اسارت اهل بیت امام حسین

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Jaafari (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۲۵ سپتامبر ۲۰۲۳، ساعت ۰۹:۳۲ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

مقدمه

زهری گوید: هنگامی‌که سرهای شهیدان را به شام آوردند، یزید که در منظرگاهی عالی بر بلندای جیرون بود با خود گفت: لما بدت تلك الحمول و اشرقت *** تلك الشموس على ربي جيرود نعب الغراب فقتل نح او لا تنح *** فلقد قضيت من الغريم ديوني!

هنگامی‌که آن محموله‌ها نمایان و تابان شد، آن خورشیدها بر بلندای جیرون، کلاغ قارقار کرد و من گفتم! درست یا نادرست، به‌هرحال، من طلبم را از بدهکار ستاندم![۱].[۲].

خواسته ام کلثوم از شمر

در مثیرالأحزان و لهوف گویند: هنگامی‌که نزدیک دمشق شدند، ام کلثوم به شمر گفت: من از تو خواسته‌ای دارم. شمر گفت: چه می‌خواهی؟ گفت: هنگامی که ما را وارد این شهر می‌کنی، از دروازه‌ای وارد کن که کمتر مورد توجه قرار بگیریم. و دستور بده این سرها را از بین این محمل‌ها بیرون ببرند و از ما دورشان کنند که - با چنین حالی که ما داریم - از زیادتی نگاه به‌سوی خود شرمنده می‌شویم! ولی شمر در پاسخ به خواسته او دستور داد: سرها را در بین محمل‌ها بر نیزه کردند و آنها را از بین تماشاگران عبور دادند تا به دروازه دمشق رسیدند![۳].

عید شامیان

خوارزمی از «سهل بن سعد» گوید: به سوی «بیت المقدس» رفتم و در بین راه به شام رسیدم، شهری با نهرهای پراکنده و درختان پرشمار دیدم که مردمش پرده‌ها و حریرها آویخته و شادمان و خشنود به‌هم تبریک می‌گویند و زنانی پای‌کوبان طبل و دف می‌نوازند! به خود گفتم: شاید شامیان عیدی دارند که ما نمی‌دانیم! در این‌حال گروهی را دیدم که با هم سخن می‌گفتند. گفتم ای گروه! آیا شما در شام عیدی دارید که ما نمی‌دانیم؟! گفتند: ای شیخ تو را غریبه می‌بینیم؟ گفتم: من سهل بن سعد هستم. رسول خدا را دیده و سخنانش را شنیده‌ام. گفتند: ای سهل! از اینکه آسمان خون نمی‌بارد و زمین اهلش را فرونمی‌برد، در شگفت نیستی؟! گفتم: برای چه؟ گفتند: این سر حسین زاده رسول الله است که از سرزمین عراق به شام آورده می‌شود و اینک به اینجا می‌رسد! گفتم: ای وای! سر حسین آورده می‌شود و این مردم شادی می‌کنند؟! از کدام دروازه وارد می‌شود؟ آنها دروازه‌ای به‌نام دروازه ساعات را معرفی کردند. من به‌سوی آنجا رفتم و ایستاده بودم که ناگهان پرچم‌هایی نمایان شد و سواری با نیزه‌ای و سری بر آن، فرا رسید، سری که شبیه‌ترین مردم به رسول خدا(ص) بود و به‌دنبال آن زنانی سوار بر شترهای برهنه![۴].

خواسته سکینه

سعد گوید: نزدیک یکی از زنها رفتم و گفتم: ای دختر تو که هستی؟ گفت: سکینه دختر حسین! به او گفتم: آیا خواسته‌ای داری؟ من سهل بن سعد هستم از کسانی که جدت را دیده و سخن‌اش را شنیده. گفت: ای سعد! به این کسی که آن سر را در اختیار دارد بگو: سر را پیشاپیش ما ببرد تا مردم متوجه او شوند و ما را نظاره نکنند، که ما حرم رسول خدا(ص) هستیم! گوید: نزدیک نیزه‌دار رفتم و به او گفتم: آیا حاضری چهارصد دینار از من بگیری و خواسته مرا به‌جای آوری؟! گفت: چه خواسته‌ای؟ گفتم: این سر را پیشاپیش این خاندان ببر. او چنان کرد و من آنچه وعده کرده بودم به او پرداختم[۵].[۶].

