علی بن ابراهیم بن مهزیار اهوازی
ملاقات با امام زمان(ع)
علی بن ابراهیم مهزیار میگوید: بیست بار حج به جا آوردم، به قصد آنکه شاید حضرت صاحب الامر را ملاقات نمایم، برایم میسر نشد! شبی خوابیده بودم، صدائی شنیدم که کسی گفت: ای فرزند مهزیار، امسال بیا به حج که حضور امام زمان خود مشرف خواهی شد. پس شادمان بیدار شده مشغول عبادت شدم تا صبح طالع گشت. نماز صبح گذارده به جستجوی رفیق راه از خانه خارج و چند رفیق یافته، متوجه راه شدم، به کوفه که رسیدم (چون در آن ناحیه، بسیاری به حضورش رسیدهاند) از پی دیدارش بسیار دویدم به آرزوی خود دست نیافته، عازم مکه معظمه شدم، و در کنار خانه خدا شب و روز خواب و استراحت نداشتم، و از بخشنده بیزوال با تضرع و ابتهال، پیوسته سوال میکردم که مرا به کعبه مقصود برساند – تا آنکه شبی، مسجدالحرام نسبتاً خلوت بود و من مشغول طواف بودم، ناگاه جوان خوشروئی را دیدم که با دو بُرد یمنی احرام بسته و مشغول طواف است، پس به جانب من التفات نمود و پرسید از کدام شهری؟ گفتم از اهواز، فرمودن: ابن الخصیب را میشناسی؟ گفتم او به رحمت خدا واصل شد. گفت: خدا او را رحمت کند، او روزها، روزه میداشت و شبها به عبادت میایستاد و تلاوت قرآن بسیار مینمود.
گفت: علی بن ابراهیم مهزیار را میشناسی؟ گفتم من علی بن مهزیارم، گفت خوش آمدی ای ابوالحسن! گفت: چه کردی آن نشانهای که در میان تو و امام عسکری(ع) بود؟ گفتم با من است، گفت بیرون آور. انگشتر نیکوئی را که بر آن نقش (یا الله، یا محمد، یا علی) بود بیرون آوردم، چون نظرش بر آن افتاد آن قدر گریست که جامه احرامش،تر شد، گفت: خدا رحمت کند تو را ای ابا محمد که تو امام عادل و فرزند امامان و پدر امام بودی. آن گاه گفت: بعد از حج چه مطلب داری؟ گفتم: فرزند امام حسن عسکری را طلب مینمایم. گفت: به مقصود خود رسیدی، و او مرا به سوی تو فرستاده است، اکنون به منزل خود بازگرد و مهیای سفر باش و مطلب را مخفی دار. چون ثلث شب بگذرد، بیا به (شعب بنی عامر) تا به آرزوی خود برسی! ابن مهزیار میگوید: وقتی ثلث شب گذشت، سوار شدم و چون به شعب رسیدم، آن جوان مرا دید و گفت خوش آمدی و خوشا به حال تو که رخصت ملازمتت دادند. همراه او روانه شدم تا از منی و عرفات گذشت و به پایین عقبه طائف رسیدیم، گفت: ای ابوالحسن پیاده شو و آماده نماز باش. با او نافله شب را به جا آوردیم و صبح طلوع کرد. نماز صبح را خواندیم و سوار شدیم تا بالای عقبه رسیدیم، گفت: نظر کن چه میبینی؟ چون نظر کردم، بقعه سبز و خرمی را دیدم که گیاه بسیار داشت؟ گفت: نظر کن بالای تل ریگ چیزی میبینی؟ چون نظر نمودم خیمهای از (مو) دیدم که از نور آن، آن وادی روشن شده بود. گفت: منتهای آرزوها در این جا است. دیدهات روشن باد، چون از عقبه بیرون رفتیم گفت: از مرکب پیاده شو و شتر را رها کن. پس در خدمت او روان شدم تا به نزدیک رسیدم. گفت: این جا باش تا برای تو رخصت بگیرم، بعد از زمان اندکی آمد و گفت: زهی سعادت تو، تو را رخصت دادند، چون داخل خیمه شدم، دیدم آن حضرت بر روی نمدی نشسته است و نطعی سرخ بر روی نمد افکنده، و بر بالشی از پوست تکیه داده است. سلام کردم بهتر از سلام من جواب داد.
صورتی مشاهده کردم مانند قرص ماه، نه بسیار بلند و نه کوتاه، اندکی به طول مایل، گشاده پیشانی با ابرویهای باریک کشیده و به یکدیگر پیوسته و چشمهای سیاه و گشاده و بینی کشیده و گونههای صورت هموار و بر نیامده، در نهایت حُسن و جمال، بر گونه راستش، خالی بود، مانند فتات مشکی که بر صفحه نقره افتاده باشد. بر سرش موهای سیاه عنبر بوئی بود که تا نرمه گوشش آویخته بود.
احوال یک یک شیعیان را پرسید. عرض کردم: ایشان در دولت بنیالعباس در نهایت مشقت و عزلت و خواری زندگی میکنند. فرمود: روزی بیاید که شما مالک ایشان و آنان در دست شما ذلیل گردند. پس فرمود: پدرم از من عهد گرفته است که ساکن نشوم از زمین، مگر در جائی که پنهانتر و دورترین جاها باشد، تا آنکه بر کنار باشم از مکاید اهل ضلال، (تا آنکه فرمود): پدرم فرموده است: ای فرزند صبر کن بر مصادر امور خود تا آنکه حق تعالی اسباب دولت تو را میسر گرداند و پرچمهای زرد و رایات سفید ما بین حطیم و زمزم بر سر تو به اهتزاز درآید و گروه گروه از اهل اخلاص به سوی تو آیند، در آن وقت حق تعالی به وسیله تو ظلم و طغیان را از زمین بر میاندازد... .
سپس حضرت فرمود که باید آن چه در این مجلس گذشت، پنهان داری مگر به کسانی که اهل صدق و امانت باشند. میگوید: چند روز خدمت آن حضرت ماندم و مسائل مشکله را از آن جناب پرسش نمودم و سپس مرا مرخص کرد. در روز وداع، زیاده از پنجاه هزار درهم با خود داشتم. خواستم به هدیه تقدیم دارم، حضرت تبسم فرموده گفت: راه درازی در پیش داری با این مال استعانت بجوی...[۱].[۲]
منابع
پانویس
- ↑ منتهی الامال، ج۲، ص۴۳۷؛ بحارالانوار، ج۱۳، ص۷۳۰.
- ↑ تونهای، مجتبی، محمدنامه، ص ۶۹۰.