سرگذشت مادر امام مهدی چیست؟ (پرسش)

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Saqi (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۹ ژانویهٔ ۲۰۱۹، ساعت ۱۱:۱۱ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

الگو:پرسش غیرنهایی

سرگذشت مادر امام مهدی چیست؟
موضوع اصلیبانک جامع پرسش و پاسخ مهدویت
مدخل اصلیمهدویت

سرگذشت مادر امام مهدی چیست؟ یکی از پرسش‌های مرتبط به بحث مهدویت است که می‌توان با عبارت‌های متفاوتی مطرح کرد. برای بررسی جامع این سؤال و دیگر سؤال‌های مرتبط، یا هر مطلب وابسته دیگری، به مدخل اصلی مهدویت مراجعه شود.

عبارت‌های دیگری از این پرسش

پاسخ نخست

خدامراد سلیمیان
حجت الاسلام و المسلمین خدامراد سلیمیان، در کتاب «پرسمان مهدویت» در این‌باره گفته است:
«اگرچه سرگذشت مادر حضرت مهدی (ع) تا حدودی در هاله‏‌ای از ابهام قرار دارد و سخن صریح و روشنی درباره آن در دست نیست؛ اما طبق دیدگاه مشهور که از برخی روایات به دست می‌‏آید ایشان کنیز و مملوکه‌‏ای بودند که در اثر فتوحات اسیر شده و سرانجام به خانواده امام عسکری(ع) وارد شد.
  • پس از ورود آن بانوی بزرگوار به بیت شریف امامت، وی را به نام‏‌های گوناگونی از قبیل: "نرجس"، "سوسن"، "صقیل" (یا "صیقل")، "حدیثه"، "حکیمه"، "ملیکه"، "ریحانه" و "خمط" صدا کردند، گرچه بیشتر اهل خانواده امام او را "نرجس" صدا می‌‏زدند. لقب آن بانوی بزرگوار "امّ محمّد" بود[۱].
  • در مجموع می‌‏توان روایات مربوط به مادر حضرت مهدی (ع) را به چهار دسته تقسیم کرد:
  1. روایاتی که آن بانوی بزرگوار را شاهزاده‌‏ای رومی معرفی کرده است.
  2. روایاتی که آن بانوی بزرگ را تربیت‏ شده خانه حکیمه خاتون دانسته است.
  3. روایتی که افزون بر تربیت ایشان، ولادت آن بانوی بزرگ را نیز در خانه حکیمه ذکر کرده است.
  4. روایاتی که مادر حضرت مهدی (ع) را بانویی سیاه ‏پوست ذکر کرده است.
  • بررسی روایتی از روایات دسته نخست:
  • یکی از روایت‌‏های مشهور، حکایت از آن دارد که مادر امام مهدی(ع) شاهزاده‏‌ای رومی است که به گونه‏‌ای اعجاز مانند به بیت شریف امام عسکری(ع) راه یافته است.
  • شیخ صدوق؛ در کتاب کمال الدین و تمام النعمه، حکایت مادر حضرت مهدی (ع) را ضمن داستانی مفصل، این‏گونه نقل کرده است: بشر بن سلیمان نخّاس گفت: من از فرزندان ابو ایوب انصاری و یکی از موالیان امام هادی و امام عسکری(ع) و همسایه آن‏ها در "سرّ من رای" بودم. مولای ما امام هادی مسائل بنده ‏فروشی را به من آموخت و من جز با اذن او، خرید و فروش نمی‏‌کردم. از این‌‏رو از موارد شبهه‌‏ناک اجتناب می‌‏کردم تا آن‏که معرفتم در این باب کامل شد و فرق میان حلال و حرام را نیکو دانستم. یک شب که در "سرّ من رای" در خانه خود بودم و پاسی از شب گذشته بود، کسی در خانه را کوفت. شتابان به پشت در آمدم، دیدم کافور، فرستاده امام هادی است که مرا به نزد آن حضرت می‌‏خواند. لباس پوشیدم و بر ایشان وارد شدم. دیدم با فرزندش ابو محمّد و خواهرش حکیمه خاتون از پس پرده گفت‏وگو می‌‏کند. وقتی نشستم، فرمود: ای بشر! تو از فرزندان انصاری و ولایت ائمه پشت ‏در پشت، در میان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بیت هستید. من می‌‏خواهم تو را مشرّف به فضیلتی سازم که بدان بر دیگر شیعیان در موالات ما سبقت بجویی. تو را