر آنان یورش ببر تا همه را بکشی و [[مثله]] کنی که سزاوار آنند! و اگر حسین کشته شد، سینه و پشتش را لگدکوب اسبان کن، که او فرمانناپذیر و [[سرکش]] و [[راهزن]] و [[ستمگر]] است! و [[پندار]] من در این کار چنان نیست که او پس از [[مرگ]] آسیبی میبیند، بلکه با خود عهدی کردهام که اگر او را کشتم با وی اینچنین کنم! حال اگر پذیرفتی و [[فرمان]] ما را [[اجرا]] کردی [[پاداش]] شنوای [[مطیع]] میگیری و اگر نپذیرفتی از کار ما و [[سپاه]] ما کناره بگیر و لشکر را به [[شمر بن ذی الجوشن]] بسپار که ما دستورمان را به او دادهایم. والسلام».<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۱۰۹.</ref>. | |||
==ابن زیاد به عباس و برادرانش [[امان]] میدهد== | |||
گوید: شمر نامه را گرفت و با «[[عبدالله بن ابی المحل]]»<ref>ام البنین زوجه امیر المؤمنین{{ع}} و مادر عباس و عبدالله و جعفر و عثمان بن علی، عمه عبدالله بن ابی محل بود.</ref> برخاستند و عبدالله گفت: [[خدا]] [[امیر]] را [[سلامت]] بدارد، خواهرزادههای ما با حسین هستند؛ اگر [[صلاح]] میدانید برای آنها اماننامهای بنویسید. [[ابن زیاد]] گفت: «آری، با دیده [[منت]]!» و به کاتب خود دستور داد [[اماننامه]] را نوشت و «عبدالله» آن را با [[غلام]] خود «کزمان» بدانجا فرستاد و چون رسید آنان را صدا زد و گفت: «این امانی است که دایی شما فرستاده است!» و آن جوانمردان گفتند: «به دایی ما [[سلام]] برسان و بگو: | |||
نیازی به [[امان]] شما نداریم، [[امان خدا]] [[برتر]] از أمان فرزند «[[سمیه]]» است!» | |||
گوید: [[شمر بن ذی الجوشن]] [[نامه ابن زیاد]] را برای [[عمر سعد]] آورد و بر او خواند [[عمر]] به او گفت: «وای بر تو! تو را چه میشود! خدا خانهات را ویران و قدومت را [[سرگردان]] کند! به خدا [[سوگند]] من [[یقین]] دارم که تو [[رأی]] او را زدی تا پیشنهاد مرا نپذیرد! تو کاری را که به اصلاحش [[دل]] بسته بودیم، بر ما تباه کردی! به خدا سوگند حسین [[تسلیم]] نمیشود. [[سرشت]] او تسلیمناپذیر است!» [[شمر]] به او گفت: | |||
«به من بگو چه میکنی؟ آیا [[فرمان]] امیرت را [[اجرا]] میکنی و [[دشمن]] او را میکشی؟ اگرنه، میان من و [[سپاه]] و [[لشکر]] فاصله مشو!» عمر گفت: «نه، تو را بهرهای نیست، من خود آن را بر عهده میگیرم، تو [[فرمانده]] [[پیادهنظام]] باش!». | |||
[[راوی]] گوید: شمر آمد تا فراروی [[یاران حسین]] رسید و ایستاد و گفت: | |||
«خواهرزادههای ما کجایند؟» عباس و جعفر و [[عثمان]]، [[فرزندان علی]]، بهسوی او رفتند و گفتند: «تو را چه شده و چه میخواهی؟» گفت: «شما ای خواهرزادههای من در امانید!» آن جوانمردان به او گفتند: «[[لعنت خدا]] بر تو و بر امان تو باد اگر دایی ما هستی! آیا ما را امان میدهی ولی زاده [[رسول الله]]{{صل}} را امانی نیست؟!».<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۱۱۰.</ref>. | |||
== جستارهای وابسته == | == جستارهای وابسته == | ||
{{مدخل وابسته}} | |||
* [[آب]] | |||
* [[عطش]] | |||
{{پایان مدخل وابسته}} | |||
==منابع== | == منابع == | ||
{{منابع}} | |||
