حضرت یوسف در تاریخ اسلامی
مقدمه
به هر حال خواب یوسف سرآغاز تحولات بسیاری در زندگی خاندان یعقوب بود و ماجراهای بسیاری در پی داشت که نخستین اثر را روی برادران گذارد و رشک و حسدشان را تحریک کرده و یا موجب ازدیاد آن گردید و آنان را به پیاده کردن نقشه خویش - که جدا کردن یوسف از پدرش یعقوب بود - مصمم ساخت.[۱]
قرآن کریم گفتوگوی برادران یوسف را در شورایی که به این منظور تشکیل دادند، به طور اجمال اینگونه بیان فرموده است: «... یوسف را به قتل رسانید یا او را به سرزمینی دور بیندازید تا توجه پدرتان [از وی قطع شده و محبت او] معطوف شما گردد و پس از آن مردمی شایسته باشید. یکی از آنها گفت: یوسف را نکشید، اگر کاری میکنید، او را در نهان خانه چاه بیفکنید، تا برخی از رهگذران او را برگیرند»[۲]. [و به شهر و دیار دیگری ببرند]. از این آیات به ضمیمه تاریخها و روایتها چنین به دست میآید که اولاً: اینها در همان آغاز به فکر قتل یوسف افتادند[۳]، اما یکی از آنان - که معلوم میشود از دیگران عاقلتر بود، یا تحت تأثیر احساسات تند خود عقلش را یک سره از دست نداده بود- پیشنهاد دیگری کرد که به آن تندی نبود و در ضمن منظورشان را نیز عملی میساخت، وی [که بعضی گفتهاند «یهودا» برادر بزرگشان بود] گفت: «مگر منظور شما این نیست که یوسف را از دید پدر دور کنید و با پنهان ساختن و دور کردنش از برابر دیده پدر از قلب و دلش هم او را ببرید و تدریجاً خود شما جای محبت او را در دل پدر پر کنید، این منظور را از راه دیگری که به طور مستقیم موجب قتل یوسف نگردد، میتوان عملی ساخت به طوری که شما نیز دست خود را به خون یک کودک بیگناه، آن هم برادر خودتان آلوده نکرده و این ننگ را برای همیشه برای خود نخریدهاید. و آن راه این است که یوسف را در چاهی بیندازیم تا احیاناً رهگذرانی که از کنار آن چاه عبور میکنند، هنگام آب کشیدن او را بیابند و همراه خود برداشته و به دیار دیگری ببرند و شما نیز بدین ترتیب به منظور و هدفتان خواهید رسید». ثانیاً: مطلب دیگری که از آیه به دست میآید و بیشتر مفسران نیز آیه را بر این معنا حمل کردهاند، این است که آنان با این که تحت تأثیر احساسات تند و حسادت شدید قرار گرفته بودند و در صدد قتل یا تبعید یوسف معصوم بر آمده بودند، اما پاسخی به ندای وجدان خود که معمولاً در این گونه موارد انسان را تحت بازجویی قرار داده و آثار خطرناک گناه و جنایت را به یاد گناه کار میآورد، آماده نکرده بودند. از این رو در صدد بودند تا به طریقی ناراحتی خود را بر طرف کرده و راهی برای فرار از واکنش و کیفری که آن گناه و جنایت در پی داشت، به دست آورند. سرانجام فکرشان به این جا رسید که پس از انجام کار توبه خواهیم کرد و این مطلب را اینگونه بیان داشتند: «... پس از او مردمی شایسته باشید»[۴].[۵]
یعقوب(ع) یوسف را بسیار دوست میداشت و به برادرانش نیز بدگمان و ظنین بود و اطمینان نمیکرد که او را به دست آنان بسپارد. دزدیدن یوسف نیز مقدور نبود؛ زیرا یعقوب کاملاً مراقب او بود و شاید کمتر وقتی او را از خود جدا میکرد. از این رو برادران به فکر افتادند تا راهی برای انجام این کار پیدا کنند که هم نقشه خود را با خیالی راحت عملی سازند و هم یوسف را با رضایت و آسودگی خاطر از پدر بازگیرند و در ضمن کاری کنند تا نظر یعقوب از بدگمانی و بدبینی به خوشگمانی و خوشبینی مبدل شود. آنان چارهای جز توسل به دروغ نداشتند و فکرشان به این جا رسید که خود را به صورتی خیرخواهانه در آورند و نفاق و دورویی پیشه سازند و نزد پدر آیند و سخن از کمال دوستی و خیرخواهی پیش کشند و از وی بخواهند تا او را همراه آنان برای بازی و مسابقه یا تفریح به صحرا بفرستد، تا در برنامههای تفریحی و سرگرمیهای سالم و مشروعی که در آن روزها بود، شرکت کند. و بدین منظور نزد یعقوب آمده و گفتند: «پدر جان، تو را چه شده است که ما را بر یوسف امین نمیدانی، در حالی که ما خیرخواه او هستیم؟ فردا او را همراه ما بفرست تا [در چمن] بگردد و بازی کند و ما به خوبی نگهبان او خواهیم بود»[۶].
