عداس غلام شیبه در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
 
خط ۶: خط ۶:
}}
}}


==مقدمه==
== مقدمه ==
پس از [[مرگ ابوطالب]]، [[قریش]] نسبت به [[رسول خدا]]{{صل}} گستاخ شده و بارها [[تصمیم]] گرفتند آن [[حضرت]] را بکشند. رسول خدا{{صل}} در هر زمانی که پیش می‌آمد به میان قبیله‌های [[عرب]] می‌رفت و با بزرگ هر قبیله‌ای سخن می‌گفت و جز آنکه او را [[پناه]] دهند و از او [[دفاع]] کنند، از آنها چیزی نمی‌خواست و می‌فرمود: "کسی از شما را مجبور نمی‌کنم و تنها خواهش من آن است که مرا از کشته شدن نگهداری کنید تا پیام‌های پروردگارم را برسانم". هیچ کس خواسته او را نمی‌پذیرفت و می‌گفتند: بستگانش او را بهتر می‌شناسند. پس آن حضرت تصمیم گرفت به [[قبیله ثقیف]] در [[طائف]] برود. ایشان به این [[شهر]] وارد شده و با سه [[برادر]] که آن [[روز]] [[رئیس]] ثقیف بودند، یعنی [[عبدیالیل بن عمرو]]، [[حبیب بن عمرو]] و [[مسعود بن عمرو]] روبرو و با آنها مشغول صحبت شد و از [[قریش]] به آنان [[شکایت]] کرد. یکی از آنها گفت: "من جامه‌های [[کعبه]] را دزدیده باشم اگر [[خدا]] تو را به [[پیامبری]] فرستاده باشد!" دیگری گفت:"مگر خدا عاجز بود که جز تو را بفرستد؟" دیگری گفت: "به خدا قسم که یک کلمه با تو سخن نخواهم گفت؛ هرگز؛ اگر چنانکه می‌گویی [[پیامبر]] باشی، مقامت بالاتر از آن است که به سخنت پاسخ دهم، و اگر بر خدا [[دروغ]] می‌بندی، سزاوار نیست که با تو سخن بگویم". آنها رسول خدا{{صل}} را مسخره کردند و گفتگوی شان با پیامبر{{صل}} را به [[مردم]] ثقیف نیز گفتند. مردم بر سر [[راه]] آن حضرت در دو صف ایستادند و چون رسول خدا{{صل}} از آنجا گذشت، سنگ بارانش کردند تا آنجا که پای حضرت را زخمی ساختند و رسول خدا{{صل}} فرمود: "جز بر سنگ، قدمی برنمی داشتم و نمی‌نهادم".
پس از [[مرگ ابوطالب]]، [[قریش]] نسبت به [[رسول خدا]] {{صل}} گستاخ شده و بارها [[تصمیم]] گرفتند آن [[حضرت]] را بکشند. رسول خدا {{صل}} در هر زمانی که پیش می‌آمد به میان قبیله‌های [[عرب]] می‌رفت و با بزرگ هر قبیله‌ای سخن می‌گفت و جز آنکه او را [[پناه]] دهند و از او [[دفاع]] کنند، از آنها چیزی نمی‌خواست و می‌فرمود: "کسی از شما را مجبور نمی‌کنم و تنها خواهش من آن است که مرا از کشته شدن نگهداری کنید تا پیام‌های پروردگارم را برسانم". هیچ کس خواسته او را نمی‌پذیرفت و می‌گفتند: بستگانش او را بهتر می‌شناسند. پس آن حضرت تصمیم گرفت به [[قبیله ثقیف]] در [[طائف]] برود. ایشان به این [[شهر]] وارد شده و با سه [[برادر]] که آن [[روز]] [[رئیس]] ثقیف بودند، یعنی [[عبدیالیل بن عمرو]]، [[حبیب بن عمرو]] و [[مسعود بن عمرو]] روبرو و با آنها مشغول صحبت شد و از [[قریش]] به آنان [[شکایت]] کرد. یکی از آنها گفت: "من جامه‌های [[کعبه]] را دزدیده باشم اگر [[خدا]] تو را به [[پیامبری]] فرستاده باشد!" دیگری گفت:"مگر خدا عاجز بود که جز تو را بفرستد؟" دیگری گفت: "به خدا قسم که یک کلمه با تو سخن نخواهم گفت؛ هرگز؛ اگر چنانکه می‌گویی [[پیامبر]] باشی، مقامت بالاتر از آن است که به سخنت پاسخ دهم، و اگر بر خدا [[دروغ]] می‌بندی، سزاوار نیست که با تو سخن بگویم". آنها رسول خدا {{صل}} را مسخره کردند و گفتگوی شان با پیامبر {{صل}} را به [[مردم]] ثقیف نیز گفتند. مردم بر سر [[راه]] آن حضرت در دو صف ایستادند و چون رسول خدا {{صل}} از آنجا گذشت، سنگ بارانش کردند تا آنجا که پای حضرت را زخمی ساختند و رسول خدا {{صل}} فرمود: "جز بر سنگ، قدمی برنمی داشتم و نمی‌نهادم".