# [[پرونده:13681024.jpg|22px]] [[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ عاشورا (کتاب)|'''فرهنگ عاشورا''']] | |||
# [[پرونده:1100846.jpg|22px]] [[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|'''معالم المدرستین ج۳''']] | |||
{{پایان منابع}} | |||
==پانویس== | == پانویس == | ||
{{پانویس}} | {{پانویس}} | ||
{{واقعه کربلا}} | {{واقعه کربلا}} | ||
[[رده:مدخل فرهنگ عاشورا]] | [[رده:مدخل فرهنگ عاشورا]] | ||
[[رده:واقعه کربلا]] | [[رده:جنایت های سپاه عمر سعد در واقعه کربلا]] |
نسخهٔ کنونی تا ۳ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۳:۴۹
مقدمه
شیوه ناجوانمردانه تشنه نگهداشتن طرف در جنگ، برای از پای در آوردن او. درحادثه کربلا سپاه عمر سعد به دستور ابن زیاد، از رسیدن آب به خیمهگاه امام حسین (ع) جلوگیری کردند. از روز هفتم محرم، عمر سعد کسی را به نام عمرو بن حجاج با پانصد سوار بر شریعه فرات مامور کرد. آنان فرات را در محاصره خویش قرار دادند و از سه روز به شهادت امام حسین (ع) مانده، مانع آب برداشتن اصحاب او از فرات شدند[۱]. این کار که به تشنگی امام و اصحاب و فرزندانش در روز عاشورا انجامید، از سوزناکترین حادثههای کربلا بود و امام و یاران و اطفالش لب تشنه ماندند[۲].
بستن آب به روی عترت رسول خدا(ص)
طبری از قول حمید بن مسلم گوید: ابن زیاد به عمر سعد نوشت: «اما بعد، حسین و یارانش را از دسترسی به آب محروم کن. نباید قطرهای از آن بنوشند. همانگونه که با آن تقی پاک مظلوم، امیر المؤمنین عثمان بن عفان، رفتار شد!». گوید: عمر سعد نیز «عمرو بن حجاج» را با پانصد سوار مأمور شریعه فرات کرد تا در آنجا موضع بگیرند و بین حسین و یارانش با آب فاصله بیاندازند که نتوانند قطرهای از آن بنوشند! و این اقدام سه روز قبل از کشته شدن حسین بود. در این هنگام «عبدالله بن حصین» فریاد زد: «حسین! آیا این آب را نمیبینی که چون گستره آسمان (صاف و گسترده) است؟ به خدا سوگند قطرهای از آن را نمینوشی تا تشنه بمیری!» حسین(ع) گفت: «خدایا! او را تشنه بمیران و هرگز نیامرز!». حمید بن مسلم گوید: به خدا سوگند پس از واقعه کربلا در بیماری به عیادتش رفتم و به خدای یگانه بیهمتا سوگند که دیدم آب مینوشید تا باد میکرد و سپس آن را بالا میآورد و دوباره مینوشید تا پرآب میشد و سیراب نمیشد و این روند ادامه یافت تا جانش را گرفت![۳].
درگیری بر سر آب
گوید: هنگامیکه تشنگی بر حسین و یارانش دشوار آمد، برادرش عباس را خواست و او را با سی نفر سوار و بیست نفر پیاده و بیست مشک، مأمور آوردن آب کرد. آنها شبانه رفتند تا نزدیک آب شدند. «نافع بن هلال» با پرچم پیش رفت و عمرو بن حجاج گفت: «که هستی پیش بیا ببینم برای چه آمدهای» نافع گفت: «آمدهایم از این آب که بر روی ما بستهاید بنوشیم» عمرو گفت: «بنوش که گوارایت باد» نافع گفت: نه، به خدا سوگند تا آنگاه که حسین و یارانش تشنه باشند قطرهای از آن را نمینوشم» و ناگهان همگی بر او ظاهر شدند. عمرو گفت: «نه، اینها نباید از این آب بنوشند. ما را در اینجا گذاشتهاند تا آنها را از آن محروم کنیم» در نهایت پیش رفتند و به پیادهها گفت: «مشکهای خود را پر کنید» و آنها نیز به سرعت آب برداشتند و عمرو بن حجاج و یارانش به آنها حملهور شدند و عباس بن علی و نافع بن هلال به مقابله پرداختند و از پس آنها برآمدند و با مشکهای پر بازگشتند.[۴].