فرزندان یعقوب به خیال خود با این کار، مشکل خود را حل و راه انجام نقشه شوم خود را هموار کردند و یعقوب را به مشکل سختی دچار ساختند؛ زیرا یعقوب کینه باطنی آنان را درباره یوسف میدانست و از حسد درونیشان خبر داشت، ولی تا حدی که مقدور بود این مطلب را به رخشان نمیکشید و بدگمانیش را مخفی میکرد و میکوشید از تماس مستقیم آنان با یوسف ممانعت کند. اکنون با این پیشنهاد فرزندان، در محذور عجیبی دچار شد، چون از یک طرف نمیخواست با صراحت بدبینی و بدگمانیاش را به آنها اظهار کند تا مبادا موجب تحریک دشمنی آنان شود و از سوی دیگر از سپردن یوسف به آنان نیز نگران بود و ناچار باید برای ممانعت کار خود دلیلی بیان میکرد، از این رو به فکر رفت و سپس علت نسپردن یوسف را به برادران این گونه بیان داشت: «بردن او سخت مرا غمگین میکند و میترسم از وی غفلت کنید و گرگ او را بدرد»[۷]. فرزندان یعقوب که خود را به هدف نزدیک میدیدند، گویا جواب این سخن پدر را آماده کرده بودند؛ لذا در پاسخ او گفتند: «اگر با وجود [برادرانی مانند] ما که گروهی متحد و نیرومندیم، باز هم گرگ او را بخورد، در چنین صورتی ما افرادی زیانکار خواهیم بود»[۸]. یعقوب(ع) حقیقتی را بیان کرده بود؛ زیرا علاقهاش به یوسف روشن بود و تحمل جداییاش بر وی گران میآمد و از طرفی صحرایی مانند صحرای سرسبز کنعان که مرتع گوسفندان و چراگاه مواشی و اغنام بود، خالی از گرگ و حیوانهای درنده نبود. از آن سو خردسالی یوسف در مقابل برادران میانسال و نیرومند هم این امر را نشان میداد که وی توان بازی با آنان را ندارد و ممکن است که آنها سرگرم بازی با یکدیگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسیبی به وی برسانند.