[[پیامبر]]{{صل}} در بیرون [[طائف]] به [[باغی]] که [[مال]] [[عتبه]] و [[شیبه]] ([[فرزندان]] [[ربیعه]]) بود، رسید و [[مردم]] طائف برگشتند و پیامبر{{صل}} را به حال خود رها کردند. [[حضرت]] در سایه درخت انگور و [[پناه]] دیوار باغ به استراحت پرداخت و این گونه به [[مناجات]] با خدای خود پرداخت: خدایا! از [[سستی]] خود به تو [[شکایت]] می‌کنم که مردم مرا [[خوار]] کردند؛ پروردگارا! اگر تو از من [[خشنود]] باشی، [[تحمل]] [[خشم]] و [[غضب]] مردم بر من آسان است. عتبه و شیبه که حضرت را چنین ناراحت دیدند، مقداری انگور در ظرف گذارده و به [[غلام]] خود که [[نصرانی]] بود، دادند و گفتند: این انگور را نزد آن مرد ببر تا بخورد.
[[پیامبر]] {{صل}} در بیرون [[طائف]] به [[باغی]] که [[مال]] [[عتبه]] و [[شیبه]] ([[فرزندان]] [[ربیعه]]) بود، رسید و [[مردم]] طائف برگشتند و پیامبر {{صل}} را به حال خود رها کردند. [[حضرت]] در سایه درخت انگور و [[پناه]] دیوار باغ به استراحت پرداخت و این گونه به [[مناجات]] با خدای خود پرداخت: خدایا! از [[سستی]] خود به تو [[شکایت]] می‌کنم که مردم مرا [[خوار]] کردند؛ پروردگارا! اگر تو از من [[خشنود]] باشی، [[تحمل]] [[خشم]] و [[غضب]] مردم بر من آسان است. عتبه و شیبه که حضرت را چنین ناراحت دیدند، مقداری انگور در ظرف گذارده و به [[غلام]] خود که [[نصرانی]] بود، دادند و گفتند: این انگور را نزد آن مرد ببر تا بخورد.


غلام، انگور را پیش پیامبر{{صل}} بر [[زمین]] گذاشت و به آن حضرت [[تعارف]] کرد. پیامبر{{صل}} [[بسم الله]] گفت و خوشه‌ای برداشت و خورد.
غلام، انگور را پیش پیامبر {{صل}} بر [[زمین]] گذاشت و به آن حضرت [[تعارف]] کرد. پیامبر {{صل}} [[بسم الله]] گفت و خوشه‌ای برداشت و خورد.


غلام با دقت به چهره [[مبارک]] پیامبر{{صل}} نگریست و گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]] مردم این [[سرزمین]] چنین [[کلامی]] نمی‌گویند!"
غلام با دقت به چهره [[مبارک]] پیامبر {{صل}} نگریست و گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]] مردم این [[سرزمین]] چنین [[کلامی]] نمی‌گویند!"


