عمر بن خطاب در معارف و سیره نبوی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید، نسخهٔ فعلی این صفحه است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۸ اکتبر ۲۰۲۲، ساعت ۱۳:۳۴ ویرایش شده است. آدرس فعلی این صفحه، پیوند دائمی این نسخه را نشان می‌دهد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

عمر و آزار مسلمانان

شخصیت عمر در قبل از اسلام و بعد از آنکه در سال ۵ بعثت مسلمان شد، شخصیتی در نوع خود کم نظیر است. یکی از شاخصه‌های این چهره خشونت و تندی است. شخصیت عمر را در سال‌هایی که معاصر پیامبر اکرم(ص) بوده به شجاعت در جنگ‌ها نمی‌شناسیم، به ترحم و برخوردهای عاطفی و مودبانه هم نمی‌شناسیم. آنچه که در صفحات تاریخ قابل مطالعه است اینکه عمر چهره‌ای غالباً معترض، سختگیر، نقاد، پرخاشگر، در برابر رقیب اهل کتک و تنبیه است.

ایشان فردی است که در اعتراضات معمولاً نوک حمله پرخاشگری قرار می‌گرفته و در مسائلی که خلاف میل او اعمال می‌شد در دفاع از نقطه نظرات و سلایق خود شئون ادب و وقار اجتماعی را حتی در برابر پیامبر اکرم (ص) هم رعایت نمی‌کرد. در دفاع از عقاید خود حتی از برخوردهای خشن و هتک حرمت به مقدسات هیچ گونه ابایی نداشته است.

در صفحات آینده اعتراضات عمر را در صلح حدیبیه، در فرار از جنگ احد، در طرح ترور پیامبر (ص) در جنگ تبوک، در اعتراض به نماز خواندن مصلحت آمیز پیامبر (ص) به جنازه عبدالله بن ابی، در منع پیامبر (ص) از نوشتن سفارشاتش در روزهای آخر عمر، از توهین به پیامبر (ص) و نسبت هذیان دادن به حضرت، به بازی سیاسی در آوردن در روز وفات پیامبر (ص)، در تحقیر سلمان فارسی و حتی ضرب و شتم سلمان در ماجرای سقیفه، در آتش زدن و هجوم به خانه امام علی و... بررسی شده و مشاهده خواهید فرمود؛ ولی آنچه که در این مقام مورد بررسی است، حضور عمر در کنار مشرکین و چهره خشن ضد اسلامی ایشان است.

"سمیع عاطف الزین" نویسنده سنی مذهب درباره عمر می‌نویسد: یکی از افراطی‌ترین مخالفان پیامبر (ص)، عمر بن خطاب بود. او مردی خشن و قسی القلب بود که رأفتی در وی وجود نداشت، همه می‌دانستند که هیچ مجلس لهوی بر پا نمی‌شود و هیچ کار سبک‌سرانه‌ای در مکه صورت نمی‌گیرد، مگر اینکه عمر در آن دخالت داشته باشد. عمر شراب را بسیار دوست می‌داشت و در نوشیدن آن افراط می‌کرد. او پیوسته مسلمانان را تهدید می‌کرد و در آزار رساندن به آنها با بزرگان قریش همدست بود. بالاخره کار او به جایی رسید که در عالم مستی اظهار کرد که دیگر محمد بن عبدالله را تحمل نمی‌کند و نمی‌گذارد این چنین میان قریش دو دستگی ایجاد کند[۱].

ابن هشام از ام عبدالله دختر ابی خیثمه که با شوهرش عامر بن ربیعه به حبشه مهاجرت کردند نقل می‌کند که ما در مدت زمانی که مسلمان شده بودیم، از دست عمر آزار و صدمه بسیاری دیدیم و روزی که عازم مسافرت به حبشه شدیم به ما برخورد و گفت: ای ام عبدالله می‌خواهید از مکه بروید؟ گفتم: آری! شما که از ما قهر کرده و ما را آزار می‌دهید، ما هم تصمیم گرفته‌ایم در سرزمین پهناور خدا سفر کنیم تا خدا برای ما گشایشی فراهم سازد. جریان را با شوهرم عامر در میان گذاشتم، او پرسید: تو امید داری که عمر مسلمان شود؟ گفتم: آری. عامر که آن سنگدلی‌ها و بی‌رحمی‌های او را نسبت به مسلمان دیده بود و هیچ‌گونه امیدی به اسلام او نداشت گفت: او هرگز مسلمان نخواهد شد، مگر آنکه الاغ خطاب مسلمان شود. (یعنی هیچ گونه امیدی به مسلمان شدن او نیست)