فرزندان یعقوب که در صدد بودند تا از هر چه به فکرشان میرسد، برای انجام نقشه شوم خود استفاده کنند و بر رفتار ناپسند خویش سرپوشی بگذارند و از ارتکاب دروغ و نفاق و تهمت باکی نداشتند، قیافهای جدی به خود گرفته و صراحت آن سخن خلاف حقیقت را اظهار کرده و به صورت تعجب آن سخنان را اظهار داشتند و بلکه در صدد تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگویند این چه فکری است که تو میکنی؟ و چگونه ممکن است با وجود برادران نیرومندی چون ما گرگ بتواند یوسف را بخورد! دستهای مانند ابن اثیر گفتهاند علت این که یعقوب گفت: «میترسم گرگ او را بخورد» خوابی بود که حضرت یعقوب درباره یوسف دیده بود که در آن گرگهایی به یوسف حمله کرده و میخواستند او را بکشند در میان آن گرگان، گرگی از یوسف حمایت کرده و مانع قتل او شد و آنگاه مشاهده کرد که زمین شکافته شد و یوسف را در خود فرو برد. و از این رو برخی گفتهاند مقصود یعقوب از گرگ، همان برادران یوسف بود که از رشک آنها بر وی بیم داشت و به طور کنایه میخواست بگوید ترس آن را دارم که شما او را از بین ببرید ولی منظورش را با کنایه و در لفافه بیان فرمود[۹].[۱۰]
منابع
پانویس
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص۲۲۱.
- ↑ ﴿اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ * قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ لَا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ﴾ «یوسف را بکشید یا به سرزمینی (دور) بیفکنید تا پدرتان تنها به شما روی آورد و پس از آن (خطا) گروهی شایسته باشید * گویندهای از آنان گفت: اگر میخواهید کاری بکنید یوسف را نکشید، او را در ژرفگاه چاه بیندازید تا کاروانی وی را بردارد» سوره یوسف، آیه ۹-۱۰.
- ↑ بعضی گفتهاند که پیشنهاد قتل یوسف از طرف شخص بیگانهای غیر از فرزندان یعقوب صادر شد. بدین گونه که آنان با شخصی مشورت کردند و از وی چارهجویی خواستند و او چنین توصیهای کرد وگرنه این کار از فرزندان یعقوب - که در خانه پیغمبر الهی تربیت شده بودند - بسیار بعید به نظر میرسد، و شاید کسی بتواند برای این قول از جملهبندیهای خود آیه شریفه و اختلاف تعبیر و تغییر ضمایر تکلم به خطاب نیز تأیید بیاورد و بدین وسیله دامن فرزندان یعقوب را از این کار زننده و فکر جنایت کارانه پاک سازد، و بگوید: از این که در این آیه ضمایر به صورت خطاب آمده و ﴿لَكُمْ﴾ و ﴿أَبِيكُمْ﴾ و ﴿تَكُونُوا﴾ ذکر شده، به دست میآید که گوینده این کلمات شخصی غیر از فرزندان یعقوب بوده وگرنه روی قاعده خوب بود لنا و أبينا و كنا میگفتند، چنان که در آیه پیش ﴿أَبِينَا﴾ و ﴿نَحْنُ﴾ و ﴿أَبَانَا﴾ را به صورت تکلم گفتهاند. اما اثبات این مطلب مشکل است؛ لذا بیشتر مفسران حتی اشارهای هم به این وجه نکرده و گوینده را همان برادران یوسف با یکی از آنان دانستهاند.
- ↑ ﴿... وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ﴾ «... و پس از آن (خطا) گروهی شایسته باشید» سوره یوسف، آیه ۹.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۲۲۳.
- ↑ ﴿قَالُوا يَا أَبَانَا مَا لَكَ لَا تَأْمَنَّا عَلَى يُوسُفَ وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ * أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ﴾ «گفتند: ای پدر! چرا ما را بر یوسف امین نمیداری با آنکه ما خیرخواه او هستیم؟ * فردا او را با ما بفرست تا (در دشت) بگردد و بازی کند و ما نیک نگهدار او خواهیم بود» سوره یوسف، آیه ۱۱-۱۲.
- ↑ ﴿قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ﴾ «گفت: بردن او مرا سخت اندوهگین میکند و میترسم شما از او غافل گردید و گرگ او را بخورد» سوره یوسف، آیه ۱۳.
- ↑ ﴿قَالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ﴾ «گفتند: اگر گرگ او را بخورد با آنکه ما گروهی توانمندیم در آن صورت ما (ناسودمند و) زیانکاریم» سوره یوسف، آیه ۱۴.
- ↑ الکامل فی التاریخ، ج۱، ص۱۳۹.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۲۲۶.