پیشنهاد خلافت به امام رضا: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
جز (جایگزینی متن - '</div> <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">' به '</div>')
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۳ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط یک کاربر دیگر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{امامت}}
{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = امام رضا | عنوان مدخل  = | مداخل مرتبط = | پرسش مرتبط  = }}
<div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">اين مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:</div>
<div style="background-color: rgb(255, 245, 227); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">[[پیشنهاد خلافت به امام رضا در حدیث]] - [[پیشنهاد خلافت به امام رضا در تاریخ اسلامی]] - [[پیشنهاد خلافت به امام رضا در معارف و سیره رضوی]]</div>


==مقدمه==
== مقدمه ==
با ورود [[امام رضا]]{{ع}} به [[خراسان]]، [[امام]]{{ع}} در منزلی که از قبل برای ایشان در نظر گرفته شده بود، اقامت گزیدند. بعد از چند [[روز]] که از اقامت امام{{ع}} گذشت، و امام{{ع}} خستگی راه را از تن زدودند، [[مأمون]] خدمتکار خود را به نزد امام{{ع}} فرستاد و تقاضای [[ملاقات]] نمود. مأمون نزد امام رضا{{ع}} حاضر می‌شود و بعد از دقایقی صحبت، اولین [[اقدام]] خود در خصوص نقشه‌های [[شومی]] که طراحی نموده بود را [[اجرا]] کرد. او ردای [[خلافت]] را از تن بیرون کرد و به امام{{ع}} تقدیم نمود و گفت: «ای ابالحسن! من به‌طور تحقیق، [[برتری]] و [[دانش]] و [[زهد]] و [[پارسایی]] و [[بندگی]] تو را نسبت به [[خداوند]] دانسته‌ام و شما را به خلافت بر [[حق]] می‌دانم. تو در امر خلافت نسبت به من ارجحیت داری و خلافت و [[رهبری]] [[مسلمین]] [[شایسته]] [[مقام]] عظمای توست و اگر اجازه دهی خود را از خلافت [[عزل]] نمایم و آن را به شما واگذارم و در مقام ولایتعهدی شما در رکابتان [[خدمت]] نمایم»<ref>بدایة و النهایة، ج۱۰، ص۲۵۰؛ الاداب السلطانیه، ص۱۲۷.</ref>.