ورود اسیران اهل البیت به پایتخت خلافت اسلامی

ابن اعثم و دیگران روایت کرده و گویند: حرم رسول خدا را آوردند و از دروازه‌ای به‌نام «باب توما» وارد شهر دمشق کردند و آنها را بر درگاه مسجد که اسیران را نگاه می‌داشتند، نگه داشتند. دراین‌حال پیرمردی خود را به آنان نزدیک کرد و گفت: «سپاس خدائی راست که شما را کشت و نابودتان کرد و بزرگان را از شر شما راحت نمود و امیر المؤمنین را بر شما پیروز گردانید!». علی بن الحسین(ع) به او گفت: «پیرمرد! آیا قرآن خوانده‌ای؟» گفت: «آری آن را خوانده‌ام» فرمود: «این آیه را درک کرده‌ای: ﴿قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى[۷] پیرمرد گفت آری آن را خوانده‌ام، علی بن الحسین رضی الله عنه گفت: «ای پیرمرد! آن خویشاوندان ما هستیم!» آیا این آیه را در سوره بنی اسرائیل خوانده‌ای: ﴿وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ[۸] پیرمرد گفت: «آری آن را خوانده‌ام» علی (بن الحسین) رضی الله عنه گفت: «آی پیرمرد! آن خویشاوند ما هستیم». براستی آیا این آیه را هم خوانده‌ای: ﴿وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى[۹].

پیرمرد گفت: «آری آن را خوانده‌ام» علی (بن الحسین) فرمود: «ای پیرمرد! آن خویشاوندان ما هستیم». آیا این آیه را خوانده‌ای: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا[۱۰]. پیرمرد گفت: «آری آن را خوانده‌ام» علی (بن الحسین) گفت: «ما همان اهل بیتی هستیم که به آیت تطهیر ممتاز گشته‌ایم!» راوی گوید: آن پیرمرد مدتی خاموش و نادم و سرافکنده برجای ماند و سپس سر بر آسمان برداشت و گفت: «خدایا! من از آنچه گفتم و از کینه‌ای که به این قوم ابراز داشتم، توبه کرده و به‌سوی تو بازمی‌گردم. خدایا! من از دشمنان محمد و آل محمد - از جن و انس آنان - بیزاری می‌جویم و به تو پناه می‌برم».[۱۱].

اسیران آل البیت در مجلس یزید

طبری گوید: یزید بن معاویه بزرگان شام را فراخواند و پیرامون خود نشانید و سپس علی بن الحسین و کودکان و زنان همراهش را‌طلبید و در معرض دید اطرافیان قرار داد. ابن جوزی و دیگران گویند: کودکان دختر و پسری که نوه‌های رسول خدا(ص) بودند همگی با طناب بسته شده بودند![۱۲]. طبری و دیگران گویند: هنگامی‌که سر حسین و سرهای اهل بیت و یارانش فراروی یزید قرار گرفت، یزید گفت: يُفَلِّقْنَ هَامًا مِنْ رِجَالٍ أَعِزَّةٍ *** عَلَيْنَا وَهُمْ كَانُوا أَعَقَّ وَأَظْلَمَا سرهایی بلند از مردانی بزرگ جدا شد که بر ما سرافرازی می‌کردند، درحالی که آنها نامهربان‌تر و ستمکارتر بودند! دراین‌حال یحیی بن حکم برادر مروان گفت: لَهَامٌ بِجَنْبِ الطَّفِّ أدْنَى قَرَابَةً *** مِنَ ابْنِ زِيَادِ الْعَبْدِ ذِي النَّسَبِ الْوَغْلُ سُمَيَّةُ أَمْسَى نَسْلُهَا عَدَدَ الْحَصَى *** وَبِنْتُ رَسُولِ اللهِ لَيْسَ لَها نَسْلُ سرهائی بلند در کنار طف (- کربلا) که در خویشاوندی بسی نزدیکتر از ابن زیاد، بردۀ پلید پلیدزاده بودند! دودمان سمیه به شمار ریگ‌ها می‌رسد، و دختر رسول خدا دودمانی ندارد! و یزید بر سینه یحیی کوبید و گفت: خاموش باش![۱۳].[۱۴].

