یوشع بن نون
مقدمه
طبق نقل مشهور، موسی(ع) در وادی تیه از دنیا رفت و پس از وفات او، نبوت به وصی آن حضرت یوشع بن نون که از اولاد افرائیم بن یوسف بود منتقل شد.
یوشع، بنیاسرائیل را به جنگ عمالقه برد و پس از مدتی که با آنها جنگید، خدای تعالی پیروزی را نصیب او فرمود و شهر اریحا را فتح کرد و بنیاسرائیل را در آن شهر سکونت داد[۱].
در روایتی آمده است که یوشع بن نون سی سال پس از موسی زنده بود و در این مدت سروسامانی به کار بنیاسرائیل داد و با دشمنان آنها جنگید و همه را قلع و قمع کرد و سرزمین فلسطین و شامات را میان آنها تقسیم نمود. از جمله کسانی که بر ضد او قیام کردند، صفورا همسر موسی بود که جمعی از بنیاسرائیل را با خود همراه کرد و به جنگ یوشع آمد، ولی شکست خود و اسیر گردید، اما یوشع با کمال بزرگواری با او رفتار کرد و او را به خانه خود بازگرداند[۲]، نظیر آن چه در جنگ جمل اتفاق افتاد[۳].
داستان بلعم بن باعور
ضمن داستان جنگهای یوشع بن نون با دشمنان بنیاسرائیل، نام بلعم بن باعور در تواریخ و پارهای از روایات ذکر شده و جمعی از مفسران آیات سوره اعراف را نیز به او تفسیر کردهاند.
خدای تعالی در آن سوره در دو آیه پیغمبر بزرگوار خود را مخاطب ساخته میفرماید: بخوان «برایش حکایت آن کسی را که آیات خود را بدو یاد دادیم و از آنها بیرون شد و از شیطان پیروی کرد و از گمراهان گردید و اگر میخواستیم او را به وسیله آن آیات بالا میبردیم، ولی او به دنیاگرایید و از هوای نفس خود پیروی کرد. حکایت او حکایت سگی است که اگر بر او حمله کنی پارس کند و اگر واگذاریش پارس کند. این است حکایت مردمی که آیات ما را تکذیب کنند. این داستان را بر ایشان بخوان شاید اندیشه کنند»[۴].
صاحب کامل التواریخ طبق نظر آنها که گفتهاند موسی(ع) از دنیا نرفت تا وقتی که اریحا فتح شد، نقل میکند که موسی(ع) از تیه خارج شد و به سوی شهر اریحا حرکت کرد و پیشاپیش لشکرش یوشع بن نون و کالب بن یوفنا بودند. هنگامی که به شهر اریحا رسیدند، جباران شهر به نزد بلعم بن باعور که از اولاد لوط بود رفتند و بدو گفتند: موسی آمده تا با ما بجنگد و ما را از شهر و دیارمان بیرون کند، تو آنها را نفرین کن. بلعم - که اسم اعظم خدا را میدانست - به ایشان گفت: پیغمبر خدا و مردمان با ایمان را نفرین کنم با این که فرشتگان الهی همراه ایشان هستند؟ آنها اصرار کردند ولی او امتناع ورزید تا آنکه نزد همسرش آمدند و هدیهای برای آن زن آوردند و از او خواستند تا به هر ترتیبی شده شوهرش را با این کار موافق سازد تا به موسی و لشکریانش نفرین کند. زن با اصرار عجیبی او را حاضر کرد.
بلعم برخاست و سوار بر الاغ خود شد تا به کوهی که مشرف بر بنیاسرائیل بود برود و در آنجا نفرین کند. مقداری که راه رفت، الاغ از حرکت ایستاد و روی زمین خوابید. بلعم پیاده شد و چندان او را بزد که از جا برخاست، ولی هنوز چند قدمی نرفته بود که دوباره خوابید وقتی برای بار سوم نیز این واقعه تکرار شد، خداوند آن حیوان را به زبان آورد و به بلعم گفت: وای بر تو ای بلعم! به کجا میروی؟ مگر فرشتگان را نمیبینی که مرا باز میگردانند. بلعم باز هم اعتنایی نکرد و همچنان پیش رفت تا مشرف بر بنیاسرائیل گردید و خواست نفرین کند، ولی نتوانست. هرگاه میخواست بر آنها نفرین کند، زبانش به دعا باز میگشت تا وقتی که زبان از کامش خارج شد و دانست که این کار میسر نیست. آن وقت بود که به قوم خود گفت: اکنون دیگر دنیا و آخرتم تباه شد و کاری از من ساخته نیست و راهی جز مکر و حیله با اینها به جای نمانده. سپس به آنها دستور داد: زنان را آرایش کنید و کالاهایی به دست آنها بدهید و به عنوان فروش کالا به میان لشکر موسی بفرستید و به ایشان سفارش کنید اگر مردی از لشکریان موسی خواست با آنها در آمیزد و زنا کند، ممانعت نکنند؛ زیرا اگر یکی از آنها زنا کند و با زنی درآمیزد، هلاک میشوند و شرشان از شما برطرف میشود.
