زید بن سعنه: تفاوت میان نسخهها
جز (جایگزینی متن - '{{صحابه}}' به '') |
HeydariBot (بحث | مشارکتها) جز (وظیفهٔ شمارهٔ ۵) |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل = | مداخل مرتبط = [[زید بن سعنه در تاریخ اسلامی]] - [[زید بن سعنه در تراجم و رجال]]| پرسش مرتبط = }} | {{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل = | مداخل مرتبط = [[زید بن سعنه در تاریخ اسلامی]] - [[زید بن سعنه در تراجم و رجال]]| پرسش مرتبط = }} | ||
خط ۱۳: | خط ۱۲: | ||
{{پانویس}} | {{پانویس}} | ||
[[رده:زید بن سعنه]] | [[رده:زید بن سعنه]] | ||
[[رده:اعلام]] | [[رده:اعلام]] | ||
[[رده:اصحاب پیامبر]] | [[رده:اصحاب پیامبر]] |
نسخهٔ ۳۱ ژوئیهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۱۰:۵۵
مقدمه
او یکی از علما و احبار یهود بود و ثروت زیادی داشت. پس از ظهور اسلام، اسلام آورد و در بسیاری از جنگهای رسول خدا(ص) شرکت جست تا این که در هنگام بازگشت از تبوک، در بین راه از دنیا رفت. درباره چگونگی اسلام آوردنش نقل شده "قبل از مسلمان شدن، همه آثار نبوت را که در کتاب خود خوانده بودم، در چهره محمد یافتم؛ جز دو چیز، که مایل بودم با او معاشرت زیادتری داشته باشم تا بفهمم بردباریاش چگونه است؟ آیا حلم او بر خشمش غالب است، یا به عکس، هنگام خشم، کارهای جاهلانه میکند؟ تا این که یک روز او را دیدم که از اطاق خود بیرون آمد و علی بن ابی طالب(ع) با او بود. در این هنگام، مردی شتر سوار که به اهل بادیه شباهت داشت، جلو آمد و پس از سلام، گفت: " یا رسول الله! فلان قریه به شما ایمان آوردهاند، ولی امسال محصولی به دست نیامده و کار بر آنها سخت شده؛ اگر میتوانید به ایشان کمکی کنید، پیامبر(ص) میخواست به آنها کمک کند اما چیزی نداشت. من جلو رفتم و گفتم: یا محمد! اگر مایلی مقداری خرما از باغستان فلان قبیله به عنوان سلف به من بفروش. پیامبر(ص) فرمود: " فلان مقدار خرما را تا فلان وقت به تو میفروشم، ولی مقید به فلان باغستان نمیکنم. من هم پذیرفتم و مقدار معینی خرما خریدم و هشتاد دینار به ایشان دادم و او هم دینارها را به آن مرد عرب داد. دو روز به زمان پرداخت خرما باقی مانده بود. پس هنگامی که پیامبر(ص) برای خواندن نماز بر جنازه مردی از انصار رفته بود، پس از نماز، در حالی که عدهای از انصار و مهاجرین همراهش بودند، گریبانش را گرفته و حق خود را خواستم و با تندی تمام به ایشان گفتم: چرا حق مرا نمیدهی؟ شما فرزندان عبدالمطلب همه بد حساب و مردم آزارید. در این وقت متوجه عمر شدم که چشمهایش در حدقه میچرخند و بسیار ناراحت شده بود. به من گفت: "ای دشمن خدا، با پیامبر چنین سخن میگویی؟ به آن خدایی که او را به پیامبری مبعوث کرده، اگر اشاره کند سرت را با شمشیر بر میدارم. " حضرت با تبسم خاصی به عمر نگاه کرد و فرمود: " عمر! من و این مرد به غیر از این عمل، محتاج تریم که او را به خوش رفتاری و مرا به خوش حسابی بخوانی؛ اکنون این مرد را ببر و طلب او را بده و در مقابل این که او را ترساندی، بیست من خرما اضافه به او بده ". در این وقت من زبان به گفتن شهادتین گشوده و مسلمان شدم"[۱].[۲]
منابع
پانویس
- ↑ المستدرک، حاکم نیشابوری، ج۳، ص۶۰۵-۶۰۴؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۱۳۶-۱۳۷؛ مجمع الزوائد، هیثمی، ج۸، ص۲۳۹-۲۴۰.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زید بن سعنه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۲۱۸-۲۱۹.