سواد بن قارب دوسی
- این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی میشود:
مقدمه
او از قبیله ازد است و اهل منطقه سرات و در کوههای بلقاء زندگی میکرده است[۱]. در زمان جاهلیت، کاهن و مرتاض بود و شعر نیز میسرود[۲]. وی مردی قابل احترام و دارای شخصیت وزین بوده و همه به رأی و نظر او احترام میگذاشتند[۳].[۴]
سواد و دیدار پیامبر(ص) در کودکی
روزی سواد به نزد عبد المطلب، جد پیامبر(ص) آمد. عبد المطلب بر روی سکوی جلوی در ورودی کعبه نشسته بود و مردم قریش و افرادی از قبیله بنی هاشم اطراف او را گرفته بودند. او خود را به عبدالمطلب نزدیک کرد و گفت: "ای أبا الحارث! شنیدهام فرزندت عبدالله صاحب پسری شده است که دارای ویژگیهای عجیبی است؛ دوست دارم او را ببینم". سواد، کسی بود که اگر از کسی درخواستی میکرد، مردم درخواستش را رد نمیکردند؛ زیرا مردی جدی بود. عبد المطلب از جا برخاست و به همراه او به منزل آمنه، مادر پیامبر(ص) رفت. وقتی آنها وارد خانه شدند، پیامبر(ص) خوابیده بود.
عبدالمطلب به سواد گفت: "هیچ سخنی نگو تا خودش بیدار شود. پس پاورچین پاورچین به نزد آن حضرت رفتند. سواد در حالی که پیامبر(ص) خوابیده بود، نگاهی بر چهره مبارک پیامبر(ص) انداخت؛ گویا نوری از آسمان بر چهره پیامبر(ص) تابیده بود. از شدت نورانیت چهره پیامبر(ص)، سواد بر روی زمین افتاد. سواد گفت: "ای عبدالمطلب! تو را بر خود گواه میگیرم که من به این جوان ایمان آوردم؛ چرا که او پیامبر خداست"[۵].[۶]
اسلام سواد
روز جمعهای، عدهای از اصحاب با امام علی(ع) نشسته بودند که مردی بلند بالا وارد شد و سلام کرد. امام(ع) بعد از جواب سلام، فرمودند: "جنهایی که با آنها ارتباط داشتی چه شدند؟" آن مرد گفت: "آنها تا همین زمانی که در حضور شما هستم، با من بودند". علی(ع) به او فرمود: "میخواستم درباره چگونگی آغاز اسلام آوردن خود برای ما صحبت کنی". سواد گفت: من مرتاض و ساکن کوههای بلقاء در یمن بودم و با جن ارتباط داشتم. شبی در خواب، جنی که با او مرتبط بودم، به نزد من آمد و گفت: "اگر عاقل هستی، برخیز و ادرا کت را به کار بینداز؛ زیرا پیامبری از فرزندان لوی بن غالب برانگیخته شده است"[۷] و آن گاه بدون هیچ حرف دیگری، این اشعار را خواند: در شگفتم از جنیان و سرگردانی ایشان و این که بر چار پایان خود پالان نهادهاند! گویی قصد مکه دارند و در جستجوی هدایتند! آری مؤمنان جن همچون پلیدهای ایشان نیستند! تو هم برخیز و به سوی گزیدههاشمیان برو و چشمهای خود را روشن ساز! آن گاه به من تأکید کرد و گفت: ای سواد بن قارب! خداوند عز و جل پیامبری را برانگیخته است به سوی او برو تا راه هدایت را بیابی[۸].
این خواب، سه روز پیاپی تکرار شد. این گونه بود که عزمم را جزم کردم که به حضور پیامبر(ص) برسم و او را از نزدیک ببینم. بار سفر را بستم و بر مرکب خود سوار شدم و بدون درنگ و با سرعت حرکت کردم تا به حضور پیامبر(ص) رسیدم. در آن زمان، آن حضرت در مدینه بودند. وقتی به مدینه رسیدم، مردم برگرد او حلقه زده بودند، به گونهای که در میان جمعیت دیده نمیشد. لحظهای جمعیت به کناری رفت و پیامبر(ص) مرا دید. در این موقع پیامبر(ص) فرمود: "ای سواد بن قارب! خوش آمدی! از آنچه که برای تو پیش آمده است، آگاهیم[۹].
گفتم در این باره شعری گفتهام، خواهش میکنم، قبل از هر چیز، این شعر را بشنوید و چنین خواندم:
هم زاد من شبی به خواب من آمد؛ تا آنجا که آزمودهام هیچ گاه دروغگو نبوده است.
سه شب پیاپی آمد و در هر سه شب، گفتارش این بود که پیامبری از خاندان لوی بن غالب برای تو آمده است.
جامه بر کمر زدم و ماده شتر تندرو من کوه و کمر را درنوردید.
گواهی میدهم که جز خدا پروردگار دیگری نیست و تو از غیب آگاهی.
وای پسر پاکان، از نظر شفاعت، تو نزد خدا از همه پیامبران نزدیکتری.
ای بهترین کسی که بر روی زمینی! به هر چه میخواهی فرمان ده، اگر چه درباره اموری باشد که گیسوان را سفید میکند.
و تو در روزی که هیچ یک از شفیعان نمیتوانند سواد بن قارب را بی نیاز گردانند، شفیع من باش[۱۰]؛.