از سرّی آگاه می‏‌کنم و برای خرید کنیزی گسیل می‌‏دارم. آن‏گاه نامه‏ای به خط و زبان رومی نوشت و آن را به هم پیچید و با خاتم خود مهر کرد. دستمال زردرنگی را- که در آن ۲۰ دینار بود- بیرون آورد و فرمود: آن را بگیر و به بغداد برو و ظهر فلان روز، در معبر نهر فرات حاضر شو و چون زورق‏ه‌ای اسیران آمدند، گروهی از وکیلان فرماندهان بنی عباس و خریداران و جوانان عراقی دور آن‌ها را بگیرند. وقتی چنین دیدی، سراسر روز شخصی به نام عمر بن یزید برده‌‏فروش را زیر نظر بگیر و چون کنیزی را که صفتش چنین و چنان است و دو تکه‏ پارچه حریر دربر دارد، برای فروش عرضه بدارد و آن کنیز از گشودن رو و لمس کردن خریداران و اطاعت آنان سر باز زند، تو به آن مکاشف مهلت بده و تأملی کن. برده‏‌فروش آن کنیز را بزند و او به زبان رومی ناله و زاری کند و گوید: وای از هتک ستر من! یکی از خریداران گوید: من او را سیصد دینار خواهم خرید که عفاف او باعث فزونی رغبت من شده است و او به زبان عربی گوید: اگر در لباس سلیمان و کرسی سلطنت او جلوه کنی، در تو رغبتی ندارم، اموالت را بی‌هوده خرج مکن! برده‏‌فروش گوید: چاره چیست؟ گریزی از فروش تو نیست، آن کنیز گوید: چرا شتاب می‌‏کنی باید خریداری باشد که دلم به امانت و دیانت او اطمینان یابد، در این هنگام برخیز و به نزد عمر بن یزید برو و بگو: من نامه‏‌ای سربسته از یکی از اشراف دارم که به زبان و خط رومی نوشته و کرامت و وفا و بزرگواری و سخاوت خود را در آن نوشته است. نامه را به آن کنیز بده تا در خلق و خوی صاحب خود تأمل کند. اگر بدو مایل شد و بدان رضایت داد، من وکیل آن شخص هستم تا این کنیز را برای وی خریداری کنم. بشر بن سلیمان گوید: همه دستورهای مولای خود امام هادی را درباره خرید آن کنیز به جای آوردم و چون در نامه نگریست، به سختی گریست و به عمر بن یزید گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش! و سوگند اکید بر زبان جاری کرد که اگر او را به صاحب نامه نفروشد، خود را خواهد کشت. در بهای آن گفت‏ وگو کردم تا آن‏که بر همان مقداری که مولایم در دستمال زرد رنگ همراهم کرده بود، توافق کردیم. و دینارها را از من گرفت و من هم کنیز را خندان و شادان تحویل گرفتم. و به حجره‌‏ای که در بغداد داشتم، آمدیم و چون به حجره درآمد، نامه مولایم را از جیب خود درآورده، آن را می‌‏بوسید و به گونه‏‌ها و چشمان و بدن خود می‌‏نهاد و من از روی تعجّب به او گفتم: آیا نامه کسی را می‏‌بوسی که او را نمی‏‌شناسی؟ گفت: ای درمانده و ای کسی که به مقام اولاد انبیا معرفت کمی داری!، به سخن من گوش فرادار و دل به من بسپار که من ملیکه دختر یشوعا فرزند قیصر روم هستم. مادرم از فرزندان‏ حواریون "شمعون وصیّ مسیح" است. برای تو داستان شگفتی نقل می‏‌کنم: جدّم قیصر روم می‌‏خواست مرا در سنّ سیزده سالگی به عقد برادرزاده‏‌اش در آورد و در کاخش محفلی از افراد زیر تشکیل داد: سیصد تن اولاد حواریون و کشیشان و رهبانان، هفتصد تن از رجال و بزرگان و چهار هزار تن از امیران لشکری و کشوری و امیران عشائر. تخت زیبایی که با انواع جواهر آراسته شده بود، در پیشاپیش صحن کاخش و بر بالای چهل سکو قرار داد و چون برادرزاده‏‌اش بر بالای آن رفت و صلیب‌‏ها افراشته شد و کشیش‏‌ها به دعا ایستادند و انجیل‌‏ها را گشودند؛ ناگهان صلیب‌‏ها به زمین سرنگون شد و ستون‏‌ها