با ورود [[امام رضا]] {{ع}} به [[خراسان]]، [[امام]] {{ع}} در منزلی که از قبل برای ایشان در نظر گرفته شده بود، اقامت گزیدند. بعد از چند [[روز]] که از اقامت امام {{ع}} گذشت، و امام {{ع}} خستگی راه را از تن زدودند، [[مأمون]] خدمتکار خود را به نزد امام {{ع}} فرستاد و تقاضای ملاقات نمود. مأمون نزد امام رضا {{ع}} حاضر می‌شود و بعد از دقایقی صحبت، اولین [[اقدام]] خود در خصوص نقشه‌های [[شومی]] که طراحی نموده بود را [[اجرا]] کرد. او ردای [[خلافت]] را از تن بیرون کرد و به امام {{ع}} تقدیم نمود و گفت: «ای ابالحسن! من به‌طور تحقیق، [[برتری]] و [[دانش]] و [[زهد]] و [[پارسایی]] و [[بندگی]] تو را نسبت به [[خداوند]] دانسته‌ام و شما را به خلافت بر [[حق]] می‌دانم. تو در امر خلافت نسبت به من ارجحیت داری و خلافت و [[رهبری]] [[مسلمین]] [[شایسته]] [[مقام]] عظمای توست و اگر اجازه دهی خود را از خلافت [[عزل]] نمایم و آن را به شما واگذارم و در مقام ولایتعهدی شما در رکابتان [[خدمت]] نمایم»<ref>بدایة و النهایة، ج۱۰، ص۲۵۰؛ الاداب السلطانیه، ص۱۲۷.</ref>.
امام{{ع}} که می‌دانستند کسی که روزی برای رسیدن به خلافت از ریختن [[خون]] عزیزترین و نزدیک‌ترین افراد نگذشت، به این [[سادگی]] خلافت را به دیگری نمی‌بخشد مگر این که نقشه شومی در سر داشته باشد، در پاسخ به این پیشنهاد جواب [[قاطع]] و دندان‌شکنی به مأمون دادند: {{متن حدیث|إِنْ كَانَتْ هَذِهِ الْخِلَافَةُ لَكَ وَ جَعَلَهَا اللَّهُ لَكَ فَلَا يَجُوزُ أَنْ تَخْلَعَ لِبَاساً أَلْبَسَكَهُ اللَّهُ وَ تَجْعَلَهُ لِغَيْرِكَ وَ إِنْ كَانَتِ الْخِلَافَةُ لَيْسَتْ لَكَ فَلَا يَجُوزُ لَكَ أَنْ تَجْعَلَ لِيَ مَا لَيْسَ لَكَ}} (اگر این خلافت از آن توست و خداوند آن را برای تو مقرر فرموده، پس شایسته نیست لباسی را که خداوند بر تن تو پوشانده است از تن درآوری و آن را به دیگری واگذاری. و اگر خلافت از آن تو نیست، پس جایز نیست چیزی را که از آن تو نیست به من واگذاری).
امام {{ع}} که می‌دانستند کسی که روزی برای رسیدن به خلافت از ریختن [[خون]] عزیزترین و نزدیک‌ترین افراد نگذشت، به این [[سادگی]] خلافت را به دیگری نمی‌بخشد مگر این که نقشه شومی در سر داشته باشد، در پاسخ به این پیشنهاد جواب [[قاطع]] و دندان‌شکنی به مأمون دادند: {{متن حدیث|إِنْ كَانَتْ هَذِهِ الْخِلَافَةُ لَكَ وَ جَعَلَهَا اللَّهُ لَكَ فَلَا يَجُوزُ أَنْ تَخْلَعَ لِبَاساً أَلْبَسَكَهُ اللَّهُ وَ تَجْعَلَهُ لِغَيْرِكَ وَ إِنْ كَانَتِ الْخِلَافَةُ لَيْسَتْ لَكَ فَلَا يَجُوزُ لَكَ أَنْ تَجْعَلَ لِيَ مَا لَيْسَ لَكَ}} (اگر این خلافت از آن توست و خداوند آن را برای تو مقرر فرموده، پس شایسته نیست لباسی را که خداوند بر تن تو پوشانده است از تن درآوری و آن را به دیگری واگذاری. و اگر خلافت از آن تو نیست، پس جایز نیست چیزی را که از آن تو نیست به من واگذاری).


