سریه مرثد بن ابیمرثد در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخهها
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-</div>\n<div style="padding: 0.4em 0em 0.0em;"> +</div>)) |
HeydariBot (بحث | مشارکتها) |
||
(۱۲ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{مدخل مرتبط | |||
| موضوع مرتبط = سریه مرثد بن ابیمرثد | |||
| عنوان مدخل = [[سریه مرثد بن ابیمرثد]] | |||
| مداخل مرتبط = [[سریه مرثد بن ابیمرثد در قرآن]] - [[سریه مرثد بن ابیمرثد در تاریخ اسلامی]] | |||
| پرسش مرتبط = سریه مرثد بن ابیمرثد (پرسش) | |||
}} | |||
{{ | == مقدمه == | ||
< | * این [[سریه]]<ref>این سریه در برخب کتابها با نام «غزوه الرجیع» ذکر شده است. محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۴؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸.</ref> در صفر سوم [[هجرت]] به وقوع پیوست<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴.</ref>. هنگامی که [[سفیان بن خالد بن نبیح هذلی]]<ref>یکی از دشمنان رسول خدا {{صل}} که قصد داشت به جنگ پیامبر {{صل}} بیاید.</ref> کشته شد، [[قبیله]] [[بنی لحیان]]، سراغ قبیلههای "عضل" و "قاره" رفتند و برای آنها جوایزی [[تعیین]] کردند که پیش [[رسول خدا]] {{صل}} بروند و با آن [[حضرت]] [[گفتگو]] کنند تا بعضی از [[اصحاب]] را برای [[دعوت]] آنها به [[اسلام]] نزد ایشان بفرستد. | ||
< | * آنان قرار گذاشته بودند که گروهی از [[اصحاب]] را که در [[قتل]] [[سفیان]] [[دست]] داشتهاند، بکشند و دیگران را هم به [[مکه]] ببرند و [[تسلیم]] [[قریش]] کنند و میگفتند که از [[قریش]]، جایزه قابل توجهی خواهیم گرفت؛ زیرا هیچ چیز برای آنها ارزندهتر از این نیست که یکی از [[یاران]] [[محمد]] را به دست آورند و او را در قبال کشتهشدگان [[بدر]] بکشند و مثله کنند<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴.</ref>. | ||
* هفت نفر<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴.</ref> از [[قبیله]] عضل و قاره که از شاخههای [[قبیله]] بزرگ خزیمهاند، در حالی که ظاهراً [[اقرار]] به [[اسلام]] داشتند<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴.</ref> به حضور [[پیامبر]] {{صل}} آمدند و گفتند: "[[اسلام]]، میان ما آشکار شده است، گروهی از [[اصحاب]] خود را پیش ما بفرست تا [[قرآن]] و [[احکام اسلامی]] را به ما بیاموزند"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲.</ref>. [[حضرت]]، هفت نفر را با ایشان روانه فرمود که عبارتاند از: [[مرثد بن ابی مرثد غنوی]]، [[خالد بن ابی بکیر]]، [[عبدالله بن طارق بلوی]]، [[معتّب بن عبید]]، [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]]، [[زید بن دثنّه]] و [[عاصم بن ثابت بن ابیالاقلح]]<ref>محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.</ref>. | |||
* این افراد از [[مدینه]] بیرون آمدند و چون به [[آب]] [[قبیله]] هذیل - که رجیع نامیده میشد - رسیدند<ref>محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.</ref>، ناگاه گروهی بر ایشان [[خروج]] کردند و کسانی را هم که لحیانیها آماده کرده بودند به کمک خواستند. [[اصحاب پیامبر]] {{صل}} هیچگونه نیروی امدادی نداشتند؛ در حالی که [[دشمنان]] صد نفر و همه مسلح به تیر و کمان و [[شمشیر]] بودند<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.</ref>. [[یاران]] [[رسول خدا]] {{صل}} شمشیرهای خود را بیرون کشیدند و برای [[جنگ]] به پا خاستند<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲.</ref>. [[دشمنان]] گفتند: "ما با شما [[جنگ]] نداریم و با شما [[عهد]] و [[پیمان]] میبندیم و [[خدا]] را [[گواه]] میگیریم که شما را نمیکشیم؛ بلکه میخواهیم شما را به [[اهل مکه]] [[تسلیم]] کنیم و جایزهای بگیریم"<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲-۴۳؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸-۵۳۹؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.