امام(ع) پیش از جنگ اتمام حجت میکند
از «هانی بن ثبیب» که شاهد شهادت حسین(ع) بوده روایت کنند که گوید: حسین «عمرو بن قرضه» را نزد عمر سعد فرستاد و گفت: «شبانه بین دو لشکر با من دیدار کن». عمر سعد با بیست سوار و حسین نیز با همین تعداد برون رفتند و چون به هم رسیدند، حسین به یارانش گفت از او دور شوند و عمر سعد نیز چنین کرد. گوید: بهقدری دور شدیم که نه سخنشان را میشنیدیم و نه صدایشان را، و گفتوگوی آنان تا پاسی از شب به درازا کشید. سپس هریک به مقر خود بازگشتند. آنگاه مردم به گمانهزنی پرداختند و حدس زدند که حسین به عمر سعد گفته است: «بیا با هم نزد یزید بن معاویه برویم و این دو سپاه را رها کنیم». عمر گفته است: «خانهام را خراب میکند» و حسین گفته است: «من برای تو میسازمش» او گفته است: «اموالم را میگیرد» حسین پاسخ داده: «بهتر از آن را از اموال خود در حجاز به تو میدهم» و عمر آن را نپذیرفته است. گوید: مردم این سخنان را، ندیده و نشنیده و ندانسته، نقل میکردند و بین آنها شایع شده بود. و از «عقبة بن سمعان» گوید: همراه حسین شدم و از مدینه تا مکه و از مکه تا عراق با او رفتم و از او جدا نشدم تا کشته شد و همۀ گفتوگوهایش با مردم را شنیدم و هیچ جملهای نیست که او در مدینه یا در مکه یا در طول راه یا در عراق و یا در لشکر گفته باشد و من نشنیده باشم. آگاه باشید! به خدا سوگند آنچه مردم نقل میکنند و میپندارند که، میخواسته دستش را در دست یزید بن معاویه بگذارد یا به یکی از سرحدات مسلمین تبعیدش کنند! نه، او چنین پیشنهادی نداده است؛ بلکه او گفت: «مرا بگذارید تا در این سرزمین وسیع بروم و سرانجام کار این مردم را بنگرم».
ابی مخنف روایت کند و گوید: حسین و عمر سعد سه یا چهار بار با هم دیدار کردند و عمر سعد به ابن زیاد نوشت: «اما بعد، خداوند آتش این فتنه را خاموش کرد و وحدت کلمه پدید آورد و کار امت را اصلاح فرمود. این حسین است که به من پیشنهاد کرده تا (یا) به همان مکانی که از آنجا آمده بازگردد، یا به یکی از مرزهای مسلمین که خود میخواهیم تبعیدش کنیم و همانند یکی از مسلمانان باشد: هرچه به نفع آنهاست برای او، و هرچه به زیان آنهاست به زیان او هم باشد، یا به نزد امیر المؤمنین یزید برود و دستش را در دست او بگذارد و هرچه او نظر داد همان شود! این پیشنهاد باعث خشنودی شما و صلاح امت است». گوید: ابن زیاد نامه را خواند و گفت: «این نامه مردی است که خیرخواه فرمانده خود و دلسوز کسان خویش است. آری پذیرفتم» در این حال «شمر بن ذی الجوشن» برخاست و گفت: «این را از او میپذیری، از او که اینک در سرزمین تو و در جنب تو فرود آمده؟! به خدا سوگند اگر از محدوده تو برون رود و دستش را در دست تو نگذارد، البته که او به قوت و عزت شایستهتر، و تو به ضعف و ناتوانی سزاوارتری! پس این جایگاه را به او مده که این کار ناشی از وهن و سستی است! بلکه او و یارانش باید تسلیم حکم تو باشند: اگر کیفر کردی صاحباختیار باشی و اگر بخشیدی خویشتندار! به خدا سوگند به من خبر رسیده که حسین و عمر سعد در طول شب بین دو لشکر با هم مینشینند و گفتوگو میکنند!». ابن زیاد به او گفت: «خیلی خوب فهمیدی، نظر صحیح نظر توست!».[۵].