[[مأمون عباسی]] که پاسخ [[امام رضا]]{{ع}} را در رد [[مقام خلافت]] شنید، چهره‌اش برافروخته گشت و از پاسخ به آن [[حضرت]] عاجز ماند، اما [[خشم]] خود را فرو برد و به ظاهر پوزخند مرده و تلخی زد و در حالی‌که کینه‌اش نسبت به امام رضا{{ع}} بیشتر شده بود، گفت: «ای فرزند [[پیغمبر]]! گریزی نیست، و باید این پیشنهاد را بپذیری».
[[مأمون عباسی]] که پاسخ [[امام رضا]] {{ع}} را در رد [[مقام خلافت]] شنید، چهره‌اش برافروخته گشت و از پاسخ به آن [[حضرت]] عاجز ماند، اما [[خشم]] خود را فرو برد و به ظاهر پوزخند مرده و تلخی زد و در حالی‌که کینه‌اش نسبت به امام رضا {{ع}} بیشتر شده بود، گفت: «ای فرزند [[پیغمبر]]! گریزی نیست، و باید این پیشنهاد را بپذیری».


حضرت فرمودند: «من به [[اختیار]] خودم چنین کاری را نمی‌کنم». و [[مأمون]] که از پیشنهاد خودش [[ناامید]] شده بود، پیشنهاد ولایتعهدی را به [[امام]]{{ع}} داد<ref>بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۲۹؛ تاریخ آستان قدس رضوی، ج۱، ص۳۸؛ عیون اخبار الرضا{{ع}}، ج۲، ص۱۴۹.</ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص ۱۷۶.</ref>
حضرت فرمودند: «من به [[اختیار]] خودم چنین کاری را نمی‌کنم». و [[مأمون]] که از پیشنهاد خودش [[ناامید]] شده بود، پیشنهاد ولایتعهدی را به [[امام]] {{ع}} داد<ref>بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۲۹؛ تاریخ آستان قدس رضوی، ج۱، ص۳۸؛ عیون اخبار الرضا {{ع}}، ج۲، ص۱۴۹.</ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص ۱۷۶.</ref>


==پیشنهاد ولایتعهدی به [[امام رضا]]{{ع}}==
== پیشنهاد ولایتعهدی به [[امام رضا]] {{ع}} ==
هنگامی‌که [[مأمون]] در تقدیم [[خلافت]] به امام رضا{{ع}} مغموم گشت (هر چند که این پیشنهاد جدی نبود)، گفت: «یا أبا [[الحسن]]! اکنون که از امر خلافت رو برگرداندی و [[دوست]] نداشتی که من با تو [[بیعت]] کنم، پس باید ولایتعهدی مرا قبول نمایی و بعد از من، شما [[خلیفه مسلمین]] شوی».
هنگامی‌که [[مأمون]] در تقدیم [[خلافت]] به امام رضا {{ع}} مغموم گشت (هر چند که این پیشنهاد جدی نبود)، گفت: «یا أبا [[الحسن]]! اکنون که از امر خلافت رو برگرداندی و [[دوست]] نداشتی که من با تو [[بیعت]] کنم، پس باید ولایتعهدی مرا قبول نمایی و بعد از من، شما [[خلیفه مسلمین]] شوی».
[[امام]]{{ع}} در ابتدا این پیشنهاد را هم رد کردند ولی لحن [[کلام]] مأمون و پافشاری او در قبول این [[منصب]]، امام{{ع}} را وادار نمود که این [[مقام]] را بنا بر شرایطی قبول نماید<ref>تاریخ آستان قدس رضوی، ج۱، ص۳۹.</ref>.
[[امام]] {{ع}} در ابتدا این پیشنهاد را هم رد کردند ولی لحن [[کلام]] مأمون و پافشاری او در قبول این [[منصب]]، امام {{ع}} را وادار نمود که این [[مقام]] را بنا بر شرایطی قبول نماید<ref>تاریخ آستان قدس رضوی، ج۱، ص۳۹.</ref>.
امام{{ع}} فرمودند: «[[سوگند]] به [[خدا]] که پدرم از پدرانش و ایشان از [[پیامبر اسلام]]{{صل}} به من خبر داده که من در اثر مسمومیت، قبل از تو از [[دنیا]] خواهم رفت».
امام {{ع}} فرمودند: «[[سوگند]] به [[خدا]] که پدرم از پدرانش و ایشان از [[پیامبر اسلام]] {{صل}} به من خبر داده که من در اثر مسمومیت، قبل از تو از [[دنیا]] خواهم رفت».