</ref>. [[خبیب بن عدی]]، [[زید بن دثنه]] و [[عبدالله بن طارق]] [[تسلیم]] شدند. [[خبیب بن عدی]] میگفت: "من پیش اهالی [[مکه]] [[حق]] [[نعمت]] دارم"؛ امّا [[عاصم بن ثابت]]، [[مرثد بن ابی مرثد]]، [[خالد بن ابیبکیر]] و [[معتب بن عبید]]، [[امان]] و [[پناه]] [[دشمن]] را نپذیرفتند<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ ابوبکر بیهقی، دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشریعة، ج۳، ص۳۲۷؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.</ref>. [[عاصم بن ثابت]] گفت: "من [[نذر]] کردهام که هرگز، [[پناه]] و [[امان]] مشرکی را نپذیرم و شروع به [[جنگ]] کردن با آنان کرد"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.</ref>. [[عاصم بن ثابت]] شروع به [[تیراندازی]] کرد تا تیرهای او تمام شد، آنگاه، نیزه را برداشت تا وقتی که نیزهاش [[شکست]] و فقط شمشیرش باقی ماند<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۶؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۵.</ref>، پس، عرضه داشت: "پروردگارا! من در آغاز روز، از [[دین]] تو [[حمایت]] کردم، تو در پایان روز، گوشت مرا [[حمایت]] فرمای"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۶.</ref>. در هنگام [[جنگ]]، دسته شمشیرش هم [[شکست]]؛ ولی همچنان جنگید تا کشته شد. او دو نفر از [[دشمن]] را زخمی کرد و یک نفر را کشت. [[دشمنان]] آنقدر به او نیزه زدند تا کشته شد<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۶.</ref>. | |||
* او قبل از [[شهادت]] به [[خداوند]] عرضه داشت: "پروردگارا! من در آغاز روز از [[دین]] تو [[حمایت]] کردم تو نیز در پایان روز گوشت مرا [[حمایت]] فرما". این [[دعا]] از آن لحاظ بود که "سلافه، دختر [[سعد بن شهید]]" که [[عاصم بن ثابت]]، دو پسرش را در [[جنگ احد]] کشته بود، [[نذر]] کرده بود که اگر بر [[عاصم بن ثابت]] چیره شود، در کاسه سر او شراب بیاشامد. به همین منظور، برای کسی که سر [[عاصم بن ثابت]] را بیاورد صد ماده شتر جایزه قرار داده بود و این موضوع را اکثر [[اعراب]] و بنیلحیان میدانستند. این بود که [[تصمیم]] گرفتند سر [[عاصم بن ثابت]] را جدا کنند و آن را برای سلافه دختر سعد ببرند و صد شتر را بگیرند؛ ولی [[خداوند متعال]]، زنبوران را برانگیخت که از سر او و پیکرش [[حفاظت]] کنند، هر کس نزدیک میشد، زنبورها او را میگزیدند. زنبورها آنقدر زیاد بودند که کسی توان نزدیک شدن به او را نداشت. آنها گفتند: "تا شب رهایش کنید؛ چون شب فرا رسد، زنبورها خواهند رفت"؛ ولی وقتی شب رسید، [[خداوند]]، سیلی فرستاد که پیکر او را با خود برد و آنان به او دسترسی نیافتند<ref>ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الأمم و الملوک، ج۳، ص۲۰۱؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۶؛ با اندکی اختلاف در ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الأمم و الملوک، ج۳، ص۵۳۹.</ref>. | |||
* [[معتب بن عبید]] هم [[جنگ]] کرد و برخی از ایشان را زخمی کرد؛ ولی آنها [[هجوم]] بردند و او را کشتند <ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref>. آنها [[عبدالله بن طارق بلوی]]، [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]]، [[زید بن دثنّه]] را با زه کمان محکم بستند و با خود به طرف [[مکه]] بردند. وقتی به [[ناحیه]] مر الظهران رسیدند، [[عبدالله بن طارق]] گفت: "این آغاز [[مکر]] شماست! [[سوگند]] به [[خدا]]! همراه شما نمیآیم و [[رفتار]] آنها را که کشته شدند، [[سرمشق]] خود قرار میدهم: آنها با او [[مدارا]] کردند؛ ولی وی نپذیرفت"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref> و دست خود را از بند رها کرد و [[شمشیر]] برداشت. آنها از او فاصله گرفتند، او به شدت حمله کرد؛ ولی ایشان، او را سنگسار کردند و کشتند<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن جری طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ص۵۳۹؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref>. آنان [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]]، [[زید بن دثنّه]] را همچنان با خود بردند تا به [[مکه]] رسیدند. [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]] را [[حجیر بن ابیاهاب]]<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن جری طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ص۵۳۹.</ref> به هشتاد مثقال طلا و یا پنجاه شتر خرید<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref> و در [[نقلی]] گفته شده است که او را دختر [[حارث بن عامر بن نوفل]] به صد شتر خرید<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref>؛ ولی صحیحتر همان است که [[حجیر بن ابیاهاب]]، وی را خرید تا برادرزادهاش، [[عقبه بن حارث]]، او را به جای پدرش - که در [[بدر]] کشته شده بود - بکشد<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref>. | |||
* [[زید بن دثنه]] را [[صفوان بن امیه]] به پنجاه شتر خرید<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref> تا او را به جای پدرش بکشد<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن جری طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ص۵۳۹.</ref> و گروهی از [[قریش]] در خریدن او شریک شدند؛ چون آن دو را در ذیالقعده، از [[ماههای حرام]]، گرفته بودند، هر دو را زندانی کردند. [[حجیر بن ابیاهاب]]، [[خبیب بن عدی]] را در [[خانه]] زنی به نام ماویه، [[کنیز]] بنیعبدمناف، حبس کرد و [[صفوان بن امیه]]، [[زید بن دثنه]] را پیش گروهی از بنی جمح زندانی کرد <ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۸.</ref>. | |||
* ماویه که بعدها [[مسلمان]] شد و [[اسلامی]] [[نیکو]] داشت، میگفت: "به [[خدا]]! هیچ کس را بهتر از [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]] ندیدهام. من از شکاف در، مواظب او بودم. او را به زنجیر کشیده بودند و من میدیدم که او خوشههای انگوری در دست داشت و میخورد، در صورتی که در آن هنگام، موسم انگور نبود و حتی یک [[حبه]] انگور هم پیدا نمیشد و بدون تردید، این روزی خاص بود که [[خداوند]] به او ارزانی فرمود"<ref>محمد بن جری طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ص۵۴۰؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref>. گوید: "[[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]]، شبها [[قرآن]] میخواند. زنها که صدای [[قرآن]] [[خواندن]] او را میشنیدند، میگریستند و بر او [[دل]] میسوزاندند"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷-۳۵۸؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۶.</ref>. | |||
* ماویه میگوید: "به او گفتم که ای [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]]! آیا حاجتی داری؟" گفت: "نه، فقط [[آب]] شیرین برایم بیاور و از گوشتهایی که برای [[بتها]] [[قربانی]] میشوند، در [[خوراک]] من قرار مده و هر گاه هم که فهمیدی میخواهند مرا بکشند، به من خبر بده". ماویه میگوید: "هنگامی که [[ماههای حرام]]، سپری شد و [[تصمیم]] به کشتن او گرفتند، پیش او رفتم و آگاهش ساختم و به [[خدا]] قسم! ندیدم که از این لحاظ، بیمی به خود راه بدهد"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۸؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۷.</ref>. | |||