از قضا خواهر عمر که فاطمه نام داشت، با شوهرش سعید بن زید مسلمان شده بودند؛ ولی از ترس عمر اسلام خود را پنهان می‌داشتند و خباب بن ارت گاهی برای یاد دادن قرآن به خانه سعید می‌رفت و به او و همسرش قرآن یاد می‌داد.

روزی عمر به قصد کشتن پیامبر اکرم (ص) شمشیر خود را برداشت و به سوی خانه‌ای که در نزدیکی صفا بود و رسول خدا با جمعی از مسلمانان در آن اجتماع کرده بودند حرکت کرد، در راه که می‌رفت به یکی از دوستان خود به نام نعیم بن عبدالله برخورد، نعیم که عمر را شمشیر به دست با آن حال مشاهده کرد پرسید: ای عمر به کجا می‌روی؟ گفت: می‌خواهم محمد را بکشم که در قومش تفرقه انداخته است. نعیم گفت: به خدا خودت را گول می‌زنی، تصور می‌کنی اگر محمد را بکشی بنی‌عبدمناف تو را زنده خواهند گذاشت. چرا نمی‌روی جلوی کسان خودت را بگیری؟ عمر گفت: کدام یک از کسان من؟ نعیم گفت: خواهرت و پسر عمویت سعید بن زید، پیرو محمد شده‌اند، برو جلوی آنها را بگیر. عمر از همان جا برگشت و به سوی خانه خواهر و پسر عموی خود رفت. در آن هنگام خباب بن ارت نزد آنها بود و صفحه‌ای همراه داشت که سوره طه در آن نوشته شده بود و برای خواهر عمر می‌خواند. وقتی صدای عمر را شنیدند که به خانه نزدیک می‌شد، خباب مخفی شد.

فاطمه خواهر عمر صفحه را پنهان کرد؛ ولی عمر قرائت خباب را شنیده بود، وقتی وارد خانه شد گفت: این صدای آهسته چه بود که شنیدم؟ گفتند: چیزی نبود! عمر گفت: می‌دانم که شما پیرو محمد شده‌اید. این را گفت و به سعید بن زید حمله کرد. خواهر او فاطمه جلو آمد که شوهر خود را از دست عمر نجات دهد، عمر سیلی محکمی به گوش فاطمه زد چنانکه سرش به دیوار خورده شکست و خون از صورتش جاری شد و وقتی کار را چنین دیدند، گفتند: بلی ما مسلمان شده‌ایم و به خدا و پیامبرش ایمان آورده‌ایم. هر کاری می‌توانی بکن (گرچه بعدها عمر پشیمان می‌شود و به ظاهر اسلام می‌آورد ولی برخورد او با پیامبر (ص) و مؤمنان بسیار شدید و خشن بوده است)[۲].

اسد الغابه می‌نویسد: وقتی پیامبر مبعوث به رسالت شد، عمر موضع شدیدی علیه ایشان و مسلمین داشت سپس اسلام آورد بعد از اینکه بسیاری قبل از او اسلام آوردند[۳]، بعد می‌نویسد عمر بعد از ۴۰ مرد و ۱۱ زن مسلمان شد. (در نقل دیگری است که ۶۷ نفر قبل از او مسلمان شده بودند)[۴].[۵]

عمر و اعتراض و جسارت به پیامبر(ص)

قلیلی از اصحاب پیامبر (ص) نسبت به جایگاه ویژه نبوت و رسالت پیامبر اکرم در کمال جسارت و بی‌ادبی برخورد می‌کردند. امامت و رهبری جامعه جایگاهی رفیع است که امت مطیع و منقاد می‌طلبد، گرچه پرسشگر و جستجوگر باشند؛ ولی امت باید قداست جایگاه رهبری را پاس بدارد، اگرچه تصمیمات رهبری مخالف میل و نظر آحاد مردم باشد. آن‌گونه که موسی به عملکرد خضر اعتراض کرد ولی در پایان فلسفه اقدامات انجام شده را که بیان کرد، نادم و پشیمان، متوجه اعتراض بی‌جای خود گردید.