فروریخت و به سمت میهمانان جاری گردید و آن‏که بر بالای تخت رفته بود، بی‌هوش بر زمین افتاد. رنگ از روی کشیشان پرید و پشتشان لرزید و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از ملاقات این نحس‏ها- که دلالت بر زوال دین مسیحی و مذهب ملکانی دارد- معاف کن! جدّم از این حادثه فال بد زد و به کشیش‌‏ها گفت: این ستون‌‏ها را برپا سازید و صلیب‌‏ها را برافرازید و برادر این بخت ‏برگشته بدبخت را بیاورید تا این دختر را به ازدواج او در آورم و نحوست او را به سعادت آن دیگری دفع سازم. چون دوباره مجلس جشن برپا کردند، همان پیشامد اوّل برای دوّمی نیز تکرار شد و مردم پراکنده شدند و جدّم قیصر اندوهناک گردید و به داخل کاخ خود در آمد و پرده‌‏ها افکنده شد. من در آن شب در خواب دیدم که مسیح و شمعون و گروهی از حواریون در کاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعی که جدّم تخت را قرار داده بود، منبری نصب کردند که از بلندی سر به آسمان می‏کشید. پس حضرت محمّد(ص) به همراه جوانان و شماری از فرزندانش وارد شدند. مسیح(ع) به استقبال او آمد و با او معانقه کرد. آن‏گاه محمّد(ص) به او گفت: ای روح اللّه! من آمده‏‌ام تا از وصیّ تو شمعون دخترش ملیکا را برای این پسرم خواستگاری کنم و با دست خود اشاره به ابو محمّد صاحب این نامه کرد. مسیح(ع) به شمعون نگریست و گفت: شرافت نزد تو آمده است با رسول خدا خویشاوندی کن. گفت: چنین کردم، آن‏گاه محمّد(ص) بر فراز منبر رفت و خطبه‏ خواند و مرا به پسرش تزویج کرد. مسیح و فرزندان محمّد(ص) و حواریون همه گواه بودند و چون از خواب بیدار شدم، ترسیدم اگر این رؤیا را برای پدر و جدّم بازگو کنم، مرا بکشند. آن را در دلم نهان ساخته و برای آن‏ها بازگو نکردم. سینه‏‌ام از عشق ابو محمّد لبریز شد تا به غایتی که دست از خوردن و نوشیدن کشیدم و ضعیف و لاغر شدم و سخت بیمار گردیدم. در شهرهای روم طبیبی نماند که جدّم او را بر بالین من نیاورد و درمان مرا از وی نخواست و چون ناامید شد، به من گفت: ای نور چشمم! آیا آرزویی در این دنیا داری تا آن را برآورده سازم؟گفتم: ای پدربزرگ! همه درها به رویم بسته شده است، اگر شکنجه و زنجیر را از اسیران مسلمانی که در زندان هستند، برمی‏‌داشتی و آنان را آزاد می‏‌کردی، امیدوارم که مسیح و مادرش شفا و عافیت به من ارزانی کنند. چون پدربزرگم چنین کرد، اظهار صحّت و عافیت کردم و اندکی غذا خوردم. پدربزرگم بسیار خرسند شد و به عزّت و احترام اسیران پرداخت. پس از چهار شب دیگر سیده النساء را در خواب دیدم که به همراهی مریم و هزار خدمتکار بهشتی از من دیدار کردند. مریم به من گفت: این سیده النساء مادر شوهرت ابو محمّد است. من به او درآویختم و گریستم و گلایه کردم که ابو محمّد به دیدارم نمی‏‌آید، سیده النساء فرمود: تا تو مشرک و به دین نصارا باشی، فرزندم ابو محمّد به دیدار تو نمی‌‏آید. این خواهرم مریم است که از دین تو به خداوند تبرّی می‏‌جوید. اگر تمایل به رضای خدای تعالی و رضای مسیح(ع) و مریم(س) داری و دوست داری که ابو محمّد تو را دیدار کند، پس بگو: " أَشْهَدُ أَنْ‏ لَا إِلَهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ وَ أَشْهَدُ أَنَ‏ مُحَمَّداً رَسُولُ‏ اللَّهِ‏‏‏‏‏‏ ‏‏". چون این کلمات را گفتم، سیدة النساء مرا در آغوش گرفت و مرا خوشحال کرد و فرمود: اکنون در