* او گفت: "پروردگارا! من چیزی جز چهره [[دشمن]] نمیبینم. خدایا! در اینجا کسی نیست که [[سلام]] مرا به [[رسول]] تو [[ابلاغ]] کند، خودت [[سلام]] مرا به او [[ابلاغ]] فرمای!" [[اسامة بن زید]] از قول پدرش [[روایت]] میکند که [[پیامبر]] {{صل}} همراه [[اصحاب]] خود نشسته بود که حالتی همچون حالت [[نزول وحی]] به او دست داد و شنیدیم میفرماید: "[[سلام]] و [[رحمت خدا]] بر او باد" و سپس فرمود: "[[جبرئیل]] از [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]] بر من [[سلام]] رساند"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۶۰-۳۶۱؛ با اندکی تغییر در ابوبکر بیهقی، دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشریعة، ج۳، ص۳۲۶.</ref>. آنگاه [[قریش]]، [[فرزندان]] کسانی را که در [[بدر]] کشته شده بودند، فراخواندند و مجموعاً [[چهل]] نوجوان را یافتند و به هریک، نیزهای دادند و گفتند: "این، کسی است که [[پدران]] شما را کشته است. آنها با نیزههای خود، ضربتهای خفیفی به او زدند. پس از آن، ابو سروعه، چنان نیزهای به [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]] زد که از پشتش بیرون آمد. [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]]، یک ساعتی زنده ماند و در آن مدت، شروع به [[اقرار]] به [[یگانگی خدا]] و [[شهادت]] به [[رسالت]] [[حضرت]] ختمی [[مرتبت]] کرد"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۶۱؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۷.</ref>. | |||
* [[اسیر]] دیگر، [[زید بن دثنه]] بود که در [[خانواده]] [[صفوان بن امیه]]، زندانی شده بود. او شبها [[شبزندهداری]] میکرد و [[نماز]] میگزارد و روزها [[روزه]] میگرفت و فقط از خوراکهایی میخورد که گوشتهایش، [[ذبح]] [[شرعی]] شده بود. [[خاندان]] صفوان با [[اسیران]] خود، خوش [[رفتار]] بودند و این موضوع بر صفوان گران آمد. [[صاحب]] [[خانه]] کسی را پیش [[زید]] فرستاد و پرسید: چه خوراکی میخوری؟" گفت: "من از گوشت جانورانی که برای غیر [[خدا]] کشته شده باشند نمیخورم و فقط شیر خواهم آشامید". [[زید بن دثنه]] مرتب [[روزه]] میگرفت<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۶۱.</ref> و صفوان، هنگام [[افطار]]، کاسه بزرگی شیر برای او میفرستاد، و [[زید بن دثنه]] آن را میخورد تا فردا غروب که کاسه دیگری برایش میآوردند. او و [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]] را در یک روز برای اعدام آوردند. | |||
* آنان چون یکدیگر را [[ملاقات]] کردند، هر کدام دیگری را به [[پایداری]] توصیه کردند و از هم جدا شدند. کسی که عهدهدار کشتن [[زید بن دثنه]] شد، نسطاس، [[غلام]] صفوان بود که او را هم به محل تنعیم بردند و برای او هم یک تیر چوبی بر پا کردند. او گفت: "میخواهم دو رکعت [[نماز]] بگزارم". و چون [[نماز]] گزارد او را به تیر چوبی بستند و گفتند: "از این [[آیین]] و [[دین]] تازه خود برگرد و از [[آیین]] ما [[پیروی]] کن تا آزادت کنیم!" گفت: "[[سوگند]] به [[خدا]]! هرگز از [[دین]] خود دست بر نمیدارم". گفتند: "اگر [[محمد]] در دست ما بود و تو در خانهات بودی خوشحال نمیشدی؟" گفت: "به [[خدا]]؟ اگر من [[سلامت]] باشم و خاری [[محمد]] را بیازارد [[خشنود]] نخواهم بود". [[ابوسفیان]] میگفت: "ما هرگز ندیدهایم که [[یاران]] کسی، محبتی را داشته باشند که [[یاران]] [[محمد]] به او دارند"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۶۲.</ref><ref>[[هادی اکبری|اکبری، هادی]]، [[سریه مرثد بن ابیمرثد (مقاله)|سریه مرثد بن ابیمرثد]]، [[فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ج۱، ص۵۱۰-۵۱۵.</ref>. | |||
== | == [[مظلومیت پیامبر]] {{صل}} در حادثه [[رجیع]] == | ||
پس از [[جنگ احد]] گروهی از [[قبیله]] [[عضل]] و قاره به [[مدینه]] آمده و [[خدمت پیامبر اکرم]] رسیدند و عرض کردند: یا [[رسول الله]] ما [[مسلمان]] شدهایم، تقاضا داریم افرادی از [[اصحاب]] خود را با ما بفرست تا [[قرآن]] و مسائل [[دین]] را به ما [[تعلیم]] کنند و در بین قبیله ما به امر [[تبلیغ]] بپردازند. | |||