حضرت از او پرسید: "اهل کجایی و چه [[دینی]] داری؟"
حضرت از او پرسید: "اهل کجایی و چه [[دینی]] داری؟"
خط ۱۹: خط ۱۹:
غلام: "من از مردم سرزمین [[نینوا]] و نصرانی هستم".
غلام: "من از مردم سرزمین [[نینوا]] و نصرانی هستم".


پیامبر{{صل}}: "از [[شهر]] مرد [[صالح]]، [[یونس بن متی]] هستی".
پیامبر {{صل}}: "از [[شهر]] مرد [[صالح]]، [[یونس بن متی]] هستی".


غلام: "از یونس بن متی چه می‌دانی؟"
غلام: "از یونس بن متی چه می‌دانی؟"


پیامبر{{صل}}: "او [[برادر]] من است، زیرا او پیامبر بود و من هم [[پیامبر خدا]] هستم".
پیامبر {{صل}}: "او [[برادر]] من است، زیرا او پیامبر بود و من هم [[پیامبر خدا]] هستم".


[[عداس]] به دست و پای پیامبر{{صل}} افتاد و از سر تا قدم حضرت را بوسه زد.
[[عداس]] به دست و پای پیامبر {{صل}} افتاد و از سر تا قدم حضرت را بوسه زد.


عتبه به شیبه گفت: "غلامت را [[گمراه]] ساخت و از چنگت بیرون آورد".
عتبه به شیبه گفت: "غلامت را [[گمراه]] ساخت و از چنگت بیرون آورد".
خط ۳۳: خط ۳۳:
غلام گفت: "در روی زمین مردی بهتر از او نیست؛ او امری را به من خبر داد که جز [[پیامبران]] نمی‌دانند".
غلام گفت: "در روی زمین مردی بهتر از او نیست؛ او امری را به من خبر داد که جز [[پیامبران]] نمی‌دانند".


آنها گفتند: عداس! وای بر تو! [[دین]] تو بهتر از [[دین]] این مرد است، مبادا از دینت برگردی<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۳۶؛ قصص الأنبیاء، راوندی، ص۳۲۸؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۱۵۴؛ إعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۳۳-۱۳۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عداس غلام شیبه (مقاله)|مقاله «عداس غلام شیبه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۲۵۱-۲۵۳.</ref>
آنها گفتند: عداس! وای بر تو! [[دین]] تو بهتر از [[دین]] این مرد است، مبادا از دینت برگردی<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۳۶؛ قصص الأنبیاء، راوندی، ص۳۲۸؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۱۵۴؛ إعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۳۳-۱۳۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عداس غلام شیبه (مقاله)|مقاله «عداس غلام شیبه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۲۵۱-۲۵۳.</ref>


==عداس در [[جنگ بدر]]==
== عداس در [[جنگ بدر]] ==
در این باره دو مطلب [[نقل]] شده است که به آنها اشاره می‌کنیم. قول اول این است روزی [[عتبه]] و [[شیبه]] زره‌های خود را بیرون آورده و آنها را درست می‌کردند. عداس به آنها نگریست و گفت: "چه قصدی دارید؟" گفتند: یادت هست که از باغ انگورمان در [[طائف]] به دست تو برای مردی انگور فرستادیم؟ او گفت: "آری". گفتند: به [[جنگ]] او می‌‌رویم. عداس گریست و گفت: "نروید، به [[خدا]] او [[پیامبر]] است". ولی آن دو به سخن اعتنا نکردند و به جنگ رفتند. عداس نیز همراه آنها رفت و در این جنگ کشته شد<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۳.</ref>.
در این باره دو مطلب [[نقل]] شده است که به آنها اشاره می‌کنیم. قول اول این است روزی [[عتبه]] و [[شیبه]] زره‌های خود را بیرون آورده و آنها را درست می‌کردند. عداس به آنها نگریست و گفت: "چه قصدی دارید؟" گفتند: یادت هست که از باغ انگورمان در [[طائف]] به دست تو برای مردی انگور فرستادیم؟ او گفت: "آری". گفتند: به [[جنگ]] او می‌‌رویم. عداس گریست و گفت: "نروید، به [[خدا]] او [[پیامبر]] است". ولی آن دو به سخن اعتنا نکردند و به جنگ رفتند. عداس نیز همراه آنها رفت و در این جنگ کشته شد<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۳.</ref>.