پس زنان را آراستند و اجناسی به عنوان فروش به دستشان دادند و به میان لشکر موسی فرستادند. زمری بن شلوم - که رئیس تیره شمعون بن یعقوب بود - یکی از زنها را گرفت و به نزد موسی آورد و گفت: به عقیده تو این زن بر من حرام است، ولی به خدا ما از تو اطاعت نمیکنیم. سپس آن زن را به خیمه خود برد و با او زنا کرد. در این وقت بود که خداوند طاعون را بر آنها مسلط کرد و در یک ساعت بیست هزار یا هفتاد هزار نفرشان هلاک شدند. تا سرانجام فنحاص بن عیزار بن هارون که امیر لشکریان موسی بود بیامد و چون از موضوع مطلع گشت، خشمناک شد و یک سره به خیمه زمری بن شلوم رفت و او را با زنی که در خیمهاش بود بکشت و طاعون برطرف گردید[۵].
از راوندی هم در قصص الانبیاء حدیثی نظیر داستان فوق با مختصر اختلاف و اختصار بیشتری نقل شده، ولی به جای حضرت موسی(ع) نام یوشع بن نون ذکر شده است، چنانکه مسعودی نیز در اثبات الوصیه به همین گونه نقل کرده، واللّه أعلم[۶]. عمر یوشع بن نون را ۱۲۶ سال نوشتهاند[۷] و قبر او را در برخی از تواریخ، در کوه افرائیم و در فلسطین ذکر کردهاند[۸].[۹]
کالب بن یوفنا
صاحب کامل التواریخ در تاریخ خود گوید: هنگامی که یوشع بن نون از دنیا رفت، کالب بن یوفنا به امر بنیاسرائیل قیام فرمود[۱۰]. مرحوم طبرسی نیز در تفسیر آیه ۲۴۴ سوره بقره قولی به همین مضمون نقل میکند[۱۱]. ثعلبی در عرائس الفنون گفته است که کالب بن یوفنا شوهر خواهر حضرت موسی(ع) یعنی شوهر مریم دختر عمران بود و ابن اثیر در کامل ضمن داستان فتح اریحا همین مطلب را ذکر کرده است[۱۲].
ولی قول به پیامبری کالب پس از یوشع[۱۳] با ظاهر گفتار مسعودی در اثبات الوصیه و نیز با آنچه یعقوبی در تاریخ خود گفته است، مخالفت دارد. مسعودی گوید: چون هنگام وفات یوشع رسید، خداوند بدو وحی کرد که امانتی را که نزد اوست به فرزندش فنحاس بسپارد. یوشع نیز فنحاس را خواست و مواریث انبیا را بدو سپرد و از دنیا رفت و پس از فنحاس نیز فرزندش بشیر بن فنحاس به مقام پیغمبری نایل شد[۱۴].
یعقوبی گوید: پس از یوشع بن نون، دوشان کفری زمام کار بنیاسرائیل را به دست گرفت و هشت سال میان آنها بود و پس از وی، عثنایل بن قنز برادر کالب که از سبط یهودا بود به کار بنیاسرائیل قیام کرد و چهل سال میان آنها بود[۱۵].[۱۶]
منابع
پانویس
- ↑ کامل التواریخ، ج۱، ص۲۰۰.
- ↑ اکمال الدین، ص۹۱ و ۹۲؛ امالی، ص۱۴۰.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۴۸۳.
- ↑ ﴿وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِينَ * وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ ذَلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ﴾ «و خبر آن کسی را برای آنان بخوان که (دانش) آیات خویش را بدو ارزانی داشتیم اما او از آنها کناره گرفت و شیطان در پی او افتاد و از گمراهان شد * و اگر میخواستیم به آن آیات او را رفعت مقام میبخشیدیم، لیکن او به زمین (تن) فروماند و پیرو هوای نفس گردید، و در این صورت مثل و حکایت حال او به سگی ماند که اگر بر او حمله کنی و یا او را به حال خود واگذاری به عوعو زبان کشد. این است مثل مردمی که آیات ما را بعد از علم به آن تکذیب کردند. پس این حکایت بگو، باشد که به فکر آیند.» سوره اعراف، آیه ۱۷۵-۱۷۶.
- ↑ کامل التواریخ، ج۱، ص۶۸- ۷۰.
- ↑ بحارالانوار، ج۱۳، ص۳۷۸ و ۳۷۹؛ قصص الانبیاء، ص۱۷۳.
- ↑ کامل التواریخ، ج۱، ص۲۰۳.
- ↑ تاریخ طبری، ج۱، ص۳۱۱.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۴۸۳.
- ↑ کامل التواریخ، ج۱، ص۲۰۳؛ تاریخ طبری، ج۱، ص۱۲؛ مروج الذهب، ص۶۷ و ۶۸.
- ↑ مجمع البیان، ج۲، ص۳۴۶.
- ↑ کامل التواریخ، ج۱، ص۶۸- ۷۰؛ بحارالانوار، ج۱۳، ص۳۷۴.
- ↑ مروج الذهب، ص۶۷ و ۶۸.
- ↑ اثبات الوصیه، ص۵۳.
- ↑ تاریخ یعقوبی، ج۱، ص۵۲.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۴۸۵.