پیامبر ده نفر از بزرگان [[صحابه]] را فرستاد، بزرگوارانی چون [[عاصم بن ثابت]] و [[خبیب بن عدی]] و [[زید بن دثنه]] و [[عبدالله بن طارق]] و [[خالد بن بکیر]]، در این جمع بودند. ناگهان متوجه [[خیانت]] همراهان شدند که نقشهای در کار است و خود را در محاصره قبیله [[بنیلحیان]] که حدود صد نفر مسلح داشتند [[مشاهده]] کردند و قضیه به [[جنگ]] و درگیری کشید؛ ولی از خود [[دفاع]] نمودند تا ۸ نفر از آنها کشته شدند. به دو نفر گفتند: ما شما را نمیکشیم بلکه به جای ۱۳ [[اسیر]] که در [[اختیار]] [[قریش]] است به قریش تحویل میدهیم. [[حبیب بن الحارث]] به وسیله قریش خریداری شد و برای [[قتل]] او مصمم شدند. حبیب به آنها گفت: به من اجازه دهید دو رکعت [[نماز]] بخوانم بعد هر تصمیمی که دارید انجام دهید و آنها پذیرفتند. حبیب دو رکعت نماز خواند آنگاه رو به گروه نمود و گفت: به [[خدا]] [[سوگند]] اگر نبود که [[گمان]] [[برید]] از [[ترس]] کشته شدن نمازم را طولانی میکردم سپس او را به دار آویخته به قتل رساندند؛ ولی درباره زید، [[ابوسفیان]] او را خریداری نمود تا به قتل رساند. بزرگان قریش برای قتل او گرد آمدند بالای چوبه دار رفت؛ ولی پیش از آنکه سر از بدنش جدا شود. ابوسفیان از او پرسید: ای زید تو را به خدا سوگند میدهم آیا [[دوست]] داری که به جای تو محمد باشد تا گردن او زده شود و تو در خانوادهات باشی؟ زید گفت: به خدا سوگند میل ندارم که خاری به پای او [[خلیده]] شود و من میان خانوادهام باشم. | |||
[[پیامبر]] بر کشته شدن این [[رجال]] بزرگ که به طرز وحشیانهای به [[قتل]] رسیده بودند سخت متأثر گردید.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۹۸.</ref>. | |||
== جستارهای وابسته == | == جستارهای وابسته == | ||
{{مدخل وابسته}} | |||
* [[مرثد بن ابیمرثد]] | * [[مرثد بن ابیمرثد]] | ||
{{پایان مدخل وابسته}} | |||
==منابع== | == منابع == | ||
{{منابع}} | |||
# [[پرونده:42439.jpg|22px]] [[هادی اکبری|اکبری، هادی]]، [[سریه مرثد بن ابیمرثد (مقاله)|سریه مرثد بن ابیمرثد]]، [[فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|'''فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱''']] | |||
# [[پرونده:IM009684.jpg|22px]] [[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|'''مظلومیت پیامبر''']] | |||
{{پایان منابع}} | |||
==پانویس== | == پانویس == | ||
{{پانویس}} | {{پانویس}} | ||
[[رده:سریه]] | [[رده:سریه]] | ||
[[رده:سریه مرثد بن ابیمرثد]] | [[رده:سریه مرثد بن ابیمرثد]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۵ اوت ۲۰۲۲، ساعت ۰۰:۳۰
مقدمه
- این سریه[۱] در صفر سوم هجرت به وقوع پیوست[۲]. هنگامی که سفیان بن خالد بن نبیح هذلی[۳] کشته شد، قبیله بنی لحیان، سراغ قبیلههای "عضل" و "قاره" رفتند و برای آنها جوایزی تعیین کردند که پیش رسول خدا (ص) بروند و با آن حضرت گفتگو کنند تا بعضی از اصحاب را برای دعوت آنها به اسلام نزد ایشان بفرستد.
- آنان قرار گذاشته بودند که گروهی از اصحاب را که در قتل سفیان دست داشتهاند، بکشند و دیگران را هم به مکه ببرند و تسلیم قریش کنند و میگفتند که از قریش، جایزه قابل توجهی خواهیم گرفت؛ زیرا هیچ چیز برای آنها ارزندهتر از این نیست که یکی از یاران محمد را به دست آورند و او را در قبال کشتهشدگان بدر بکشند و مثله کنند[۴].
- هفت نفر[۵] از قبیله عضل و قاره که از شاخههای قبیله بزرگ خزیمهاند، در حالی که ظاهراً اقرار به اسلام داشتند[۶] به حضور پیامبر (ص) آمدند و گفتند: "اسلام، میان ما آشکار شده است، گروهی از اصحاب خود را پیش ما بفرست تا قرآن و احکام اسلامی را به ما بیاموزند"[۷]. حضرت، هفت نفر را با ایشان روانه فرمود که عبارتاند از: مرثد بن ابی مرثد غنوی، خالد بن ابی بکیر، عبدالله بن طارق بلوی، معتّب بن عبید، خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج، زید بن دثنّه و عاصم بن ثابت بن ابیالاقلح[۸].