مأمون که به نظر خودش [[توطئه]] را درست چیده بود، با شنیدن این پاسخ، از روی [[عاطفه]] ظاهرمآبانه گریست! و در حالی‌که چشم‌های اشک‌آلودش را با گوشه آستین بلندش خشک می‌کرد، با ابروانی در هم کشیده گفت: «با بودن من چه کسی جرأت دارد به شما اسائه [[ادب]] کند و تا من زنده‌ام شما را بکشد یا توان [[آزار]] شما را داشته باشد؟» [[حضرت]] فرمودند: «همانا اگر بخواهم بگویم، می‌گویم که چه کسی مرا خواهد کشت». مأمون گفت: «یا ابالحسن! من می‌دانم که می‌خواهید بار را از دوش خود بردارید و از [[قدرت]] کنار باشید، و خلافت و ولایتعهدی را قبول نکنید تا [[مردم]] بگویند شما [[زاهد]] هستید».
مأمون که به نظر خودش [[توطئه]] را درست چیده بود، با شنیدن این پاسخ، از روی [[عاطفه]] ظاهرمآبانه گریست! و در حالی‌که چشم‌های اشک‌آلودش را با گوشه آستین بلندش خشک می‌کرد، با ابروانی در هم کشیده گفت: «با بودن من چه کسی جرأت دارد به شما اسائه [[ادب]] کند و تا من زنده‌ام شما را بکشد یا توان [[آزار]] شما را داشته باشد؟» [[حضرت]] فرمودند: «همانا اگر بخواهم بگویم، می‌گویم که چه کسی مرا خواهد کشت». مأمون گفت: «یا ابالحسن! من می‌دانم که می‌خواهید بار را از دوش خود بردارید و از [[قدرت]] کنار باشید، و خلافت و ولایتعهدی را قبول نکنید تا [[مردم]] بگویند شما [[زاهد]] هستید».


امام{{ع}} فرمودند: «به خدا سوگند از وقتی که خدایم [[آفریده]]، هیچ دروغی نگفته‌ام و من برای دنیا [[پارسایی]] نمی‌کنم. وانگهی می‌دانم که تو چه [[اراده]] کرده‌ای و چه می‌خواهی». مأمون پرسید: «چه می‌خواهم؟» امام{{ع}} فرمودند: «اگر بگویم در [[امان]] هستم؟» مأمون گفت: «آری برای تو امان خواهد بود». امام{{ع}} فرمودند: «قصد آن داری مردم بگویند، چنین نبود که [[علی بن موسی]] به دنیا بی‌رغبت باشد، بلکه دنیا به او رغبت نداشت. اکنون ببینید که ولایتعهدی را چگونه به [[طمع]] [[خلافت]] پذیرفت». [[مأمون]] از [[سخن امام]] [[خشمگین]] شد و گفت: «همواره از چیزهایی که ناخوش دارم با من سخن می‌گویی و از [[خشم]] من خود را در [[امان]] می‌بینی؛ به [[خدا]] [[سوگند]] یا باید بالاجبار ولایتعهدی‌ام را بپذیری، و یا اینکه گردن تو را می‌زنم!» [[امام]] فرمودند: «[[خداوند]] مرا منع کرده که خود را به دست خویش به [[هلاکت]] افکنم. اگر چنین است که می‌گویی، آنچه می‌خواهی را می‌پذیرم، اما بنا بر شرایطی»<ref>بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۲۹ تاص ۱۳۴.</ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص۱۷۷.</ref>
امام {{ع}} فرمودند: «به خدا سوگند از وقتی که خدایم [[آفریده]]، هیچ دروغی نگفته‌ام و من برای دنیا [[پارسایی]] نمی‌کنم. وانگهی می‌دانم که تو چه [[اراده]] کرده‌ای و چه می‌خواهی». مأمون پرسید: «چه می‌خواهم؟» امام {{ع}} فرمودند: «اگر بگویم در [[امان]] هستم؟» مأمون گفت: «آری برای تو امان خواهد بود». امام {{ع}} فرمودند: «قصد آن داری مردم بگویند، چنین نبود که [[علی بن موسی]] به دنیا بی‌رغبت باشد، بلکه دنیا به او رغبت نداشت. اکنون ببینید که ولایتعهدی را چگونه به [[طمع]] [[خلافت]] پذیرفت». [[مأمون]] از [[سخن امام]] [[خشمگین]] شد و گفت: «همواره از چیزهایی که ناخوش دارم با من سخن می‌گویی و از [[خشم]] من خود را در [[امان]] می‌بینی؛ به [[خدا]] [[سوگند]] یا باید بالاجبار ولایتعهدی‌ام را بپذیری، و یا اینکه گردن تو را می‌زنم!» [[امام]] فرمودند: «[[خداوند]] مرا منع کرده که خود را به دست خویش به [[هلاکت]] افکنم. اگر چنین است که می‌گویی، آنچه می‌خواهی را می‌پذیرم، اما بنا بر شرایطی»<ref>بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۲۹ تاص ۱۳۴.</ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص۱۷۷.</ref>
 
