نسخهای که میبینید نسخهای قدیمی از صفحهاست که توسط HeydariBot(بحث | مشارکتها) در تاریخ ۲۵ اوت ۲۰۲۲، ساعت ۱۰:۳۴ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوتهای عمدهای با نسخهٔ فعلی بدارد.
همان طور که اشاره شد معاویه در جنگ صفین نسبت به هاشم مرقال و پسرش عبد اللهکینه به دل داشت، لذا پس از رسیدن به حکومت و امارت و بعد از آنکه زیاد بن ابیه را از طرف خود، عامل عراقین (بصره و کوفه) قرار داد به او نوشت عبدالله بن هاشم مرقال را دستگیر کن و در حالی که دستش را به گردنش بسته باشد به شام نزد من بفرست! زیاد بن ابیه به خانه عبدالله بن هاشم مرقال در محله بنی ناحیه در بصره مستانه حمله برد و او ار دستگیر و به غل و زنجیر بست و بر شتری بیجهاز سوار کرد و به دمشق فرستاد. وقتی که عبدالله بن هاشم مرقال را بر معاویه وارد کردند، عمروعاص در آن مجلس بود، معاویه به عمروعاص گفت: این را میشناسی؟ عمروعاص گفت: نه، معاویه گفت: این همان کسی که پدرش در صفین این اشعار را میخواند: "من جان خود را فروختم، چون ملامتهایی که به او رسیده او را ناتوان ساخته"[۳].
معاویه تا آخر اشعار هاشم مرقال را برای عمروعاص خواند، عمروعاص از اشعاری که معاویه خواند، دانست او عبدالله بن هاشم مرقال پسر هاشم مرقال است، به معاویه گفت: آری، این همان خودپسند پسر مرقال است مواظب این سوسمار باش که این عنصری جسور و خشمگین و کینهتوز است، او را نابودش کن و مگذار به عراق برگردد، زیرا عراقیان دو چهره و فتنهانگیزند و به علاوه او هوادارانی دارد که او را اغوا میکنند، به خدایی که جان من در دست اوست، اگر او از قید و بند تو آزاد شود سوارانی مجهز آماده میکند و آشوب بپا خواهد نمود.
عبدالله بن هاشم مرقال در حالی که در قید و بند اسارت و چون اسیران گرفتار بود به عمروعاص خطاب کرد و گفت: "ای پسر بلاعقب، این همه حماسه و زبان آوری را چرا در روز صفین به کار نبستی آن گاه که تو را برای نبرد فرا میخواندیم تو مانند کنیز سیهروی و گوسفند اخته به پشت اسبها پناه میبردی، بدان اگر معاویه مرا بکشد مردی بزرگوار و توانا را کشته نه فردی ضعیف و ننگین را".
عمروعاص گفت: ای عبدالله بن هاشم مرقال، این حرفها را رها کن اکنون در برابر شمشیرهای برّنده ما گرفتاری که دشمن را میدرد و نیزههایمان بر بینیات میکوبند.
عبدالله بن هاشم مرقال گفت: "آنچه میخواهی بگو، من که تو را میشناسم، تو همان کسی هستی که در موقع راحتی مغروری و در موقع جنگ میترسی و حاضر میشوی برای حفظ جانت عورت خویش را نمایان سازی؟"
معاویه که از صراحت لهجه عبدالله بن هاشم مرقال در خشم رفته بود، گفت: ای بیمادر، آیا ساکت نمیشوی؟ عبدالله بن هاشم مرقال هم گفت: ای زاده هند، تو با من چنین سخن میگویی؟ من اگر بخواهم تو را نکوهش کنم چنان میکنم که عرق شرم بر پیشانیت نقش بربندد و پستیها در صورتت نمایان شود، آیا به بیشتر از مرگ مرا میترسانی؟ معاویه دیگر صلاح را در نرمش دید آرام شد و گفت: ای برادرزاده، بس کن و امر کرد او را آزاد سازند، ولی معاویه در این جا مورد اعتراضعمروعاص قرار گرفت که چرا او را آزاد کردی، عبدالله بن هاشم مرقال باز مطالبی در ردّ عمروعاص گفت، و پس از آن سخنانی بین عبدالله بن هاشم مرقال و عمروعاص رد و بدل شد ولی معاویه سکوتی طولانی کرد و در پایان اشعاری در بزرگواری و عفو و گذشت خود خواند و عبدالله بن هاشم مرقال را مورد عفو قرار داد[۴].