- این افراد از مدینه بیرون آمدند و چون به آب قبیله هذیل - که رجیع نامیده میشد - رسیدند[۹]، ناگاه گروهی بر ایشان خروج کردند و کسانی را هم که لحیانیها آماده کرده بودند به کمک خواستند. اصحاب پیامبر (ص) هیچگونه نیروی امدادی نداشتند؛ در حالی که دشمنان صد نفر و همه مسلح به تیر و کمان و شمشیر بودند[۱۰]. یاران رسول خدا (ص) شمشیرهای خود را بیرون کشیدند و برای جنگ به پا خاستند[۱۱]. دشمنان گفتند: "ما با شما جنگ نداریم و با شما عهد و پیمان میبندیم و خدا را گواه میگیریم که شما را نمیکشیم؛ بلکه میخواهیم شما را به اهل مکه تسلیم کنیم و جایزهای بگیریم"[۱۲]. خبیب بن عدی، زید بن دثنه و عبدالله بن طارق تسلیم شدند. خبیب بن عدی میگفت: "من پیش اهالی مکه حق نعمت دارم"؛ امّا عاصم بن ثابت، مرثد بن ابی مرثد، خالد بن ابیبکیر و معتب بن عبید، امان و پناه دشمن را نپذیرفتند[۱۳]. عاصم بن ثابت گفت: "من نذر کردهام که هرگز، پناه و امان مشرکی را نپذیرم و شروع به جنگ کردن با آنان کرد"[۱۴]. عاصم بن ثابت شروع به تیراندازی کرد تا تیرهای او تمام شد، آنگاه، نیزه را برداشت تا وقتی که نیزهاش شکست و فقط شمشیرش باقی ماند[۱۵]، پس، عرضه داشت: "پروردگارا! من در آغاز روز، از دین تو حمایت کردم، تو در پایان روز، گوشت مرا حمایت فرمای"[۱۶]. در هنگام جنگ، دسته شمشیرش هم شکست؛ ولی همچنان جنگید تا کشته شد. او دو نفر از دشمن را زخمی کرد و یک نفر را کشت. دشمنان آنقدر به او نیزه زدند تا کشته شد[۱۷].
- او قبل از شهادت به خداوند عرضه داشت: "پروردگارا! من در آغاز روز از دین تو حمایت کردم تو نیز در پایان روز گوشت مرا حمایت فرما". این دعا از آن لحاظ بود که "سلافه، دختر سعد بن شهید" که عاصم بن ثابت، دو پسرش را در جنگ احد کشته بود، نذر کرده بود که اگر بر عاصم بن ثابت چیره شود، در کاسه سر او شراب بیاشامد. به همین منظور، برای کسی که سر عاصم بن ثابت را بیاورد صد ماده شتر جایزه قرار داده بود و این موضوع را اکثر اعراب و بنیلحیان میدانستند. این بود که تصمیم گرفتند سر عاصم بن ثابت را جدا کنند و آن را برای سلافه دختر سعد ببرند و صد شتر را بگیرند؛ ولی خداوند متعال، زنبوران را برانگیخت که از سر او و پیکرش حفاظت کنند، هر کس نزدیک میشد، زنبورها او را میگزیدند. زنبورها آنقدر زیاد بودند که کسی توان نزدیک شدن به او را نداشت. آنها گفتند: "تا شب رهایش کنید؛ چون شب فرا رسد، زنبورها خواهند رفت"؛ ولی وقتی شب رسید، خداوند، سیلی فرستاد که پیکر او را با خود برد و آنان به او دسترسی نیافتند[۱۸].
- معتب بن عبید هم جنگ کرد و برخی از ایشان را زخمی کرد؛ ولی آنها هجوم بردند و او را کشتند [۱۹]. آنها عبدالله بن طارق بلوی، خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج، زید بن دثنّه را با زه کمان محکم بستند و با خود به طرف مکه بردند. وقتی به ناحیه مر الظهران رسیدند، عبدالله بن طارق گفت: "این آغاز مکر شماست! سوگند به خدا! همراه شما نمیآیم و رفتار آنها را که کشته شدند، سرمشق خود قرار میدهم: آنها با او مدارا کردند؛ ولی وی نپذیرفت"[۲۰] و دست خود را از بند رها کرد و شمشیر برداشت. آنها از او فاصله گرفتند، او به شدت حمله کرد؛ ولی ایشان، او را سنگسار کردند و کشتند[۲۱]. آنان خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج، زید بن دثنّه را همچنان با خود بردند تا به مکه رسیدند. خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج را حجیر بن ابیاهاب[۲۲] به هشتاد مثقال طلا و یا پنجاه شتر خرید[۲۳] و در نقلی گفته شده است که او را دختر حارث بن عامر بن نوفل به صد شتر خرید[۲۴]؛ ولی صحیحتر همان است که حجیر بن ابیاهاب، وی را خرید تا برادرزادهاش، عقبه بن حارث، او را به جای پدرش - که در بدر کشته شده بود - بکشد[۲۵].
