عداس غلام شیبه در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Msadeq (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۵ مارس ۲۰۲۱، ساعت ۱۱:۳۶ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

اين مدخل از زیرشاخه‌های بحث عداس غلام شیبه است. "عداس غلام شیبه" از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مقدمه

پس از مرگ ابوطالب، قریش نسبت به رسول خدا(ص) گستاخ شده و بارها تصمیم گرفتند آن حضرت را بکشند. رسول خدا(ص) در هر زمانی که پیش می‌آمد به میان قبیله‌های عرب می‌رفت و با بزرگ هر قبیله‌ای سخن می‌گفت و جز آنکه او را پناه دهند و از او دفاع کنند، از آنها چیزی نمی‌خواست و می‌فرمود: "کسی از شما را مجبور نمی‌کنم و تنها خواهش من آن است که مرا از کشته شدن نگهداری کنید تا پیام‌های پروردگارم را برسانم". هیچ کس خواسته او را نمی‌پذیرفت و می‌گفتند: بستگانش او را بهتر می‌شناسند. پس آن حضرت تصمیم گرفت به قبیله ثقیف در طائف برود. ایشان به این شهر وارد شده و با سه برادر که آن روز رئیس ثقیف بودند، یعنی عبدیالیل بن عمرو، حبیب بن عمرو و مسعود بن عمرو روبرو و با آنها مشغول صحبت شد و از قریش به آنان شکایت کرد. یکی از آنها گفت: "من جامه‌های کعبه را دزدیده باشم اگر خدا تو را به پیامبری فرستاده باشد!" دیگری گفت:"مگر خدا عاجز بود که جز تو را بفرستد؟" دیگری گفت: "به خدا قسم که یک کلمه با تو سخن نخواهم گفت؛ هرگز؛ اگر چنانکه می‌گویی پیامبر باشی، مقامت بالاتر از آن است که به سخنت پاسخ دهم، و اگر بر خدا دروغ می‌بندی، سزاوار نیست که با تو سخن بگویم". آنها رسول خدا(ص) را مسخره کردند و گفتگوی شان با پیامبر(ص) را به مردم ثقیف نیز گفتند. مردم بر سر راه آن حضرت در دو صف ایستادند و چون رسول خدا(ص) از آنجا گذشت، سنگ بارانش کردند تا آنجا که پای حضرت را زخمی ساختند و رسول خدا(ص) فرمود: "جز بر سنگ، قدمی برنمی داشتم و نمی‌نهادم".

پیامبر(ص) در بیرون طائف به باغی که مال عتبه و شیبه (فرزندان ربیعه) بود، رسید و مردم طائف برگشتند و پیامبر(ص) را به حال خود رها کردند. حضرت در سایه درخت انگور و پناه دیوار باغ به استراحت پرداخت و این گونه به مناجات با خدای خود پرداخت: خدایا! از سستی خود به تو شکایت می‌کنم که مردم مرا خوار کردند؛ پروردگارا! اگر تو از من خشنود باشی، تحمل خشم و غضب مردم بر من آسان است. عتبه و شیبه که حضرت را چنین ناراحت دیدند، مقداری انگور در ظرف گذارده و به غلام خود که نصرانی بود، دادند و گفتند: این انگور را نزد آن مرد ببر تا بخورد.

غلام، انگور را پیش پیامبر(ص) بر زمین گذاشت و به آن حضرت تعارف کرد. پیامبر(ص) بسم الله گفت و خوشه‌ای برداشت و خورد.

غلام با دقت به چهره مبارک پیامبر(ص) نگریست و گفت: "به خدا سوگند مردم این سرزمین چنین کلامی نمی‌گویند!"

حضرت از او پرسید: "اهل کجایی و چه دینی داری؟"

غلام: "من از مردم سرزمین نینوا و نصرانی هستم".

پیامبر(ص): "از شهر مرد صالح، یونس بن متی هستی".

غلام: "از یونس بن متی چه می‌دانی؟"

پیامبر(ص): "او برادر من است، زیرا او پیامبر بود و من هم پیامبر خدا هستم".

عداس به دست و پای پیامبر(ص) افتاد و از سر تا قدم حضرت را بوسه زد.

عتبه به شیبه گفت: "غلامت را گمراه ساخت و از چنگت بیرون آورد".

غلام چون به باغ برگشت، آنها از او پرسیدند: "غلام چه شد که دست و پای این مرد را بوسیدی؟"

غلام گفت: "در روی زمین مردی بهتر از او نیست؛ او امری را به من خبر داد که جز پیامبران نمی‌دانند".

آنها گفتند: عداس! وای بر تو! دین تو بهتر از دین این مرد است، مبادا از دینت برگردی[۱].[۲]

عداس در جنگ بدر

در این باره دو مطلب نقل شده است که به آنها اشاره می‌کنیم. قول اول این است روزی عتبه و شیبه زره‌های خود را بیرون آورده و آنها را درست می‌کردند. عداس به آنها نگریست و گفت: "چه قصدی دارید؟" گفتند: یادت هست که از باغ انگورمان در طائف به دست تو برای مردی انگور فرستادیم؟ او گفت: "آری". گفتند: به جنگ او می‌‌رویم. عداس گریست و گفت: "نروید، به خدا او پیامبر است". ولی آن دو به سخن اعتنا نکردند و به جنگ رفتند. عداس نیز همراه آنها رفت و در این جنگ کشته شد[۳].

قول دوم را حکیم بن حزام می‌گوید: چون به ثنیة البیضاء[۴] رسیدیم، دیدم عداس آنجا نشسته و مردم از کنارش می‌گذرند. چون پسران ربیعه از کنار او گذشتند، بلند شد و ساق‌های پای ایشان را چسبید و گفت: "پدر و مادرم فدای شما باد! به خدا او رسول خداست و شما به سوی کشتارگاه خود می‌روید" و از چشمانش اشک فرو می‌ریخت. آنجا من هم تصمیم گرفتم برگردم، ولی باز نگشتم. در این هنگام، عاص بن منبه بن حجاج هم پس از رفتن عتبه و شیبه کنار عداس ایستاد و به او گفت: "چرا گریه می‌کنی؟" او گفت: "وضع این دو سرورم که سروران اهل وادی هم هستند و به جنگ پیامبر خدا و به کشتارگاه خود می‌روند، مرا به گریه انداخته است". عاص گفت: "مگر محمد، رسول خداست؟" در این هنگام، عداس در حالی که سخت به هیجان آمده و موهایش سیخ شده بود و می‌گریست، گفت: "آری، آری، به خدا که او فرستاده خدا برای همه مردم است". عاص بن منبه مسلمان شد و در عین حال با حالت شک و تردید به راه افتاد و در جنگ بدر همراه مشرکان کشته شد و گفته شده است که عداس هم برگشت و در بدر حضور نداشت. برخی هم گفته‌اند در بدر حاضر بوده و آن روز کشته شده است[۵].[۶]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

 با کلیک بر فلش ↑ به محل متن مرتبط با این پانویس منتقل می‌شوید:  

  1. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۳۶؛ قصص الأنبیاء، راوندی، ص۳۲۸؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۱۵۴؛ إعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۳۳-۱۳۵.
  2. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عداس غلام شیبه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۲۵۱-۲۵۳.
  3. المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۳.
  4. محلی در کنار چاه‌های نفخ و بر سر راه مدینه.
  5. المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۳-۳۵. به نظر واقدی، عداس در بدر حضور نداشت.
  6. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عداس غلام شیبه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۲۵۳-۲۵۴.