در تاریخ مشاهده شده قلیل افرادی که شخصیت کلیدی و موثر داشته‌اند، در رأس جریانات اعتراض‌آمیزی نسبت به پیامبر اکرم واقع شده‌اند که این اعتراضات منجر به جوسازی شده و گروهی ساده‌لوح را هم با خود همراه کرده است. البته شخصیت عمر فراتر از یک معترض جاهل است.

عمر یک چهره هتاک و معترض و با جسارت نسبت به تصمیمات پیامبر اکرم (ص) بوده است. در صلح حدیبیه به حضرت اعتراض کرد، در برگشت از جنگ تبوک، حضور عمر را در جمع چهارده نفری که دبه‌های پر از ریگ را جلوی شتر پیامبر (ص) انداختند تا شتر را از گردنه رم دهند و منجر به قتل پیامبر (ص) شود، از قول حذیفه که شاهد ماجرا بوده مشاهده می‌کنیم و اما هتاکی و اعتراض دیگری را تاریخ نقل کرده و آن اینکه: عبدالله بن ابی بزرگ منافقین بود و همیشه با پیامبر (ص) دشمنی می‌کرد، پسرش عبدالله از اخبار و خوبان صحابه است و از پیامبر (ص) درخواست می‌کرد، اگر قتل پدرم واجب است دستور ده تا من به دست خود سر او را از تن جدا کنم. وقتی عبدالله بن ابی مریض شد، عبدالله پسرش از پیامبر (ص) درخواست کرد به عیادت پدرش بیاید و عرضه داشت اگر به عیادت او تشریف نیاوری بر ما ننگ است. حضرت به عیادت او تشریف برد، عبدالله خواهش کرد که برای پدرم استغفار کنید! حضرت برای او استغفار کرد. عمر اعتراض کرد بر پیامبر (ص) که: آیا خداوند نهی نفرموده تو را از نماز و استغفار کردن بر منافقین؟ حضرت از عمر روی گرداند، دوباره عمر کلام خود را تکرار کرد. پیامبر (ص) فرمود: وای بر تو خدا مرا مختار کرده، فرموده: ﴿اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لَا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ[۶] من استغفار را اختیار نمودم و وقتی عبدالله بن ابی وفات کرد، پسرش از حضرت خواهش کرد بر جنازه پدرش حاضر شود.

پیامبر (ص) بر جنازه او حاضر شد و بر قبر او قیام فرمود، دوباره عمر زبان به اعتراض گشود که آیا خدا نهی نکرد تو را از قیام و نماز بر قبر ایشان؟ و از این بالاتر در حالی که پیامبر (ص) جلو ایستاده بود می‌خواستند تکبیر نماز را بگویند عمر با کمال تندی دست برد و عبای پیامبر (ص) را در حال نماز کشید و اعتراض کرد و گفت: نمی‌گذارم بر جنازه این شخص منافق نماز بخوانی. حضرت فرمود: وای بر تو آیا نمی‌دانی که من چه گفتم، همانا من گفتم «اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا أَنَّهُ عَدُوٌّ لَكَ وَ لِرَسُولِكَ اللَّهُمَّ فَاحْشُ قَبْرَهُ نَاراً وَ احْشُ جَوْفَهُ نَاراً وَ عَجِّلْهُ إِلَى النَّارِ...» بار خدایا ما از حال او چیزی نمی‌دانیم جز اینکه او دشمن تو و دشمن پیامبر توست، خداوندا گور او را از آتش لبریز گردان و اندرونش را پر آتش ساز، و او را هر چه زودتر به آتش دوزخ برسان...، امام صادق (ع) فرمود: عمر با این کار رسول خدا را وادار کرد آنچه را که نمی‌خواهد آشکار سازد[۷].