- زید بن دثنه را صفوان بن امیه به پنجاه شتر خرید[۲۶] تا او را به جای پدرش بکشد[۲۷] و گروهی از قریش در خریدن او شریک شدند؛ چون آن دو را در ذیالقعده، از ماههای حرام، گرفته بودند، هر دو را زندانی کردند. حجیر بن ابیاهاب، خبیب بن عدی را در خانه زنی به نام ماویه، کنیز بنیعبدمناف، حبس کرد و صفوان بن امیه، زید بن دثنه را پیش گروهی از بنی جمح زندانی کرد [۲۸].
- ماویه که بعدها مسلمان شد و اسلامی نیکو داشت، میگفت: "به خدا! هیچ کس را بهتر از خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج ندیدهام. من از شکاف در، مواظب او بودم. او را به زنجیر کشیده بودند و من میدیدم که او خوشههای انگوری در دست داشت و میخورد، در صورتی که در آن هنگام، موسم انگور نبود و حتی یک حبه انگور هم پیدا نمیشد و بدون تردید، این روزی خاص بود که خداوند به او ارزانی فرمود"[۲۹]. گوید: "خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج، شبها قرآن میخواند. زنها که صدای قرآن خواندن او را میشنیدند، میگریستند و بر او دل میسوزاندند"[۳۰].
- ماویه میگوید: "به او گفتم که ای خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج! آیا حاجتی داری؟" گفت: "نه، فقط آب شیرین برایم بیاور و از گوشتهایی که برای بتها قربانی میشوند، در خوراک من قرار مده و هر گاه هم که فهمیدی میخواهند مرا بکشند، به من خبر بده". ماویه میگوید: "هنگامی که ماههای حرام، سپری شد و تصمیم به کشتن او گرفتند، پیش او رفتم و آگاهش ساختم و به خدا قسم! ندیدم که از این لحاظ، بیمی به خود راه بدهد"[۳۱].
- او گفت: "پروردگارا! من چیزی جز چهره دشمن نمیبینم. خدایا! در اینجا کسی نیست که سلام مرا به رسول تو ابلاغ کند، خودت سلام مرا به او ابلاغ فرمای!" اسامة بن زید از قول پدرش روایت میکند که پیامبر (ص) همراه اصحاب خود نشسته بود که حالتی همچون حالت نزول وحی به او دست داد و شنیدیم میفرماید: "سلام و رحمت خدا بر او باد" و سپس فرمود: "جبرئیل از خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج بر من سلام رساند"[۳۲]. آنگاه قریش، فرزندان کسانی را که در بدر کشته شده بودند، فراخواندند و مجموعاً چهل نوجوان را یافتند و به هریک، نیزهای دادند و گفتند: "این، کسی است که پدران شما را کشته است. آنها با نیزههای خود، ضربتهای خفیفی به او زدند. پس از آن، ابو سروعه، چنان نیزهای به خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج زد که از پشتش بیرون آمد. خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج، یک ساعتی زنده ماند و در آن مدت، شروع به اقرار به یگانگی خدا و شهادت به رسالت حضرت ختمی مرتبت کرد"[۳۳].
- اسیر دیگر، زید بن دثنه بود که در خانواده صفوان بن امیه، زندانی شده بود. او شبها شبزندهداری میکرد و نماز میگزارد و روزها روزه میگرفت و فقط از خوراکهایی میخورد که گوشتهایش، ذبح شرعی شده بود. خاندان صفوان با اسیران خود، خوش رفتار بودند و این موضوع بر صفوان گران آمد. صاحب خانه کسی را پیش زید فرستاد و پرسید: چه خوراکی میخوری؟" گفت: "من از گوشت جانورانی که برای غیر خدا کشته شده باشند نمیخورم و فقط شیر خواهم آشامید". زید بن دثنه مرتب روزه میگرفت[۳۴] و صفوان، هنگام افطار، کاسه بزرگی شیر برای او میفرستاد، و زید بن دثنه آن را میخورد تا فردا غروب که کاسه دیگری برایش میآوردند. او و خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج را در یک روز برای اعدام آوردند.