== جستارهای وابسته ==


== منابع ==
== منابع ==
خط ۳۰: خط ۲۶:
{{پانویس}}
{{پانویس}}


[[رده:پیشنهاد خلافت به امام رضا]]
[[رده:امام رضا]]
[[رده:مدخل]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۶ مهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۴:۳۵

مقدمه

با ورود امام رضا (ع) به خراسان، امام (ع) در منزلی که از قبل برای ایشان در نظر گرفته شده بود، اقامت گزیدند. بعد از چند روز که از اقامت امام (ع) گذشت، و امام (ع) خستگی راه را از تن زدودند، مأمون خدمتکار خود را به نزد امام (ع) فرستاد و تقاضای ملاقات نمود. مأمون نزد امام رضا (ع) حاضر می‌شود و بعد از دقایقی صحبت، اولین اقدام خود در خصوص نقشه‌های شومی که طراحی نموده بود را اجرا کرد. او ردای خلافت را از تن بیرون کرد و به امام (ع) تقدیم نمود و گفت: «ای ابالحسن! من به‌طور تحقیق، برتری و دانش و زهد و پارسایی و بندگی تو را نسبت به خداوند دانسته‌ام و شما را به خلافت بر حق می‌دانم. تو در امر خلافت نسبت به من ارجحیت داری و خلافت و رهبری مسلمین شایسته مقام عظمای توست و اگر اجازه دهی خود را از خلافت عزل نمایم و آن را به شما واگذارم و در مقام ولایتعهدی شما در رکابتان خدمت نمایم»[۱]. امام (ع) که می‌دانستند کسی که روزی برای رسیدن به خلافت از ریختن خون عزیزترین و نزدیک‌ترین افراد نگذشت، به این سادگی خلافت را به دیگری نمی‌بخشد مگر این که نقشه شومی در سر داشته باشد، در پاسخ به این پیشنهاد جواب قاطع و دندان‌شکنی به مأمون دادند: «إِنْ كَانَتْ هَذِهِ الْخِلَافَةُ لَكَ وَ جَعَلَهَا اللَّهُ لَكَ فَلَا يَجُوزُ أَنْ تَخْلَعَ لِبَاساً أَلْبَسَكَهُ اللَّهُ وَ تَجْعَلَهُ لِغَيْرِكَ وَ إِنْ كَانَتِ الْخِلَافَةُ لَيْسَتْ لَكَ فَلَا يَجُوزُ لَكَ أَنْ تَجْعَلَ لِيَ مَا لَيْسَ لَكَ» (اگر این خلافت از آن توست و خداوند آن را برای تو مقرر فرموده، پس شایسته نیست لباسی را که خداوند بر تن تو پوشانده است از تن درآوری و آن را به دیگری واگذاری. و اگر خلافت از آن تو نیست، پس جایز نیست چیزی را که از آن تو نیست به من واگذاری).

مأمون عباسی که پاسخ امام رضا (ع) را در رد مقام خلافت شنید، چهره‌اش برافروخته گشت و از پاسخ به آن حضرت عاجز ماند، اما خشم خود را فرو برد و به ظاهر پوزخند مرده و تلخی زد و در حالی‌که کینه‌اش نسبت به امام رضا (ع) بیشتر شده بود، گفت: «ای فرزند پیغمبر! گریزی نیست، و باید این پیشنهاد را بپذیری».