گفت‌وگوی امام سجاد(ع) با یزید

در مثیر الاحزان گوید: علی بن الحسین به یزید گفت: «اجازه سخن گفتن به من می‌دهی؟» یزید گفت: «بگو ولی هذیان مگو!» علی بن الحسین گفت: «اکنون در موقعیتی قرار گرفته‌ام که هذیان‌گویی از مثل منی روا نباشد! به گمان تو اگر رسول خدا(ص) مرا در غل و زنجیر ببیند چه می‌گوید؟» یزید به اطرافیانش گفت: «بازش کنید!»[۱۵]. در تاریخ طبری و دیگر کتب آمده است که: یزید به علی بن الحسین(ع) گفت: «پدرت همان کسی است که پیوند خویشاوندی‌اش را با من برید و حق مرا به رسمیت نشناخت و با حکومتم درافتاد و خداوند با او آن کرد که دیدی!» و علی بن الحسین (این آیه را) تلاوت کرد: ﴿مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتَابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا[۱۶]. یزید به پسرش خالد گفت: «پاسخش را بده» خالد از پاسخ عاجز ماند و یزید به او گفت: بگو: ﴿وَمَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُو عَنْ كَثِيرٍ[۱۷].[۱۸].

دانشمندی از یهود یزید را استیضاح می‌کند

ابن اعثم گوید: دانشمندی از یهود که در مجلس بود رو به یزید کرد و گفت: «یا امیر المؤمنین! این پسر کیست؟» یزید گفت: «صاحب این سر پدر اوست!» پرسید: «یا امیر المؤمنین! صاحب این سر کیست؟» یزید گفت: «حسین بن علی بن ابی طالب!» گفت: «مادرش کیست؟» یزید گفت: «فاطمه دختر محمددانشمند یهودی گفت: «سبحان الله! این پسر دختر پیامبرتان است و با این سرعت او را کشتید؟!» چه بد حرمتش را در نوادگانش پاس داشتید! به خدا سوگند اگر موسی بن عمران نواده‌ای از نسل خود را در بین ما گذاشته بود، جز خدا، او را بندگی می‌کردیم! و شما که تنها دیروز پیامبرتان را از دست داده‌اید، امروز به فرزندش تاختید و او را کشتید؟! چه بد امتی هستید!» یزید دستور داد گردنش را بزنند و آن دانشمند گفت: «اگر گردنم را بزنید یا بکشیدم یا زنده‌ام بگذارید، من در تورات دیده‌ام که هرکس نواده پیامبری را بکشد، همواره در زندگی شکست خورده است و چون بمیرد خداوند به آتش دوزخش اندازد»[۱۹].[۲۰].

مرد شامی عترت پیامبر را به کنیزی می‌طلبد

طبری از قول «فاطمه دختر حسین(ع)» گوید: مردی سرخ‌روی از اهل شام برخاست و به یزید گفت: «ای امیر المؤمنین! این دخترک را به من هدیه کن تا او را به کنیزی بگیرم!» یعنی مرا که دختری خوش‌چهره بودم طلب می‌کرد! من به شدت ترسیدم و بر خود لرزیدم و گمان کردم که این کار برای آنان جائز است. لذا به جامه عمه‌ام زینب که از من بزرگتر و داناتر بود چسبیدم. و او که می‌دانست این کار ناروا و ناشدنی است گفت: «به خدا سوگند دروغ گفتی و پستی نمودی! نه تو و نه او چنین حقی ندارید!» یزید به خشم آمد و گفت: «به خدا سوگند تو دروغ گفتی! این حق من است و اگر بخواهم انجامش دهم، انجام می‌دهم!»عمه‌ام زینب گفت: «نه، به خدا سوگند، خدا چنین حقی را برای تو قرار نداده مگر آن‎که از دین ما بیرون بروی و به دینی غیر آن درآیی!» فاطمه گوید: خشم یزید فزونی گرفت و خیز برداشت و گفت: «فراروی من چنین می‌گوئی؟! این پدر و برادرت بودند که از دین بیرون رفتند!» و زینب گفت: «به وسیله دین خدا و دین پدر و برادرم و جدم بود که تو و پدرت و جدت به آن راه یافتید!» یزید گفت: «دروغ گفتی ای دشمن خدا!» و زینب گفت: «تو فرمانروای مسلطی هستی که ستمگرانه دشنام می‌دهی و با چیرگی‌ات زور می‌گویی!» گوید: به خدا سوگند گویی شرمنده شد و خاموشی گزید. ولی آن مرد شامی دوباره خواسته‌اش را تکرار کرد و گفت: «یا امیرالمؤمنین! این دخترک را به من ببخش!» و یزید گفت: «گم شو که خدا مرگ حتمی قطعی‌ات ببخشاید!».[۲۱].[۲۲].

