شجاع بن وهب اسدی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط HeydariBot (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۲۵ اوت ۲۰۲۲، ساعت ۱۰:۰۶ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

اواخر سال ششم هجری رسول اکرم (ص) سفیر خود "شجاع بن وهب" را به سوی حاکم غسانی دمشق "شجاع بن وهب" فرستاد تا او را به اسلام دعوت کند. حضرت در نامه خود نوشته بود: "سلام بر کسی که از هدایت پیروی کند و ایمان آورد. من تو را دعوت می‌کنم به خدای یگانه که شریکی ندارد، ایمان آوری تا حکومتت باقی بماند". منتها او اسلام نیاورد و قصد لشکرکشی به سوی مدینه را داشت که قیصر روم مانع او شد.

شجاع بن وهب سفیر پیامبر به سوی حاکم غسانی

رسول گرامی اسلام (ص) در اواخر سال ششم هجری[۱] و بنا به برخی نقل‌ها اوایل سال هفتم هجری[۲] و پس از "صلححاکمان کشورها و نواحی مختلف را به دین اسلام دعوت کرد. فرستادگان حضرت، نامه‌های ایشان را رساندند و دعوت جهانی آن بزرگوار را اعلام کردند.

یکی از کسانی که پیامبر (ص) در همین زمان به او نامه نوشت. حاکم غسانی دمشق، "حارث بن ابی‌شمر" و یا طبق برخی نقل‌ها "جبلة بن ایهم" بوده است. در این دعوت "شجاع بن وهب" با عنوان سفیر خاتم انبیا (ص) معرفی شده است[۳].

حاکم غسانی

امیران "غسانی" در منطقه "شام" حکومت می‌کردند[۴]. حارث بن ابی شمر عامل "هرقل" پادشاه روم بر دمشق و اطراف آن بود[۵]. محل اقامت او "غوطه" بوده و دمشق، جزء استان غوطه محسوب می‌شده است[۶]. اکثر منابع معتقدند مخاطب نامه رسول اکرم (ص)، حارث بن ابی شمر بود[۷]؛ اما در برخی از منابع، نام دیگر حاکم غسانی، "جبله بن ایهم خلیفه" به چشم می‌خورد.

خلیفه بن خیاط می‌نویسد: "پیامبر (ص) شجاع بن وهب را به سوی حارث بن ابی‌شمر و به قولی به سوی جبله بن ایهم فرستاد"[۸]. ابن‌کثیر به این اختلاف اشاره می‌کند و می‌نویسد: "در برخی از منابع، حاکم غسانی، جبله بن ایهم بن جبله بن حارث بن ابی‌شمر معرفی شده است و منابع قائل‌اند که پیامبر (ص) شجاع بن وهب را به سوی او فرستاد. وی ملک غسان بود و آنها نصارای عرب در ایام هرقل (قیصر) بودند. جبلة بن ایهم، آخرین حاکم غسانی بود که دعوت پیغمبر (ص) را اجابت کرد و مسلمان شد و خبر اسلامش را به رسول خدا (ص) داد"[۹].

ابن خلدون به نقل از مسعودی می‌نویسد: "اولین حاکم غسانی، حارث بن عمر و حارث بن ثعلبه و... حارث بن ابی‌شمر بود. در عهد حارث بن ابی‌شمر بود که پیامبر (ص) مبعوث شد و نامه‌ای به دست شجاع بن وهب اسدی برای او فرستاد"[۱۰]. بعد از حارث پسرش نعمان و بعد جبله بن ایهم به قدرت رسیدند[۱۱]. بنا بر قولی دیگر پیامبر، شجاع بن وهب را هم به سوی حارث بن ابی شمر و هم به سوی جبلة بن ایهم فرستاد[۱۲].[۱۳]

فرستاده پیامبر اکرم (ص)

شجاع بن وهب اسدی فرستاده رسول اکرم (ص) نزد حاکم غسانی دمشق، از جمله یاران پیغمبر (ص) بود. او در آغاز اسلام، مسلمان شد و در هجرت دوم، به حبشه مهاجرت کرد. سپس به مکه برگشت و مدتی بعد به مدینه مهاجرت کرد. شجاع بن وهب اسدی در جنگ بدر و سایر جنگ‌ها شرکت داشت و سرانجام در "یمامه" به شهادت رسید[۱۴].[۱۵]

نامه خاتم انبیا (ص)