پیامبر(ص) لبخندی دلنشین زد و فرمود: "ای سواد بن قارب! رستگار شدی"[۱۱].[۱۲]
پاسخ سواد به سؤال عمر
روزی عمر به سواد گفت: " با کهانت و مرتاضی گریات چه کردی؟ سواد ناراحت شد و گفت: " آنچه تو و من در عهد جاهلیت بر آن بودیم، بسیار بدتر از کهانت من بود و آن کفر ما بود؛ تو حق نداری مرا به چیزی که از آن توبه کردهام، شماتت کنی! من از کهانت توبه کردهام و امیدوارم خداوند هم مرا ببخشد [۱۳]. هم چنین نقل شده، وقتی عمر این سخن را به سواد گفت، سواد گفت: "به خدا قسم! تا کنون هیچ کدام از هم نشینان و دوستان من سخنی به این درشتی و بیمایگی به من نگفته بودند"[۱۴].[۱۵].[۱۶]
شهادت سواد
سواد به همراه امام علی(ع)در جنگ صفین شرکت کرد و در همین جنگ هم به شهادت رسید[۱۷].[۱۸]
منابع
جستارهای وابسته
پانویس
- ↑ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۲، ص۳۳۲.
- ↑ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۶۷۴.
- ↑ امتناع الاسماع، مقریزی، ج۴، ص۳.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «سواد بن قارب دوسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۳۵۷.
- ↑ بحارالأنوار، علامه مجلسی، ج۱۵، ص۲۹۳ (به نقل از واقدی).
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «سواد بن قارب دوسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۳۵۷-۳۵۸.
- ↑ دلائل النبوه، بیهقی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۳۲-۳۰.
- ↑ عجبت للجن و تحساسها وشدها العیس بأحلاسها تهوی إلی مکة تبغی الهدی ماخیر الجن کأنحاسها فانهض إلی الصفوة من هاشم و اسم بعینیک إلی رأسها عجبت للجن وتطلابها وشدها العیس بأقتابها تهوی إلی مکة تبغی الهدی لیس قدماها کأذنابها فانهض إلی الصفوة من هاشم و اسم بعینیک إلی قابها عجبت للجن وتخبارها و شدها العیس بأکوارها تهوی إلی مکة تبغی الهدی لیس ذوو الشر کأخیارها فانهض إلی الصفوة من هاشم مامؤمنو الجن ککفارها؛ تفسیر القرآن العظیم، ابن کثیر، ج۷، ص۲۷۶.
- ↑ دلائل النبوه، بیهقی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۳۲-۳۰.
- ↑ أَتَانِي نَجِيٌّ بَعْدَ هَدْءٍ وَ رَقْدَةٍ وَ لَمْ يَكُ فِيمَا قَدْ تَلَوْتُ بِكَاذِبٍ ثَلاَثُ لَيَالٍ قَوْلُهُ كُلَّ لَيْلَةٍ أَتَاكَ رَسُولٌ مِنْ لُؤَيِّ بْنِ غَالِبٍ فَشَمَّرْتُ مِنْ ذَيْلِي اَلْإِزَارَ وَ وَسَّطَتْ بِيَ اَلذِّعْلِبُ اَلْوَجْنَاءُ بَيْنَ اَلسَّبَاسِبِ فَمُرْنَا بِمَا يَأْتِيكَ يَا خَيْرَ قَادِرٍ وَ إِنْ كَانَ فِيمَا جَاءَ شَيْبُ اَلذَّوَائِبِ وَ أَشْهَدُ أَنَّ اَللَّهَ لاَ شَيْءَ غَيْرُهُ وَ أَنَّكَ مَأْمُونٌ عَلَى كُلِّ غَائِبٍ وَ أَنَّكَ أَدْنَى اَلْمُرْسَلِينَ وَسِيلَةً إِلَى اَللَّهِ يَا اِبْنَ اَلْأَكْرَمِينَ اَلْأَطَايِبِ وَ كُنْ لِي شَفِيعاً يَوْمَ لاَ ذُو شَفَاعَةٍ إِلَى اَللَّهِ يُغْنِي عَنْ سَوَادِ بْنِ قَارِبٍ ؛ تفسیر القرآن العظیم، ابن کثیر، ج۷، ص۲۷۶.
- ↑ الاختصاص، شیخ مفید، ص۱۸۱.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «سواد بن قارب دوسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۳۵۸-۳۶۰.
- ↑ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۶۷۴.
- ↑ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۳۳.
- ↑ سواد و ماجرای قصاص: پیامبر(ص) در روزهای آخر عمر مبارک شان بر منبر رفته، فرمودند: ای مردم! شما را به خدا هر کدام از شما که از محمد ظلمی دیده است، برخیزد و قصاص کند". در این هنگام، سواد برخاست و گفت: "ای رسول خدا! در زمانی که برای جنگ بدر آماده میشدیم، با چوب دستی خود سپاه را منظم میکردی که نوک چوب دستیات به شکم من خورد و مجروحم کرد و اینک میخواهم قصاص کنم. پیامبر همان جا برای قصاص شدن آماده شد و چوب دستیاش را به سواد داد و فرمود: "قصاص کن! سواد چوب دستی را گرفت و پیش آمد ولی شکم رسول خدا(ص) را بوسید. آن گاه رسول خدا(ص) برای سواد دعا فرمودند. این داستان در برخی کتب تاریخی السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۲۰۹-۲۲۱ و المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۴۲ به سواد بن غزیه و در برخی دیگر (اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۲۳۱) و به سواد بن عمر نسبت داده شده است.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «سواد بن قارب دوسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۳۶۰.
- ↑ الاختصاص، شیخ مفید، ص۱۸۳.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «سواد بن قارب دوسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۳۶۱.