انتظار دیدار ابو محمّد باش که او را نزد تو روانه می‌‏سازم. پس از خواب بیدار شدم و گفتم: واشوقاه به دیدار ابو محمّد! و چون فردا شب فرا رسید، ابو محمّد در خواب به دیدارم آمد. گویا به او گفتم: ای حبیب من! پس از آن‏که همه دل مرا به عشق خود مبتلا کردی، در حق من جفا کردی! او فرمود: تأخیر من برای شرک تو بود. حال که اسلام آوردی، هر شب به دیدار تو می‏‌آیم تا آن‏که خداوند وصال عیانی را میسر گرداند. از آن زمان تاکنون هرگز دیدار او از من قطع نشده است. بشر گوید از او پرسیدم: چگونه در میان اسیران در آمدی؟ او پاسخ داد: یک شب ابو محمّد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز لشکری به جنگ مسلمانان می‌‏فرستد و خود هم در پی آنان می‌‏رود. و بر تو است که در لباس خدمتگزاران درآیی و به طور ناشناس از فلان راه بروی و من نیز چنان کردم. طلایه‌‏داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و کارم بدان‏جا رسید که دیدی. هیچ کس جز تو نمی‏‌داند که من دختر پادشاه رومم که خود به اطلاع تو رسانیدم. آن مردی که من در سهم غنیمت او افتادم، نامم را پرسید و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت: این نام کنیزان است. گفتم: شگفتا تو رومی هستی؛ امّا به زبان عربی سخن می‏‌گویی! گفت: پدربزرگم در آموختن ادبیات به من حریص بود و زن مترجمی را بر من گماشت و هر صبح و شامی به نزد من می‌‏آمد و به من عربی آموخت تا آن‏که زبانم بر آن عادت کرد. بشر گوید: چون او را به "سرّ من رای" رسانیدم و بر مولایمان امام هادی(ع) وارد شدم، بدو فرمود: چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلّت نصرانیت و شرافت اهل البیت محمّد را به تو نمایاند؟ گفت: ای فرزند رسول خدا! چیزی را که شما بهتر می‏‌دانید، چگونه بیان کنم؟ فرمود: من می‏‌خواهم تو را اکرام کنم، کدام را بیشتر دوست می‏‌داری: ده هزار درهم؟ یا بشارتی که در آن شرافت ابدی است؟ گفت: بشارت را، فرمود: بشارت باد تو را به فرزندی که شرق و غرب عالم را مالک شود و زمین را پر از عدل‏ وداد نماید، همچنان‏که پر از ستم و جور شده باشد. گفت: از چه کسی؟ فرمود: از کسی که رسول خدا در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومی، تو را برای او خواستگاری کرد. پرسید: از مسیح‏ و جانشین او؟ فرمود: پس مسیح و وصی او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به پسر شما ابو محمّد! فرمود: آیا او را می‏‌شناسی؟ گفت: از آن شب که به دست مادرش سیدة النساء اسلام آورده‌‏ام، شبی نیست که او را نبینم. امام هادی(ع) فرمود: ای کافور! خواهرم حکیمه را فراخوان و چون حکیمه آمد ... او را زمانی طولانی در آغوش کشید و به دیدار او مسرور شد، پس از آن مولای ما فرمود: ای دختر رسول خدا او را به منزل خود ببر و فرایض و سنن را به وی بیاموز که او زوجه ابو محمّد و مادر قائم است[۲].
  • روایات دسته دوم:
  • در این روایات بدون اشاره به سرگذشت آن بانوی بزرگوار فقط به تربیت ایشان در بیت شریف حکیمه خاتون- دختر امام جواد(ع)- اشاره شده است.