در نامه رسول خدا (ص) به حارث بن ابی‌شمر آمده است: "سلام بر کسی که از هدایت پیروی کند و ایمان آورد. من تو را دعوت می‌کنم به خدای یگانه که شریکی ندارد، ایمان آوری تا حکومتت باقی بماند"[۱۶]. شجاع بن وهب می‌گوید: "وقتی به دمشق رسیدم، متوجه شدم حارث بن ابی‌شمر، مشغول تدارک امکانات برای استقبال از قیصر است. قیصر روم از حمص به سوی ایلیا (بیت المقدس) می‌رفت". او می‌گوید من دو یا سه روز، اجازه ورود به محل اقامت او را نداشتم. بعد از دو سه روز به دربانش گفتم: "من فرستاده رسول خدا (ص) به سوی حاکم شما هستم".

او به من گفت: "تا فلان روز نمی‌توانی به حضورش برسی". این حاجب که "مرّی" نام داشت، از من درباره پیامبر (ص) و دعوت آن حضرت پرسید. من به او سخنانی گفتم، قلب وی رقت پیدا کرد و اشک در چشمانش حلقه زد. سپس گفت: "من انجیل را خوانده‌ام و اوصاف این پیامبر (ص) را می‌دانم. من به او ایمان می‌آورم و او را تصدیق می‌کنم، هر چند از حارث ترس دارم که کشته شوم"[۱۷].

ابن‌سعد می‌نویسد: "مری مسلمان شد"[۱۸]. شجاع بن وهب ادامه می‌دهد: "حاجب مرا اکرام کرد.... سرانجام حارث بن ابی‌شمر هم به من اجازه ورود داد. او تاجی بر سر داشت، من نامه پیامبر (ص) را به او دادم، نامه را خواند، سپس آن را پرت کرد"[۱۹].

احمدی میانجی می‌نویسد: "حارث بن ابی‌شمر به دلیل تهدیدی که در نامه بود (که اگر اسلام نیاوری ملکت زایل می‌شود) آن را پرت کرد[۲۰] و گفت که چه کسی می‌خواهد فرمانروایی لشکریان را از من بگیرد، من به سوی او حرکت خواهم کرد[۲۱]، هر چند در یمن باشد. سپس به لشکریانش دستور آماده باش داد[۲۲] و از من خواست به پیامبر (ص) خبر دهم که حارث بن ابی‌شمر با لشکریانش به سوی او خواهد رفت[۲۳] و در واقع، مشاهداتم را برای رسول خدا (ص) گزارش کنم. سپس حارث بن ابی‌شمر، نامه‌ای در همین باره به قیصر نوشت و خبر آمدن فرستاده پیامبر (ص) و تصمیم خودش را (مبنی بر حمله به مسلمانان) به او ابلاغ کرد"[۲۴].

ابن‌سید الناس به نقل از شجاع بن وهب می‌نویسد: "درست در زمانی که حارث بن ابی‌شمر خبر آمدن مرا به قیصر که در ایلیا (بیت المقدس) بود ـ داد، دحیه کلبی، فرستاده پیغمبر (ص) نزد قیصر بود. وقتی قیصر، نامه حارث بن ابی‌شمر را خواند به او نوشت لازم نیست به سوی پیامبر (ص) برود (لازم نیست به او حمله کند). نامه قیصر آمد و من هنوز آنجا (دمشق) بودم. حارث بن ابی‌شمر مرا خواند و گفت: چه زمانی می‌خواهی به مدینه برگردی؟ گفتم: فردا. سپس او ۱۰۰ مثقال طلا به من داد"[۲۵].

به نظر می‌رسد، تأثیر نامه رسول اکرم (ص) در قیصر که به دست دحیه کلبی ارسال شده بود، باعث شد به حارث بن ابی‌شمر، حاکم دست‌نشانده خودش، دستور دهد تا از این تصمیم خود دست بردارد. به هر حال حارث بن ابی شمر، اسلام نیاورد[۲۶]. وی در سال فتح مکه از دنیا رفت[۲۷].