- آنان چون یکدیگر را ملاقات کردند، هر کدام دیگری را به پایداری توصیه کردند و از هم جدا شدند. کسی که عهدهدار کشتن زید بن دثنه شد، نسطاس، غلام صفوان بود که او را هم به محل تنعیم بردند و برای او هم یک تیر چوبی بر پا کردند. او گفت: "میخواهم دو رکعت نماز بگزارم". و چون نماز گزارد او را به تیر چوبی بستند و گفتند: "از این آیین و دین تازه خود برگرد و از آیین ما پیروی کن تا آزادت کنیم!" گفت: "سوگند به خدا! هرگز از دین خود دست بر نمیدارم". گفتند: "اگر محمد در دست ما بود و تو در خانهات بودی خوشحال نمیشدی؟" گفت: "به خدا؟ اگر من سلامت باشم و خاری محمد را بیازارد خشنود نخواهم بود". ابوسفیان میگفت: "ما هرگز ندیدهایم که یاران کسی، محبتی را داشته باشند که یاران محمد به او دارند"[۳۵][۳۶].
مظلومیت پیامبر (ص) در حادثه رجیع
پس از جنگ احد گروهی از قبیله عضل و قاره به مدینه آمده و خدمت پیامبر اکرم رسیدند و عرض کردند: یا رسول الله ما مسلمان شدهایم، تقاضا داریم افرادی از اصحاب خود را با ما بفرست تا قرآن و مسائل دین را به ما تعلیم کنند و در بین قبیله ما به امر تبلیغ بپردازند.
پیامبر ده نفر از بزرگان صحابه را فرستاد، بزرگوارانی چون عاصم بن ثابت و خبیب بن عدی و زید بن دثنه و عبدالله بن طارق و خالد بن بکیر، در این جمع بودند. ناگهان متوجه خیانت همراهان شدند که نقشهای در کار است و خود را در محاصره قبیله بنیلحیان که حدود صد نفر مسلح داشتند مشاهده کردند و قضیه به جنگ و درگیری کشید؛ ولی از خود دفاع نمودند تا ۸ نفر از آنها کشته شدند. به دو نفر گفتند: ما شما را نمیکشیم بلکه به جای ۱۳ اسیر که در اختیار قریش است به قریش تحویل میدهیم. حبیب بن الحارث به وسیله قریش خریداری شد و برای قتل او مصمم شدند. حبیب به آنها گفت: به من اجازه دهید دو رکعت نماز بخوانم بعد هر تصمیمی که دارید انجام دهید و آنها پذیرفتند. حبیب دو رکعت نماز خواند آنگاه رو به گروه نمود و گفت: به خدا سوگند اگر نبود که گمان برید از ترس کشته شدن نمازم را طولانی میکردم سپس او را به دار آویخته به قتل رساندند؛ ولی درباره زید، ابوسفیان او را خریداری نمود تا به قتل رساند. بزرگان قریش برای قتل او گرد آمدند بالای چوبه دار رفت؛ ولی پیش از آنکه سر از بدنش جدا شود. ابوسفیان از او پرسید: ای زید تو را به خدا سوگند میدهم آیا دوست داری که به جای تو محمد باشد تا گردن او زده شود و تو در خانوادهات باشی؟ زید گفت: به خدا سوگند میل ندارم که خاری به پای او خلیده شود و من میان خانوادهام باشم.
پیامبر بر کشته شدن این رجال بزرگ که به طرز وحشیانهای به قتل رسیده بودند سخت متأثر گردید.[۳۷].
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ این سریه در برخب کتابها با نام «غزوه الرجیع» ذکر شده است. محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۴؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸.
- ↑ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴.
- ↑ یکی از دشمنان رسول خدا (ص) که قصد داشت به جنگ پیامبر (ص) بیاید.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲.
- ↑ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.
- ↑ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.
- ↑ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲.
- ↑ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲-۴۳؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸-۵۳۹؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.
- ↑ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ ابوبکر بیهقی، دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشریعة، ج۳، ص۳۲۷؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۶؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۵.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۶.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۶.
- ↑ ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الأمم و الملوک، ج۳، ص۲۰۱؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۶؛ با اندکی اختلاف در ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الأمم و الملوک، ج۳، ص۵۳۹.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.
- ↑ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن جری طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ص۵۳۹؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.
- ↑ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن جری طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ص۵۳۹.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.
- ↑ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.
- ↑ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن جری طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ص۵۳۹.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۸.
- ↑ محمد بن جری طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ص۵۴۰؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷-۳۵۸؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۶.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۸؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۷.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۶۰-۳۶۱؛ با اندکی تغییر در ابوبکر بیهقی، دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشریعة، ج۳، ص۳۲۶.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۶۱؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۷.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۶۱.
- ↑ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۶۲.
- ↑ اکبری، هادی، سریه مرثد بن ابیمرثد، فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۱، ص۵۱۰-۵۱۵.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۱۹۸.