سر حسین(ع) فراروی خلیفه مسلمانان

ابن اعثم و دیگران گویند: سر حسین(ع) را در طشتی از طلا فراروی یزید بن معاویه قرار دادند و او چوبه‌دست خیزران خواست و آن را بر لب و دندان‌های پیشین حسین(ع) می‌فشرد و می‌گفت: «به راستی که ابو عبدالله خوش لب و دندان بود!»[۲۳]. طبری گوید: در این حال مردی از اصحاب رسول خدا(ص) به‌نام «ابو برزه اسلمی» گفت: «چوبه دستت را بر لب و دندان حسین می‌فشاری؟ هان بدان که چو به‌دست تو جائی از لب و دندان حسین را نشانه رفته که من بارها دیدم که رسول خدا(ص) آنجا را می‌بوسید! ای یزید آگاه باش! تو در حالی وارد قیامت می‌شوی که ابن زیاد شفیع توست و این (- حسین) درحالی وارد قیامت می‌شود که محمد(ص) شفیع اوست!» سپس برخاست و برون رفت. در لهوف از امام زین العابدین(ع) روایت کند که فرمود: هنگامی‌که سر حسین(ع) را برای یزید آوردند او بزم شراب برپا می‌کرد و سر حسین را می‌خواست و آن را فراروی خود می‌نهاد و شراب می‌نوشید. روزی فرستاده پادشاه روم که از بزرگان آن دیار بود در مجلس یزید حضور یافت و به یزید گفت: «ای شاه عرب! این سر کیست؟» یزید گفت: «تو را با این سر چه‌کار؟» او گفت: «من هنگامی‌که نزد پادشاهمان بازگردم او از هرچه دیده‌ام سؤال می‌کند و من دوست دارم داستان این سر و صاحبش را برای او بازگو کنم تا شریک شادی و سرور تو گردد» یزید گفت: این، سر حسین بن علی بن ابی طالب است» مرد رومی گفت: «مادرش کیست؟» یزید گفت: «فاطمه دختر رسول خدا(ص)» آن نصرانی گفت: «بدآ بر تو و بر دین تو! دین من بسی از دین شما بهتر است. پدر من از نوادگان داوود(ع) است و درحالی‌که بین من و او پدران بسیاری فاصله شده‌اند باز هم نصاری مرا بزرگ و گرامی می‌دارند، ولی شما پسر دختر پیامبرتان را می‌کشید درحالی‌که بین او و پیامبرتان تنها یک مادر فاصله است! این چه دینی است که شما دارید...؟»[۲۴].[۲۵].

منابع

پانویس

  1. تذکرة الخواص، ج۲، ص۱۴۸. در معجم البلدان گوید: جیرون در حومه دمشق است.
  2. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۰۸.
  3. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۰۸.
  4. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۰۹.
  5. مقتل خوارزمی، ج۲، ص۶۰ و ۶۱.
  6. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۰۹.
  7. «بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمی‌خواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود) را» سوره شوری، آیه ۲۳.
  8. «و حقّ خویشاوند را به او برسان و نیز (حقّ) مستمند و در راه مانده را و هیچ‌گونه فراخ‌رفتاری مورز» سوره اسراء، آیه ۲۶.
  9. «و اگر به خداوند و به آنچه بر بنده خویش، روز بازشناخت درستی از نادرستی (در جنگ بدر)، روز رویارویی آن دو گروه (مسلمان و مشرک) فرو فرستادیم ایمان دارید بدانید که آنچه غنیمت گرفته‌اید از هرچه باشد یک پنجم آن از آن خداوند و فرستاده او و خویشاوند (وی) و یتیمان و بینوایان و ماندگان در راه (از خاندان او) است و خداوند بر هر کاری تواناست» سوره انفال، آیه ۴۱.
  10. «جز این نیست که خداوند می‌خواهد از شما اهل بیت هر پلیدی را بزداید و شما را به شایستگی پاک گرداند» سوره احزاب، آیه ۳۳.
  11. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۱۰.
  12. تذکرة خواص الامة، ص۱۴۹؛ مثیر الاحزان، ص۷۹.
  13. تاریخ طبری (چاپ اروپا)، ج۲، ص۳۷۷.
  14. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۱۱.
  15. مثیر الاحزان، ص۷۸.
  16. «هیچ گزندی در زمین و به جان‌هایتان نمی‌رسد مگر پیش از آنکه آن را پدید آوریم، در کتابی (آمده) است؛ این بر خداوند آسان است» سوره حدید، آیه ۲۲.
  17. «و هر گزندی به شما برسد از کردار خود شماست و او از بسیاری (از گناهان شما نیز) در می‌گذرد» سوره شوری، آیه ۳۰.
  18. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۱۲.
  19. فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۲۴۶.
  20. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۱۳.
  21. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص 11.
  22. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۱۴.
  23. فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۲۴۱.
  24. لهوف، ص۶۹.
  25. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۱۵.