الگو:صفحهٔ اصلی/مدخل برگزیده

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۲۴ ژوئیهٔ ۲۰۲۳، ساعت ۰۹:۵۱ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

قاسم بن الحسن در سال ۴۷ه‍.ق در مدینه منوره دیده به جهان گشود و در سن دو سالگی پدر گرامی‌اش امام حسن مجتبی (ع) را از دست داد و یتیم شد، از آن پس تا هنگام شهادت در دامان پُر عطوفت عموی ارجمند خود حضرت اباعبدالله الحسین (ع) پرورش یافت. قاسم در واقعه عاشورا و به هنگام شهادت در سن نوجوانی بود و به حد بلوغ نرسیده بود؛ زیرا در سن سیزده چهارده سالگی بوده است.

مورخان از امام سجاد (ع) نقل کرده‌اند که: «شب عاشورا پدرم خطبه‌ای خواند و به همه یاران و جوانان بنی هاشم فرمود، فردا من و همه شما کشته خواهیم شد و سپس به همه یاران و بستگان اجازه مرخصی داد تا از تاریکی شب استفاده کنند و بروند. اما هر کدام از اصحاب و بستگان برخاستند و اعلان وفاداری کردند و گفتند ما تو را ترک نمی‌کنیم تا کشته شویم».

در پی این خطبه و اعلان وفاداری اصحاب و نزدیکان، طبق نقل شیخ عباس قمی، حضرت قاسم ـ که در سن نوجوانی بود و هنوز به حد بلوغ نرسیده بود پنداشت که افتخار شهادت از آنِ مردان و بزرگسالان است و شامل نوجوانان نمی‌شود، از این رو ـ خدمت عموی گرامی‌اش حضرت حسین (ع) عرض کرد: «آیا من هم فردا جزء کشته شدگانم»؛ امام (ع) از او پرسید: «پسرم، مرگ در نزد تو چگونه است؟» قاسم عرض کرد: «ای عموجان، مرگ برای من از عسل شیرین‌تر است». سپس حضرت به او فرمود: «عمویت به فدایت، آری تو هم پس از ابتلا به بلایی بزرگ کشته خواهی شد و پسر کوچکم عبدالله (شیرخواره) هم کشته می‌‌شود، بعد گفت: عمو جان کار به آنجا می‌‌رسد که کودک شیرخوار را بکشند؟، فرمود: آری».

روز عاشورا پس از شهادت علی اکبر، قاسم چون امام (ع) را تنها و بی‌یاور دید خدمت عمو رسید تا از او اجازه میدان بگیرد، اما حضرت چون او را نوجوان و در حدی که در صحنه کارزار به نبرد بپردازد ندید؛ لذا به او اذن میدان نداد، اما قاسم اصرار ورزید تا از عمو اذن گرفت و راهی میدان شد.

راوی گوید: چون گرد و غبار میدان فرو نشست، امام حسین (ع) را دیدم که بالای سر قاسم ایستاده و قاسم پاهای خود را به زمین می‌‌کشد و آخرین لحظات عمر را می‌‌گذراند، امام (ع) که از این حالت فرزند برادر سخت ناراحت بود در حق دشمن نفرین کرد و چنین فرمود: «از رحمت خدا دور باشند مردمی که تو را کشتند و دشمن آنها روز قیامت، جد توست.

آنگاه امام (ع) پیکر بی‌جان و لگدکوب شده قاسم را به سینه گرفت و از میدان نبرد بیرون برد و کنار کشته فرزندش علی اکبر و سایر شهدای بنی هاشم قرار داد.