حضرت حزقیال علیه السلام

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۲۴ آوریل ۲۰۲۳، ساعت ۱۳:۴۲ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

مقدمه

از انبیای پیرو تورات است که در کتاب خود درباره ظهور حضرت مهدی (ع)، سرنوشت رژیم اسرائیل، جهانی شدن آیین توحید، و اجرای احکام و حدود الهی در عصر حضرت، خبرهایی آورده است[۱].[۲]

حزقیل

پس از کالب بن یوفنا، چنان که تاریخ‌نویسان گفته‌اند، حزقیل به نبوت بنی‌اسرائیل مبعوث شد. ابن اثیر[۳] و طبری[۴] گفته‌اند که حزقیل را ابن‌العجوز گویند؛ زیرا مادرش پیرزنی عقیم بود که صاحب فرزندی نمی‌شد تا عاقبت در سن پیری از خدا فرزندی درخواست کرد و خداوند حزقیل را به او داد. طبرسی از حسن نقل کرده که حزقیل همان ذوالکفل است و علت موسوم شدنش به این نام آن بود که هفتاد پیغمبر را از قتل نجات داد و به آنها گفت: شما با آسایش خاطر بروید؛ زیرا اگر من یک نفر کشته شوم، بهتر از آن است که همه شما کشته شوید. چون یهودیان به نزد حزقیل آمده و در مورد هفتاد پیغمبر از او سؤال کردند، به آنها گفت: از این جا رفتند و من نمی‌دانم کجا هستند. خدای تعالی ذوالکفل[۵] را نیز از شر آنها حفظ فرمود[۶]. بسیاری از مفسران در تفسیر این آیه از سوره بقره که خدا فرموده: «آیا نشنیدی داستان آن مردمی را که از بیم مرگ از دیار خود بیرون شدند و هزاران نفر بودند و خداوند به ایشان گفت: بمیرید، آن‌گاه زنده شان کرد. به راستی که خدا درباره مردم کریم است، ولی بیشتر آنها نمی‌دانند»[۷].

گفته‌اند آیه بالا مربوط به قوم حزقیل و اشاره به داستان آنهاست و سرگذشت آنها را با مقداری اختلاف ذکر کرده‌اند و طبق حدیثی که کلینی در روضه کافی در تفسیر همین آیه از امام باقر روایت کرده، داستانشان این گونه بوده است: اینان مردم یکی از شهرهای شام بودند و تعدادشان هفتاد هزار نفر بود که در فصول مختلف طاعون به سراغشان می‌آمد و توانگران - که نیرویی داشتند- به مجرد اینکه احساس می‌کردند طاعون آمده از شهر خارج می‌شدند و مستمندان به دلیل ناتوانی و فقر در شهر می‌ماندند و به همین سبب بیشتر آنها می‌مردند و آنها که خارج شده بودند، کمتر به مرگ مبتلا می‌شدند. تا اینکه تصمیم گرفتند هرگاه طاعون آمد، همگی یک باره از شهر خارج شوند. پس این بار که طاعون آمد، همگی از شهر بیرون رفتند و از ترس مرگ فرار کردند. مدتی در شهرها گردش نمودند تا به شهر ویرانی رسیدند که طاعون مردم آن شهر را نابود کرده بود. آنها در آن شهر ساکن شدند، اما وقتی بارهای خود را باز کردند، دستور مرگ آنها از جانب خدای تعالی صادر شد و همه‌شان با هم مردند و بدن‌هایشان پوسید و استخوان‌هایشان آشکار گردید. رهگذرانی که از آنجا عبور می‌کردند، کم‌کم استخوان‌های آنها را در جایی جمع کردند و پیغمبری از پیغمبران بنی‌اسرائیل - که نامش حزقیل بود - بر آنها گذشت و چون نگاهش به آن استخوان‌ها افتاد گریست و به درگاه خدای تعالی رو کرد و گفت: اگر اراده فرمایی، هم اکنون اینها را زنده می‌کنی، چنان‌که آنها را میراندی تا شهرهایت را آباد کنند و از بندگانت فرزند آرند و با بندگان دیگرت به پرستش تو مشغول شوند. خدای تعالی بدو وحی فرمود: آیا دوست داری که آنها زنده شوند؟ حزقیل عرض کرد: آری پروردگارا آنها را زنده کن. خداوند کلماتی را به حزقیل تعلیم فرمود تا آنها را بخواند (امام صادق(ع) فرمود: آن کلمات اسم اعظم بود) هنگامی که حزقیل آن کلمات را بر زبان جاری کرد، دید که استخوان‌ها به یکدیگر متصل شده و همگی زنده شدند و به تسبیح، تکبیر و تهلیل خداوند مشغول گشتند.