  • محمّد بن عبد اللّه طهوی در بخشی از یک حکایت مفصل از زبان حکیمه دختر امام جواد(ع) در این‌‏باره نقل می‌‏کند که آن بانوی بزرگوار فرمود: "...آری، کنیزی داشتم که بدو نرجس می‏‌گفتند، برادرزاده‏‌ام به دیدارم آمد و به او نیک نظر کرد، بدو گفتم: ای آقای من! دوستش داری او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او در شگفتم! گفتم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود: به زودی فرزندی از وی پدید آید که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل ‏وداد آکنده سازد، همچنان‏که پر از ستم و جور شده باشد. گفتم: ای آقای من! آیا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در این ‏باره کسب اجازه کن. گوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی(ع) در آمدم. سلام کردم و نشستم و او خود آغاز سخن فرمود و گفت: ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمّد بفرست. گوید: گفتم: ای آقای من! بدین منظور خدمت شما رسیدم که در این ‏باره کسب اجازه کنم. فرمود: ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کار شریک کند. و به ره‏ای از خیر برای تو قرار دهد. حکیمه گوید: بی‌‏درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابو محمّد قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نیز همراهش روانه کردم ...» [۳].
  • البته روایات این دسته با روایت‌‏های دسته نخست منافاتی ندارد. چرا که می‌‏توان روایاتی که از تربیت ایشان در خانه حکیمه سخن گفته را پس از ورود نرجس خاتون به خانه آن بانوی بزرگ دانست.
  • روایت دسته سوم‏:
  • در این روایت افزون بر اینکه به مضمون روایت پیشین اشاره شده تصریح شده که آن بانوی ارجمند در همان بیت شریف نیز به دنیا آمده است[۴]. البته از این مضمون در کتاب‌‏های مشهور روایی سخنی در دست نیست.
  • روایات دسته چهارم‏:
  • در این دسته برخلاف روایات پیشین سخن از کنیزی سیاه‏پوست به میان آمده است. و عده‌‏ای نیز با تمسک به این روایات خواسته‌‏اند دیدگاه مشهور را خدشه‌‏دار نمایند.
  • قائلین به این قول به روایتی که از کناسی[۵]. نقل شده استناد کرده و گفته‌‏اند: کناسی می‌‏گوید از امام باقر(ع) شنیدم که فرمود: "همانا در صاحب این امر سنّتی از یوسف(ع) است و آن این‏که او فرزند کنیزی سیاه‏ است. خداوند امرش را یک شبه اصلاح فرماید"[۶].
  • مرحوم علامه مجلسی پس از بیان این روایت با بیان این‏که این روایت با بسیاری از روایات درباره مادر حضرت مهدی (ع) مخالفت دارد، یگانه راه ‏حل را در این دانسته که مقصود از روایت می‏‌تواند مادر با واسطه و یا مربی آن حضرت باشد[۷].
  • بنابراین، با استناد به روایات فراوانی که در منابع متعدد آمده، می‌‏توان دیدگاه مشهور که همان نظر نخست است را بر دیگر دیدگاه‏‌ها ترجیح داد.
  • یادآوری آن لازم است که در منابع روایی اشاره‏‌ای به سرگذشت مادر حضرت مهدی (ع) پس از ولادت آن حضرت نشده است، و یگانه سخنی که در این ‏باره گفته شده این‏که: "ابو علی خزیزرانی کنیزی داشت که او را به امام حسن عسکری(ع) اهدا کرد و چون جعفر کذاب خانه امام را غارت کرد وی از دست جعفر کذاب گریخت و با ابو علی خزیزرانی ازدواج کرد. ابو علی خزیزرانی می‏‌گوید که او گفته است در ولادت سید حاضر بود و مادر سید صقیل نام داشت و امام حسن عسکری(ع) صقیل را از آنچه بر سر خاندانش می‏‌آید آگاه کرد و او از امام درخواست کرد که از خدای تعالی بخواهد تا مرگ وی را پیش از آن برساند و در حیات امام حسن عسکری(ع) درگذشت و بر سر قبر وی لوحی است که بر آن نوشته‌‏اند: این قبر مادر محمّد است"[۸]»[۹].