ابن زیاد مانع بازگشت امام(ع) میشود
گوید: عبیدالله بن زیاد، شمر را خواست و به او گفت: «این نامه را به عمر سعد برسان. او باید به حسین و یارانش پیشنهاد کند تا تسلیم حکم من شوند، اگر پذیرفتند آنها را به سلامت نزد من فرستد و اگر نپذیرفتند با آنها بجنگد. اگر او انجام داد، دستورش را بشنو و اطاعتش کن، و اگر نپذیرفت تو با آنها بجنگ که فرمانده سپاه تو هستی. آنگاه بر او یورش ببر و گردنش را بزن و سرش را نزد من فرست!». گوید: ابن زیاد سپس به عمر سعد نوشت: «اما بعد، من تو را بهسوی حسین نفرستادم تا نگهبانش باشی و مهلتش بدهی و به سلامت و بقا امیدوارش کنی و نزد من شفاعتش نمایی! بنگر، اگر حسین و یارانش این حکومت را پذیرفتند و تسلیم شدند، آنها را سالم نزد من فرست، و اگر نپذیرفتند بر آنان یورش ببر تا همه را بکشی و مثله کنی که سزاوار آنند! و اگر حسین کشته شد، سینه و پشتش را لگدکوب اسبان کن، که او فرمانناپذیر و سرکش و راهزن و ستمگر است! و پندار من در این کار چنان نیست که او پس از مرگ آسیبی میبیند، بلکه با خود عهدی کردهام که اگر او را کشتم با وی اینچنین کنم! حال اگر پذیرفتی و فرمان ما را اجرا کردی پاداش شنوای مطیع میگیری و اگر نپذیرفتی از کار ما و سپاه ما کناره بگیر و لشکر را به شمر بن ذی الجوشن بسپار که ما دستورمان را به او دادهایم. والسلام».[۶].
ابن زیاد به عباس و برادرانش امان میدهد
گوید: شمر نامه را گرفت و با «عبدالله بن ابی المحل»[۷] برخاستند و عبدالله گفت: خدا امیر را سلامت بدارد، خواهرزادههای ما با حسین هستند؛ اگر صلاح میدانید برای آنها اماننامهای بنویسید. ابن زیاد گفت: «آری، با دیده منت!» و به کاتب خود دستور داد اماننامه را نوشت و «عبدالله» آن را با غلام خود «کزمان» بدانجا فرستاد و چون رسید آنان را صدا زد و گفت: «این امانی است که دایی شما فرستاده است!» و آن جوانمردان گفتند: «به دایی ما سلام برسان و بگو: نیازی به امان شما نداریم، امان خدا برتر از أمان فرزند «سمیه» است!»
گوید: شمر بن ذی الجوشن نامه ابن زیاد را برای عمر سعد آورد و بر او خواند عمر به او گفت: «وای بر تو! تو را چه میشود! خدا خانهات را ویران و قدومت را سرگردان کند! به خدا سوگند من یقین دارم که تو رأی او را زدی تا پیشنهاد مرا نپذیرد! تو کاری را که به اصلاحش دل بسته بودیم، بر ما تباه کردی! به خدا سوگند حسین تسلیم نمیشود. سرشت او تسلیمناپذیر است!» شمر به او گفت: «به من بگو چه میکنی؟ آیا فرمان امیرت را اجرا میکنی و دشمن او را میکشی؟ اگرنه، میان من و سپاه و لشکر فاصله مشو!» عمر گفت: «نه، تو را بهرهای نیست، من خود آن را بر عهده میگیرم، تو فرمانده پیادهنظام باش!». راوی گوید: شمر آمد تا فراروی یاران حسین رسید و ایستاد و گفت: «خواهرزادههای ما کجایند؟» عباس و جعفر و عثمان، فرزندان علی، بهسوی او رفتند و گفتند: «تو را چه شده و چه میخواهی؟» گفت: «شما ای خواهرزادههای من در امانید!» آن جوانمردان به او گفتند: «لعنت خدا بر تو و بر امان تو باد اگر دایی ما هستی! آیا ما را امان میدهی ولی زاده رسول الله(ص) را امانی نیست؟!».[۸].
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ اعیان الشیعه، ج ۱، ص ۵۹۹،الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۵۶
- ↑ محدثی، جواد، فرهنگ عاشورا، ص۷۷.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۰۶.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۰۷.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۰۷.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۰۹.
- ↑ ام البنین زوجه امیر المؤمنین(ع) و مادر عباس و عبدالله و جعفر و عثمان بن علی، عمه عبدالله بن ابی محل بود.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۰.