و به روایت دیگر پیامبر (ص) بر حسب استدعای عبدالله بن ابی پیراهن خود را کفن او کرد، عمر گفت: یا رسول الله چرا با پیراهن خود کافری را کفن کردی؟ فرمود: پیراهن من او را سودی ندارد و من از خدا امید دارم که به سبب این کار افراد زیادی از کفار و منافقان داخل اسلام شوند. نقل شده که از آن پس هزار نفر از مردم خزرج مسلمان شدند[۸].[۹]

منابع

پانویس

  1. سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۳، ص۱۴۲.
  2. تاریخ سیاسی اسلام، ص۸۷؛ سیره ابن هشام.
  3. لما بعث الله محمداً کان عمر شدیداً علیه و علی المسلمین ثم اسلم بعد رجال سبقوه؛ اسدالغابه فی معرفة الصحابه، ج۴، ص۵۳.
  4. قال عمر بن الخطاب خرجت اتعرض رسول الله قبل ان اسلم فوجدته قد سبقنی إلی المسجد فقمت خلفه فاستفتح سورة الحاقة فجعلت اعجب من تألیف القران قال: فقلت هذا والله شاعر کما قال قریش، قال: فقرا: انه لقول رسول کریم و ما هو بقول شاعر قلیلا ما تومنون. قال: قلت کاهن، قال: ولا بقول کاهن قلیلا ما تذکرون تنزیل من رب العالمین و لو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین... الی اخر السوره». «قال اسامه بن زید عن ابیه عن جده قال: قال لنا عمر بن الخطاب اتحبون ان اعلمکم کیف کان بدو اسلامی قلنا نعم قال: کنت من اشد الناس علی رسول الله فبینا انا یوماً فی یوم حار شدید الحر بالهاجره فی بعض طرق مکه اذ لقینی رجل من قریش فقال این تذهب یابن الخطاب انت تزعم انک هکذا و قد دخل علیک هذا الامر فی بیتک قال قلت و ما ذاک قال اختک قد صبأت قال فرجعت مغضباً و قد کان رسول الله یجمع الرجل و الرجلین اذا اسلما عند الرجل به قوه فیکونان معه و یصیبان من طعامه و قد کان ضم الی زوج اختی رجلین قال فجئت حتی قرعت الباب فقیل من هذا قلت ابن الخطاب قال: و کان القوم جلوساً یقرون القران فی صحیفه معهم فلما سمعوا صوتی تبادروا و اختفوا و ترکوا اونسوا الصحیفه من ایدیهم قال فقامت المراه ففتحت لی فقلت یا عدوه نفسها قد بلغنی انک صبوت قال فارفع شئیاً فی یدی فاضربها به قال قال الدم قال: فلما رات المراه الدم بکت ثم قالت یابن الخطاب ما کنت فاعلاً فافعل فقد اسلمت قال فدخلت و انا مغضب فجلست علی السریر فنظرت فإذا بکتاب فی ناحیة البیت فقلت ما هذا الکتاب اعطینیه فقالت لا اعطیک لست من اهله انت لا تغتسل من الحضرته و لا تطهر و هذا لا یمسه الا المطهرون قال فلم ازل بها حتی اعطیتنیه فاذا فیه ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ فلما مررت بالرحمن الرحیم ذعرت و رمیت بالصحیفه من یدی قال ثم رجعت الی نفسی فاذا فیها ﴿سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ«آنچه در آسمان‌ها و آنچه در زمین است خداوند را به پاکی می‌ستاید و او پیروزمند فرزانه است» سوره حشر، آیه ۱، اسدالغابه، ج۴، ص۵۴.
  5. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۵۴.
  6. «چه برای آنان آمرزش بخواهی چه نخواهی (سودی ندارد)» سوره توبه، آیه ۸۰.
  7. الکافی، ج۳، ص۱۸۸.
  8. تحفة الاحباب، ص۲۵۲؛ مقاتل الطالبیین، ص۴۹۰.
  9. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۳۱۵.