حزقیل که آن منظره را دید گفت: گواهی می‌دهم که خداوند بر همه چیز تواناست. امام صادق(ع) به دنبال نقل این داستان فرمود: آیه مزبور درباره آنها نازل گردید[۸]. در داستان احتجاج حضرت رضا(ع) با رؤسای مذاهب در مجلس مأمون نیز صدوق(ع) روایت کرده که آن حضرت به جاثلیق (رئیس مذهب نصاری) فرمود: حزقیل پیغمبر نیز همان کاری را که عیسی بن مریم(ع) کرد انجام داد؛ زیرا سی و پنج هزار مرد را پس از آن‌که شصت سال از مرگشان گذشته بود زنده کرد[۹]. البته طبرسی از بعضی نقل کرده که داستان مزبور را به شمعون نسبت داده‌اند[۱۰]. از کلبی، ضحاک و مقاتل نقل کرده‌اند که یکی از ملوک بنی‌اسرائیل به قوم خود فرمان داد تا به جنگ دشمن بروند، ولی آنها از ترس مرگ خود را به بیماری زدند و از رفتن به جنگ دشمن تعلل ورزیدند و گفتند: در سرزمینی که ما را به رفتن آنجا مأمور کرده‌ای، بیماری وبا آمده و تا بیماری مزبور نرود ما به آنجا نخواهیم رفت. خدای تعالی مرگ را بر آن مردم مسلط کرد و پادشاه مزبور نیز بر آنها نفرین کرد و گفت: ای پروردگار یعقوب و موسی! تو خود نافرمانی بندگانت را می‌بینی، پس نشانه و آیتی در خودشان نشان ده که بدانند از فرمان تو گریزی ندارند. خدای تعالی همه آنها را نابود کرد و پس از گذشتن هشت روز بدن‌هاشان متورم گردید و متعفن شد. مردم برای دفن اجسادشان آمدند، ولی نتوانستند آنها را دفن کنند، از این رو، دیواری اطراف بدن‌هایشان کشیدند و هم چنان سال‌ها بودند تا اینکه گوشت بدنشان از بین رفت و استخوان‌هایشان پدیدار گشت. در این وقت حزقیل بر ایشان گذشت و از وضع آنها در شگفت شد و درباره‌شان به فکر فرو رفت. خدای تعالی بدو وحی کرد: ای حزقیل! آیا می‌خواهی آیتی از آیات خود را به تو نشان دهم و به تو بنمایانم که مردگان را چگونه زنده می‌کنم؟ حزقیل عرض کرد: آری. پس خدای تعالی آنها را زنده کرد. در روایات دیگر آمده است که آن قوم پس از آن‌که زنده شدند، سال‌ها زندگی کردند و پس از آن به مرگ طبیعی از دنیا رفتند[۱۱].[۱۲]

ولادت و نیاکان

پدر و مادر

نام و نسب

کنیه‌ها و القاب

فرزندان

شمایل و صفات ظاهری

صفات و ویژگی‌های شخصیتی

قوم و محل سکونت

قوم حزقیال

سرگذشت تاریخی

نبوت و رسالت

امامت و ولایت

علم ویژه الهی

عصمت

فضایل و مناقب

سیره

اصحاب

مخالفان و دشمنان

رحلت و محل دفن

پرسش‌های وابسته

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. ظهور حضرت مهدی از دیدگاه اسلام، مذاهب و ملل جهان، هاشمی شهیدی، ص ۳۳۳.
  2. تونه‌ای، مجتبی، موعودنامه، ص ۲۷۶.
  3. کامل التواریخ، ج۱، ص۲۱۰.
  4. تاریخ طبری، ج۱، ص۳۲۲.
  5. درباره اینکه ذوالکفل نام کدام یک از پیغمبران بنی‌اسرائیل بوده سخن بسیار است و روایاتی هم در این مورد آمده است که ان‌شاءاللّه در صفحات بعد جداگانه نام آن پیغمبر بزرگوار را با سبب نام‌گذاری او و اختلافاتی که میان مفسران و تاریخ نگاران است، ذکر خواهیم کرد.
  6. مجمع البیان، ج۱، ص۳۴۶.
  7. ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْيَاهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ «آیا در (کار) کسانی ننگریسته‌ای که از بیم مرگ از سرزمین خود بیرون رفتند و آنان هزاران کس بودند و خداوند به آنان فرمود: بمیرید سپس آنان را زنده کرد؛ بی‌گمان خداوند دارای بخشش بر مردم است اما بیشتر مردم سپاس نمی‌گزارند» سوره بقره، آیه ۲۴۳.
  8. روضه کافی، ص۱۹۸ و ۱۹۹.
  9. احتجاج طبرسی، ص۲۲۸ و ۲۲۹؛ توحید صدوق، ص۴۳۴ - ۴۳۶؛ عیون الاخبار، ص۹۰ و ۹۱.
  10. مجمع البیان، ج۲، ص۳۴۷.
  11. احتجاج طبرسی، ص۱۸۸.
  12. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۴۸۶.