قول دوم را [[حکیم بن حزام]] می‌گوید: چون به ثنیة البیضاء<ref>محلی در کنار چاه‌های نفخ و بر سر راه مدینه.</ref> رسیدیم، دیدم عداس آنجا نشسته و [[مردم]] از کنارش می‌گذرند. چون پسران [[ربیعه]] از کنار او گذشتند، بلند شد و ساق‌های پای ایشان را چسبید و گفت: "پدر و مادرم فدای شما باد! به خدا او [[رسول]] خداست و شما به سوی کشتارگاه خود می‌روید" و از چشمانش [[اشک]] فرو می‌ریخت. آنجا من هم [[تصمیم]] گرفتم برگردم، ولی باز نگشتم. در این هنگام، [[عاص بن منبه بن حجاج]] هم پس از رفتن عتبه و شیبه کنار عداس ایستاد و به او گفت: "چرا [[گریه]] می‌کنی؟" او گفت: "وضع این دو سرورم که سروران [[اهل]] وادی هم هستند و به جنگ [[پیامبر خدا]] و به کشتارگاه خود می‌روند، مرا به گریه انداخته است". [[عاص]] گفت: "مگر [[محمد]]، رسول خداست؟" در این هنگام، عداس در حالی که سخت به [[هیجان]] آمده و موهایش سیخ شده بود و می‌گریست، گفت: "آری، آری، به خدا که او [[فرستاده خدا]] برای همه مردم است". عاص بن منبه [[مسلمان]] شد و در عین حال با حالت [[شک و تردید]] به [[راه]] افتاد و در جنگ بدر همراه [[مشرکان]] کشته شد و گفته شده است که [[عداس]] هم برگشت و در [[بدر]] حضور نداشت. برخی هم گفته‌اند در بدر حاضر بوده و آن [[روز]] کشته شده است<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۳-۳۵. به نظر واقدی، عداس در بدر حضور نداشت.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عداس غلام شیبه (مقاله)|مقاله «عداس غلام شیبه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۲۵۳-۲۵۴.</ref>
قول دوم را [[حکیم بن حزام]] می‌گوید: چون به ثنیة البیضاء<ref>محلی در کنار چاه‌های نفخ و بر سر راه مدینه.</ref> رسیدیم، دیدم عداس آنجا نشسته و [[مردم]] از کنارش می‌گذرند. چون پسران [[ربیعه]] از کنار او گذشتند، بلند شد و ساق‌های پای ایشان را چسبید و گفت: "پدر و مادرم فدای شما باد! به خدا او [[رسول]] خداست و شما به سوی کشتارگاه خود می‌روید" و از چشمانش [[اشک]] فرو می‌ریخت. آنجا من هم [[تصمیم]] گرفتم برگردم، ولی باز نگشتم. در این هنگام، [[عاص بن منبه بن حجاج]] هم پس از رفتن عتبه و شیبه کنار عداس ایستاد و به او گفت: "چرا [[گریه]] می‌کنی؟" او گفت: "وضع این دو سرورم که سروران [[اهل]] وادی هم هستند و به جنگ [[پیامبر خدا]] و به کشتارگاه خود می‌روند، مرا به گریه انداخته است". [[عاص]] گفت: "مگر [[محمد]]، رسول خداست؟" در این هنگام، عداس در حالی که سخت به [[هیجان]] آمده و موهایش سیخ شده بود و می‌گریست، گفت: "آری، آری، به خدا که او [[فرستاده خدا]] برای همه مردم است". عاص بن منبه [[مسلمان]] شد و در عین حال با حالت [[شک و تردید]] به [[راه]] افتاد و در جنگ بدر همراه [[مشرکان]] کشته شد و گفته شده است که [[عداس]] هم برگشت و در [[بدر]] حضور نداشت. برخی هم گفته‌اند در بدر حاضر بوده و آن [[روز]] کشته شده است<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۳-۳۵. به نظر واقدی، عداس در بدر حضور نداشت.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عداس غلام شیبه (مقاله)|مقاله «عداس غلام شیبه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۲۵۳-۲۵۴.</ref>