حضرت فرمودند: «من به اختیار خودم چنین کاری را نمی‌کنم». و مأمون که از پیشنهاد خودش ناامید شده بود، پیشنهاد ولایتعهدی را به امام (ع) داد[۲].[۳]

پیشنهاد ولایتعهدی به امام رضا (ع)

هنگامی‌که مأمون در تقدیم خلافت به امام رضا (ع) مغموم گشت (هر چند که این پیشنهاد جدی نبود)، گفت: «یا أبا الحسن! اکنون که از امر خلافت رو برگرداندی و دوست نداشتی که من با تو بیعت کنم، پس باید ولایتعهدی مرا قبول نمایی و بعد از من، شما خلیفه مسلمین شوی». امام (ع) در ابتدا این پیشنهاد را هم رد کردند ولی لحن کلام مأمون و پافشاری او در قبول این منصب، امام (ع) را وادار نمود که این مقام را بنا بر شرایطی قبول نماید[۴]. امام (ع) فرمودند: «سوگند به خدا که پدرم از پدرانش و ایشان از پیامبر اسلام (ص) به من خبر داده که من در اثر مسمومیت، قبل از تو از دنیا خواهم رفت».

مأمون که به نظر خودش توطئه را درست چیده بود، با شنیدن این پاسخ، از روی عاطفه ظاهرمآبانه گریست! و در حالی‌که چشم‌های اشک‌آلودش را با گوشه آستین بلندش خشک می‌کرد، با ابروانی در هم کشیده گفت: «با بودن من چه کسی جرأت دارد به شما اسائه ادب کند و تا من زنده‌ام شما را بکشد یا توان آزار شما را داشته باشد؟» حضرت فرمودند: «همانا اگر بخواهم بگویم، می‌گویم که چه کسی مرا خواهد کشت». مأمون گفت: «یا ابالحسن! من می‌دانم که می‌خواهید بار را از دوش خود بردارید و از قدرت کنار باشید، و خلافت و ولایتعهدی را قبول نکنید تا مردم بگویند شما زاهد هستید».

امام (ع) فرمودند: «به خدا سوگند از وقتی که خدایم آفریده، هیچ دروغی نگفته‌ام و من برای دنیا پارسایی نمی‌کنم. وانگهی می‌دانم که تو چه اراده کرده‌ای و چه می‌خواهی». مأمون پرسید: «چه می‌خواهم؟» امام (ع) فرمودند: «اگر بگویم در امان هستم؟» مأمون گفت: «آری برای تو امان خواهد بود». امام (ع) فرمودند: «قصد آن داری مردم بگویند، چنین نبود که علی بن موسی به دنیا بی‌رغبت باشد، بلکه دنیا به او رغبت نداشت. اکنون ببینید که ولایتعهدی را چگونه به طمع خلافت پذیرفت». مأمون از سخن امام خشمگین شد و گفت: «همواره از چیزهایی که ناخوش دارم با من سخن می‌گویی و از خشم من خود را در امان می‌بینی؛ به خدا سوگند یا باید بالاجبار ولایتعهدی‌ام را بپذیری، و یا اینکه گردن تو را می‌زنم!» امام فرمودند: «خداوند مرا منع کرده که خود را به دست خویش به هلاکت افکنم. اگر چنین است که می‌گویی، آنچه می‌خواهی را می‌پذیرم، اما بنا بر شرایطی»[۵].[۶]

منابع

پانویس

  1. بدایة و النهایة، ج۱۰، ص۲۵۰؛ الاداب السلطانیه، ص۱۲۷.
  2. بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۲۹؛ تاریخ آستان قدس رضوی، ج۱، ص۳۸؛ عیون اخبار الرضا (ع)، ج۲، ص۱۴۹.
  3. محمدی، حسین، رضانامه ص ۱۷۶.
  4. تاریخ آستان قدس رضوی، ج۱، ص۳۹.
  5. بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۲۹ تاص ۱۳۴.
  6. محمدی، حسین، رضانامه ص۱۷۷.