حاجب حارث (مرّی) هنگام بازگشت فرستاده پیامبر (ص) نزد او آمد و مقداری لباس و نفقه به وی داد و گفت: "سلام مرا به او (رسول خدا (ص)) برسان و به او خبر بده که من از دینش تبعیت می‌کنم". شجاع بن وهب می‌گوید: " نزد رسول خدا آمدم و خبر حارث بن ابی‌شمر حاکم غسانی را به حضرت دادم". حضرت درباره وی فرمود: "باد ملکه؛ حکومت و فرمانروایی او از دست رفت". سپس سلام مرّی را به حضرت رساندم و آنچه را گفته بود گزارش دادم. حضرت فرمود: "او راست گفت"[۲۸].[۲۹]

منابع

پانویس

  1. خلیفة بن خیاط، تاریخ خلیفه، ص۳۵؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم والملوک، ج۲، ص۶۴۴؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۱۹۸؛ ابن هشام، السیرة النبویة، ج۲، ص۶۰۶.
  2. محمد بن یوسف صالحی، سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد، ج۱۱، ص۳۴۴؛ احمد بن یحیی بلاذری، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۸۶؛ علی بن حسین مسعودی، التنبیه و الاشراف، ص۲۲۵-۲۲۶.
  3. حاجی‌زاده، یدالله، سفیر پیامبر اکرم نزد حاکم غسانی، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۱، ص۵۴۲.
  4. خیر الدین زرکلی، الاعلام، ج۲، ص۱۵۵.
  5. علی احمدی میانجی، مکاتیب الرسول، ج۲، ص۴۶۰.
  6. خیر الدین زرکلی، الاعلام، ج۲، ص۱۵۵.
  7. محمد بن یوسف صالحی، سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد، ج۱۱، ص۳۵۸-۳۵۹؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم والملوک، ج۲، ص۶۵۲.
  8. خلیفة بن خیاط، تاریخ خلیفه، ص۴۹.
  9. ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج۸، ص۶۳.
  10. عبدالرحمن بن خلدون، دیوان المبتدأ و الخبر، ج۲، ص۳۳۶-۳۳۵.
  11. عبدالرحمن بن خلدون، دیوان المبتدأ و الخبر، ج۲، ص۳۳۶-۳۳۵؛ مطهر بن طاهر مقدسی، البدء و التاریخ، ص۲۳۸؛ احمد بن یحیی بلاذری، فتوح البلدان، ص۱۳۸.
  12. محمد بن یوسف صالحی، سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد، ج۱۱، ص۳۵۸.
  13. حاجی‌زاده، یدالله، سفیر پیامبر اکرم نزد حاکم غسانی، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۱، ص۵۴۲-۵۴۳.
  14. ابن حجر عسقلانی، الاصابة فی تمیز الصحابه، ج۳، ص۲۵۶؛ احمد بن یحیی بلاذری، انساب الاشراف، ج۱۱، ص۱۹۲-۱۹۳.
  15. حاجی‌زاده، یدالله، سفیر پیامبر اکرم نزد حاکم غسانی، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۱، ص۵۴۳-۵۴۴.
  16. محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم والملوک، ج۲، ص۶۵۲؛ ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج۴، ص۲۶۸؛ محمد بن یوسف صالحی، سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد، ج۱۱، ص۳۵۹.
  17. محمد بن یوسف صالحی، سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد، ج۱۱، ص۳۵۹.
  18. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۳، ص۷۰.
  19. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۲۰۰.
  20. علی احمدی میانجی، مکاتیب الرسول، ج۲، ص۴۶۱.
  21. محمد بن یوسف صالحی، سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد، ج۱۱، ص۲۵۹؛ ابن کثیر، البدایة و النهایة، ج۴، ص۲۶۸؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۲۰۰.
  22. علی احمدی میانجی، مکاتیب الرسول، ج۲، ص۴۶۱.
  23. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۲۰۰؛ محمد بن یوسف صالحی، سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد، ج۱۱، ص۳۵۹؛ علی احمدی میانجی، مکاتیب الرسول، ج۲، ص۴۶۲.
  24. محمد بن یوسف صالحی، سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد، ج۱۱، ص۳۵۹.
  25. ابن سیدالناس، عیون الاثر، ج۲، ص۳۳۹-۳۴۰؛ محمد بن یوسف صالحی، سبل الهدی والرشاد فی سیرة خیر العباده ج۱۱، ص۳۵۹؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۲۰۰.
  26. ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج۶ ص۳۳۷؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۲۰۰.
  27. خیرالدین زرکلی، الاعلام، ج۲، ص۱۵۵؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۲۰۰.
  28. محمد بن یوسف صالحی، سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد، ج۱۱، ص۳۵۹؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۲۰۰.
  29. حاجی‌زاده، یدالله، سفیر پیامبر اکرم نزد حاکم غسانی، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۱، ص۵۴۴-۵۴۶.