== منابع ==
== منابع ==

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۵ اوت ۲۰۲۲، ساعت ۱۰:۳۷

مقدمه

پس از مرگ ابوطالب، قریش نسبت به رسول خدا (ص) گستاخ شده و بارها تصمیم گرفتند آن حضرت را بکشند. رسول خدا (ص) در هر زمانی که پیش می‌آمد به میان قبیله‌های عرب می‌رفت و با بزرگ هر قبیله‌ای سخن می‌گفت و جز آنکه او را پناه دهند و از او دفاع کنند، از آنها چیزی نمی‌خواست و می‌فرمود: "کسی از شما را مجبور نمی‌کنم و تنها خواهش من آن است که مرا از کشته شدن نگهداری کنید تا پیام‌های پروردگارم را برسانم". هیچ کس خواسته او را نمی‌پذیرفت و می‌گفتند: بستگانش او را بهتر می‌شناسند. پس آن حضرت تصمیم گرفت به قبیله ثقیف در طائف برود. ایشان به این شهر وارد شده و با سه برادر که آن روز رئیس ثقیف بودند، یعنی عبدیالیل بن عمرو، حبیب بن عمرو و مسعود بن عمرو روبرو و با آنها مشغول صحبت شد و از قریش به آنان شکایت کرد. یکی از آنها گفت: "من جامه‌های کعبه را دزدیده باشم اگر خدا تو را به پیامبری فرستاده باشد!" دیگری گفت:"مگر خدا عاجز بود که جز تو را بفرستد؟" دیگری گفت: "به خدا قسم که یک کلمه با تو سخن نخواهم گفت؛ هرگز؛ اگر چنانکه می‌گویی پیامبر باشی، مقامت بالاتر از آن است که به سخنت پاسخ دهم، و اگر بر خدا دروغ می‌بندی، سزاوار نیست که با تو سخن بگویم". آنها رسول خدا (ص) را مسخره کردند و گفتگوی شان با پیامبر (ص) را به مردم ثقیف نیز گفتند. مردم بر سر راه آن حضرت در دو صف ایستادند و چون رسول خدا (ص) از آنجا گذشت، سنگ بارانش کردند تا آنجا که پای حضرت را زخمی ساختند و رسول خدا (ص) فرمود: "جز بر سنگ، قدمی برنمی داشتم و نمی‌نهادم".

پیامبر (ص) در بیرون طائف به باغی که مال عتبه و شیبه (فرزندان ربیعه) بود، رسید و مردم طائف برگشتند و پیامبر (ص) را به حال خود رها کردند. حضرت در سایه درخت انگور و پناه دیوار باغ به استراحت پرداخت و این گونه به مناجات با خدای خود پرداخت: خدایا! از سستی خود به تو شکایت می‌کنم که مردم مرا خوار کردند؛ پروردگارا! اگر تو از من خشنود باشی، تحمل خشم و غضب مردم بر من آسان است. عتبه و شیبه که حضرت را چنین ناراحت دیدند، مقداری انگور در ظرف گذارده و به غلام خود که نصرانی بود، دادند و گفتند: این انگور را نزد آن مرد ببر تا بخورد.

غلام، انگور را پیش پیامبر (ص) بر زمین گذاشت و به آن حضرت تعارف کرد. پیامبر (ص) بسم الله گفت و خوشه‌ای برداشت و خورد.