پاسخ‌های دیگر

 با کلیک بر «ادامه مطلب» پاسخ باز و با کلیک بر «نهفتن» بسته می‌شود:  

پرسش‌های وابسته

منبع‌شناسی جامع مهدویت

پانویس

 با کلیک بر فلش ↑ به محل متن مرتبط با این پانویس منتقل می‌شوید:  

  1. ر. ک: پژوهشی در زندگی امام مهدی(ع) و نگرشی به غیبت صغرا، ص ۲۰۴ و ۲۰۵.
  2. شیخ صدوق ، کمال الدین و تمام النعمة، ج ۲، باب ۴۱، ح ۱.
  3. شیخ صدوق ، کمال الدین و تمام النعمة، ج ۲، باب ۴۲، ح ۲.
  4. علی بن حسین مسعودی، اثبات الوصیة، ص ۲۷۲.
  5. قابل توجه این‏که این روایت در غیبت نعمانی از یزید کناسی و در کمال الدین و تمام النعمة از ضریس کناسی نقل شده است.
  6. " إِنَّ صَاحِبَ هَذَا الْأَمْرِ فِيهِ سُنَّةٌ مِنْ يُوسُفَ ابْنُ أَمَةٍ سَوْدَاءَ يُصْلِحُ اللَّهُ أَمْرَهُ فِي لَيْلَةٍ وَاحِدَةٍ"؛ ر.ک: محمّد بن ابراهیم نعمانی، الغیبة، ص ۱۶۳؛ شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمة، ج ۱، ص ۳۲۹، باب ۳۲، ح ۱۲.
  7. محمّد باقر مجلسی ، بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲۱۹، باب ۱۳.
  8. شیخ صدوق ، کمال الدین و تمام النعمة، ج ۲، ص ۴۳۱، ح ۷.
  9. سلیمیان، خدامراد، پرسمان مهدویت، ص: ۲۶ - ۴۴.
  10. کتاب غیبت، شیخ طوسی، ص ۱۲۴
  11. کشف الحق، خاتون‏آبادی، ص ۳۴
  12. یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان، ص ۵۳-۵۸.
  13. أسد الغابة فی معرفة الصحابة، ج ۶، ص ۲۱۹.
  14. أسد الغابة فی معرفة الصحابة، ج ۳، ص ۲۰۵.
  15. تقریب التهذیب، ج ۱، ص ۶۸۰، رقم ۸۴۲۶.
  16. معارف و عقاید ۵ ج۲، ص۱۰۳، ۱۰۴.
  17. بالادستان، محمد امین؛ حائری‌‎پور، محمد مهدی؛ یوسفیان، مهدی، نگین آفرینش، ج۱، ص ۴۲ - ۴۳.