غلام با دقت به چهره مبارک پیامبر (ص) نگریست و گفت: "به خدا سوگند مردم این سرزمین چنین کلامی نمی‌گویند!"

حضرت از او پرسید: "اهل کجایی و چه دینی داری؟"

غلام: "من از مردم سرزمین نینوا و نصرانی هستم".

پیامبر (ص): "از شهر مرد صالح، یونس بن متی هستی".

غلام: "از یونس بن متی چه می‌دانی؟"

پیامبر (ص): "او برادر من است، زیرا او پیامبر بود و من هم پیامبر خدا هستم".

عداس به دست و پای پیامبر (ص) افتاد و از سر تا قدم حضرت را بوسه زد.

عتبه به شیبه گفت: "غلامت را گمراه ساخت و از چنگت بیرون آورد".

غلام چون به باغ برگشت، آنها از او پرسیدند: "غلام چه شد که دست و پای این مرد را بوسیدی؟"

غلام گفت: "در روی زمین مردی بهتر از او نیست؛ او امری را به من خبر داد که جز پیامبران نمی‌دانند".

آنها گفتند: عداس! وای بر تو! دین تو بهتر از دین این مرد است، مبادا از دینت برگردی[۱].[۲]

عداس در جنگ بدر

در این باره دو مطلب نقل شده است که به آنها اشاره می‌کنیم. قول اول این است روزی عتبه و شیبه زره‌های خود را بیرون آورده و آنها را درست می‌کردند. عداس به آنها نگریست و گفت: "چه قصدی دارید؟" گفتند: یادت هست که از باغ انگورمان در طائف به دست تو برای مردی انگور فرستادیم؟ او گفت: "آری". گفتند: به جنگ او می‌‌رویم. عداس گریست و گفت: "نروید، به خدا او پیامبر است". ولی آن دو به سخن اعتنا نکردند و به جنگ رفتند. عداس نیز همراه آنها رفت و در این جنگ کشته شد[۳].

قول دوم را حکیم بن حزام می‌گوید: چون به ثنیة البیضاء[۴] رسیدیم، دیدم عداس آنجا نشسته و مردم از کنارش می‌گذرند. چون پسران ربیعه از کنار او گذشتند، بلند شد و ساق‌های پای ایشان را چسبید و گفت: "پدر و مادرم فدای شما باد! به خدا او رسول خداست و شما به سوی کشتارگاه خود می‌روید" و از چشمانش اشک فرو می‌ریخت. آنجا من هم تصمیم گرفتم برگردم، ولی باز نگشتم. در این هنگام، عاص بن منبه بن حجاج هم پس از رفتن عتبه و شیبه کنار عداس ایستاد و به او گفت: "چرا گریه می‌کنی؟" او گفت: "وضع این دو سرورم که سروران اهل وادی هم هستند و به جنگ پیامبر خدا و به کشتارگاه خود می‌روند، مرا به گریه انداخته است". عاص گفت: "مگر محمد، رسول خداست؟" در این هنگام، عداس در حالی که سخت به هیجان آمده و موهایش سیخ شده بود و می‌گریست، گفت: "آری، آری، به خدا که او فرستاده خدا برای همه مردم است". عاص بن منبه مسلمان شد و در عین حال با حالت شک و تردید به راه افتاد و در جنگ بدر همراه مشرکان کشته شد و گفته شده است که عداس هم برگشت و در بدر حضور نداشت. برخی هم گفته‌اند در بدر حاضر بوده و آن روز کشته شده است[۵].[۶]

منابع

پانویس

  1. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۳۶؛ قصص الأنبیاء، راوندی، ص۳۲۸؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۱۵۴؛ إعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۳۳-۱۳۵.
  2. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عداس غلام شیبه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۲۵۱-۲۵۳.
  3. المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۳.
  4. محلی در کنار چاه‌های نفخ و بر سر راه مدینه.
  5. المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۳-۳۵. به نظر واقدی، عداس در بدر حضور نداشت.
  6. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عداس غلام شیبه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۲۵۳-۲۵۴.